eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
باید خودم را سرگرم کاری کنم و گرنه باز بچه ها سوال‌پیچم می‌کنند. خانه را دو‌بار جارو کشیده‌ام،اما خانه‌ای که چیزی برای خوردن در آن یافت نمی‌شود که رُفت و روب ندارد. دستاس هم بی گندم مانده کنار خانه. کاش این وقت شب نبود تا به بهانه‌ی رخت شستن از خانه می زدم بیرون. ماریه دامن لباسم را می کشد:(مادر چرا دیگر آن مرد برایمان نان و خرما نمی آورد، من گرسنه‌ام) باز دوباره شروع شد. عثمان تکیه می دهد به دیوار:(خودش گفت بقیه‌ی قصه را برایمان تعریف می‌کند پس چرا نیامد؟) پرده را پس می‌زنم. نور مهتاب می‌افتاد روی زیلو. محمد سر از بالشت برمی‌دارد:(به من هم قول داد برایم شمشیر چوبی بسازد. او که بد قول نبود!) نمی‌دانم دعایت کنم یا نفرین. آخر جوانمرد کجا مانده ای؟! تو که می‌دانی یتیم‌های من تمام دلخوشی شان سفره ی شبانه و بازی با توست. سه شب است که به انتظار آمدن تو مرا کلافه کرده اند. صبح که ام‌جابر در خانه‌ام را کوبید و خبر مرگ علی را داد فکر می‌کردم دیگر غمی در دل نخواهم داشت. باخودم گفتم امشب حتما می‌آیی و این خبر را به تو می‌دهم. می‌گویم که دعایم مستجاب شده و نان امشب را روغنی خواهم پخت. اما دلشوره نیامدن تو نمی‌گذارد حلاوت این خبر را احساس کنم. نکند ما را فراموش کرده ای؟!. صدای کوبیدن در بچه‌ها را از جا می‌پراند. پرواز می‌کنند سمت در. محمد با شمشیر چوبی می دود تو. ماریه کیسه نان و خرما را به دوش گرفته. عثمان در را می بندد. زیر لب نه، بلند می گویم:(پس چرا داخل نیامد؟) محمد با ذوق شمشیر را نشانم می دهد. ماریه سفره‌ی نان را باز می کند:( خودش نبود. اما از طرف او آمده بود. گفت دیگر آن مرد نمی آید ) یک خرما بر می دارد و زل می‌زند به سفره: (اما صورتش خیلی شبیه او بود) 🖊 انسیه شکوهی