eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
. به گمان من در هرچقدر که به زندگی چسبیده‌اند و دارند برای حراستش تا پای جان می‌جنگند، و و مرده‌اند و دارند در زل آفتاب می‌پوسند. وجودهایی خودباخته و پوشالی که آنقدر بیچاره و حقیرند که حتا توان دفاع کلامی از خودشان را هم ندارند. اگر پی‌گیر رفتار و گفتار اهل هنر این جغرافیا باشید، خواهید دریافت که پیش از خاک ذهن این ملت‌ها را کرده است و عقل و عاطفه‌شان را به یغما برده. پس از آخرین صداهای غیرتمند بازمانده از میانه‌های سده‌ی میلادی گذشته، آنچه سربرآورد، مشتی موجود بی‌وجود بود که چشمانشان به دستان مجامع ضد صلح و انسانیت و بود تا افاضات صدمن یک غاز آنها را در دفاتر سراسر پوچ شعر و داستان و... ببیند و تندیس بی‌عرضگی در کفشان بگذارند. این مردان و زنان مفلوک، کشته شدن هزاران هزار کودک و زن و پیر و جوان خود را در خانه نادیده گرفتند اما با ریخته شدن خون از دماغ ماتم گرفتند و شعر و گل تقدیم کردند. از سر ویژگی اهل هنر این دوران است که آیندگان از آن داستان‌ها خواهند گفت. لطفا جمع ببندید؛ کشته‌های را با و و و ، و مقایسه کنید با آنچه که آمار است. چند برابر شد؟ حالا ببینید آنان چه کردند برای کشته‌های‌شان و ما چه کردیم و چه می‌کنیم! و آیا قرار است چندبرابر کشته بدهیم تا مگر رگ غیرتمان بجنبد و تکانی بخوریم و فریاد بزنیم این همه نامردمی و جنایت را؟ البته که بر اهل تامل پوشیده نیست که آنان با کدام شعبده مُهر زدند بر دهان‌ها و چشم‌ها، و این چنین به لالمانی وادار کردند ما را؛ از راه غلبه‌ی فکری و فرهنگی، و نفوذ دادن اندیشه‌های مروج با همه‌ی پدیده‌های عالم! ولی چه کسی است از ما که بپذیرد برآمده از مطالعه‌ی آثار ادبی مزورانه و تماشای فیلم‌های متظاهرانه غربی‌ها نمی‌تواند صلح و سلام را برای ما و یا هر ملت دیگری تضمین کند در بزنگاه‌های بزرگ؟ انان خود اینگونه نیستند، پس روا نیست ما باشیم. واقعیت جهان از اندیشه‌های نازک ماست؛ بسیار تلختر. یک جفت گوش شنوا و یک جفت چشم بینا اگر داشته باشیم، شواهد از در و دیوار می‌بارد... سخنان این روزهای صاحبان دولت‌های مدرن غرب علیه _بزرگترین زندان دنیا _ و محبوسان جان‌به‌لب رسیده‌اش را خوب گوش کنید و اقداماتشان را تماشا کنید... اما بی‌تردید خواهند رسید راویان این احوال؛ چنانکه و ، و چنانکه و و...
به جد معتقدم که قدرت شهید سلیمانی بیشتر از سردار سلیمانی‌ست‌. سردار لقبی زمینی و شهید لقبی آسمانی‌ست. از وقتی که شهید شدی، بارها دیده‌ام چقدر نامت، یادت، حتی عکست کار کرده‌. وقتی امروز از فلسطین اخبار رسید، دقایق اول، ناباورانه فقط نگاه کردم. اما وقتی داده‌ها را کنار هم گذاشتم، کم‌کم شادی این اتفاق زیر پوستم دوید. یاد مارش عملیات زمان جنگ افتادم. شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز توجه فرمایید: «خونین شهر، شهر خون آزاد شد‌» روزهای جنگ همزمان در بیم و امید بودیم. جنگ بود و زد و خورد‌. پیشروی می‌کردیم، پیروز می‌شدیم شهید می‌دادیم. امروز دوباره پرت شدم به آن سالها، همان بیم و امید بود. ذکر لبم آرزوی نصرت و فتح شد. برای جوانان فلسطینی که پس از سالها بالاخره به اتحاد رسیده‌اند برای حمله. برای شروع راهی که پایانش فرج است. این صدای آغاز یک حرکت بود.حرکتی به سمت قله. و چه زیباست که جوانان غیور و مسلمان از هر گوشه دنیا، کدهایی که حضرت آقای ما می‌دهد را می‌گیرند و نقشه راه می‌کنند. خواستم بگویم وسط معرکه امروز در غزه جای سردار خالی بود، دیدم نه. این علمدار انقلاب است که دارد به خط می‌زند. که قدرت شهید از سردار بیشتر است. «نصر من الله و فتح قریب» شنوندگان عزیز....توجه فرمایید: «مسجد الاقصی ...قدس شریف، آزاد شد.» ✍️سمانه نجارسالکی
عنوان کارگاه داستان: *زندگی در کپسول* توضیح کارگاه: *فرایند تبدیل جهان بزرگ مضامین داستانی به برشی مفهومی، کوتاه و عمیق در داستان کوتاه* *مدرس: مریم دوست محمدیان* *مدت جلسات: ده جلسه؛ یک‌هفته‌درمیان* شروع کارگاه: * ۲۲ مهر* زمان: شنبه _ ساعت ۱۵ تا ۱۷ مکان: حوزه هنری _طبقه دوم هزینه برای اعضای بانوی فرهنگ: ۵۰۰.۰۰۰ تومان هزینه برای عموم : ۱.۰۰۰.۰۰۰ تومان با ما همراه باشید 🪻 https://ble.ir/banooyefarhang_info
عصر روز جمعه است. همسرم دارد رانندگی می‌کند. جاده خلوت است. کنار دست نشسته‌ام. زل زده‌ام به جاده. هوای تمیز بیرون شهر با درختانی که برگ‌هایشان یکی در میان زرد و قرمز است، حس قشنگی می‌دهد. رادیو دارد آهنگ ملایمی پخش می‌کند. همسرم دستم را می‌گیرد و می‌گذارد زیر دست خودش روی دنده. بر می‌گردم به عقب نگاه می‌کنم. دخترم صندلی عقب خوابیده. دستش را گذاشته زیر صورتش و موهای سیاهش ریخته دور برش. تو دلم قربان صدقه‌اش می‌روم. گوشی کنار کنسول، وسوسه‌ام می‌کند تا بردارمش. زیر چشمی به همسرم نگاه می‌کنم. یک دست روی فرمان گذاشته و به جلو خیره شده. گوشی را برمی‌دارم. رمزش را یک دستی می‌زنم. ایتا را باز می‌کنم. کلی پیام نخوانده از گروه‌های مختلف دارم‌. اولین پیام را باز می‌کنم. کارشناس اوکراینی دارد تفاوت و مزیت‌های موشک های ایرانی ذوالفقار و فاتح را می‌گوید. خیلی سر در نمی آورم. رد می‌کنم. گروه صنفی-پزشکی را باز می‌کنم. وزارت بهداشت غزه: 🔹براثر حملات وحشیانه صهیونیست‌ها به غزه تاکنون ۱۷۹۹ فلسطینی شهید شدند. 🔹حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند. بالایش، عکسی از مردی فلسطینی گذاشته که میان ویرانه‌ها، دختری پنج شش ساله را روی دست بلند کرده. روی عکس زوم می‌کنم.
مرد تی‌شرت به تن دارد. وسط آوارها، بین بلوکه‌های سیمانی شکسته و میلگردهای خم‌شده، ایستاده. دخترک بین دو دستش به خواب رفته. آرامِ آرام. صورت و لباسش خاکی است . موهای دم‌اسبی‌اش آویزان شده. مرد، اما، دارد فریاد می‌زند. رگهای گردنش برجسته شده و سرش را به آسمان گرفته. استیصال و درد از صورتش می‌بارد. اشک چشمهایم را پر‌ می‌کند. عکس را تار می بینم. دخترک، هم‌سن دختر من است. صورتش هم شبیه اوست. زیباست. یک زیبای شرقی با چشمانی درشت. احتمالا تا یکی دوساعت پیش داشته با عروسک‌ها، بازی می‌کرده. مادرش هم لقمه به دست، قربان صدقه‌اش می‌رفته تا بیشتر بخورد. چقدر ترسیده‌ وقتی غرش هواپیمای جنگی را شنیده‌؟ چطور با مادرش دویده‌اند گوشه‌ی خانه؟ پدرش کجا بوده آن وقت؟ وقتی موشک، خانه‌ را خراب کرده چه حسی داشته؟ وقتی بلوکه های سیمانی از سقف می‌ریخته دور و برش؟ وقتی خاک تنفس می‌کرده، چطور؟ مادر چه کشیده وقتی تن گرم کودک توی آغوشش سرد شده؟ مادری که احتمالا خودش به خاطر برخورد بلوکه با سر، داشته نفس‌های آخر را می‌کشیده. پدرش وقتی خبر خراب شدن خانه‌ را شنیده چه کرده؟ با چی آوار را کنار زده؟ دست‌های خاکی با ناخن‌های شکسته‌ و پیراهن خیس از عرق، نشان می‌دهد هول و ولایش را. یک پدر چه حسی دارد وقتی از زیر خاک ها، گوشه‌ی لباس دخترکش را می‌بیند؟ این حجم از مصیبت را کدام دوربین می‌تواند به تصویر بکشد؟ دوباره متن خبر را می‌خوانم:«حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.» ۵۸۳ کودک مثل دختر من. قلبم درد می‌گیرد. انگار با قیچی تکه تکه اش می‌کنند. دست از روی دنده برمی‌دارم. فشار می‌دهم روی سینه. حس می‌کنم یک تکه ذغال سرخ تویش گذاشته‌اند. دلم می‌سوزد. دستمال کاغذی را برمی‌دارم. اشک‌هایی که شره می کنند روی صورتم را پاک می‌کنم. همسرم برمی‌گردد. اشاره می‌کنم :« نگران نباش.» خورشید دارد غروب می‌کند. آسمان سرخ شده. رادیو دعای سمات را می‌خواند:« خدایا! از تو خواستارم به نام بزرگت، آن نام بزرگ‌تر، عزیزتر، باشکوه‌تر، گرامی‌تر که چون بر درهای بسته آسمان با آن نام خوانده شوی‌ که به رحمت گشوده شوند؛ باز می‌شوند و چون با آن بر درهای ناگشوده زمین، برای گشایش خوانده شوی؛ باز می‌شود و چون با آن برای آسان شدن سختی خوانده شوی، آسان گردد.» نیمی از خورشید در افق دیده می‌شود. زمزمه می‌کنم:« اللهم عجل لولیک الفرج بالعافیه و النصر.» 🖋خاتمی ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━ 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
و من که این‌روزها به حدی خرد و خمیر و آشفته‌حالم که حتی کلمه ‌ای نمی‌توانم بنویسم در رثای مظلومیت غزه.. برای کودکان و زنان بی‌گناه.. برای مردمی که از زندگی فقط یک چیز می‌خواهند.. خاک خودشان... 😔😔
نویسنده‌ها مادر کلمات هستند.‌ همیشه فکر و ذهنشان پر است از کلمه‌های قد و نیم قد، که یا دارند از سر و کول هم بالا می‌روند یا مرتب و منظم کنار هم نشسته‌اند و زل زده‌اند به صفحه تا بپرند توش. توی خواب و بیداری، موقع کار و تفریح، وسط کشمکش و آرامش، قبل از هر کنشی، نویسنده‌ به کلمه‌ها فکر می‌کند. این‌که چطور می‌شود کلمه ها را نشاند روی نمودار سینوسی زندگی و چیزی نوشت؛ داستان و یا جمله‌ای حتی! جوری که بشود رویش حساب کرد و چند صباحی بار سنگین روی شانه‌ها را به دوشش گذاشت! دیروز عکس یک نوزاد هفت روزه‌ توی صفحه‌ها دست به دست می‌شد. نوزادی که مادرش او را اولین روز هفته‌ی پیش به دنیا آورده بود! اول نموداری که سینوسش خیلی زود به عطف رسیده بود! کودک، معصوم بود و معصوم کلمه‌ای مقدس بود! هفت روز عطش و آتش و دود روی شانه‌های کودک معصوم سنگینی کرد و در آخر... من یک شاگرد نویسنده‌ام. تمام روزهای هفته‌ی پیش، کلمه‌ها توی ذهنم بُغ کردند و خاموش نشستند یک گوشه. صدای ماشه و موشک آن‌قدر بلند بود که فریادم به گوش هیچ‌کدام نمی‌رسید. گاهی که پر می‌شدم، بعضی‌هایشان از چشمم سرریز می‌شدند و دفترم را خیس می‌کردند. تا لحظه‌ای که عکس این کودک هفت روزه به چشمم خورد! و بعد خبر یک کودک سه ساله به گوشم و بعد یک کودک نه ماهه و... کلمه ها قد علم کردند! قصه شدند و ریختند و گریختند. چشم بر هم زدم، شمارش رسید به ۶۱۴. ۶۱۴ نفس مقدس بریده شده روی تن زمین! ۶۱۴ مادر داغ‌دیده، به وقت خون‌آلودترین آغوش! ۶۱۴ پدر شرمنده، به وقت ناله‌ی ضعیف العطش ! ۶۱۴، هیچ‌وقت انقدر دردناک نبوده و هیچ‌وقت انقدر آدم را یاد چیزی ننداخته که الان! آدم همینجوری هم که چشمش به ششِ ۶۱۴ می‌افتد، دلهره می‌گیرد. چه برسد به این‌که پشت‌بندش، حرف از تشنگی و شهادت و اسارت باشد! کلمه‌ها باز کز می‌کنند یک گوشه. من فقط دارم به مادرِ نوزاد هفت روزه فکر می‌کنم. خدا کند روی پیرهن خاکی‌اش، رد شیر نمانده باشد! 🖌 مهدیه صالحی .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی چشمهایم نگاه می کنی. به چشمهای معصومت نگاه می کنم، به رنگ ترسی که پاشیده روی آن. به صدای ناله ای که نا ندارد. به دهانی که مزه خاک می دهد. به نیمی از صورتت که تمییز مانده. فکر می کنم،همینجا نقطه اتصالت به آغوش مادر بوده. نگاه می کنم، به لرزش دست هایی که به سویم دراز کردی.به انگشتانی که رنگ خاک و خون گرفته. خونی که روی موهایت دلمه بسته، آخرین قطرات وجود مادرت بوده ؟ چه کسی می تواند این درد فراق را برایت قابل تحمل کند؟ چه کسی این مصیبت عظیم را برایت جبران می کند؟ چه کسی می تواند غم دل تو را تسکین دهد؟ با کدام دست نوازشگری می توان روح زخم خورده ات را نوازش داد؟ چه دلنشین آرام می شوی با کلام خدا ! انگار لالایی هر شبت بوده، توی بی آرامی های شبانه توی آغوش مادر. 🖊 انسیه شکوهی
هدایت شده از Mahya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار ها و بار ها این فیلم رو با گریه نگاه کردم. صدای خنده هاش یک لحظه تو گوشم قطع نمی‌شه. از خودم متنفرم که نمی‌تونم کاری بکنم💔
مجله قلمــداران
بار ها و بار ها این فیلم رو با گریه نگاه کردم. صدای خنده هاش یک لحظه تو گوشم قطع نمی‌شه. از خودم متن
خدا می‌داند چقدر توی بمباران های قبلی ترسیده ای که پدر برای آرام کردنت گفته این اتفاقات یک بازیست. خدا می‌داند پدرت چقدر دعا کرده تا تو این بازی را باور کنی و به آن بخندی. گناه تو چیست که وسط بازیشان گیر افتاده ای؟ چند ساله ای که حالا فرق صدای سقوط بمب و راکت جت را می‌فهمی؟ چقدر مظلومانه و کودکانه شانه های کوچکت از ترس می‌لرزد ؛ اما بعد به امید اینکه همه ی این ها یک بازیست ، می‌خندی . صدای خنده های پر ترست داغ است روی دل پدری که برای آرام کردنت با درد می‌خندد. صدای خنده هایت گواه است بر مظلومیت هم وطنانت. گواه جنایت و خون خواری و وحشی گری کت و شلوار پوشیده هاییست که دستشان آغشته به خون هزاران کودک است. شاید تو هم فهمیده ای که لباس آدمی زاد چقدر روی تنشان لق می‌زند . حق داری فرشته ی کوچک! به این شیاطین انسان نما باید خندید. به دنیایی که در آن ، دزد ها صاحب خانه می‌شوند؛‌ باید خندید. به دنیایی که در آن جنگ با چشم آبی ها جنایت است ، اما شب های تو را با بمب های فسفری و آتش روشن می‌کنند؛ باید خندید! تمام قد از این جنایت حمایت می‌کنند ؛ اما پشت تریبون از حقوق بشر حرف می‌زنند . به سناتور هایی که مردم را احمق فرض کرده اند باید خندید. بخند جان دلم! بخند تا صدای خنده هایت پایه های کاخ های پوشالیشان را فرو بریزد و روی سرشان آوار کند. بخند چون همه ی این ها یک بازیست و وعده ی خدا حق است : «إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا » ✍🏻 محیا نوروزی
سلام ببخشید تو رو خدا بچه‌ها این هفته عروسی خواهرمه من خیلی درگیرم سعی می‌کنم امشب یه قسمت بذارم ولی اگه نشد به بزرگی خودتون ببخشید
بسم الله الرحمن الحیم من از شباهت عجیبمان به قوم یهود می‌ترسم.هنگامی که بر دروازه‌های ارض مقدس ایستاده بودند و حاضر نشدند داخل بروند. قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا ۖ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ (بنی اسرائیل) گفتند: «ای موسی! تا آنها در آنجا هستند، ما هرگز وارد نخواهیم شد! تو و پروردگارت بروید و (با آنان) بجنگید، ما همینجا نشسته‌ایم»! جهالتشان آنها را به جسارت کشانده‌بود.موسی از وادار کردن قومش به انجام این کار اظهار ناتوانی کرد. قَالَ رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي ۖ فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ موسی گفت: خدایا، من جز بر خود و برادرم مالک و فرمانروا نیستم، پس تو میان ما و این قوم فاسق جدایی انداز. جز قائدون شدن به دنبال خود فاسق  شدن می‌آورد. این که ما ملت‌های مسلمان فقط استوری و متن بنویسیم و غصه بخوریم بی آن که شرایط تغییری به نفع مظلوم کند یک جور قعود و بی عملی و انفعال نیست؟ حتی پول جمع کردن، دعای دستجمعی یا راهپیمایی هیچکدام مصداق عمل نیست لااقل در ذهن من عمل هنگامی است کهشرایط مظلوم را تغییر دهد. در حوزه اقتصاد، سیاست، همبستگی دول اسلامی و عربی، شورای امنیت، سپ..اه..قد..س همه‌جا چشم می‌چرخانم که به اقدامی عملی برسم. متوجهم که مسائل چنان پیچیده‌اند که کارشناسان متعدد عواقب هر عمل را بررسی می‌کنند اما به این هم واقفم که شرایط نباید اینقدر پیچیده میشد.چرا شرایط برای طرف مقابل ما اینقدر پیچیده نیست؟ او بیمارستان را میزند،کودکان را می‌کشد و با وقاحت دنبال محکوم سازی مظلوم در سازمان ملل می‌رود. امروز سرنوشت ما را همین سازمان هایی مشخص می‌کنند که به رسمیت نمیشناسیم. چرا مسائل برای ما اینقدر پیچیده است؟ چون ما پشتوانه بین المللی نداریم. چرا نداریم؟ چون ما به جهت توان مادی و نفوذ ایدئولوژیک با آنها برابر نیستیم.فکر می‌کنید نفوذ ایدئولوژیک چیست؟ آنها انیمیشن می‌سازند برای کودکان با شرکتی که از پول تولید انیمیشن برای کشتن کودکان خرج می‌کند. و ما نه آن انیمیشن را داریم و نه آن پول را چرا توان ما کمتر است؟ مگر عاملان ما نمی‌گفتند توان ما به اندازه تقوای ماست و خودشان تقوا را نه صرفا در تشرع که در ساخت موشک و استطاعت بخشیدن به مسلمانان معنا می‌کردند. وقت آن نرسیده که هر کدام هر جایی هستیم چند قدم رو به جلو برویم که مسلمان مستطیع شود؟ معصومه امیرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢 مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
سلام امشب داستان داریم
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_68 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن «چایی دارید پسر آقای ملکی؟» سرم ر
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 _فقط همین؟! محسن این را به پرستاری که لمیا توی دستش است می‌گوید. پرستار می‌خندد:«توقع داشتین بیشتر باشه؟» با اینکه دلم نمی‌خواهد بخندم ولی نمی‌توانم. انگار او هم دنبال همین بوده که زیرزیرکی نگاهم می‌کند و بیشتر دور برمی‌دارد:« خدایی از اون هیکل، این بچه نوبره؟ گفتین چند گرمه؟» «آقا گرم چیه؟ دوکیلو و هشتصده» پرستار بچه را با خنده می‌گذارد توی بغل من:« جلو این شوهرت رو بگیر. خیلی شیطونه» می‌دانم او قصد بدی از گفتن شیطنت نداشت ولی گمان‌های بد مثل مار ترسناکی چنبره می‌زند توی دلم. زندگی من مدت‌هاست بخاطر همین شیطنت‌ها دارد از هم می‌پاشد. می‌روم توی اتاق. لمیا را می‌گذارم روی تخت کوچکی که دیواره‌هایش شیشه‌ای است. پریسا سراغ مهرداد را می‌گیرد. «رفته یکم خرت و پرت بگیره. میاد حالا» ناله می‌کند:«بهش یاد بده برام یه سبد گل شیک بخره بیاره. جاریم داره میاد نمی‌خوام این دسته گل معمولی رو میز باشه» موهای کنار صورتش را می‌دهم زیر کلاه:«من روم نمی‌شه همچین چیزی ازش بخوام. بنظرم خرج اضافه‌ست» دستش را به نشانه‌ی ناراحتی بالا می‌آورد:« گوشی‌مو بده خودم زنگ بزنم» گوشی را از روی میز برمی‌دارم می‌دهم دستش. محسن صدایم می‌کند. می‌روم دم در. دستش را جلو می‌آورد:«من دارم می‌رم خونه. چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟» ساک آورده بودم که بمانم ولی نمی‌دانم چرا یک‌هو به دلم بد افتاده. خصوصاً حالا که خودش دارد پیش‌قدم خداحافظی می‌شود:«صبر کن مادرشوهرش برسه منم باهات میام.» چشم‌هاش را درشت می‌کند:« نمی‌خوای پیش خواهرت بمونی؟» «نه.. بیمارستان خصوصیه! پرستارها مدام بهش سر می‌زنن.» بیشتر اصرار می‌کند:«بابا بمون پیشش زشته. یادت رفته سر پویا، کنارت موند؟» نمی‌دانم در مقابل اینهمه اصرار چه واکنشی نشان بدهم؟ فقط نگاهش می‌کنم. لابد به خیالش سکوتم نشانه‌ی رضایت است که می‌گوید:«آره عزیز. بمون زشته. نگران خونه و‌ پویا هم نباش. کاری نداری؟» حرصم را از پره‌های بینی بیرون می‌فرستم:«می‌شه بپرسم چرا اینقدر اصرار داری من اینجا بمونم؟» «چون می‌دونم خودتم دوست داری بمونی!» «من بهت گفتم دوس دارم بمونم؟» صبر نمی‌کنم تا جواب بدهد. می‌روم توی اتاق و به پریسا می‌گویم:« شب کسی پیشت می‌مونه؟» پریسا با تعجب نگاهم می‌کند:«مگه تو نمی‌مونی؟» با اینکه می‌دانم شر می‌شود ولی می‌گویم نه. این‌دفعه جای اعتراض و ناراحتی فقط می‌گوید هر چی صلاحه. می‌فهمم همین هم از روی دلخوری است ولی چه کار کنم؟ او که نمی‌داند من تو این زندگی چه دردسرهایی دارم. به قول دکتر تنهایی برای او سم است. اگر میدان را برایش خالی کنم زندگی خودم را به تیربار بسته‌ام. . . ساعت یک ربع به سه است. دیروقت بود دیگر نرفتیم دنبال پویا. مادرشوهرم می‌گفت پهلوی مژگان خوابیده. بعد از مدت‌ها این اولین بار است که من و محسن با هم تنهاییم. لباس‌ها را از توی ماشین لباسشویی درمی‌آورم‌ و روی رخت‌آویز پهن می‌کنم. نمی‌دانم آخر کی پیش پریسا ماند؟ مادرشوهر یا جاری‌اش؟ می‌ترسم زنگ بزنم خواب باشند. محسن هنوز نخوابیده. لم داده روی راحتی و با گوشی مشغول است. زیر چشمی نگاهش می‌کنم. انگار دارد تند تند چیزی تایپ می‌کند. دلهره می‌گیرم. این وقت شب با کی چت می‌کند؟ دارم دیوانه می‌شوم. از وقتی که با دکتر حرف زده‌ام حتی یک روز هم نتوانستم نقش بازی کنم و لبخند بزنم. انگار این سردی و سرسنگینی دارد بیشتر به ضرر زندگی‌ام تمام می‌شود. ولی چطور لبخند بزنم وقتی که از آن هفته تا حالا هنوز یک توضیح مختصر هم نداده؟ پیراهن محسن را از ته سبد برمی‌دارم و پهن می‌کنم روی بند رخت. «نمی‌خوای بخوابی؟» انگار لحنم متهم‌کننده بود. چرا نمی‌توانم کمی مهر بپاشم توی لهجه‌ام؟ حتی سر بالا نمی‌کند ببیند قیافه‌ام چه ریختی است. با صدای گرفته می‌گوید:«خوابم نمیاد.» کنارش می ‌نشینم. «مگه نباید صبح بری بنگاه؟» هیچی نمی‌گوید. فقط تند تند در حال نوشتن است. کاش همین چند کلمه حرف هم نمی‌زدیم. تو این چند روز جرأت نداشت گوشی دستش بگیرد ولی حالا با اینکه می‌بیند کنارش نشسته‌ام دارد چت می‌کند. گوشی را جوری می‌گیرد که نبینم. قفسه‌ی سینه‌ام تنگ می‌شود. _ این وقت شب با کی چت می‌کنی؟ پوستش سرخ شده و غبغبش می‌لرزد. حرصم می‌گیرد از اینکه به عمد نادیده‌ام می‌گیرد. تقصیر خودم است که روی خوش نشان دادم. جواب بدی همیشه خوبی نیست. گاهی وقت‌ها چشم‌پوشی کردن، اثر ناراحتی را پیش چشم طرف کم‌ارزش می‌کند. دندان‌هام را به هم فشار می‌دهم:«اینقدر طرف مهمه که جای جواب من، داری تند تند براش تایپ می‌کنی؟ »
بالاخره زبان وا می‌کند:«غریبه نیست» صولت است لابد. همان کسی که بخاطرش همه کار می‌کند. حتی گناه و خیانت! مرده‌شور خودش و دوست و رفیق‌هاش را ببرد. نگاهم را از صورتش برنمی‌دارم. ولی از رو نمی‌رود.. دارد همچنان می‌نویسد. بغض چنبره می‌زند توی گلویم. می‌روم توی اتاق و در را محکم می‌بندم. صورتم دارد می‌سوزد. بس کن پروانه! او را به حال خودش بگذار. او ارزش اینهمه تلاش ندارد. گوشی‌ام روی میز آرایش چرخی می‌زند و صدایش بلند می‌شود. نفسم را بیرون می‌فرستم و الگو را می‌کشم: ''پروانه ی قشنگم. می‌دونم مسخره‌ست ولی وقتی بهم نگام می‌کنی روم نمی‌شه تو چشمات زل بزنم‌و راستش رو بگم. پروانه جان! خانوم خانوما.. به جون پویا که همه چیز خودم و خودته من هیچ‌وقت بهت خیانت نکردم. اون زن یکی از مشتریای بنگاهمون بود. می‌تونی از بابا هم بپرسی. قبل عید بردمش چند تا واحد نشونش دادم و دیگه ندیدمش تا چند وقت بعدش که بهم زنگ زد یه جای دیگه از طریق یه بنگاه دیگه پیدا کرده و ازم خواست تا باهاش برم ببینه اگه ارزشش و داره بخره. خلاصه رفتیم و دیدیم منم از روی حس خیرخواهی بهش گفتم خوبه. خودش هم پسندید و با یارو پای معامله رفت. چند وقت بعد دوباره زنگ زد گفت این فروشنده‌هه بازی در آورده سر قولنامه. بازم نتونستم نه بگم و رفتم کمکش کنم و اون کارشم درست شد. اونم در جواب محبتم التماس و اصرار فراوون کرد که یا باید حق الزحمت رو بگیری یا حداقل دعوت نهارم‌ رو قبول کنی! گفتم من غیرتم قبول نمی‌کنه با یه نامحرم برم رستوران! ولی اون گفت خوب با زن و بچه‌ات بیا. کلا فرهنگ و عقاید خودش‌و شوهر الدنگش با ما فرق می‌کنه. شوهره اصلا ککش نمی‌گزه زنش با این و اون بپلکه. می‌گم سوسیس بده سر همینه دیگه. بخدا گوشت خوک و الاغ و کوفت و زهرمار می‌ریزن تو این سوسیس موسیس‌ها غیرت به فنا رفته! من خاک برسر بی‌شعور از بس که اون اصرار کرد پا شدم رفتم رستوران به این خیال که خب پنج دیقه با شوهرش نهار می‌خورم میام دیگه. خلاصه رفتم و دیدم ای داد بی داد طرف تنهاست سر همین کلی قاتی کردم و بهش گفتم مگه قرار نبود شوهرتم بیاد؟ گفت کاری پیش اومد نیومد. من دیگه با اجبار و اکراه نشستم سر میز و نفهمیدم چی درد کردم. همش تو فکر تو بودم و داشتم از عذاب وجدان و خجالت می‌مردم. اون یک کم حرف زد دید من خیلی سرسنگینم بهم گفت چرا اینقدر یبسی چرا محل نمی‌دی منم زدم به سیم آخرو با قهر از رستوران زدم بیرون. از اون موقع به بعد به جون پویا دیگه محلش ندادم ولی اون هی اس می‌داد و ازم می‌پرسید چرا یک دفعه اینجوری کردم باهاش! خب اون چه می‌فهمه غیرت و عشق یعنی چی؟! من همه‌اش اون‌و با تو مقایسه می‌کردم می‌دیدم اون کجا تو کجا.. خدایی تو پاک‌ترین و محجوب‌ترین زن دنیایی عشق من. تا اینکه تو روز تولدم بهم پیام داد و اون بساط پیش اومد. آهان بذار بگم از کجا تولدم‌و فهمید. تو رستوران ازم پرسید متولد چه سالی‌ام من خرم سال و ماهم و باهم گفتم! پروانه بخدا من یه تار موی گندیده‌ی تو رو با عالم عوض نمی‌کنم. پری عاشقونه‌های هفت سال پیش‌مونو یادت رفته؟! یادت رفته هرجا می‌رفتی در به در دنبالت بودم؟! یادت رفته سر تو با اون دکتر پیزوریه چجوری درگیر شدم؟! بابا خره من عاشقتمممم اینو بفهم. همین الان که دارم اینا رو برات می‌نویسم هی داری از تو هال رد می‌شی چپ چپ بهم نگاه می‌کنی. می‌دونم دیگه! فکر کردی من با اون یا صولتم. یه گوهی خوردم که حالا‌حالاها مگه جمع می‌شه؟ عب نداره! هرجور دوست داری در موردم فکر کن بعد وقتی پیاممو خوندی می‌فهمی مخاطب خاص من تویی نه کس دیگه. پری چرا پیش خواهرت نموندی؟ می‌ترسیدی تنها بیام خونه چه غلطی کنم هان؟به خدا می‌رفتم خونه‌ی بابا تا خیالت راحت شه. این گوشی لعنتی هم مید‌ادم دست خودت تا دل و روده‌شو در بیاری. پروانه دیگه نمی‌خوام چیزی رو ازت پنهون کنم امشب اون زنه اومده بود واسه عذرخواهی پیشم می‌گفت مست بوده نفهمیده چی نوشته.. راست و دروغش با خودش ولی شستم گذاشتمش کنار. طرف قسم خورد هیچ‌وقت نمی‌خواسته زندگی‌مونو خراب کنه گفت حاضره خودش بیاد و اینا رو بهت بگه ولی من گفتم بره گورشو گم کنه و راحتم بذاره. خدا لعنتش کنه که تو رو ازم گرفت. پری چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ چرا بهم شک داری لعنتی؟! پری اینطوری نگام نکن الان بغضم می‌ترکه جلو صورتت بلند بلند گریه می‌کنما! پری اون‌طوری نگام نکن الان می‌فهمی دارم برای خودت اینا رو می‌نویسم شرمنده می‌شی‌ها.... پری... دوستتتتتتت دارررررررم پری عاشقتم.. تو رو خدا وقتی اینا رو خوندی بیا بغلم کن. دلم برا بوی تنت تنگ شده''
اشک امانم نمی‌دهد! نه بخاطر اعترافات او.. دارم از قضاوت خودم می‌سوزم. نگاهی به در بسته‌ی اتاق می‌اندازم. دست ‌می‌گذارم روی قلبم. خدایا کمکم کن بتوانم او را ببخشم. می‌روم بیرون. محسن سرش را لای بازوهاش گرفته. پاهایم دوست دارند من را بکشند طرف آغوشش ولی یک چیزی مانع می‌شود. «با اینکه قانع نشدم ولی باورت دارم» سرش را بالا می‌آورد. صورتش خیس اشک است. از پشت گلو‌ می‌گوید:«خیلی نوکرتم» بغضم برای چندمین بار می‌ترکد. سرم روی گردنم سنگینی می‌کند و پایین می‌افتد. می‌زنم زیر هق‌هق. چیزی نمی‌گذرد که خودم را در محاصره‌ی بازوهاش می‌بینم. بین هق‌هق من و نفس‌های منقطع خودش چند بار تکرار می‌کند من را ببخش. جمله‌ای که یک هفته‌است به شنیدنش احتیاج دارم. التماس می‌کنم:« بهم قول بده هیچ وقت کج نری. بهم قول بده تمام سعیت رو بکنی خوب شی.» سرم را بالا می‌آورم تا موقع قول گرفتن چشم‌هایش را ببینم: «قول می‌دی؟» لب پایینش را گاز می‌گیرد:«قول می‌دم پری.. به جون پویا که همه چیز خودم و خودته» حالا می‌توانم یک نفس راحت بکشم. با اینکه می‌دانم نمی‌شود روی قول و قرارهاش حساب کرد.. با اینکه می‌دانم دارم خودم را فریب می‌دهم ولی وقتی خانه‌ات روی آب باشد ناچاری میخ‌های روی کشتی را نادیده بگیری. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
هدایت شده از فطرس
سلام خانم مقیمی عزیز ،مثل همیشه عالی، انچه که من از خواندن این قسمت متوجه شدم عدم وجود مهارت حرف زدن بین محسن و پروانه است،اکثر زن و شوهرها مشکلاتشان به همین عدم توانایی صحبت کردن با هم بر میگردد.چرا ما بلد نیستیم مشکلمون رو با همسرمون در میان بزاریم. چرا نمیتونیم از همدیگه کمک بگیریم. یه رابطه‌ی خوب رو ساختن سخت شده، نگه‌داشتن روابط سخت شده. شما محتوای فضای مجازی رو نگاه کنید، میبینید همه‌شون دارن آموزش چطوری move on کنیم، چطوری بهم بزنیم، چطوری سخت به دست بیایم و…یه عده از راه میرسن دوربین میذارن جلوشون از بدی‌ها و سختی های روابط برای ازدواج میگن فقط!زن و مرد رو مقابل هم میذارن! ملت رو از داشتن رابطه‌ی جدی با گفتن سختی‌ها و بالا پاییناش میترسونن. تنها بودن رو بهترین و راحت‌ترین گزینه جلوه میدن. همه‌ی اینا زمینه‌ساز جدایی و خراب شدن رابطه‌هاست. چقدر محتوا راجع به این داریم که توی شرایط سخت چطوری باید با همسرمون حرف بزنیم؟چی بگیم؟اصلا حرف بزنیم یا نه؟ چطوری وقتی با کلمات کسی آسیب دیدیم اون درد رو بدون ایجاد دعوا عنوان کنیم؟ باید پذیرفت که هیچکس نیمه‌ی گم‌شده‌ی کسی نیست و رابطه ساختنیه! روزای خسته‌کننده داره، روزای هیجان‌انگیز هم داره. اونی برنده‌ست که راحت از چیزی که میخواد دست نکشه؛ حالا هرچیزی!
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢 مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر تا الان مبلغ ۲.۳۰۰ هزار تومان برای این پروژه کمک جمع شده قبلاً بیشتر کمک می‌کردید 🙂🙃 ما ریش گرو گذاشتیم و کار ساخت اتاق رو شروع کردیم لطفاً این بنر رو برای دوستانتون بفرستید هنوز مبلغ ۱۶ میلیون تومان برای این پروژه نیازه