سلام واحترام
سهراب سپهری فقط شاعر نبود .دستی بر فقه و فلسفه و عرفان داشت .اغلب آنچه که ما از ایشان به عنوان شعر میخوانیم، فلسفه ایست بیان شده در قالب شعر .
جایی می گوید :قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
یعنی شکل ها واشیاء و افراد را اگر نقصی دارندو معیوب هستند به دیده ی عشق نگریستن. ودیده ی عشق یعنی لیوان نیمه را پُر دیدن..
یعنی گل سرخ را بی خار دیدن
یعنی ندید گرفتن آنچه که در جمال یا کمال معشوق نا خوشایند است .
وشاید یعنی لیلی لاغر اندام نا زیبا را به دیده ی مجنون نگریستن....
در داستان " به جان او " محسن همسرش را چنین خطاب می کند:
پروانه ی قشنگم ..
شاید محسن خیلی هم کار کشته نباشد ، ولی حرف زدن را بلد است .
می داند که پروانه ی قشنگم بار عاطفی متفاوتی ایجاد می کند با واژه ی "خوشگلم "یا هر لغت دیگری .
خوب می داند چه می گوید. او بااین کلمه جادویی قصد دارد به پروانه بفهماند کم و زیادت به چشم من زیبا وتایید شده است.و پروانه هم بعد از شنیدن حرفهایش در جواب می گوید :باورت دارم و این یعنی تمام تایید ویقین یک زن!
در یک بند مانده به آخر ،
فطرس عزیز سوالی مطرح کرده ، که خیلی زیباست ...
چقدر محتوا داریم راجع به اینکه در شرایط سخت با همسرمان چطور حرف بزنیم ؟
اصلا همسر نه هر کس دیگری ؟!
جوابی در خور ندارم که لااقل ذهنم را برهانم از این سوال که در گیرم کرده
ولی یک جایی در شرایطی به سختی کربلا را به یاد می آورم که فرزندی جوان ،تشنه لب ، زخمی ، نگفت بابا بیا کمک .
نگفت به فریادم برس
فقط محجوب و مودب گفت :
ابتا! علیک منی السلام
خاضعانه و خاشعانه :پدرم از من به تو فقط سلام ...فقط درود .
هدایت شده از وزیری
سلام مقیمی جان
تحلیل های قصه میخونم چرا هیچکس به یه موضوع ظریف اشاره نکرده
کل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی
چرا واقعا و اساسا پروانه به محسن شک کرد ، محسن اگر کاری از دستش بر می اومد واسه کسی که دیگه بیمار نبود
پروانه اولین خواسته ش وقتی از اتاق بیرون اومد این بود: زود خوب شو
که خودش واسه محسن یه سوژه س
حالا این شوهری که کل زورش را سر بدن خودش گذاشته شده کبریت بی خطر برا بقیه
بعد خوب شد تازه باید پروانه بهش شک کنه
ضمن اینکه این محسن دور از جون شما همه ... میخوره کار نکرده نذاشته حالا پروانه شکش به زن بازی اون رفته که اساسا جای شک نداره
هدایت شده از ستاک
سلام
چرا من تحلیل اخری که تو کانال گذاشته شده رو درک نمی کنم ؟
یعنی اگه هر کدوم از ماها جای پروانه بودیم به شوهرمون شک نمی کردیم ؟
محسن شاید در زمینه ای سرد مزاج باشه ولی دلیل نمیشه پروانه اون رو کبریت بی خطر بدونه !
یعنی از محسن دیگه هیچ جور خیانتی بر نمی یاد ؟ خودمون که می دونیم با همه مثلا خویشتنداری که می خواست به خرج بده ،کل مدتی که با الناز بود از نوک پا تا فرق سرش رو داشت تحلیل می کرد ،
رنگ مو ،پوست بدون عیب ،زیبایی ،هیکل ،عطر ،
همش در حال انالیز بود البته با کمی چاشنی عذاب وجدان !!!!!!
به نظر منم که پروانه بهش گفت خوب شو ،منظورش به ضعف تواناییش نبود و اشاره به بیماریش نداشت منظورش بود ادم خوبی شو کارهای بد نکن !!
هدایت شده از مشعلی
سلام وقت همگی بخیر
سادات خانم خسته نباشید
نکته ای به ذهنم رسید دوست داشتم با دوستان به اشتراک بذارم.
اینکه بگیم پروانه حق داشت یا نداشت به محسن شک کنه شاید درست نباشه.
پروانه یک زنه که در گوشی شوهرش یه پیام دیده که هرطور بخواد تعبیر و تفسیرش کنه محسن متهم به خیانت میشه. علاوه بر اون محسن هیچ توضیحی در رابطه با اون پیام نداده و یک هفته سکوت اختیار کرده!
و اینجاست که هجوم افکار به ذهن پروانه ی ضربه خورده جاری میشه.
از یک طرف میگه محسن خیانتکاره. دلیلش هم اینه که با من سرده. یا شایدم اگر بهتر از من رو ندیده بود در روابطمون شکست نمیخورد. حتما من پارتنر خوبی براش نیستم و ...
از طرفی میخواد توجیه کنه
میگه نه محسن خیانتکار نیست. اون اگر میتونست که در روابط خودمون گرم بود. اگر مشکل نداشت که دکتر پروانه تشخیص میداد.
بعد دوباره هجوم افکار منفی:
محسن زبون باز خوبیه. حتما تونسته دکتر رو هم خام خودش کنه
توجیه : نه مگه میشه دکتر روانشناس ماهریه مو رو از ماست میکشه بیرون
افکار منفی: اما تو پیام، زنه گفته بود محسن محلش نداده. پس محسن مریضه و لابد اگر مریض نبود خدا میدونه چند بار محلش میداد!
توجیه: اما محسن محلش نداده
افکار منفی: اما معلومه که با هم سر و سری دارن. خیانت که فقط ...
و اماااااا این کشمکش ذهنی پروانه بیچاره در یک هفته مثل یه نوار کاست هی رفته جلو و عقب
تا اینکه پروانه بعد از اعترافات محسن میره و میگه
"با اینکه قانع نشدم اما باورت دارم"
چرا که بعضی از توجیهات ذهنی پروانه به خودش ثابت شدن و تونست بر این باور بایسته که شوهرش واقعا بیماره و نمیتونسته خیانت کنه.
برای همین اینجا بهش میگه خوب شو
چرا که همین بیماری در این مرحله از زندگی محسن رو نجات داد و از خیانت مبرا کرد
در اینجا دقت عمل نویسنده محترم کاملا مشهوده
چرا که با این جمله نشون میده تنها نکته ای که در این مدت پروانه سعی میکرده در دست و پا زدن هاش در کشمکش های ذهنیش باهاش زندگیش رو نجات بده اثبات بیماری و در نتیجه ی اون اثبات عدم خیانت محسن باشه.
علاوه بر اون پروانه از محسن میخواد که دیگه پاش رو کج نذاره. چونکه میدونه محسن تا زمانی که در مسیر قبلی حرکت میکنه نمیتونه خوب بشه. و اگر پاش رو کج نذاشته بود درگیر چنین اتفاقاتی نمیشد
هدایت شده از M@z
سلام سادات عزیز ممنون که وقت میگذارید تا یک داستان واقعی و زیبا بنویسید ❤️
سپاس خیلی قشنگ بود مث همیشه.امیدوارم تمام لحظاتتون عروسی و شادی باشه.🌺
داشتم بعدش فکر میکردم ما خانمها با حرف زدن چه لفظی وچه مکتوب قانع و توجیه میشیم مخصوصاً اگه با جزئیات باشه☺️ چه عالی که آقامحسن حرفهاشو رو برای پروانه نوشت. واقعا محسن مرد احساساتی هست.که اکثر مردای امروز بخاطر تغذیه یا تربیت یا هرچیز دیگه اینطور شدند اما...اما
احساسات کنترل نشده! که گاهی به یک جنس مخالف خط میدی یا غیرتت میره یا خودت به خطا کشیده میشی و اینجاست که نیاز به ایمان و خویشتنداری تو نوجوانی و جوانی ظاهر میشه.به قول شاعر در جوانی پاک بودن شیوه پیغمریست ور نه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار
حالا بعضی مردها اینطور نیستند نمیگم احساس ندارن😉 اما به این شدت نیست نمیتونند پشیمانیشون رو به زبان بیارند و خدا رو شکر عقلشان نمیرسه که بنویسند یعنی اصلا معتقد به این جور کارها نیستند و سوسول بازی میدانند اما...اما
این مردان خیلی غیرتی هستند اکثرا حواسشان هست که خطا نکند.در روابط خانوادگی محتاط اند و در زندگی شخصیشون اگه خانمشون باهاشون راه بیان عالین.
قضاوت با شماست.پس هر کسی رو همینطور که هست قبول داشته باشیم و در هر دو صورت حواسمان به زندگیمون باشه.
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_69 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه _فقط همین؟! محسن این را به پرس
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_70
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
دارم فایلهای بایگانی را توی سیستم مرتب میکنم که حاجی را بالای سرم میبینم:«مژگان آدرس رو برات فرستاد؟!»
دفتر بزرگ املاک توی دستش است و دارد ورق میزند. یک بله سرسری میگویم و خودم را مشغول نشان میدهم.
«خب کی میخوای بری دنبال اون کار؟!»
به صورت بیحالتش نگاه میکنم:«شما که از برنامههای من خبر دارید. وقت نمیکنم.»
دفتر را میگذارد روی میز:«یعنی چی؟ بحث سر یه عمر زندگیه. مگه تو برادرش نیستی؟»
با دندانقروچه به مانیتور زل میزنم. همیشه همینطور بوده. وقت خرحمالی که میشود من میشوم کس و کارشان.
چطور وقتی صولت خواستگارش بود من برادر نبودم؟! از صبح تا شب تو این بنگاه با من سر وکله میزند ولی یک کلام نگفت خواهرت قرار است براش خواستگار بیاید. خود مژگان هم که انگار نه انگار.
سرسنگین جواب میدهم:«وقتی همدیگرو میشناسن دیگه تحقیق معنی نداره! لابد اونقدر قبولش داره که اجازه داده پسره بیاد خواستگاریش!»
حاجی خودکارش را میاندازد روی دفتر. خودکار قل میخورد روی میز و میافتد زیر پام.
قلبم ضرب گرفته ولی چشم از مانیتور بر نمیدارم. هی موس را روی صفحهی میز میغلتانم تا سنگینی نگاهش را به روی خودم نیاورم.
«پروانه هم تو رو میشناخت! عاقبتش چی شد؟»
شوک شدهام. انگار بدجوری خاطر جنابش فشاری شده که اینقدر از لحنش خشم و نفرت میبارد. با تعجب نگاهش میکنم. صورتش همانجوری است که تصور میکردم. مغرور، پر از تحقیر، پر از خشم.
دندان به هم میسایم. جوری که حرکت فک پایینم به چشم بیاید. دفتر را برمیدارد و با قدمهای محکم برمیگردد سر میزش.
تقصیر از خود یابو ام است که این یارو هر چه از دهنش در میآید بارم میکند. هی میخواهم بخاطر حرمت پدر پسری چیزی نگویم بدتر میکند.
صندلیام را با سرو صدا عقب میکشم و میروم طرف میزش:«مگه من چمه؟!»
نگاهم نمیکند. با پوزخند دفتر دستکش را روی میز مرتب میکند. دفتری را که برداشته و مثلا دارد باز میکند را محکم می بندم. توقع این کار را نداشت. فکر کرده من هنوز بچهام که با تهدید نگاهم میکند.
«چه غلطی میکنی؟»
گردن میکشم:«اعتراض!»
«بیجا میکنی!»
« بایست بگی منظورت از اون تیکهات چی بود؟»
دوباره دفتر را باز میکند. رنگ صورتش مثل وضعیت من قرمز شده.
اینقدر نگاهش میکنم تا از رو برود. بالاخره حرف میزند:«کافیه یه نگاه به زندگیات بندازی تا بفهمی چطوری دختر مردم رو بدبخت کردی»
از گوشهام آتش میریزد:«اینا رو خودش بهتون گفته؟!»
«اون خانمتر این حرفهاست که شکایتت رو پیش کسی ببره»
دوباره دفتر را می بندم. پوزخند میزنم:«عجب! حالا دیگه خانمی پروانه براتون اثبات شد نه؟! یادت رفته چقدر از انتخابم ناراحت بودید؟! یادت رفته واسه اینکه عروست نشه چقدر تهدیدم کردی؟ کی بود میگفت این دختر در شأن خانوادهی ما نیست؟ حالا یهو دلسوزش شدی؟»
این اولین بار است که دارم با او مفرد حرف میزنم. با اینکه صدام میلرزد ولی احساس غرور و قدرت میکنم. هر چه صورتش برافروختهتر میشود بیشتر کیف میکنم. خودش را کمی از صندلی بالا میکشد و تکیه میدهد به دستهاش:«با کی داری اینجوری حرف میزنی بزمجه؟ اگه مخالف ازدواجتون بودم از تو میترسیدم نه از شأنیت خانوادگیمون»
«هه...عجب! عجب! چه انسان شریف و کار درستی! کی به کیه؟ ماشالله چیزی که خیلی خوب بلدی سر وته کردن واقعیته! ولی من یکی رو که نمیتونی سیاه کنی حاجی ملکی»
بدجوری رم کردهام. خودش هارم کرد. نمیشود که هی جلوی گاو زخمی دستمال قرمز بگیری و توقع جفتک نداشته باشی!
سینهاش از زیر پیراهن آبی چهارخانه دارد بالا پایین میشود. فکش سفت شده. چشمهاش را خون گرفته:«برو گمشو از اینجا.. تا دهنم رو وا نکردم!»
دیگر دیر شده حاجی ملکی! آن یابویی که میشناختی الان گاوی شده برا خودش! آن هم از آن شاخدارهاش. خم میشوم رو میز. چشم تو چشمش:« تازه میخواین دهن مبارکتونو باز کنید؟ اینایی که گفتی پس چی بود؟ عادت کردی منو خوردم کنی و بعد که ازت توضیح خواستم بگی دهن منو باز نکن؟! میخوای منم دهنم رو باز کنم؟ البته اگه عاقم نمیکنی! »
با یک خرناس بلند میشود و یقهام را میگیرد:«میبینم که مثل گربهای که از محبت صاحبش سیر شده پنجول میکشی و جای میو میو عوعو میکنی. داری رو من صداتو میبری بالا پدر سگ؟»
خودم را از زیر دستش عقب میکشم. هر کار میکنم بغضم نگیرد نمیشود. صدام بلند شده و میلرزد:« مگه نمیگی زنم بدبخت شده؟ باید بگی چرا؟ »
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_69 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه _فقط همین؟! محسن این را به پرس
از پشت میز بیرون میآید و خیز برمیدارد طرفم. انگار میخواهد بزند:« چون لاأبالی هستی. من برات زن گرفتم تا جمعت کنه نه اینکه دست و پاهات درازتر شه و هر گهی خواستی بخوری»
قلبم جوری میزند کأنه دارد از کار میافتد. زبانم بند آمده. یعنی پری حرفی زده؟
آها کریم! هر آتشی هست از زیر گور کریم دودی بلند میشود!
بغضم را قورت میدهم. مهم نیست او چقدر دارد از اینکه من را انداخته گوشهی رینگ کیف میکند مهم این است که پروانه دیشب تا صبح توی بغلم بود. گفت من را باور دارد. صدام تحلیل میرود. چون نا ندارم داد بکشم:«پروانه برخلاف جنابعالی به داشتن من افتخار میکنه. شما هم برو به اونی که اخبار غلط بهت داده بگو برا خراب کردن پسرم نیازی به این حرفا نیست. من از بچگیاش باهاش پدرکشتگی دارم.»
به زور پاهایم را میکشم سر میزم. باید وسایلم را جمع کنم و برای همیشه گورم را از این بنگاه و زندگی آنها گم کنم.
یکهو چیزی میگوید که تنم یخ میکند:«اگه با چشم خودم دیده باشم چی؟! مثلاً رستوران رفتنتو.. سوار ماشین شدناتو.. لاس زدناتو»
سر بلند نمیکنم تا شوک و تعجبم را نبیند. دروغ میگوید. میدانم! دارد یکدستی میزند. او عمرا من را دیده باشد.
«خیلی چیزا ازت میدونم تو این چندسال! اگه اون دختر بیچاره بهت افتخار میکنه که بعید میدونم بکنه واسه اینه که از کثافتکاریهات خبر نداره! »
شقیقههام تیر میکشد! دستهام جان ندارد وسایل کشو را خالی کند توی کیف. دوست ندارم او متوجه لرزششان شود.
بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:«پس برا من بپا گذاشتی نه؟! شما که اینقدر کارآگاه بازیت قویه چرا خودت نمیری پی تحقیق واسه نازدونه دخترت؟! اصلاً شما که تو هیچ چیز من رو آدم حساب نمیکنی و قبولم ندارید واسه چی میخواین سرنوشت دردونهتونو بسپری دست من؟! »
در کیفم را میبندم. قفلش جا نمیخورد:
«تمام این سالها برا خودتون بریدید و دوختید از این به بعد هم روش. فضولی زندگی منم به کسی نیومده. خودم میدونم و زنم»
قفلش را جا میزنم و میروم روبهرویش میایستم:«از امروز فراموش کن پسری به اسم محسن داری. اینطوری کمتر خجالت میکشی و حرص میخوری.»
گوشهی لبش میپرد بالا:«تو هم فک کن پدرت مرده»
صدام میشکند:«من از نوجوونی یتیم شدم»
در به هم میخورد و صدای مردی بلند میشود:«سلام آقا ملکی. خوبی الحمدالله؟! واسه ملک ما مشتری پیدا نشد؟!»
آخرین نگاهم را به صورت رنگپریدهاش میکنم و از کنار یارو رد میشوم.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
لینک پیام ناشناس هم که داری؟👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://daigo.ir/pm/ahmmHX
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
هدایت شده از مشعلی
سلام وقت همگی بخیر
سادات خانم خسته نباشید
نکته ای به ذهنم رسید دوست داشتم با دوستان به اشتراک بذارم.
اینکه بگیم پروانه حق داشت یا نداشت به محسن شک کنه شاید درست نباشه.
پروانه یک زنه که در گوشی شوهرش یه پیام دیده که هرطور بخواد تعبیر و تفسیرش کنه محسن متهم به خیانت میشه. علاوه بر اون محسن هیچ توضیحی در رابطه با اون پیام نداده و یک هفته سکوت اختیار کرده!
و اینجاست که هجوم افکار به ذهن پروانه ی ضربه خورده جاری میشه.
از یک طرف میگه محسن خیانتکاره. دلیلش هم اینه که با من سرده. یا شایدم اگر بهتر از من رو ندیده بود در روابطمون شکست نمیخورد. حتما من پارتنر خوبی براش نیستم و ...
از طرفی میخواد توجیه کنه
میگه نه محسن خیانتکار نیست. اون اگر میتونست که در روابط خودمون گرم بود. اگر مشکل نداشت که دکتر پروانه تشخیص میداد.
بعد دوباره هجوم افکار منفی:
محسن زبون باز خوبیه. حتما تونسته دکتر رو هم خام خودش کنه
توجیه : نه مگه میشه دکتر روانشناس ماهریه مو رو از ماست میکشه بیرون
افکار منفی: اما تو پیام، زنه گفته بود محسن محلش نداده. پس محسن مریضه و لابد اگر مریض نبود خدا میدونه چند بار محلش میداد!
توجیه: اما محسن محلش نداده
افکار منفی: اما معلومه که با هم سر و سری دارن. خیانت که فقط ...
و اماااااا این کشمکش ذهنی پروانه بیچاره در یک هفته مثل یه نوار کاست هی رفته جلو و عقب
تا اینکه پروانه بعد از اعترافات محسن میره و میگه
"با اینکه قانع نشدم اما باورت دارم"
چرا که بعضی از توجیهات ذهنی پروانه به خودش ثابت شدن و تونست بر این باور بایسته که شوهرش واقعا بیماره و نمیتونسته خیانت کنه.
برای همین اینجا بهش میگه خوب شو
چرا که همین بیماری در این مرحله از زندگی محسن رو نجات داد و از خیانت مبرا کرد
در اینجا دقت عمل نویسنده محترم کاملا مشهوده
چرا که با این جمله نشون میده تنها نکته ای که در این مدت پروانه سعی میکرده در دست و پا زدن هاش در کشمکش های ذهنیش باهاش زندگیش رو نجات بده اثبات بیماری و در نتیجه ی اون اثبات عدم خیانت محسن باشه.
علاوه بر اون پروانه از محسن میخواد که دیگه پاش رو کج نذاره. چونکه میدونه محسن تا زمانی که در مسیر قبلی حرکت میکنه نمیتونه خوب بشه. و اگر پاش رو کج نذاشته بود درگیر چنین اتفاقاتی نمیشد
قسمت جدید رو امشب بارگذاری کردم
یادت نره بخونی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27845
هدایت شده از ف.سادات مدقق
محسن ننه مرده قبلا به دکتر پروانه گرفته بود که وقتی عصبی میشم اختیارم دست خودم نیست و نمیفهمم چی میگم.حتی بعد دعوا هم یادم نمیاد چی گفتم.و بعد که آروم میشم پشیمون میشم.
فک کنم این ها همون عوارض ضعف و بیماری شه.و اینکه محسن همیشه سعی کرده نقابی روی صورتش بزنه و بقیه از گندکاری هاش چیزی نفهمن.وقتی میبینه پدرش که انقدر همیشه مواظب بود تا جلوش سوتی نده داره یکی یکی سوتی هاشو میشمره ناخودآگاه عصبی میشه .و دیگه کنترل خودشو از دست میده. محسن میخواد جلوی پدرش همیشه مثبت باشه و تایید بشه.نه فقط پدرش جلوی همه.و حالا پرخاش اون یه راه فراره برای اینکه حقیقت رو کتمان کنه و نپذیره که بقیه ازکارش خبر دارن.
محسن الان به شدت تحت فشاره.و بخاطر ضعف و ناتوانی ش در برابر اعتیادی که داره طبیعیه که عصبی باشه.مثل یه معتاد در حال ترک چه حالی داره.
مطمئنم یکی دو قسمت بعد محسن بابت این شکرخوری ش گل و شیرینی خریده و دست بوس باباشه.😌(البته که این فانتزی ذهن خودمه تا بتونم آروم بگیرم.)
ثبتنام جدید دورهی نویسندگی😍😍
اونایی که سری قبلی جا موندهبودند عجله کنند
برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻
@Mehrayara
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
شبتون بخیر 🌱
منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای یک خانواده نیازمند بازسازی کنیم که بتوانند تا قبل از فرارسیدن زمستان داخل این اتاق اسکان پیدا کنند😢
مبلغ مورد نیاز ۱۹ میلیون تومان هست
امشب به نیت مردم مظلوم فلسطین و پیروزی نیروی های مقاومت هر مبلغ که دوست داشتید واریز کنید
🖤🖤👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شبتون بخیر 🌱 منوال جمعه های هر هفته تصمیم داریم این هفته یک اتاق برای ی
سلام شبتون بخیر
.آخرین واریزی شما عزیزان
انتقال اينترنت:+300,000 ریال
حساب:710046825794
مانده:41,490,0000ریال
0804-23:00
تا الان فقط مبلغ 4 میلیون برای این پروژه جمع شده
.چرا دلهاتون نرم نمیشه 😭😭🥺😢
هدایت شده از مجله قلمــداران
ثبتنام جدید دورهی نویسندگی😍😍
اونایی که سری قبلی جا موندهبودند عجله کنند
برای اطلاعات بیشتر به این آیدی مراجعه کنید👇🏻👇🏻
@Mehrayara
مجله قلمــداران
ثبتنام جدید دورهی نویسندگی😍😍 اونایی که سری قبلی جا موندهبودند عجله کنند برای اطلاعات بیشتر به ا
جا نمونی بعد که کلاس تشکیل شد بگی ندیدم
دستم بستهاست خدا..
فقط لبم تکان میخورد به دعا
خودت گفتی لب که به دعا بجنبد، دستهای بزرگ تو گره وا میکند..
الهی ، جان بیارزشی داریم که دور افتاده از زمین غزه..
وگرنه صدبار فدای مظلومیت مردمش میکردیم.
تو را به جانهای به ناحق گرفتهشده قسمت میدهم؛ آتش این شیاطین انس را برگردان به خودشان!
الهی، تو را قسم به قطرههای از دهان درآمدهی زنبورهای عسل، آتش را بر کودکان مظلوم غزه گلستان کن..
#غزه
#طوفانالاقصی
#شبآتشبار
#اسراییلحرامزاده