eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ببخشید تو رو خدا بچه‌ها این هفته عروسی خواهرمه من خیلی درگیرم سعی می‌کنم امشب یه قسمت بذارم ولی اگه نشد به بزرگی خودتون ببخشید
بسم الله الرحمن الحیم من از شباهت عجیبمان به قوم یهود می‌ترسم.هنگامی که بر دروازه‌های ارض مقدس ایستاده بودند و حاضر نشدند داخل بروند. قَالُوا يَا مُوسَىٰ إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِيهَا ۖ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ (بنی اسرائیل) گفتند: «ای موسی! تا آنها در آنجا هستند، ما هرگز وارد نخواهیم شد! تو و پروردگارت بروید و (با آنان) بجنگید، ما همینجا نشسته‌ایم»! جهالتشان آنها را به جسارت کشانده‌بود.موسی از وادار کردن قومش به انجام این کار اظهار ناتوانی کرد. قَالَ رَبِّ إِنِّي لَا أَمْلِكُ إِلَّا نَفْسِي وَأَخِي ۖ فَافْرُقْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ موسی گفت: خدایا، من جز بر خود و برادرم مالک و فرمانروا نیستم، پس تو میان ما و این قوم فاسق جدایی انداز. جز قائدون شدن به دنبال خود فاسق  شدن می‌آورد. این که ما ملت‌های مسلمان فقط استوری و متن بنویسیم و غصه بخوریم بی آن که شرایط تغییری به نفع مظلوم کند یک جور قعود و بی عملی و انفعال نیست؟ حتی پول جمع کردن، دعای دستجمعی یا راهپیمایی هیچکدام مصداق عمل نیست لااقل در ذهن من عمل هنگامی است کهشرایط مظلوم را تغییر دهد. در حوزه اقتصاد، سیاست، همبستگی دول اسلامی و عربی، شورای امنیت، سپ..اه..قد..س همه‌جا چشم می‌چرخانم که به اقدامی عملی برسم. متوجهم که مسائل چنان پیچیده‌اند که کارشناسان متعدد عواقب هر عمل را بررسی می‌کنند اما به این هم واقفم که شرایط نباید اینقدر پیچیده میشد.چرا شرایط برای طرف مقابل ما اینقدر پیچیده نیست؟ او بیمارستان را میزند،کودکان را می‌کشد و با وقاحت دنبال محکوم سازی مظلوم در سازمان ملل می‌رود. امروز سرنوشت ما را همین سازمان هایی مشخص می‌کنند که به رسمیت نمیشناسیم. چرا مسائل برای ما اینقدر پیچیده است؟ چون ما پشتوانه بین المللی نداریم. چرا نداریم؟ چون ما به جهت توان مادی و نفوذ ایدئولوژیک با آنها برابر نیستیم.فکر می‌کنید نفوذ ایدئولوژیک چیست؟ آنها انیمیشن می‌سازند برای کودکان با شرکتی که از پول تولید انیمیشن برای کشتن کودکان خرج می‌کند. و ما نه آن انیمیشن را داریم و نه آن پول را چرا توان ما کمتر است؟ مگر عاملان ما نمی‌گفتند توان ما به اندازه تقوای ماست و خودشان تقوا را نه صرفا در تشرع که در ساخت موشک و استطاعت بخشیدن به مسلمانان معنا می‌کردند. وقت آن نرسیده که هر کدام هر جایی هستیم چند قدم رو به جلو برویم که مسلمان مستطیع شود؟ معصومه امیرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢 مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
سلام امشب داستان داریم
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_68 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن «چایی دارید پسر آقای ملکی؟» سرم ر
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 _فقط همین؟! محسن این را به پرستاری که لمیا توی دستش است می‌گوید. پرستار می‌خندد:«توقع داشتین بیشتر باشه؟» با اینکه دلم نمی‌خواهد بخندم ولی نمی‌توانم. انگار او هم دنبال همین بوده که زیرزیرکی نگاهم می‌کند و بیشتر دور برمی‌دارد:« خدایی از اون هیکل، این بچه نوبره؟ گفتین چند گرمه؟» «آقا گرم چیه؟ دوکیلو و هشتصده» پرستار بچه را با خنده می‌گذارد توی بغل من:« جلو این شوهرت رو بگیر. خیلی شیطونه» می‌دانم او قصد بدی از گفتن شیطنت نداشت ولی گمان‌های بد مثل مار ترسناکی چنبره می‌زند توی دلم. زندگی من مدت‌هاست بخاطر همین شیطنت‌ها دارد از هم می‌پاشد. می‌روم توی اتاق. لمیا را می‌گذارم روی تخت کوچکی که دیواره‌هایش شیشه‌ای است. پریسا سراغ مهرداد را می‌گیرد. «رفته یکم خرت و پرت بگیره. میاد حالا» ناله می‌کند:«بهش یاد بده برام یه سبد گل شیک بخره بیاره. جاریم داره میاد نمی‌خوام این دسته گل معمولی رو میز باشه» موهای کنار صورتش را می‌دهم زیر کلاه:«من روم نمی‌شه همچین چیزی ازش بخوام. بنظرم خرج اضافه‌ست» دستش را به نشانه‌ی ناراحتی بالا می‌آورد:« گوشی‌مو بده خودم زنگ بزنم» گوشی را از روی میز برمی‌دارم می‌دهم دستش. محسن صدایم می‌کند. می‌روم دم در. دستش را جلو می‌آورد:«من دارم می‌رم خونه. چیزی احتیاج نداری برات بگیرم؟» ساک آورده بودم که بمانم ولی نمی‌دانم چرا یک‌هو به دلم بد افتاده. خصوصاً حالا که خودش دارد پیش‌قدم خداحافظی می‌شود:«صبر کن مادرشوهرش برسه منم باهات میام.» چشم‌هاش را درشت می‌کند:« نمی‌خوای پیش خواهرت بمونی؟» «نه.. بیمارستان خصوصیه! پرستارها مدام بهش سر می‌زنن.» بیشتر اصرار می‌کند:«بابا بمون پیشش زشته. یادت رفته سر پویا، کنارت موند؟» نمی‌دانم در مقابل اینهمه اصرار چه واکنشی نشان بدهم؟ فقط نگاهش می‌کنم. لابد به خیالش سکوتم نشانه‌ی رضایت است که می‌گوید:«آره عزیز. بمون زشته. نگران خونه و‌ پویا هم نباش. کاری نداری؟» حرصم را از پره‌های بینی بیرون می‌فرستم:«می‌شه بپرسم چرا اینقدر اصرار داری من اینجا بمونم؟» «چون می‌دونم خودتم دوست داری بمونی!» «من بهت گفتم دوس دارم بمونم؟» صبر نمی‌کنم تا جواب بدهد. می‌روم توی اتاق و به پریسا می‌گویم:« شب کسی پیشت می‌مونه؟» پریسا با تعجب نگاهم می‌کند:«مگه تو نمی‌مونی؟» با اینکه می‌دانم شر می‌شود ولی می‌گویم نه. این‌دفعه جای اعتراض و ناراحتی فقط می‌گوید هر چی صلاحه. می‌فهمم همین هم از روی دلخوری است ولی چه کار کنم؟ او که نمی‌داند من تو این زندگی چه دردسرهایی دارم. به قول دکتر تنهایی برای او سم است. اگر میدان را برایش خالی کنم زندگی خودم را به تیربار بسته‌ام. . . ساعت یک ربع به سه است. دیروقت بود دیگر نرفتیم دنبال پویا. مادرشوهرم می‌گفت پهلوی مژگان خوابیده. بعد از مدت‌ها این اولین بار است که من و محسن با هم تنهاییم. لباس‌ها را از توی ماشین لباسشویی درمی‌آورم‌ و روی رخت‌آویز پهن می‌کنم. نمی‌دانم آخر کی پیش پریسا ماند؟ مادرشوهر یا جاری‌اش؟ می‌ترسم زنگ بزنم خواب باشند. محسن هنوز نخوابیده. لم داده روی راحتی و با گوشی مشغول است. زیر چشمی نگاهش می‌کنم. انگار دارد تند تند چیزی تایپ می‌کند. دلهره می‌گیرم. این وقت شب با کی چت می‌کند؟ دارم دیوانه می‌شوم. از وقتی که با دکتر حرف زده‌ام حتی یک روز هم نتوانستم نقش بازی کنم و لبخند بزنم. انگار این سردی و سرسنگینی دارد بیشتر به ضرر زندگی‌ام تمام می‌شود. ولی چطور لبخند بزنم وقتی که از آن هفته تا حالا هنوز یک توضیح مختصر هم نداده؟ پیراهن محسن را از ته سبد برمی‌دارم و پهن می‌کنم روی بند رخت. «نمی‌خوای بخوابی؟» انگار لحنم متهم‌کننده بود. چرا نمی‌توانم کمی مهر بپاشم توی لهجه‌ام؟ حتی سر بالا نمی‌کند ببیند قیافه‌ام چه ریختی است. با صدای گرفته می‌گوید:«خوابم نمیاد.» کنارش می ‌نشینم. «مگه نباید صبح بری بنگاه؟» هیچی نمی‌گوید. فقط تند تند در حال نوشتن است. کاش همین چند کلمه حرف هم نمی‌زدیم. تو این چند روز جرأت نداشت گوشی دستش بگیرد ولی حالا با اینکه می‌بیند کنارش نشسته‌ام دارد چت می‌کند. گوشی را جوری می‌گیرد که نبینم. قفسه‌ی سینه‌ام تنگ می‌شود. _ این وقت شب با کی چت می‌کنی؟ پوستش سرخ شده و غبغبش می‌لرزد. حرصم می‌گیرد از اینکه به عمد نادیده‌ام می‌گیرد. تقصیر خودم است که روی خوش نشان دادم. جواب بدی همیشه خوبی نیست. گاهی وقت‌ها چشم‌پوشی کردن، اثر ناراحتی را پیش چشم طرف کم‌ارزش می‌کند. دندان‌هام را به هم فشار می‌دهم:«اینقدر طرف مهمه که جای جواب من، داری تند تند براش تایپ می‌کنی؟ »
بالاخره زبان وا می‌کند:«غریبه نیست» صولت است لابد. همان کسی که بخاطرش همه کار می‌کند. حتی گناه و خیانت! مرده‌شور خودش و دوست و رفیق‌هاش را ببرد. نگاهم را از صورتش برنمی‌دارم. ولی از رو نمی‌رود.. دارد همچنان می‌نویسد. بغض چنبره می‌زند توی گلویم. می‌روم توی اتاق و در را محکم می‌بندم. صورتم دارد می‌سوزد. بس کن پروانه! او را به حال خودش بگذار. او ارزش اینهمه تلاش ندارد. گوشی‌ام روی میز آرایش چرخی می‌زند و صدایش بلند می‌شود. نفسم را بیرون می‌فرستم و الگو را می‌کشم: ''پروانه ی قشنگم. می‌دونم مسخره‌ست ولی وقتی بهم نگام می‌کنی روم نمی‌شه تو چشمات زل بزنم‌و راستش رو بگم. پروانه جان! خانوم خانوما.. به جون پویا که همه چیز خودم و خودته من هیچ‌وقت بهت خیانت نکردم. اون زن یکی از مشتریای بنگاهمون بود. می‌تونی از بابا هم بپرسی. قبل عید بردمش چند تا واحد نشونش دادم و دیگه ندیدمش تا چند وقت بعدش که بهم زنگ زد یه جای دیگه از طریق یه بنگاه دیگه پیدا کرده و ازم خواست تا باهاش برم ببینه اگه ارزشش و داره بخره. خلاصه رفتیم و دیدیم منم از روی حس خیرخواهی بهش گفتم خوبه. خودش هم پسندید و با یارو پای معامله رفت. چند وقت بعد دوباره زنگ زد گفت این فروشنده‌هه بازی در آورده سر قولنامه. بازم نتونستم نه بگم و رفتم کمکش کنم و اون کارشم درست شد. اونم در جواب محبتم التماس و اصرار فراوون کرد که یا باید حق الزحمت رو بگیری یا حداقل دعوت نهارم‌ رو قبول کنی! گفتم من غیرتم قبول نمی‌کنه با یه نامحرم برم رستوران! ولی اون گفت خوب با زن و بچه‌ات بیا. کلا فرهنگ و عقاید خودش‌و شوهر الدنگش با ما فرق می‌کنه. شوهره اصلا ککش نمی‌گزه زنش با این و اون بپلکه. می‌گم سوسیس بده سر همینه دیگه. بخدا گوشت خوک و الاغ و کوفت و زهرمار می‌ریزن تو این سوسیس موسیس‌ها غیرت به فنا رفته! من خاک برسر بی‌شعور از بس که اون اصرار کرد پا شدم رفتم رستوران به این خیال که خب پنج دیقه با شوهرش نهار می‌خورم میام دیگه. خلاصه رفتم و دیدم ای داد بی داد طرف تنهاست سر همین کلی قاتی کردم و بهش گفتم مگه قرار نبود شوهرتم بیاد؟ گفت کاری پیش اومد نیومد. من دیگه با اجبار و اکراه نشستم سر میز و نفهمیدم چی درد کردم. همش تو فکر تو بودم و داشتم از عذاب وجدان و خجالت می‌مردم. اون یک کم حرف زد دید من خیلی سرسنگینم بهم گفت چرا اینقدر یبسی چرا محل نمی‌دی منم زدم به سیم آخرو با قهر از رستوران زدم بیرون. از اون موقع به بعد به جون پویا دیگه محلش ندادم ولی اون هی اس می‌داد و ازم می‌پرسید چرا یک دفعه اینجوری کردم باهاش! خب اون چه می‌فهمه غیرت و عشق یعنی چی؟! من همه‌اش اون‌و با تو مقایسه می‌کردم می‌دیدم اون کجا تو کجا.. خدایی تو پاک‌ترین و محجوب‌ترین زن دنیایی عشق من. تا اینکه تو روز تولدم بهم پیام داد و اون بساط پیش اومد. آهان بذار بگم از کجا تولدم‌و فهمید. تو رستوران ازم پرسید متولد چه سالی‌ام من خرم سال و ماهم و باهم گفتم! پروانه بخدا من یه تار موی گندیده‌ی تو رو با عالم عوض نمی‌کنم. پری عاشقونه‌های هفت سال پیش‌مونو یادت رفته؟! یادت رفته هرجا می‌رفتی در به در دنبالت بودم؟! یادت رفته سر تو با اون دکتر پیزوریه چجوری درگیر شدم؟! بابا خره من عاشقتمممم اینو بفهم. همین الان که دارم اینا رو برات می‌نویسم هی داری از تو هال رد می‌شی چپ چپ بهم نگاه می‌کنی. می‌دونم دیگه! فکر کردی من با اون یا صولتم. یه گوهی خوردم که حالا‌حالاها مگه جمع می‌شه؟ عب نداره! هرجور دوست داری در موردم فکر کن بعد وقتی پیاممو خوندی می‌فهمی مخاطب خاص من تویی نه کس دیگه. پری چرا پیش خواهرت نموندی؟ می‌ترسیدی تنها بیام خونه چه غلطی کنم هان؟به خدا می‌رفتم خونه‌ی بابا تا خیالت راحت شه. این گوشی لعنتی هم مید‌ادم دست خودت تا دل و روده‌شو در بیاری. پروانه دیگه نمی‌خوام چیزی رو ازت پنهون کنم امشب اون زنه اومده بود واسه عذرخواهی پیشم می‌گفت مست بوده نفهمیده چی نوشته.. راست و دروغش با خودش ولی شستم گذاشتمش کنار. طرف قسم خورد هیچ‌وقت نمی‌خواسته زندگی‌مونو خراب کنه گفت حاضره خودش بیاد و اینا رو بهت بگه ولی من گفتم بره گورشو گم کنه و راحتم بذاره. خدا لعنتش کنه که تو رو ازم گرفت. پری چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ چرا بهم شک داری لعنتی؟! پری اینطوری نگام نکن الان بغضم می‌ترکه جلو صورتت بلند بلند گریه می‌کنما! پری اون‌طوری نگام نکن الان می‌فهمی دارم برای خودت اینا رو می‌نویسم شرمنده می‌شی‌ها.... پری... دوستتتتتتت دارررررررم پری عاشقتم.. تو رو خدا وقتی اینا رو خوندی بیا بغلم کن. دلم برا بوی تنت تنگ شده''
اشک امانم نمی‌دهد! نه بخاطر اعترافات او.. دارم از قضاوت خودم می‌سوزم. نگاهی به در بسته‌ی اتاق می‌اندازم. دست ‌می‌گذارم روی قلبم. خدایا کمکم کن بتوانم او را ببخشم. می‌روم بیرون. محسن سرش را لای بازوهاش گرفته. پاهایم دوست دارند من را بکشند طرف آغوشش ولی یک چیزی مانع می‌شود. «با اینکه قانع نشدم ولی باورت دارم» سرش را بالا می‌آورد. صورتش خیس اشک است. از پشت گلو‌ می‌گوید:«خیلی نوکرتم» بغضم برای چندمین بار می‌ترکد. سرم روی گردنم سنگینی می‌کند و پایین می‌افتد. می‌زنم زیر هق‌هق. چیزی نمی‌گذرد که خودم را در محاصره‌ی بازوهاش می‌بینم. بین هق‌هق من و نفس‌های منقطع خودش چند بار تکرار می‌کند من را ببخش. جمله‌ای که یک هفته‌است به شنیدنش احتیاج دارم. التماس می‌کنم:« بهم قول بده هیچ وقت کج نری. بهم قول بده تمام سعیت رو بکنی خوب شی.» سرم را بالا می‌آورم تا موقع قول گرفتن چشم‌هایش را ببینم: «قول می‌دی؟» لب پایینش را گاز می‌گیرد:«قول می‌دم پری.. به جون پویا که همه چیز خودم و خودته» حالا می‌توانم یک نفس راحت بکشم. با اینکه می‌دانم نمی‌شود روی قول و قرارهاش حساب کرد.. با اینکه می‌دانم دارم خودم را فریب می‌دهم ولی وقتی خانه‌ات روی آب باشد ناچاری میخ‌های روی کشتی را نادیده بگیری. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
هدایت شده از فطرس
سلام خانم مقیمی عزیز ،مثل همیشه عالی، انچه که من از خواندن این قسمت متوجه شدم عدم وجود مهارت حرف زدن بین محسن و پروانه است،اکثر زن و شوهرها مشکلاتشان به همین عدم توانایی صحبت کردن با هم بر میگردد.چرا ما بلد نیستیم مشکلمون رو با همسرمون در میان بزاریم. چرا نمیتونیم از همدیگه کمک بگیریم. یه رابطه‌ی خوب رو ساختن سخت شده، نگه‌داشتن روابط سخت شده. شما محتوای فضای مجازی رو نگاه کنید، میبینید همه‌شون دارن آموزش چطوری move on کنیم، چطوری بهم بزنیم، چطوری سخت به دست بیایم و…یه عده از راه میرسن دوربین میذارن جلوشون از بدی‌ها و سختی های روابط برای ازدواج میگن فقط!زن و مرد رو مقابل هم میذارن! ملت رو از داشتن رابطه‌ی جدی با گفتن سختی‌ها و بالا پاییناش میترسونن. تنها بودن رو بهترین و راحت‌ترین گزینه جلوه میدن. همه‌ی اینا زمینه‌ساز جدایی و خراب شدن رابطه‌هاست. چقدر محتوا راجع به این داریم که توی شرایط سخت چطوری باید با همسرمون حرف بزنیم؟چی بگیم؟اصلا حرف بزنیم یا نه؟ چطوری وقتی با کلمات کسی آسیب دیدیم اون درد رو بدون ایجاد دعوا عنوان کنیم؟ باید پذیرفت که هیچکس نیمه‌ی گم‌شده‌ی کسی نیست و رابطه ساختنیه! روزای خسته‌کننده داره، روزای هیجان‌انگیز هم داره. اونی برنده‌ست که راحت از چیزی که میخواد دست نکشه؛ حالا هرچیزی!
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢 مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید 🖤🖤👇👇👇
6280231228292172
ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر تا الان مبلغ ۲.۳۰۰ هزار تومان برای این پروژه کمک جمع شده قبلاً بیشتر کمک می‌کردید 🙂🙃 ما ریش گرو گذاشتیم و کار ساخت اتاق رو شروع کردیم لطفاً این بنر رو برای دوستانتون بفرستید هنوز مبلغ ۱۶ میلیون تومان برای این پروژه نیازه
سلام واحترام سهراب سپهری فقط شاعر نبود .دستی بر فقه و فلسفه و عرفان داشت .اغلب آنچه که ما از ایشان به عنوان شعر می‌خوانیم، فلسفه ایست بیان شده در قالب شعر . جایی می گوید :قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال یعنی شکل ها واشیاء و افراد را اگر نقصی دارندو معیوب هستند به دیده ی عشق نگریستن. ودیده ی عشق یعنی لیوان نیمه را پُر دیدن.. یعنی گل سرخ را بی خار دیدن یعنی ندید گرفتن آنچه که در جمال یا کمال معشوق نا خوشایند است . وشاید یعنی لیلی لاغر اندام نا زیبا را به دیده ی مجنون نگریستن.... در داستان " به جان او " محسن همسرش را چنین خطاب می کند: پروانه ی قشنگم .. شاید محسن خیلی هم کار کشته نباشد ، ولی حرف زدن را بلد است . می داند که پروانه ی قشنگم بار عاطفی متفاوتی ایجاد می کند با واژه ی "خوشگلم "یا هر لغت دیگری . خوب می داند چه می گوید. او بااین کلمه جادویی قصد دارد به پروانه بفهماند کم و زیادت به چشم من زیبا وتایید شده است.و پروانه هم بعد از شنیدن حرفهایش در جواب می گوید :باورت دارم و این یعنی تمام تایید ویقین یک زن! در یک بند مانده به آخر ، فطرس عزیز سوالی مطرح کرده ، که خیلی زیباست ... چقدر محتوا داریم راجع به اینکه در شرایط سخت با همسرمان چطور حرف بزنیم ؟ اصلا همسر نه هر کس دیگری ؟! جوابی در خور ندارم که لااقل ذهنم را برهانم از این سوال که در گیرم کرده ولی یک جایی در شرایطی به سختی کربلا را به یاد می آورم که فرزندی جوان ،تشنه لب ، زخمی ، نگفت بابا بیا کمک . نگفت به فریادم برس فقط محجوب و مودب گفت : ابتا! علیک منی السلام خاضعانه و خاشعانه :پدرم از من به تو فقط سلام ...فقط درود .
هدایت شده از وزیری
سلام مقیمی جان تحلیل های قصه میخونم چرا هیچکس به یه موضوع ظریف اشاره نکرده کل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی چرا واقعا و اساسا پروانه به محسن شک کرد ، محسن اگر کاری از دستش بر می اومد واسه کسی که دیگه بیمار نبود پروانه اولین خواسته ش وقتی از اتاق بیرون اومد این بود: زود خوب شو که خودش واسه محسن یه سوژه س حالا این شوهری که کل زورش را سر بدن خودش گذاشته شده کبریت بی خطر برا بقیه بعد خوب شد تازه باید پروانه بهش شک کنه ضمن اینکه این محسن دور از جون شما همه ... میخوره کار نکرده نذاشته حالا پروانه شکش به زن بازی اون رفته که اساسا جای شک نداره
هدایت شده از ستاک
سلام چرا من تحلیل اخری که تو کانال گذاشته شده رو درک نمی کنم ؟ یعنی اگه هر کدوم از ماها جای پروانه بودیم به شوهرمون شک نمی کردیم ؟ محسن شاید در زمینه ای سرد مزاج باشه ولی دلیل نمیشه پروانه اون رو کبریت بی خطر بدونه ! یعنی از محسن دیگه هیچ جور خیانتی بر نمی یاد ؟ خودمون که می دونیم با همه مثلا خویشتنداری که می خواست به خرج بده ،کل مدتی که با الناز بود از نوک پا تا فرق سرش رو داشت تحلیل می کرد ، رنگ مو ،پوست بدون عیب ،زیبایی ،هیکل ،عطر ، همش در حال انالیز بود البته با کمی چاشنی عذاب وجدان !!!!!! به نظر منم که پروانه بهش گفت خوب شو ،منظورش به ضعف تواناییش نبود و اشاره به بیماریش نداشت منظورش بود ادم خوبی شو کارهای بد نکن !!
هدایت شده از مشعلی
سلام وقت همگی بخیر سادات خانم خسته نباشید نکته ای به ذهنم رسید دوست داشتم با دوستان به اشتراک بذارم. اینکه بگیم پروانه حق داشت یا نداشت به محسن شک کنه شاید درست نباشه. پروانه یک زنه که در گوشی شوهرش یه پیام دیده که هرطور بخواد تعبیر و تفسیرش کنه محسن متهم به خیانت میشه. علاوه بر اون محسن هیچ توضیحی در رابطه با اون پیام نداده و یک هفته سکوت اختیار کرده! و اینجاست که هجوم افکار به ذهن پروانه ی ضربه خورده جاری میشه. از یک طرف میگه محسن خیانتکاره. دلیلش هم اینه که با من سرده. یا شایدم اگر بهتر از من رو ندیده بود در روابطمون شکست نمیخورد. حتما من پارتنر خوبی براش نیستم و ... از طرفی میخواد توجیه کنه میگه نه محسن خیانتکار نیست. اون اگر میتونست که در روابط خودمون گرم بود. اگر مشکل نداشت که دکتر پروانه تشخیص میداد. بعد دوباره هجوم افکار منفی: محسن زبون باز خوبیه. حتما تونسته دکتر رو هم خام خودش کنه توجیه : نه مگه میشه دکتر روانشناس ماهریه مو رو از ماست میکشه بیرون افکار منفی: اما تو پیام، زنه گفته بود محسن محلش نداده. پس محسن مریضه و لابد اگر مریض نبود خدا میدونه چند بار محلش میداد! توجیه: اما محسن محلش نداده افکار منفی: اما معلومه که با هم سر و سری دارن. خیانت که فقط ... و اماااااا این کشمکش ذهنی پروانه بیچاره در یک هفته مثل یه نوار کاست هی رفته جلو و عقب تا اینکه پروانه بعد از اعترافات محسن میره و میگه "با اینکه قانع نشدم اما باورت دارم" چرا که بعضی از توجیهات ذهنی پروانه به خودش ثابت شدن و تونست بر این باور بایسته که شوهرش واقعا بیماره و نمیتونسته خیانت کنه. برای همین اینجا بهش میگه خوب شو چرا که همین بیماری در این مرحله از زندگی محسن رو نجات داد و از خیانت مبرا کرد در اینجا دقت عمل نویسنده محترم کاملا مشهوده چرا که با این جمله نشون میده تنها نکته ای که در این مدت پروانه سعی میکرده در دست و پا زدن هاش در کشمکش های ذهنیش باهاش زندگیش رو نجات بده اثبات بیماری و در نتیجه ی اون اثبات عدم خیانت محسن باشه. علاوه بر اون پروانه از محسن میخواد که دیگه پاش رو کج نذاره. چونکه میدونه محسن تا زمانی که در مسیر قبلی حرکت میکنه نمیتونه خوب بشه. و اگر پاش رو کج نذاشته بود درگیر چنین اتفاقاتی نمیشد
هدایت شده از M@z
سلام سادات عزیز ممنون که وقت میگذارید تا یک داستان واقعی و زیبا بنویسید ❤️ سپاس خیلی قشنگ بود مث همیشه.امیدوارم تمام لحظاتتون عروسی و شادی باشه.🌺 داشتم بعدش فکر میکردم ما خانمها با حرف زدن چه لفظی وچه مکتوب قانع و توجیه میشیم مخصوصاً اگه با جزئیات باشه☺️ چه عالی که آقامحسن حرفهاشو رو برای پروانه نوشت. واقعا محسن مرد احساساتی هست.که اکثر مردای امروز بخاطر تغذیه یا تربیت یا هرچیز دیگه اینطور شدند اما...اما احساسات کنترل نشده! که گاهی به یک جنس مخالف خط میدی یا غیرتت میره یا خودت به خطا کشیده میشی و اینجاست که نیاز به ایمان و خویشتنداری تو نوجوانی و جوانی ظاهر میشه.به قول شاعر در جوانی پاک بودن شیوه پیغمریست ور نه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار حالا بعضی مردها اینطور نیستند نمیگم احساس ندارن😉 اما به این شدت نیست نمیتونند پشیمانیشون رو به زبان بیارند و خدا رو شکر عقلشان نمیرسه که بنویسند یعنی اصلا معتقد به این جور کارها نیستند و سوسول بازی میدانند اما...اما این مردان خیلی غیرتی هستند اکثرا حواسشان هست که خطا نکند.در روابط خانوادگی محتاط اند و در زندگی شخصیشون اگه خانمشون باهاشون راه بیان عالین. قضاوت با شماست.پس هر کسی رو همینطور که هست قبول داشته باشیم و در هر دو صورت حواسمان به زندگیمون باشه.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_69 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه _فقط همین؟! محسن این را به پرس
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 دارم فایل‌های بایگانی را توی سیستم مرتب می‌کنم که حاجی را بالای سرم می‌بینم:«مژگان آدرس رو برات فرستاد؟!» دفتر بزرگ املاک توی دستش است و دارد ورق می‌زند. یک بله سرسری می‌گویم و خودم را مشغول نشان می‌دهم. «خب کی می‌خوای بری دنبال اون کار؟!» به صورت بی‌حالتش نگاه می‌کنم:«شما که از برنامه‌های من خبر دارید. وقت نمی‌کنم.» دفتر را می‌گذارد روی میز:«یعنی چی؟ بحث سر یه عمر زندگیه. مگه تو برادرش نیستی؟» با دندان‌قروچه به مانیتور زل می‌زنم. همیشه همین‌طور بوده. وقت خرحمالی که می‌شود من می‌شوم کس و کارشان. چطور وقتی صولت خواستگارش بود من برادر نبودم؟! از صبح تا شب تو این بنگاه با من سر و‌کله می‌زند ولی یک کلام نگفت خواهرت قرار است براش خواستگار بیاید. خود مژگان هم که انگار نه انگار. سرسنگین جواب می‌دهم:«وقتی همدیگرو می‌شناسن دیگه تحقیق معنی نداره! لابد اونقدر قبولش داره که اجازه داده پسره بیاد خواستگاریش!» حاجی خودکارش را می‌اندازد روی دفتر. خودکار قل می‌خورد روی میز و می‌افتد زیر پام. قلبم ضرب گرفته ولی چشم از مانیتور بر نمی‌دارم. هی موس را روی صفحه‌ی میز می‌غلتانم تا سنگینی نگاهش را به روی خودم نیاورم. «پروانه هم تو رو می‌شناخت! عاقبتش چی شد؟» شوک شده‌ام. انگار بدجوری خاطر جنابش فشاری شده که اینقدر از لحنش خشم و نفرت می‌بارد. با تعجب نگاهش می‌کنم. صورتش همان‌جوری است که تصور می‌کردم. مغرور، پر از تحقیر، پر از خشم. دندان به هم می‌سایم. جوری که حرکت فک پایینم به چشم بیاید. دفتر را برمی‌دارد و با قدم‌های محکم برمی‌گردد سر میزش. تقصیر از خود یابو‌ ام است که این یارو هر چه از دهنش در می‌آید بارم می‌کند. هی می‌خواهم بخاطر حرمت پدر پسری چیزی نگویم بدتر می‌کند. صندلی‌ام را با سرو صدا عقب می‌کشم و می‌روم طرف میزش:«مگه من چمه؟!» نگاهم نمی‌کند. با پوزخند دفتر دستکش را روی میز مرتب می‌کند. دفتری را که برداشته و مثلا دارد باز می‌کند را محکم می بندم. توقع این کار را نداشت. فکر کرده من هنوز بچه‌ام که با تهدید نگاهم می‌کند. «چه غلطی می‌کنی؟» گردن می‌کشم:«اعتراض!» «بیجا می‌کنی!» « بایست بگی منظورت از اون تیکه‌ات چی بود؟» دوباره دفتر را باز می‌کند. رنگ صورتش مثل وضعیت من قرمز شده. اینقدر نگاهش می‌کنم تا از رو برود. بالاخره حرف می‌زند:«کافیه یه نگاه به زندگی‌ات بندازی تا بفهمی چطوری دختر مردم رو بدبخت کردی» از گوش‌هام آتش می‌ریزد:«اینا رو خودش بهتون گفته؟!» «اون خانم‌تر این حرف‌هاست که شکایتت رو پیش کسی ببره» دوباره دفتر را می بندم. پوزخند می‌زنم:«عجب! حالا دیگه خانمی پروانه براتون اثبات شد نه؟! یادت رفته چقدر از انتخابم ناراحت بودید؟! یادت رفته واسه اینکه عروست نشه چقدر تهدیدم کردی؟ کی بود می‌گفت این دختر در شأن خانواده‌ی ما نیست؟ حالا یهو دلسوزش شدی؟» این اولین بار است که دارم با او مفرد حرف می‌زنم. با اینکه صدام می‌لرزد ولی احساس غرور و قدرت می‌کنم. هر چه صورتش برافروخته‌تر می‌شود بیشتر کیف می‌کنم. خودش را کمی از صندلی بالا می‌کشد و تکیه می‌دهد به دست‌هاش:«با کی داری اینجوری حرف می‌زنی بزمجه؟ اگه مخالف ازدواجتون بودم از تو می‌ترسیدم نه از شأنیت خانوادگی‌مون» «هه...عجب! عجب! چه انسان شریف و کار درستی! کی به کیه؟ ماشالله چیزی که خیلی خوب بلدی سر وته کردن واقعیته! ولی من یکی رو‌ که نمی‌تونی سیاه کنی حاجی ملکی» بدجوری رم کرده‌ام. خودش هارم کرد. نمی‌‌شود که هی جلوی گاو زخمی دستمال قرمز بگیری و توقع جفتک نداشته باشی! سینه‌اش از زیر پیراهن آبی چهارخانه دارد بالا پایین می‌شود. فکش سفت شده. چشم‌هاش را خون گرفته:«برو گمشو از اینجا.. تا دهنم‌ رو وا نکردم!» دیگر دیر شده حاجی ملکی! آن یابویی که می‌شناختی الان گاوی شده برا خودش! آن هم از آن شاخ‌دارهاش. خم می‌شوم رو‌ میز. چشم تو‌ چشمش:« تازه می‌خواین دهن مبارک‌تونو باز کنید؟ اینایی که گفتی پس چی بود؟ عادت کردی من‌و خوردم کنی و بعد که ازت توضیح خواستم بگی دهن منو باز نکن؟! می‌خوای منم دهنم‌ رو باز کنم؟ البته اگه عاقم نمی‌کنی! » با یک خرناس بلند می‌شود و یقه‌ام را می‌گیرد:«می‌بینم که مثل گربه‌ای که از محبت صاحبش سیر شده پنجول می‌کشی و جای میو میو عوعو می‌کنی. داری رو‌ من صداتو می‌بری بالا پدر سگ؟» خودم را از زیر دستش عقب می‌کشم. هر کار می‌کنم بغضم نگیرد نمی‌شود. صدام بلند شده و می‌لرزد:« مگه نمی‌گی زنم بدبخت شده؟ باید بگی چرا؟ »
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_69 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه _فقط همین؟! محسن این را به پرس
از پشت میز بیرون می‌آید و خیز برمی‌دارد طرفم. انگار می‌خواهد بزند:« چون لاأبالی هستی. من برات زن گرفتم تا جمعت کنه نه اینکه دست و پاهات درازتر شه و هر گهی خواستی بخوری» قلبم جوری می‌زند کأنه دارد از کار می‌افتد. زبانم بند آمده. یعنی پری حرفی زده؟ آها کریم! هر آتشی هست از زیر گور کریم دودی بلند می‌شود! بغضم را قورت می‌دهم. مهم نیست او چقدر دارد از اینکه من را انداخته گوشه‌ی رینگ کیف می‌کند مهم این است که پروانه دیشب تا صبح توی بغلم بود. گفت من را باور دارد. صدام تحلیل می‌رود. چون نا ندارم داد بکشم:«پروانه برخلاف جنابعالی به داشتن من افتخار می‌کنه. شما هم برو به اونی که اخبار غلط بهت داده بگو برا خراب کردن پسرم نیازی به این حرفا نیست. من از بچگی‌اش باهاش پدرکشتگی دارم.» به زور پاهایم را می‌کشم سر میزم. باید وسایلم را جمع کنم و برای همیشه گورم را از این بنگاه و زندگی آنها گم کنم. یک‌هو چیزی می‌گوید که تنم یخ می‌کند:«اگه با چشم خودم دیده باشم چی؟! مثلاً رستوران رفتن‌تو.. سوار ماشین شدناتو.. لاس زدناتو» سر بلند نمی‌کنم تا شوک و تعجبم را نبیند. دروغ می‌گوید. می‌دانم! دارد یک‌دستی می‌زند. او عمرا من را دیده باشد. «خیلی چیزا ازت می‌دونم تو این چندسال! اگه اون دختر بیچاره بهت افتخار می‌کنه که بعید می‌دونم بکنه واسه اینه که از کثافت‌کاری‌هات خبر نداره! » شقیقه‌هام تیر می‌کشد! دست‌هام جان ندارد وسایل کشو را خالی کند توی کیف. دوست ندارم او متوجه لرزش‌شان شود. بدون اینکه نگاهش کنم می‌گویم:«پس برا من بپا گذاشتی نه؟! شما که اینقدر کارآگاه بازیت قویه چرا خودت نمی‌ری پی تحقیق واسه نازدونه دخترت؟! اصلاً شما که تو هیچ چیز من رو آدم حساب نمی‌کنی و قبولم ندارید واسه چی می‌خواین سرنوشت دردونه‌تونو بسپری دست من؟! » در کیفم را می‌بندم. قفلش جا نمی‌خورد: «تمام این سال‌ها برا خودتون بریدید‌ و دوختید از این به بعد هم روش. فضولی زندگی منم به کسی نیومده. خودم می‌دونم و زنم» قفلش را جا می‌زنم و می‌روم روبه‌رویش می‌ایستم:«از امروز فراموش کن پسری به اسم محسن داری. این‌طوری کمتر خجالت می‌کشی و حرص می‌خوری.» گوشه‌ی لبش می‌پرد بالا:«تو هم فک کن پدرت مرده» صدام می‌شکند:«من از نوجوونی یتیم شدم» در به هم می‌خورد و صدای مردی بلند می‌شود:«سلام آقا ملکی. خوبی الحمدالله؟! واسه ملک ما مشتری پیدا نشد؟!» آخرین نگاهم را به صورت رنگ‌‌پریده‌اش می‌کنم و از کنار یارو رد می‌شوم. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170 لینک تالار👆👆👆👆👆 لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://daigo.ir/pm/ahmmHX ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
هدایت شده از مشعلی
سلام وقت همگی بخیر سادات خانم خسته نباشید نکته ای به ذهنم رسید دوست داشتم با دوستان به اشتراک بذارم. اینکه بگیم پروانه حق داشت یا نداشت به محسن شک کنه شاید درست نباشه. پروانه یک زنه که در گوشی شوهرش یه پیام دیده که هرطور بخواد تعبیر و تفسیرش کنه محسن متهم به خیانت میشه. علاوه بر اون محسن هیچ توضیحی در رابطه با اون پیام نداده و یک هفته سکوت اختیار کرده! و اینجاست که هجوم افکار به ذهن پروانه ی ضربه خورده جاری میشه. از یک طرف میگه محسن خیانتکاره. دلیلش هم اینه که با من سرده. یا شایدم اگر بهتر از من رو ندیده بود در روابطمون شکست نمیخورد. حتما من پارتنر خوبی براش نیستم و ... از طرفی میخواد توجیه کنه میگه نه محسن خیانتکار نیست. اون اگر میتونست که در روابط خودمون گرم بود. اگر مشکل نداشت که دکتر پروانه تشخیص میداد. بعد دوباره هجوم افکار منفی: محسن زبون باز خوبیه. حتما تونسته دکتر رو هم خام خودش کنه توجیه : نه مگه میشه دکتر روانشناس ماهریه مو رو از ماست میکشه بیرون افکار منفی: اما تو پیام، زنه گفته بود محسن محلش نداده. پس محسن مریضه و لابد اگر مریض نبود خدا میدونه چند بار محلش میداد! توجیه: اما محسن محلش نداده افکار منفی: اما معلومه که با هم سر و سری دارن. خیانت که فقط ... و اماااااا این کشمکش ذهنی پروانه بیچاره در یک هفته مثل یه نوار کاست هی رفته جلو و عقب تا اینکه پروانه بعد از اعترافات محسن میره و میگه "با اینکه قانع نشدم اما باورت دارم" چرا که بعضی از توجیهات ذهنی پروانه به خودش ثابت شدن و تونست بر این باور بایسته که شوهرش واقعا بیماره و نمیتونسته خیانت کنه. برای همین اینجا بهش میگه خوب شو چرا که همین بیماری در این مرحله از زندگی محسن رو نجات داد و از خیانت مبرا کرد در اینجا دقت عمل نویسنده محترم کاملا مشهوده چرا که با این جمله نشون میده تنها نکته ای که در این مدت پروانه سعی میکرده در دست و پا زدن هاش در کشمکش های ذهنیش باهاش زندگیش رو نجات بده اثبات بیماری و در نتیجه ی اون اثبات عدم خیانت محسن باشه. علاوه بر اون پروانه از محسن میخواد که دیگه پاش رو کج نذاره. چونکه میدونه محسن تا زمانی که در مسیر قبلی حرکت میکنه نمیتونه خوب بشه. و اگر پاش رو کج نذاشته بود درگیر چنین اتفاقاتی نمیشد
قسمت جدید رو امشب بارگذاری کردم یادت نره بخونی https://eitaa.com/ghalamdaraan/27845