هی دلم میخواد چند تا تحلیلهای تالار رو بذارم اینجا ولی انتخاب سخته
همشون خیلی خوبند
کانال شلوغ میشه
بیاین تالار بخونید تا درک بهتری از این پست داشته باشید
واقعا حیفه
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
مجله قلمــداران
اصولاً ما انسانهای فراموشکاری هستیم! فراموشکار و منفعتطلب! ببخشید که مثل بعضیها بلد نیستم در بی
✍️ هاشمی
#برای_ف_مقیمی_عزیز
چندشبی است که میخواهم برایت بنویسم درجواب متنی که در نیمه ی شعبان درراستای فراموشکاریِ انسان ها نوشته بودی و پیام دوست دیگرمان که با
#پیام شما
بارگزاری کردی برایمان..
تااینکه بالاخره امشب بندرا ازپای قلم بازکرده وروی کاغذ رهایش کردم!
دراینکه انسان ها فراموشکار ونسیان کارند وامام حیَّ مان غریب و وحید وفرید است شکی نیست..😔
ایکاش ندای هل من ناصر این امام را هم بشنویم...
حرفم باحرفهای دلیِ شما ودوستانی است که جنس قلمشان شبیه شماست!
قلمی که آنقدر جنسش مرغوب است که حتی منِ منتقد راهم وادار به تایید گفته هایت کرد!
امااز آنجاکه آدمی لجوج دراستفاده از عقل ومنطقم نتوانستم باتایید احساس،نقدِ عقل را نادیده بگیرم!
وقتی دیدم دلت سوخته که چرادیگر تلویزیون دعای فرج پخش نمیکند؟
یا اینکه چرا عظم البلائ "فانی"را درآرشیو گوشی ات پیدا نمیکنی؟
دیدم دلتنگ شدی برای آن شبها که تا ازلای پنجره ونگاه به آسمان باامام زمانت حرف نمیزدی ونمیباریدی ، نمیخوابیدی!!
قبول دارم اینها را
منم دلتنگ این روزهاوشبهایم میشوم
دلتنگ آن شبی که از دلتنگی آقا از خواب بیدارشده بودم و به مثابه ی مادری طفل از دست داده گریه میکردم وراه به جایی نمیبردم...
دلتنگ مکه ای که رفتم و همه جایش را دنبال صاحبم گشتم😭
اما
اما حالا که به مرز ۴۰سالگی رسیدم
حالا که مادر ۳فرزندم با چالشهای عمیق وهولناک
حالا که جامعه را میبینم که تشنه ی یاری وآگاهی به مردمان است
دیگر عشق به آقا را دراشک خلاصه نمیکنم
به این عقیده رسیدم که امام زاریِ صرف نمیخواهد بلکه دست یاری میطلبد😭
اصلا
همین شماخودت (ف.مقیمی)
که باهمه ی دردهای جسمی ات باسرازیر شدن رحمت واسعه ی الهی(میهمانان وقت وبی وقتت) با سروکله زدن با آن ۲طفل دهه نودی که عاشق شدنِ امپراطور و دونگی را بایک کرشمه ی چشم میفهمند😬که خودش کار حضرت فیل است😩شب ها تانیمه ی آن به جای اینکه به دل گرم رختخواب پناه ببری؛مینویسی و درد میکشی ویحتمل اشک میریزی تا باکلمات نشانده دردل سفیدِ دفترت،دریچه ی نگاه وافکارآدم ها راباز کنی به سوی نور.. اگر یاریِ امام زمانت نیست پس چیست؟؟!!
به آن رفیقی هم که گفته بود
کانال درد دل باامام زمانم را زدم ولی درهیاهویِ زندگی یادم رفت که مثل روزهای اول برایش بنویسم ودرد دل کنم میگویم:
هرچندزدنِ کانالِ درد دل بامولا فی نفسِه کاربدی نبود اما گاهی همین دادار دودور هاست که معامله ی کاررا به هم میریزد .
همینکه از فضای خصوصی به فضای اجتماعی می آید شیطان دندان تیز میکند برایش! برای ازهم پاشیدنش!
نیازی نیست حتما کسی بِشِناسدمان و به قول امروزی ها مِمبر زیادکنیم درگروه های امام زمانی تا مولامان از پرده ی غیبت وغربت به درآید!
چرا که...
آنان که غریبِ عالَمِ خاکند
آشنای عالَمِ پاکند...
درهمین دنیای وانفساکه فضای مجازی اش همه ی کارهای خیروشر را در بوق وکرنا کرده است هستند سربازان گمنامی که حتی اسم سربازانِ گمنامِ امام زمان هم برایشان استفاده نمیشود اما حقیقتا خوب سربازی میکنند برای آقای غایب از نظر🥺
خیلی هاشان آنانند که چنگ درچنگال گرگ درنده ی نفس انداخته وهرروز به طریقی باآن میجنگند..آنکه دست از بدحجابی برداشته به عشق لبخند امامش وپاسداشت خونِ شهدا...دیگری که جوان است وشور وهیجان جوانی وشهوت دروجودش بیداد میکند ولی بخاطر عهدی که باامامش بسته نگاهش را میگیرد از عروسکان مدل به مدل بزک کرده ی این شهر بزرگ و بی دروپیکر😣
این جوان شاید هیچگاه نه عهدی خوانده باشد ونه عظم البلایی! ولی باعهدی که باامام زمان بسته یاد ویاری اش میکند..
ویا آن مادری که باوجود ۴،۵طفل قدونیم قدِ زبان نفهم ومعصوم بازهم درفکر سربازآوری برای امام زمانش است..وآن پدری که ۳شیفت کارمیکند تاقوتِ مادی ومعنویِ این سربازان کوچک رابدهد وتنها در دل میگوید فدای سر "مهدی زهرا"..
آیا اینها همان سربازان گمنام اماممان نیستند؟؟؟
بلند شو مقیمی جان
بلندشو دورکعت نماز شکر بخوان
ازاینکه جبهه ی تو در خانه ات بالای سر طفلانت و درامنیت نگاه همسرت است!
شکرکن خدا را که قلم را سلاح تو کرده تا بگویی وبنویسی و دست رد بزنی به سینه ی آنها که فکرکردند در رُمانِ شان حتما باید هجو بنویسند تا جوانان و خوانندگان را جذب کنند.
غافل ازاینکه این قلم و ذوق نوشتن نعمت و موهبتی است ازدرگاه رحیمیت خدا که شامل همگان نمیشود ولی شامل تو شده است!
دیگرهم نگران گم شدن صدایِ علی فانی در آرشیوت نباش آنهم به موقعش پیدا میشود فقط کافی است نسخه اش را امام بپیچد برایت!!
انقدر حال این متن خوب بود که دلم نیومد باهاتون به اشتراک نگذارم.
دوست عزیزم شما باقی ناگفتههای من رو گفتید..
غم من، غم اشک یا بیتابی نیست.
غم من همین دست خالی بودنه و دغدغه نداشتنهاست..
امیدوارم آقا هم مثل شما در مورد من گنهکار فکر کنه..
حرفهات برام قوت قلب بود..
ممنووووونم بابت حس قشنگی که مهمونم کردی..
بهترینها نصیبت رفیق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شبتون بخیر 🌹
دوستان یه مورد فوری پیش اومده باید کمکم کنید
متاسفانه یکی از بچه های تحت پوششمون ۴۰ روز پیش تصادف کرد و بعد از ۴۰ روز امروز فوت کرد🥺💔
یکی دیگه از بچه هاشون هم ماه گذشته فوت کردن😢
این خانواده خیلی خیلییی دستشون خالیه و حتی هزینه ترخیص از بیمارستان هم نداشتن💔
لطفا کمک کنید برای مخارج دفن ایشون بتونیم کمکشون کنیم 🙏🌺
لطفا این بنر رو بین دوستانتون پخش کنید
یاعلی
❤️❤️🌹🌹👇👇👇
6280231228292172ابوطالب رنجبر (رو شماره کارت بزنید خودش کپی میشه ) آیدی ارتباط با ما @ranjbar_admin اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
مجله قلمــداران
سلام شبتون بخیر 🌹 دوستان یه مورد فوری پیش اومده باید کمکم کنید متاسفانه یکی از بچه های تحت پوششمون
دوستان این خیلی فوریه
لطفا هر جا که میدونید میشه کمکی جمع کرد پخشش کنید
مجله قلمــداران
سلام شبتون بخیر 🌹 دوستان یه مورد فوری پیش اومده باید کمکم کنید متاسفانه یکی از بچه های تحت پوششمون
داخل جاده داشتم میرفتم ترخیصش کنم
...دکترا گفته بودند اینو باید ببرید خونه ...وسط راه این پیام اومد رو گوشیم .دنیا امروز رو سرم خراب شد 😔
«اللَّهُمَّ وَفِّقْنِي إِذَا اشْتَكَلَتْ عَلَيَّ الْأُمُورُ لِأَهْدَاهَا وَ إِذَا تَشَابَهَتِ الْأَعْمَالُ لِأَزْكَاهَا وَ إِذَا تَنَاقَضَتِ الْمِلَلُ لِأَرْضَاهَا»(صحیفه سجادیه، دعای مکارم الاخلاق/۱۰۰)
[خدایا مرا در وقتی که که شناخت حقانیت کارها بر من مشکل میشود و رفتارها از لحاظ ظاهر و ادّعاها به هم شبیه میگردد و گروهها با هم تناقض مییابند، به نزدیکترین آنان به هدایت و پاکترینشان و آن که بیشتر مورد رضایت توست، موفّق بگردان]
✍️فراز ۲۱ دعای مکارم اخلاق
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#شفافیت
# شب آخر
از مسجد زدم بیرون.به خاطر برف و سرما ایستگاه صلواتی مان برگزار نشد.
آخرین شبی بود که میشد مردم را به رأی دادن دعوت کنیم.
برف ده دوازده سانتی بیشتر نشسته بود روی زمین.
یک قدم را اگر تند یا کج برمیداشتی لِنگ در هوا شدنت حتمی بود.
به این فکر میکردم چند نفر از این آدم هایی که این شبها قبول کردند رأی بدهند، توی این هوای برفی میآیند پای صندوق ها.
یکی مثل ننهی خودم که توی بهار هم چسبیده به بخاری، عمراً فردا توی این برف و سرما پا شود راه بیوفتد برود پای صندق. اکبرآقا که حتما باز فردا با یکی از آن ضرب المثل های خفنش، نرفتنش را خیلی هم عاقلانه میداند.
زنگمیزنم به حاج رضا. آمار صندوق سیار را میگیرم. چند شعبه و یک صندوق سیار. روی این هم نمیشود حساب کرد.
روی شانه هایم باری سنگینی میکند. به دانه های برف که مَست، بی خبر از فردا میبارند نگاه میکنم.
قدم بر میدارم سمت ماشین. برف روی شیشه را میتکانم.
خدا کند این یکی دیگر بازی در نیاورد، توی این سرما هیچ بنیبشری پیدا نمیشود هلش دهد.
سوئيچ را با بسمالله میچرخانم. لبخند میزنم. گوشی را برمیدارم.
یک پیام میگذارم توی گروه محله و اهالی مسجد:( طرح تاکسی صلواتی
جهت انتخابات
از خانه تا شعبه اخذ رأی
رفت و برگشت )
🖊شکوهی
#همه_برای_ایران
#انتخابات
#مشارکت
#مشهد_برفی
خدایا یه کاری کن
دمت گرم
یه گوشی جور کن برام دوربینش خوب باشه
خوشدست باشه
سگجون باشه
چون خودت که در جریانی خودم و بچههام چلمنیم. هی گوشی از دستمون میوفته
خلاصه که یه گوشی توپ برام جور کن
تا بتونم عین این امیرزاده هی برم اینور اونور عکس بگیرم ادا بلاگرا رو در بیارم تولید محتوا کنم
اگه همچین گوشیای داشتم الان از انگشت جوهریم عکس میگرفتم با هشتگ من هم رای دادم.😕😕
با تبلت که نمیشه هی عکس و فیلم گرفت
لطفا رسیدگی کنید!
مجله قلمــداران
خدایا یه کاری کن دمت گرم یه گوشی جور کن برام دوربینش خوب باشه خوشدست باشه سگجون باشه چون خودت که
مگر به انگشت جوهریست؟
ما که با این الکترونیکیها رای دادیم و بسیار هم راضی بودیم.
شما هم همین را بگو و تمام.
الهی به حق علی گوشی هم بخری😊
هدایت شده از مجله قلمــداران
#توجه
#توجه
شروع ثبتنام نویسندگی برای متقاضیانی که مدتهاست منتظرند.
لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید
@sabtenam_ghalam
🔴فروش ویژه انواع لباس های زنانه با کمترین قیمت ممکن بازار و تنوع بالا😍
🔷مرجوعی و تعویض💯
🔷مستقیم از تولیدی👌
🔷خرید راحت از سایت
🔷ارسال به سراسر کشور 🚛
هر مدل لباسی بخوای اینجا هست از مانتو گرفته تا لباس راحتی🤩
🟣 تا لینک و حذف نکردم سریع عضو کانالش شو تا از #تخفیف های آخر هفتشون جا نمونی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1537999137Cb973c5bf69
#مقیمی_لایف
هفتهی سختی رو گذروندم.
از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا
از طرف دیگر گردندرد و سی کیلو سبزی اجباری برا مامان..
بندهی خدا فکر میکرد همه جمع میشیم به کار و نمیفهمیم چیشد.
زد و زینب هم مریض شد.
وقتی مامان تلفنی بهم گفت سبزی خریده و نمیدونه حالا چیکار کنه
روم نشد بهش بگم آخه مادر من! شما که میدونی توانت مثل سابق نیست. چرا بدون هماهنگی با ما سفارش دادی..
چون خودش که از سرفههای من فهمیده بود حالم بده به اندازه ی کافی صداش ناراحت و مستاصل بود.
گفت:«زینب هم مریضه.. کاش نمیخریدم. چقدر اشتباه کردم»
گفتم:«عیب نداره .. حالا یه کاریش میکنیم»
ولی فقط خدا از دلم خبر داشت.
عزا گرفته بودم با این وضع چطوری برم کمک.. تازه دست تنها!
علی هم بدتر از من حالش خوش نبود. سین اول سرفه رو میکرد تا ته شاهنامه میرفت.
دوتا قرص انداختم بالا و یه سلوکسیب هم روش تا گردن درد اذیتم نکنه. شال و کلاه کردم تا خونهی مامان.
شکر خدا شوهر زینب، دادهبود سبزیها رو پاک کنند. دور و بر نه ده شب، سبزیهای پاک کرده به دستمون رسید. نا نداشتم برم حیاط بشورم. حسین هم که طبق معمول هی غر میزد به جون مامان:« آخه کی قورمه میخوره که سبزی خریدی؟»
حالا خودش اولین نفریه که سر سفره کاسهی قورمه رو خالی میکنهها!
ولی خب.. به قول خودش، حسینه و غرغراش!
مامان که به اندازهی کافی عذاب وجدان داشت گفت:«فاطمه گردنش درد میکنه. مریض احوال هم هس. پاشو برو سبزیها رو بشور خیر ببینی»
خیرندیده دوباره شروع کرد:«من بشورم؟ مگه من سبزیشورم؟ اصلا شما که نمیتونی سبزی بشوری چرا باقی بچههاتو به زحمت انداختی؟ اینهمه آدم سبزی آماده میگیرن خب شما هم بگیر..من نمیشورم. مسخرهشو درآوردن»
علی وسط سرفههاش هی سر تکون میداد برام که تحویل بگیر داداشتو!
منم تو دلم میگفتم تو بدتری😏
یه دهنت رو ببند عزیزم به حسین گفتم و رفتم تو حیاط.
شلنگ آب رو انداختم تو لگن سبزیها که علی اومد تو ایوون:«تو چرا داری میشوری با این حالت؟»
گفتم:«پس کی بشوره؟»
اومد شلنگ رو ازم گرفت و با اخم و تخم گفت:«« برو تو.»
گفتم:«« نمیخوادخودم میشورم.»
اشاره کرد که تو برو تا حسین تو رودربایستی من بیاد کمک.
تو این بکش بکشها حسین سر رسید.
با یکمن عسل نمیشد بخوریش!
داد زد سرم که:«تو عقل تو سرت نیس؟ مگه دکتر نگفته نباید کار کنی؟ این شوهر عتیقهت هم که پول عملت رو نمیده. پاشو برو خودم میشورم»
علی شلنگ رو مثل اسلحه گرفت طرفش که:« تو جیب ما رو نزن نمیخواد حرص خواهرتو بخوری»
حسین کم نیاورد:«برو بچه اعصاب ندارم.. برو تو تا سینهپهلوت نیفتاده گردن ما»
خلاصه منو انداختند تو خونه تا مثلا سبزیها رو بشورند.
مامان رو پا بند نبود. هی میرفت هی میومد میگفت:«این پسره فقط داره آب اسراف میکنه. شستن بلد نیست»
رفتم ایوون دیدم بله.. حسین یک مشت سبزی از لگن در میاره شلنگ رو میگیره روش به علی میگه:« حله داداش! تمیزه!»
علی میگفت:«بابا حسین این پر گِله»
پریدم تو حیاط که:«حسین هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟»
مامان از اونور داغ دلش تازه شد:«این کاراش همینجوریه. شرتی شرتی کار میکنه»
حسین شلنگ رو انداخت تو لگن. آب شتک زد بیرون.
علی اعتراض کرد که:«هو! خیسمون کردی »
حسین گفت :«اصن به منچه. طلبکارن از آدم»
رفت تو اتاقش. به علی گفتم:«فعلا دست نزن. سبزیش پر از گله. باید خیس بخوره»
علی که لرزش گرفته بود گفت پس من میرم خونه.
من تو دلم یک تو روح خودت و اون معرفتت گفتم و به گرمی بدرقهاش کردم.
یک ربع بعد با سلام صلوات رفتم سراغ سبزیها. تشت دوم بودم که حسین بیرون اومد. عذاب وجدان بیخ گلوش رو چسبیده بود. اومد کمکم. میخواست به همون روش خودش بشوره که جلوش در اومدم و بهش طرز درست شستن سبزی رو یاد دادم.
اونم هی تو این فاصله غر غر میکرد که «اگه تو هی خودشیرینی نکنی مامان از این کارا نمیکنه»
بهش گفتم:«آخه تو که داری کمک میکنی چرا با غرغر اجرتو زائل میکنی»
گفت:«من همینم. مدلمه. اصن غر نزنم حس میکنم بقیه ازم سواستفاده میکنن.»
گفتم:«خب مامان طفلی حرص میخوره.»
در اومد که:« نه بابا! اون سری برا خونه تکونی غر نزدم مامان نگران شده بود که نکنه معتاد شدم.»
سبزیها را ریختیم تو پارچهای که رو طناب بستهبودیم و رفتیم خونه، دم بخاری. از سرما و دولا راست شدن گردن دردم بیشتر شده بود. دماغم کیپ و سرم درد میکرد..غصهم شده بود واسه فردا..
حالا اونهمه سبزی رو باید خرد میکردیم و سرخ میکردم...
ماجرای فرداش رو بعدا مینویسم.
الان دست و بالم داغونه..
مجله قلمــداران
جشنواره خرمایی هیوا از امروز تا اول ماه مبارک رمضان 🔴روی تمام خرماهای ارگانیک هیوا #هلیله #خاصویی
سلام عزیزان🌺🌱
فقططط ۲ روز مونده تا پایان جشنواره عیدانه هیوا😍😍😍🎉🎉🎉🎉
اگه هنوز نمیدونی چه خبره؛ یه سر به کانال هیوا بزن😌😊
https://eitaa.com/hivahome
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف هفتهی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردندرد و سی کیل
خب بریم سراغ باقی ماجرا!
شب رو با نکن این صبح طلوع تموم کردم و آفتاب در نهایت بیشرمی در اومد و ما رو انداخت تو معذوریت بلند شدن.
از اونجا که مسکن و آدولتکلد خورده بودم نا نداشتم از رختخواب بلند شم. وقتی چشم باز کردم دیدم مامان هی با عصا اینور اونور میره و زیر لب چیزی میگه. عصبی بود. از اون مدلا که پخ میکردی میزد زیر گریه. نشستم رو تشک و به زور دماغم رو کشیدم بالا.. کیپ کیپ بود. نفسم بالا نمیومد.
تو دماغی گفتم:«سلام چی شده؟»
با دست اتاق حسین رو نشون داد که:«هر چی بهش میگم برو سبزیها رو بیار تو تا من با دستگاه خرد کنم گوش نمیده»
وقتی یاد نصیحتهای دیشبم افتادم به این نتیجه رسیدم که جدیجدی حسین آدم بشو نیست. میخوادا ولی نمیشه. دکتر هم بردیمش. میگن بذارید این روزهای باقیماندهی عمرش تو حال خودش باشه.
صبحونهی بیمزهمو خوردمو چند تا از اون فینهای گوشکر کن کردم تا بتونم برم سراغ کارام.
طفلی مامان این سری چون کارش بهم گیر بود موقع فین کردنم فحش نداد.
همیشه از شدت ناراحتی و چندش تف میکنه تو دستمال و یه «مردهشور اون فرهنگی رو ببرن که تو قراره با داستان یاد مردم بدی» بارم میکنه!😂
انگار تقصیر منه مفم همیشه پره!
خلاصه! کجا بودیم؟ آها.. پاشدم رفتم خودم سبزیها رو لگن لگن آوردم خونه تا مامان بریزه تو سبزیخردکن.
مامان دلش از حسین پر بود:«پسرهی بیچشمو رو تا تو رو میبینه خودشو میکشه کنار.. این دختره هم که از وقتی شوهر کرده مدام مریضه. الان خانوادهی شوهرش فکر میکنن ما دختر مریض دادیم بهشون! نمیدونم چشم نظره چیه؟ چه غلطی کردم سبزی سفارش دادم. یه بار نشد من از این کارا کنم همه با من همراه باشن. خدا هیشکی رو زمینگیر نکنه. مگه من تا دو سال پیش محتاج شماها بودم؟ خودم تنهایی سی کیلو سبزی میخریدم پاک میکردم سرخ میکردم.. تازه بسته بسته میدادم بهتون!»
راست میگفت بندهخدا...
سبزی و پیازداغ و خمیر فلافل و شوید و نعنا و بادمجونکبابی هممون با مامان تأمین بود.. هنوزم هست..
به ما هم رو نمیزد. یهو زنگ میزدیم حالش رو بپرسیم که میگفت:«« آره سبزی خریدم شستم..»
از هیچکس توقع کمک نداشت.
دلم سوخت.. با خودم گفتم یعنی مامان چندبار تو اون شرایط خودش رو میخورده که چرا بچههام نمیان کمکم؟ چرا ما اینقدر بیانصاف بودیم؟
گفتم:«بابا غصه نخور. تو اصلا چیکار داری به حسین؟ من هستم دیگه.»
بغض کرد که :«آخه تو با این وضعت؟»
با خنده گفتم:« دو تا چپر چلاغ افتادیم تنگ هم. یجور ردیفش میکنیم»
دم ظهر زینب زنگ زد. با خوشحالی برداشتم. گفتم لابد میخواد بیاد کمک. از سبزی پرسید. مامان بهش گفت:« فاطمه شسته. الانم حالش خوب نیس. اگه بهتری پاشو بیا کمکش. گناه داره»
زینب ولی هنوز تب داشت. میگفت نا نداره بیاد. مامان با ناامیدی شروع کرد سبزیها رو کمکم ریخت تو دستگاه..
یکهو دستگاه خاموش شد!😣
هی اینور اونور کردیم. حسین آچار پیچگوشتی آورد. درست شد ولی سبزیها رو ریش میکرد.
حسین از اینور غر میزد:«همینو میخواستی؟»
مامان از اونور جواب میداد:« از بس که تو نه آوردی تو کار»
دیگه کم مونده بود مامان گریهاش بگیره. من گفتم:«بابا نهایت خودمون خردش میکنیم حرص خوردن نداره که»
مامان ولی میدونست لاف میزنم. نه من بلد بودم نه خودش دست و بال داشت. ساعت نزدیک دو بود. کلی سبزی خرد نشده تو آشپزخونه نگامون میکرد. مامان بغ کرده بود زو صندلی. منم یه سری سبزی دیگه رو که دوباره سفارش داده بودیم میشستم. زنگ خونه زده شد. در و وا کردیم دیدیم زینبه😃
یعنی از فرط خوشحالی دلم میخواست بغلش کنم. طفلی دلش طاقت نیاورده بود با همون حالش اومده بود کمک.
تا اومد انگار همهچی اسون شد. به قول مامان قدمش سبکه. یکهو سبزی خردکن درست شد. آشپزخونه جمع شد. سبزیها رو ریختیم تو تشت و گذاشتیم رو شعله های حیاط و با هم حرف زدیم و هم زدیم...
کاری که فکر میکردیم تا یک شب طول بکشه پنج و نیم شش غروب تموم شد!
محمدمهدی برامون چای دم کرد و علی با یک جعبه کیک اومد خونه..
نشستیم کنار هم تو ایوون. جاتون خالی چای خوردیم و کیک.
مونده بود بستهبندی سبزیها و شستن تشتها که همیشه کار حسینه.
زینب نماز مغرب رو خوند و رفت خونه. منم رفتم شستنیها رو شستم و خونه رو جارو کردم تا مثلا وقتی برگشتم خونه کاری نمونده باشه. ولی نمیدونم چرا یکدفعه بدنم خالی کرد. بوی سبزی رفته بود تو سینوسام و اوضاعم بیریختتر شد. کت و کولم هم اینقدر درد میکرد که نمیتونستم دستم رو ببرم بالا.. سرم از درد داشت میترکید.. علی شبونه رفت برام منتول و اسپری بینی خرید. دلم نمیخواست مامان بدونه حالم چقدر بده. ولی چارهای نداشتم جز اینکه بمونم همونجا. چون واقعاً پاهام نمیکشید برم خونه.
مجله قلمــداران
#مقیمی_لایف هفتهی سختی رو گذروندم. از یک طرف الودگی هوا و آنفولانزا از طرف دیگر گردندرد و سی کیل
خلاصه که الان کمی بهترم. ولی یه چیزی رو فهمیدم..
اونم اینه که آدمها از کار خسته نمیشن! آدمها از اینکه تنهایی کار کنند و کسی ازشون قدردانی نکنه خسته میشن..
شاید اگه روز اول حسین جای غرغر به مامان میگفت من هستم غمت نباشه..
یا اگه زینب میگفت منم حالم خوب نیس ولی با هم از پسش برمیایم اینقدر کارها گره نمیخورد و سخت نمیشد.
نمیدونم..
گاهی وقتها فکر میکنم دلیل کمطاقتی و غر زدنهای ما، عملکرد گذشتهی مادرهامونه..
شاید اگر از اول به ماها مسئولیت میدادند، هیچکدوم این کارها برامون سنگین نمیومد!
نظر تو چیه؟
هدایت شده از مجله قلمــداران
#توجه
#توجه
شروع ثبتنام نویسندگی برای متقاضیانی که مدتهاست منتظرند.
لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید
@sabtenam_ghalam
مجله قلمــداران
#توجه #توجه شروع ثبتنام نویسندگی برای متقاضیانی که مدتهاست منتظرند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پ
دیگه داره مهلت ثبت نام تموم میشهها
جا نمونی بعد بیای پی وی التماس که ندیدم!
خدایی این سری از اول ماه شروع کردم به تبلیغ
پس زودتر اقدام کنید
چون ظرفیت تکمیل شه دیگه ثبت نام نداریم تا چند ماه دیگه
مجله قلمــداران
#برای_غزه #مقیمی_نوشت
تلویزیون روشن بود. داشتیم شام میخوردیم. یک تصنیف غمگین عربی پخش میشد که سرم را گرفتم بالا. مردی با سرو صورت زخمی طفل معصوم خردسالی را بغل گرفته بود و توی راهروی بیمارستان میدوید..
میان تصنیف صدای ضجهی مرد بلند بود. زیرنویس را خواندم:«بلند شو بابا.. چشمهاتو وا کن پدر اینجاست»
و دوربین بیرحمانه ایستاد مقابل جسد بیجان بچه...
لقمه تو گلویم ماند..
امروز هم همینطور.. شک ندارم فردا و پسفردا نیز نمیتوانم غذا بخورم. یا حتی بلند بلند بخندم.. بلند بلند چرا؟ اصلا مگر تو این چند سال صدای خندهی بلندمان را کسی شنیده؟ کی از ته دل شاد است که من باشم؟ ولی جوری شده که لبخند زدن هم شده مایهی شرمساری...
دوست ندارم شعار بدهم.. حرف گندهتر از دهان زدن هم مال من نیست.. ولی به خداوندی خدا شرم دارم شکم سیر از سر سفره بلند شوم وقتی که میدانم شما گوشهای از این زمین گرسنه و خسته و ناامید نشستهاید به انتظار.. به انتظار مرگ یا آزادی؛ که به عقیدهی من هر دو اَش طعم رهایی میدهد!
چطور برای خریدن سقف بالایسر رو به خدا بزنم وقتی که شما هر شب چشم دوختید به سقف نیمهخراب اردوگاهها و میترسید یکی از ستارهها حرکت کند و صاف بیفتد وسط خانوادههای نصفهنیمهاتان..
چطور از گرانی مرغ و گوشت بنالم وقتی تو و بچههای قد و نیمقدت بوی برهای که صهیونها لب مرز کباب کردهاند به دماغتان میخورد و از گرسنگی آستین گاز میزنید؟
حالم به هم میخورد از اینکه این جملهی تکراری و کلیشهای خدا را شکر که ما امنیت داریم را بگویم ولی رفیق ندیدهی من؛ کاش شما هم مثل ما امنیت داشتید..
یا کاش این تصاویری که از شما پخش میشود همه فتوشاپ باشد! هوش مصنوعی باشد! کاش جای اینکه فقط اینجا بنشینم و موقع خوردن غذا به لقمههام خیره شوم کاری از دستم برمیآمد..
ولی من کوچکتر و حقیرتر از آنی هستم که فکرش را میکنی!
من فقط بلدم اینجا آهسته اشک بریزم و دعا کنم!
اینها را یک عده روز عاشورا هم بلد بودند! کاش دو بال داشتم و پر میزدم تا غزه.. زیر بالهام برایت چند لقمه ناگت شام امشبم را قایم میکردم با چند بطری آب!
ولی اینها همه مال فیلمهای مارول است! من خیلی هنر کنم بتوانم جلوی خودم را بگیرم تا حقیقت غزه را انکار نکنم..
منظورم را که میفهمی؟
نمیفهمی؟
چطور بگویم.. امشب داشتم با خودم فکر میکردم غمت زیادی سنگین است. شاید بهتر باشد خودم را بزنم به آن راه.. چمیدانم.. مثلا اخبار که نشانت داد شبکه را عوض کنم.. از گروههای سیاسی بزنم بیرون.. بروم با بچهها بگردم. موزیک گوش کنم. بخندم..
و تو را بسپارم به خدا..
چون کاری از دستم بر نمیآید و به هرحال زندگی ادامه دارد..
میدانم.. واقعاً خجالتآور است.. ولی باور کن غمت دارد کمکم.. ذره ذره جانم را میگیرد.. قربان سرت بروم، تو بگو من چهکار کنم؟ چه کار کنم وقتی کاری از دستم برنمیآید؟ چه کار کنم وقتی قدرت ندارم اسراییل را با خاک یکسان کنم یا برایت غذا بفرستم؟😭😭
اصلاً من نه؛ تو اگر به جای من بودی چهکار میکردی؟
تو بگو من چه کنم؟
بگو چه کار کنم؟؟😭😭😭
#غزهی_مظلوم
#طوفانالاقصی