Ehsan Khajeamiri - Bigharar (320).mp3
9.45M
نشستم تو سالهای دلواپسی
شده قبل مردن، ولی میرسی...
#به_جان_او
#پناه
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_46 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه صبر میکنم تا باقی حرفش تمام ش
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_47
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
لیلا خوابیده به پهلو و محمد را تاب میدهد. نور آبی شبخواب صورتش را روشن کرده. میچپم زیر پتو و روبهرویش دراز میکشم. گونهی گرمش را ناز میکنم:«چی میگفتین در گوش هم نصبِ شبی؟»
لب میزند:« داشتم از تو میگفتم»
نگاهش میکنم. محمد را آرام از بغلش بلند میکند و میگذارد آنطرف پهلوش. خودم را با آرنج جلو میکشم و بغلش میکنم. حواسم هست شبها سیگار نکشم تا نفسم بوی بد ندهد. آن اوایل که تازه زنم شده بود یکبار همچین خبطی کردم پشت کرد خوابید.
«چی میگفتی ازم؟»
دست میاندازد لای موهام:«از اینکه چطور با هم آشنا شدیم. از رابطهت با علی»
اسم علی که میآید ضربانم بالا میرود. انگار مار میافتد تو دل و رودهام. یکهو تکانی به خودش میدهد و اخم میکند:«تو چرا هیچی از ما به خواهرت نگفتی؟»
شانهام را بالا میدهم:«شما گفتی دیگه!»
«نه. جداً برام سواله»
جوابی ندارم. به من باشد دوست دارم کل گذشته را دور بریزم. ذهنم به هرجا که سر میزند رد خون پیداست. همهی خاطراتم بوی علی میدهد.
لیلا بند میکند که از زیر زبانم حرف بکشد.
به پشت میخوابم:«پس براش همه چی رو تعریف کردی؟»
«نه.. حرفامون نصفه نیمه موند»
چیزی نمیگویم.
بغض رسید به خرخره/ کاش که تا دهان رسد/ تف کنمش میان خاک/ از نو نفس تازه کنم
شعر دارد سرم را میخورد. مثل کاری که موریانه با عصای سلیمان کرد.
«ولی.. بدجوری هوایی شدم»
«هوایی چی؟»
صداش میلرزد:«هوایی علی.. هوایی اونروزامون»
بالا نمیآید.. نمیتوانم قیاش کنم. به پهلوی مخالف میچرخم. از پشت گلو میگویم:«اون روزای کوفتی چی داشت که هواشو کنی»
وزنش را از کف دست میاندازد روی شانهام و مینشینید:« آره.. سخت بود ولی وجود تو شیرینش کرد.»
برمیگردم طرفش. دو خال سیاه وسط سفیدی چشمهاش میلرزد.
کامم تلخ میشود. گاهی وقتها خوبی زیاد، روح آدم را بیشتر خط و خش میاندازد.
دستم را از روی سینهام بلند میکند و روی لبش میسراند.
«دورت بگردم پناهجان»
نمیتوانم بیشتر از این خویشتنداری کنم. دستم را از لای دستهاش بیرون میکشم. فرو میروم تو سیاهی چشمهاش.
«بچهت بخاطر من..»
قبل از اینکه بتوانم جمله را کامل کنم خفهخون میگیرم. ای بر پدرت دنیا..
«بچهم؟!»
تیغ لحنش سینهام را میدرد. تکانی میخورد و عطر خرمن موهاش بلند میشود:« ریشهی همهی تلخیها همینه! تو هیچوقت خودتو از ما ندونستی»
طاقت ندارم صدایش دلخور شود. پتو را پس میزنم و مینشینم روی تشک. سرم را تکان میدهم. من کجای داستانم و او کجا؟ علی جگرگوشهی من هم بود.
سرم را کج میکنم طرفش.
حالا او هم کامل نشسته و با نگاهی که سرزنش پا درونش نمیگذاشت، سوزن سوزنم میکند. موهایش را میفرستد پشت گوش. نگاهم انگشتهای باریک و کشیدهاش را دنبال میکند. صدام رگ دارد:«علی پسر منم بود. اما امانت بود. من نتونستم سر قولم بمونم»
بغض هنوز پشت در است. کاش امشب میشکست:«من نمیتونم بهش فکر کنم.. یادش منو میکشه»
دست میگذارد روی شانهام:«علی امانت بود. ولی منم جایی داشتم تو زندگیت؟»
دارم ذوب میشوم از شرمندگی. کاش پای فرار داشتم. میرفتم گوشهای خودم را گم و گور میکردم و هی سیگار پشت سیگار.. هی تف، پشت تف.. اگر یک ترکهی نازک هم آن طرفها افتاده باشد هی نقش چشم چشم دو ابرو..اما حالا گیر افتادهام توی قفس. هی چنگ میکشم به میلهها بلکه رها شوم، اما فقط ناخنم خورده میشود.
«من شرمندهی شمام.. امانتداری بلد نبودم»
همین! بیشتر از این نمیتوانم. تمام حق و حقیقت من همین اعتراف به شرمندگی است.
دست نوازشش مینشیند روی شانهام:«بلدی! بلدی که خدا سرنوشت منو داد دستت»
بازوی کمزورم را بغل میکند:« پناه. از دست دادن علی، سه سال نبودنت، تنها بزرگ کردن این بچه»
مکث میکند. نمیدانم بغض مزه مزه میکند یا دنبال کلمات میگردد، صدایش میلرزد:«این سالها هرشب تو خلوت خودم باهات حرف زدم»
معذب لبخند میزند:« آرزو میکردم فقط یکبار از خیالم بیای بیرون و جوابمو بدی.»
یکهو چیزی توی گلویم پف میکند. مثل کفتری که از سرما هوا را لای پرهاش میچپاند. تا دست میگذارد روی صورتم بغضم میترکد. صدای پقش بلند میشود. چنبر میزنم روی خودم تا صدام لای زانوهام خفه شود.
سرش را میگذارد روی شانهام:«پناه من.. پناه من»
هر دو آهسته گریه میکنیم. حالا که سد گلویم شکسته سیلِ اشک سامان نمیگیرد.
از اینکه انگشتهای باریکش شانههای استخوانیام را فشار میدهد خجالت میکشم. اما خدا میداند چقدر این فشارهای کوچک شفابخش است.
سرم را با آهی که تهش ختم میشود به ای خدا بالا میگیرم. آب دماغم را محکم بالا میکشم؛ خلط و بغض برمیگردد توی سینه.
گردن کج میکنم طرفش:« روم سیاهه لیلی من! چی بهت گذشت این مدت..»
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_49 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن این اولین باری است که بدون پروانه
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_50
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
تازه با محسن از باشگاه برگشتهایم. تو این یکی دو ماهی که بدنسازی میرویم قبراقترم. محسن هم خداوکیلی همه جوره هوام را دارد. برای خودش یک پا مربی است.
«توخودتو به من بسپار سه ماهه ازت جانی جکسون میسازم»
«این بابایی که گفتی کیه؟ بازیگره؟»
با تعجب میپرسد:«جانی رو نمیشناسی؟ بابا تو دیگه چقدر پرتی»
اکثر اوقات بعد از باشگاه میرویم معجونی، شیرپستهای چیزی به رگ میزنیم و بعد برمیگردیم خانه. امشب اما وقت نیست. به لیلا قول دادهام شام برویم پارک.
«شما نمیاین؟»
محسن عرق پشت گردنش را میگیرد و کولر ماشین را میزند:«نه. خونهی حاجی مهمونیم. بذار واس هفته بعد»
اگر آنها هم میآمدند به لیلا و محمد بیشتر خوش میگذشت.
یکهو بیهوا برمیگردد سمتم:«راستی ماشینو لازم نداری؟»
باید یک ماشین دست و پا کنم. خودم که هنوز گواهینامه ندارم ولی لیلا باید دست فرمانش خوب باشد. تا حالا رانندگیاش را ندیدهام ولی احساسم میگوید او تو این یکی کار هم تبحر دارد.
«نه قربونت. پارکه نزدیکه»
«ولی تو فکر خریدش باش. مرد بایست ماشین زیر پاش باشه»
چشمک میزند:«رو منم حساب کن»
«قربون محبتت.. ما که همه جوره شرمندهتیم»
اینقدر تو این مدت بهش زحمت دادهام که هر وقت میگوید رو من حساب کن از خجالت آب میشوم. بعد از عید دستم را بند کرد به کار. با ضمانت لیلا و همکارش وام گرفتیم و کلی جنس خالی کردیم تو مغازهای که محسن برام جور کرد. جای بدی نیست. موقعیت خوب و مشتریخوری دارد. ولی هنوز مانده تا جا بیفتم. همین که ماه به ماه اجارهام را میپردازم و شب به شب دست پر برمیگردم خانه خدا را شکر. با لیلا حساب کردیم اگر همینطوری ادامه بدهیم چند سال دیگر میتوانیم اطراف خودمان خانه بخریم. ماشاءالله تو این مدت که من نبودم کلی پول پسانداز کرده. وقتی فهمیدم هم معلم شده هم با یکی از دوستانش مزون زده، گفتم چقدر رفتنم سبک بود برات!
«مشاورههات چطور پیش میره؟»
سر فرمان را کج میکند و میپیچد توی کوچه.
جواب میدهم:« خیلی خوبه خدا رو شکر. »
تلفنش زنگ میخورد. از رو داشبورد برمیدارد. وقتی شماره را میبیند رد تماس میزند.
احساس میکنم صورتش به هم میریزد. سرش را تکان میدهد:«آره.. آدم باحالیه.»
دم در خانهمان ترمز میزند:« سلام برسون»
دستم را دراز میکنم طرفش:«دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی»
دوچشمی چشمک میزند:«نوکرم»
زنگ پیامک گوشیاش بلند میشود. همانطور که دستم را نگه داشته زیر زیرکی گوشی را چک میکند. یکدفعه اخمهاش تو هم میرود. زیر لب میگوید:«یه دیقه وایسا»
دستم را ول میکند و خیره میشود به گوشی. دلم نمیخواهد فضولی کنم ولی قیافهاش بدجوری ریخته به هم. صورتش سرخ شده. چشمهاش دو دو میزند.
«خبریه؟»
چشمهاش را میبندد و آرام میزند روی پیشانی. دست میکشد به تهریشهای کوتاهش. دیگر رسماً ترسیدهام.
شانهاش را میگیرم:«چیشده آقا محسن؟»
زل میزند به صورتم. چشمهاش تو یک لحظه به خون مینشیند.
« رفیقم.. تموم کرد»
جوری این خبر را میدهد که قلبم درد میگیرد. بلافاصله ذهنم میرود پیش آن دوست سرطانیاش. همین چند روز پیش وقتی آمد باشگاه، گفت از پیش او برمیگردد.
«شما که گفتی حالش بهتر شده»
سرش را با ناباوری تکان میدهد :« دیشب باهاش حرف زدم»
هر دو تا دستش را میکوبد روی پا. اینقدر غیرمنتظره بود که فقط میگویم ای بابا..
شمارهی یکی را میگیرد و گوشی را میگذارد دم گوشش:«الو.. خوبی احمدجان؟ .. از هاشم خبر نداری؟»
سکوت میکند. صدای وز وز دوستش از تو گوشی میآید. شانههای محسن شروع میکند به لرزیدن...
🎭💔🎭
#محسن
من حساب کردم دیدم از اول زندگی همیشه دیر رسیدهام به چیزهای خوب. دیر آشنا شدم با آدمهای خوب. و همهی اینها را دیر فهمیدم! هاشم یکی از آن خوبهایی بود که زود گمش کردم و دیر پیداش شد. شاید به خاطر همین هم هست که داغش سرد نمیشود. چهل روز گذشته از رفتنش. چهل روز صداش تو گوشم زنگ میزند. شب آخر پشت تلفن میگفت حالش بهتر است. یک قرار بگذاریم با زن و بچههامان ناهار برویم بیرون. گفته بودم نوکرت هم هستم. تو سرپا شو من خودم میشوم راننده سرویست.
بچهی مشتی و با مرامی بود. زنش میگفت تا دقیقهی نود امید داشت به زندگی. ای حکمتت را شکر، خدا! دلم برای دختر کوچکش کباب است. طفلکی هنوز نمیفهمد چه خاکی تو سرش شده. همینطور با پیراهن چینچینی گلدار دور مسجد میدود و جیغ و داد راه انداخته. صولت هم اینجاست. او هم مثل من ریش گذاشته. یک کت تک تنش کرده با شلوار جین مشکی. منتها با ریش شده عین بن لادن!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_50 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه تازه با محسن از باشگاه برگشتهای
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_51
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
پشت پیشخان بزرگ عطرفروشی ایستادهام. روی میز پر از شیشه عطرهای جورواجور است. فروشنده از قفسهی پشت سر، ادکلن دیگری برمیدارد و درش را باز میکند. یک پاف دیگر میزند به نبض دستم. اینقدر توی سرم بوهای مختلف جمع شده که شامهام قدرت تفکیک ندارد.
شیشهی قهوه را جلو دماغم میگیرم و بعد دوباره مچم را بو میکنم.
نه! این هم خوب نیست! انگار روی خیار گندیده گلاب پاشیدهاند! زن بایست بوی شکوفههای بهاری بدهد. خنک، شیرین، لطیف!
اما نمیدانم این بابا چرا همهی عطرهای شیرینش گرم هستند.
عطرهای خنکش هم به تلخی میزند.
«نه.. خوب نیس»
چهرهی مرد جوان درهم شده! دست میکشد به موهای دم اسبی رنگشدهاش. شیشههای عطر را از پیشخان برمیدارد و توی قفسه میچیند:«آخه شما دقیق نمیگی چی میخوای. وگرنه این عطرایی که دادم بو کردی جزو بهترینهاس»
با این ریخت و قیافهای که من میبینم فکر نکنم حوصله کند باقی شیشهها را نشانم بدهد. عذرخواهی میکنم و از مغازه بیرون میزنم. امروز سالگرد ازدواجمان است. صورت خوشی ندارد دست خالی بروم خانه. بیچاره لیلا را بگو که دلش را خوش کرده شوهر دارد! باری که از دوشش بر نداشتم، بار اضافه هم شدهام. گاهی وقتها فکر میکنم چه خیری تو زندگی داشتهام که خدا او را به من داده؟ به قول پریسا، این زن لقمهی گندهای برای من است!
«نه! منظورم اینه که آخه.. خب .. بالاخره با شرایطی که تو داشتی عجیبه دیگه»
اینها را روز اولی که دیدمش کوبید تو سرم. پروانه دعوتش کرده بود. نمیدانم میدانست من هم آن جام یا نه.. وقتی رفتم جلو جا خورد. نگذاشت بغلش کنم. مثل غریبهها دست داد. با آخرینباری که دیده بودمش خیلی فرق داشت. قدش سه چهار انگشت بالاتر از پروانه شدهبود. شکم بزرگش از زیر مانتوی گشاد معلوم بود. به نظرم صورتش چاق آمد. پروانه میگفت ورم بارداریست. نمیدانم! من که زن باردار دور و برم نبوده تا از این چیزها سر در بیاورم! حتی موقع بارداری زنم هم، نبودم. سر همین چیزهاست که گاهی احساس بیلیاقتی میکنم! لیلا با من حیف شد! اگر وجدان داشتم نباید میرفتم خواستگاری!
«نمیشه که تا قیومت عزب اوغلی باشی»
«خاله کی به ما زن میده؟»
روی فرش ایوان یک سفرهی سرتاسری پهن بود. داشتیم با هم شویدهای نمدار میریختیم رویش. عصا را گذاشت پهلوی دیوار. خم شد روی سفره و دستههای ریز سبز را صاف و صوف کرد.
«کی از تو بهتر؟ خوش قد و بالا نیستی که هستی! همت و پشتکار نداری که داری. تو زبون تر کن خودم برات آستین بالا میزنم. ولی به شرطها و شروطها!»
بعد از مامان او تنها کسی بود که اینقدر هوام را داشت و تعریف تمجیدم میکرد. هر وقت میرفتم دنبال علی به بهانهای میکشیدم دم ایوان. چای داغ دستم میداد و با نان تازهای که خودم میخریدم بساط صبحانه میچید. یک وقتهایی که لیلا خانه نبود بیشتر نگهم میداشت. هی از زبانم کار میگرفت:«یه چیز میپرسم رو ترش نکنیا! تو زیر این سقف بلند زار و زندگیای پدرمادری، خواهر برادری نداری؟»
«نپرسین خاله!»
یک لقمه نان برداشت و وسطش یک برش کوکو سیبزمینی چسباند. لقمه کرد داد دستم:« اینطور که نمیشه. هرجا بری خواستگاری ازت اسم ننه باباتو میخوان. نکنه بچه سر راهی هستی؟»
لقمه را نگاه کردم. یاد لقمههای مامان افتادم. اینقدر غصهام شد که صدام از گلو در نمیآمد:« مادرم زندهست ولی پدرم مدتیه عمرشو داده به شما!»
«پس چرا باهاش زندگی نمیکنی؟»
ناخنم را کشیدم روی نان.
«چتر بالا سر زن و بچهی مردم شدی بعد از مادر خودت بیخبری؟!»
لقمه توی دستم له شد. بغض مجالم نداد. بلند زدم زیر گریه
«خاله از من رو سیاه دربارهی گذشته هیچی نپرس. مادرم ماهه.. خواهرام ستارهان. منتها من تو اون خونه مثل شب بودم! تاریکشون میکردم.
«خب این ماه و ستاره وقتی که شب نباشه چطوری بدرخشن؟! فکر اونا رو نکردی؟ تو از کجا میدونی برای اونا شبی؟ شاید آسمونی خودت خبر نداری؟!»
بلد بود لمم را چطوری پیدا کند. هنوز هم همینطوری است. دست میگذارد روی نقاط حساس! تا اشکت را در نیاورد بیخیال نمیشود. بعد که دلت نرم شد شروع میکند به نصیحت:« خاله من که بینتون نبودم قضاوت کنم. اما تو این مدت دیدم چه شیرپاک خوردهای هستی! بیا دو تا کار برا خاطر من انجام بده.»
«هرچی باشه به روی چشم»
قسمم داد بروم پی مامان و دست و پاهاش را ببوسم.
هر چه گفتم از آن محله رفتهاند گوشش بدهکار نبود. میگفت مادر اولاد گم کرده، خانهاش هم به باد برود از محله کنده نمیشود! باز گفتم چشم!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_51 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه پشت پیشخان بزرگ عطرفروشی ایستاده
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_52
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
زیر نگاه سنگین لیلا و خاله، نشستهام سر سفره. مثلاً خودم را زدهام به آن راه ولی عین راه گم کردههام. محمد را از روی پایم میگذارم پایین. پارچ دوغ را برمیدارم. سرریز میکنم توی لیوان.
تا ته سر میکشم. بوی نعنا و پونه پیچیده توی سرم. لیلا دیس لوبیا پلو را میگذارد سر سفره. بشقاب خاله را که پر میکند، از شر نگاهش خلاص میشوم.
« بسه؟»
خاله خیره به بشقاب یک تره میگذارد توی دهانش.
«اول شوهرت»
نگاهم به لیلا گره میخورد. کفگیر را با یک چشم آهسته توی دیس میگذارد و بشقاب را میکشد جلو دستم. اینقدر دچار وهن و رخوتم که زبانم به تعارف با خاله نمیچرخد.
زیر لب چیزی شبیه تشکر میگویم و قاشق را بین سبز و قرمز بشقاب میچرخانم.
«پناه مامان.. بیا برات لوبیاها را ریز خورد کردم»
قاشق را کمی جلوی دهنم نگه میدارم. بوی هل و دارچین و گلاب میدهد.
خودم را لای درز در اتاق میبینم. منیر خانم و معصومه خانم ناهار دعوتند خانهمان. مامان سفره پهن کرده از این سر تا آن سر. صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و کاسه بشقاب دلم را آب میکند. بوی زعفران و گلاب و هل و تهدیگ تخممرغی دارد مستم میکند.
«مهری خانم چیکار میکنی اینقدر لوبیاپلوهات خوشمزه میشه»
«کار خاصی نمیکنم والا.. همین ادویههای معمولی دیگه»
خوشش نمیآمد به کسی فوت آشپزیاش را لو بدهد. اما از آنجا که عادت داشت همه چیز را بنویسد رفتم سراغ دفترچهی آشپزیاش. خط خوبی نداشت. جوری مینوشت که انگار زیر دستش غلتک گذاشتند. ادویه های مجلسی: زعفران فراوان، گلاب، هل، دارچین. زعفران را آخر بریزی بهتر است.
«رازتو فهمیدم.. فهمیدم»
نگاه کرد به دفتر کاهی تو دستم. جارو دستی را بالا برد و افتاد دنبالم:«کی بهت گفت دست بزنی به اون دفتر پدرصلواتی»
پابرهنه پریدم توی حیاط. بلند بلند میخندیدم. دمپاییها را لنگه به لنگه پوشید و دوید دنبالم. یکهو انگار پاش خوب چفت نشد. جارو از دستش ول شد، با زانو افتاد زمین.
صدای کوبیده شدنش مثل دهل تو گوشم میپیچد. قاشق را میاندازم توی بشقاب. دندانهام روی هم قفل میشود.
«پس چیشد؟ خوب نشده؟»
از پشت گلو میگویم:«سیرم»
«بخدا من همونطوری که دوست داشتی درست کردم»
چشمهام پر میشود. قبل از اینکه بغضم بترکد بلند میشوم و میروم توی اتاق.
.
.
کنج اتاق نشستهام و تکیه دادهام به در کمد دیواری. صدای گریههای محمد از بیرون میآید. زانوهام را بیشتر بغل میگیرم. زل میزنم به سفیدی در و دیوار. جای لک ماژیک و مداد روی دیوار کنار در، دارد اعصابم را به هم میریزد. در باز میشود و لیلا میآید تو.
بالای موهای کاراملیاش را با یک گیره جمع کرده پشت سرش و باقی خرمنش را ریخته دور بازوهاش.
با شک نگاهم میکند. مثل گربهای که از ترس صاحبخانه احتیاط به خرج میدهد آهسته و نامطمئن جلو میآید. دو زانو مینشیند پهلوم.
«چیزی شده؟»
گره دستانم را از روی پا شل میکنم. مثل وقتهای دیگر که اینطوری میشوم حرفم نمیآید.
خودش را با زانو جلو میکشد:«پناه؟»
از گوشهی چشم نگاهش میکنم. توی چشمهاش پر از نگرانی
و اضطراب و شک است. میدانم تو سرش چه میگذرد. وقتی که از در خانه رفتم تو، نگاهش کشیده شد طرف لباسهای خاکیام.
لرزش پرههای بینیاش، وقتی که لباسهایم را دستش دادم تا بیندازد ماشین، دیدم.
«فک میکنی زدم زیر قولم؟»
بعد از کمی مکث جواب میدهد:«دعوا کردی؟»
«نه»
« اونی که زنگ زد گفت زیر پل افتادی»
«راس گفت»
صداش میلرزد:«زیر پل چیکار داشتی آخه؟»
«نمیدونم»
«مگه هوش و حواس نداشتی؟»
«نه»
سکوت میکند. صدای نفسهای ناراحتش با جریان خون توی سرم دست یه یقه میشود.
بلند میشود و در کمد را باز میکند. دراز میکشم روی زمین. مثل جنینی که توی رحم مادر پرس شده.
پشت سرم مینشیند.
«فکر میکردم امشب به جور دیگه میای خونه»
چشمهام را میبندم. اگر دچار حمله نمیشدم الان با یک عطر کادو شده سورپرایزش میکردم و میخواندم:
_طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است_
«شایدم یادت رفته.. »
نه نرفته! هیچوقت یادم نمیرود. من فقط کمی بدشانسی آوردم. درست موقعی که داشتم از خاطره بازی لذت میبردم، کابوس کلکم را کند.
صدای خش خش چیزی بلند میشود. چشم وا میکنم.
یک بستهی کادوپیچشدهی باریک جلوی صورتم میبینم. طرح رویش راهراه آبیست و از چهار طرف با روبان قرمز بسته شده.
اشک از گوشهی چشمم سر میخورد، قوس بینیام را رد میکند، خودش را میاندازد پایین!
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_52 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه زیر نگاه سنگین لیلا و خاله، نشسته
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_53
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
«داشتم به روزایی فکر میکردم که دوست نداشتم تموم شن»
«کدوم روزا؟»
دستهاش را میگیرم:«اون وقتا که دنبال تور کردنت بودم»
میخندد:«سر همین حالت بد شد؟»
چشم هام پایین میروند:«اولین بار نیس که به چیزای خوب فکر میکنم و خاطرات بد میاد جلو»
لبخندش محو میشود:«اون اتفاق تقصیر تو نبود پناه»
اینقدر این را گفته که صداش جدیداً بوی التماس و ناله میدهد.
تلخند میزنم:«حالا..به هرحال»
گردن کج میکند:«یعنی به خاطر اون اتفاق میخوای همه زندگیمونو فدا کنی؟ به خدا ما روزهای خوش هم کم نداشتیم.»
بیراه نمیگوید ولی تو راه فکر من هم نیست.
«من منکر خوشیهامون نیستم.. درد من اینجاس که تا میام به خاطرات خوب فکر کنم، روزای بد میان جلو»
دوباره صورت علی، چشمهای مامان و سیلی بابا ظاهر میشود.
بغض مثل بختک خرم را میچسبد:«لیلی.. من تو این دنیا روز خوش نمیبینم. اه پدرمادرم گریبانگیرم کرده »
«من مطمئنم مامان بابات بخشیدنت»
لبخند رو لبم میماسد:«کاش منم عین تو فکر میکردم»
هیچ وقت نتوانستم. هر جا که بد میآورم یاد نگاه آخر مامان میافتم.
«داری میری بیرون؟»
دست کرد توی پیراهن و یک اسکناس مچاله شده داد بهم:«از سر کوچه برام یک کیلو سبزی کوکو بخر بیا»
پول نمدار را توی دستم فشار دادم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود.
«نیگا منو»
نگاهش کردم. اخم کرد:«چیشده؟ چرا صورتت قرمزه؟ دعوا کردی؟»
دستم را گذاشتم روی سرخی گونههام. بابا بدجوری جلو دوستهام خوابانده بود روی صورتم.
خواستم خودم را بندازم توی بغلش. بلند بلند گریه کنم. بگویم مامان اگر بابا شب آمد و دربارهام حرفی زد باور نکن! من معتاد نیستم! فقط خواستم کمی از فکر و خیال خالی شوم، بنگ کشیدم.
اما غرورم نگذاشت. پشت کردم و رفتم برای همیشه. پول سبزی را بابت سیگار دادم. نخ به نخش را دود کردم به یاد چشمهای سوالی او. نمیدانم تا کی منتظرم شد با سبزی برگردم.
لیلا دست میاندازد دور گردنم:«چارهای نیس پناه. من و تو یه خطایی کردیم ولی دنیا که به آخر نرسیده.هنوزم فرصت هس»
پوزخند میزنم:«برا تو آره..»
«برا تو هم هس. همین که هفته به هفته میری سر خاک. براشون خیرات میدی یجور حلالیت طلبیدنه»
اشک از زیر پلکم میافتد روی ریشم و همانجا گم و گور میشود. از وقتی داروهای این دکتره را میخورم اشکم دم مشکم شده. هر چه خودداری میکنم از ریزش اشک نمیشود. بغضم با صدای بلند میترکد. عین آبی که جمع شده پشت سد ترکخورده!
شانه هام زیر این سیلاب کم میآورد و محکم میلرزد. دست لیلا از دور گردنم کنار میرود.
زبان میگیرم:« آرزومه یبار خوابشو ببینم. بیفتم به دست و پاش. بوش کنم. بگم گه خوردم مامان.. بگم غلط کردم. ولی باهام قهره. نمیکنه حتی یه لحظه بیاد تو خوابم چارتا حرف درشت بزنه.. دلم برا صورت ماهش تنگ شده.»
هنوز دارم تصویر پنجتومانی مچاله را میبینم. چشمهاش جلو صورتم است.
صدای لیلا هم بغض آلود است:« الهی بمیرم برا دلت»
«امروز یهو یاد اون روزی افتادم که رفتم عقبش تا برام دوباره مادری کنه و بیاد خواستگاریت.. نمیدونی اون روز چه ذوقی داشتم لیلاخانوم.. پیش خودم فکر میکردم حتماً وقتی بفهمه پسر یکی یه دونهش سربهراه شده و دنبال تشکیل زندگیه خیلی خوشحال میشه.»
باز با بغض میگوید بمیرم برات و دلم را خون میکند.
«خدا نکنه.. تو بوی مادرمو میدی. حرفات عین اونه. جان پناه اینقدر نگو این جمله رو. داغ نشو رو داغم»
دستم را بین دستهای نرمش میگذارد:«دردت به جونم. چشم. دیگه نمیگم»
آه میکشد:«چه روزی بود اون روز که اومدی اینجا و خبر فوت مادرتو دادی. یادته؟»
مگر میشود یادم برود؟ آن روزهای شوم بدترین روزهای عمرم قبل از مرگ علی بود. از دهنم میپرد:«نمیدونم چرا یهو سر از اینجا در آوردم. من کلا قید همه چی رو زده بودم»
«ولی قید منو علی رو نتونستی بزنی»
از بالای چشم نگاه میکنم به لبخند قشنگش.
« نه.. نتونستم»
موهایش را پشت گوش میاندازد:«ولی من وقتی دیدم یه هفتهس گم و گور شدی قیدتو زدم»
اولین بار است این را میشنوم:« بعد مرگ علی؟»
سرش را تکان میدهد:«نه بابا! همون وقتی که به خاله قول دادی بری دنبال مامانت و یه هفته پیدات نشد»
با حالت سوالی نگاهش میکنم. لبخند شیرینی میزند:«من که خبر نداشتم چرا غیبت زده. به خیالم نشسته بودی دودوتا چهارتا کردی که این زن بیوه و بچهش برام دردسرن»
دوباره آه میکشد:«بعد که با اون سر و وضع اومدی و ماجرا رو تعریف کردی انگار یه پارچ آب خالی شد رو سرم. انگار خدا تو رو نازل کرده بود تو زندگیم تا به خودم بیام»