خواهش میکنم، ممنون از همراهیتون و زحمتی که روی دوش تون بود.
حالا دیگه این جام زهر تقدیم شما... 😂😂😂
سلام خدمت دوستان عزیز 🌹
داستان #دستی_در_مه آخر هفته از کانال پاک میشه .
افرادی که نخوندن یا میخوان مجددا بخونن سریع اقدام کنن چون بعد از حذف دیگه در اختیار کسی قرار داده نمیشه.
کپی و ذخیره برای خودتون و ارسال برای دیگران حتی توی پیامرسانهای دیگه هم مورد رضایت نویسنده نیست خودتون رو مدیون نکنید.
ممنون از همراهیتون
#به_جان_او
تا ساعتی دیگر قسمت اول رمان «به جان او»
به قلم ف.مقیمی بارگزاری میشود.
لطفاً قبل از اینکه تصمیم به خواندن بگیرید پیامی را که توسط ایشان نوشته میشود بخوانید.
چون «به جان او» یک رمان معمولی نیست.
بلکه درد بیدرمان جامعهی امروز است که متاسفانه به بهانهی تابوشکنی مسکوت نگه داشته شده است.
سلام عزیزان دلم
شبتون بخیر
مقیمی باهاتون صحبت میکنه.
حتما این هشت هزارنفری که توی کانال هستند من و قلمم رو میشناسند و به حرمت و آبروی همین قلم موندگار شدند.🙏🌹☺️
قبلا توی تالار برگزیده چند صوت مفصل منبرطوری گذاشتم و در مورد بهجاناو مبسوط توضیح دادم.
اما از اونجایی که میدونم ممکنه بعضیها زحمتشون بشه صوت ها رو باز کنند وظیفهی خودم میدونم درمورد این داستان خیلی جدی صحبت کنیم.
پس قول بده متنم رو با دقت بخونی تا بعدها حرف و حدیث پیش نیاد.
جونم براتون بگه انشاءالله از امشب میخواهیم استارت داستان به جان او رو بزنیم.
خب بی حاشیه برم سر اصل مطلب
کسانی که سالهاست با ما همراهند این داستان رو چندسال پیش خوندند، حالا قراره داستان با روایت جدید بازنویسی بشه و خدمتتون تقدیم بشه.
اونقدر روایت جدید و جذاب شده که شاید فکر کنید یک داستان جدیده!
همونطور که قبلا گفتیم موضوع داستان درمورد اعتیاد جنسی و مسائل مربوط به اون هست که متاسفانه با گسترش فضای مجازی خیلیها بهش مبتلا شدند. کسانی که حتی فکرشو نمیکنیم و من در دوران تحقیقاتم با افرادی مواجه شدم که تصور اعتیادشون برام سخت بود..
وقتی با این افراد صحبت میکردم همشون فیالجمله یک چیز میگفتند:«ما از نوجوونی مبتلا به این عمل شدیم..😔😔»
به من نگو بچهی من پاستوریزهاست. نگو بچهی من علیهالسلامه. اصلا تو این نخا نیست که فاجعه درست از زمانی شروع میشه که ما پدرمادرها با این تصور فرزندانمون رو رها میکنیم تو خلوت خودشون...
و من عهد کردم هرطور شده، این داستان رو اینجا بذارم. حتی اگه عدهای از مذهبیها که فکر میکنند به دنیا اومدند تا تحت هر شرایطی کسانی رو که مثل خودشون نیستند ارشاد کنند..
حتی اگه همونها بهم برچسب عامل فساد بزنند.. کما اینکه سر برگزیده هم بارها مورد اهانت قرارم دادند.
برای من مهم نیست اون عدهی قلیل چه میکنند و چه حرفها میزنند برای من و باقی قلمداران فقط یک چیز اهمیت داره.. و اون آگاهیه! حتی اگه فهمیدنش درد داشته باشه..
بیا و با من این درد تلخ رو بچش ولی یاد بگیر چطوری جوون و نوجوون یا خدای نکرده خودت رو از منجلاب بیرون بکشی..
در این داستان قطعا ما با صحنههای جنسی اما تا حد امکان در لفافه مواجه هستیم.
بنابراین اگر کسی میدونه ممکنه با این داستان به گناه کشیده بشه حتما و قطعا همین جا از کانال خارج شه.
اگر هم نوجوونتون داخل کاناله و میدونی اهل گوشی، رمان و فیلم نیست نذار بخونه..
هرچند به عقیدهی من همه ی نوجوونهای بالای پونزده سال باید این داستان رو بخونند تا بهشون تلنگر بخوره.
اما به شرطی که همراه بزرگترهاشون خوانندهی داستان باشند.
تا هر جا مادری حس کرد صحنهای جای بحث داره درموردش با نوجوونش صحبت و نظرخواهی کنه.
اگه تو هم از اون دسته افرادی هستی که معتقدی باید اطلاعاتمون در این زمینه رو بالا ببریم بیا تو تالار داستانم و با یاعلی گفتنت امادگیت رو اعلام کن.
این داستان مثل یک جراحیه که درد داره ولی برای درمان لازمه..
باید تن به این درد داد .
پس دوباره تاکید میکنم که با صحنههایی توی داستان روبرو هستیم که ممکنه اذیتتون کنه..
مسالهی دوم اینه که همونجور که گفتم داستان داره بازنویسی میشه ولی این بازنویسی خیلی سختتر از نوشتن اولیهست .
پس اگه یه وقت داستان دیر و زود شد نگین این داستان که آماده هست چرا پست گذاریش کمه یا هر شب نیست.
قراره قسمتها به صورت صحنهای ارسال بشه و هر صحنه ممکنه چند پست باشه و در این صورت هر شب پست نخواهیم داشت و احتمالا پستگذاری منظم نخواهد بود. همونطور که ما رو میشناسید میدونید که کیفیت برای ما اولویته نه کمیت
قطعا تمام تلاشم رو برای رسوندن پستها میکنم ولی این که گاهی پست نداشته باشیم هم هست.
امیدوارم .....
(فهرست مطالب کانال😍) 👇
(فهرست مطالب 2)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495
بخش اول داستان جذاااب به جان او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
میانبر پارت های#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25326
داستان کوتاه1:#چهل_و_هشت_ساعت_ویرانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/396
داستان کوتاه2:#بی_خوابی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
داستان کوتاه3:
https://eitaa.com/ghalamdaraan/18553
داستان کوتاه:#چرخ_فلک
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25871
داستان کوتاه:#نیشگون
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26177
داستان کوتاه:#ضیافت
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26222
#من_زنده_نیستم!
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19696
#اعترافات_شیطان_به_زن
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
#تجربه_با_چاشنی_اغراق
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25405
#کمی_تجربه
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26012
#فقط_همین_یکبار
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26005
#مذهبی_گرایی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26775
#رز_زخمی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27131
چالش#عجیب_ترین_آدم
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27272
مجله قلمــداران
(فهرست مطالب کانال😍) 👇 (فهرست مطالب 2) https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495 بخش اول داستان جذااا
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_اول
#ف_مقیمی
چراغ را خاموش میکنم و خودم را میاندازم روی مبل. وی پی ان گوشی روشن است.
گوشهٔ لبم را میمکم. بار اولم نیست اما مثل همیشه هول کردهام. اصلاً مزهاش به همین است.
مثل این میماند که یک سراشیبی را هی بالا و پایین کنی. نت جان میکند تا خطِ بالای مرورگر را پر کند. کلافه به نور سفید زل میزنم. خط پر میشود و قلبم به تالاپ و تولوپ میافتد. صدایی از پشت سر میشنوم. سرم را برمیگردانم. چراغ اتاق خواب خاموش است. با اینحال گوشی را پایینتر میگیرم.. میدانم پری خواب است ولی به لعنتش نمیارزد خطر کنم.
سایت، فیلمهای جدید بارگذاری کرده. نفسم را آهسته بیرون میفرستم. تنم گر گرفته. میزنم روی یکی از فیلمها. خدا کند نت، پدر سگ بازی در نیاورد. نفس حبس شده را بیرون میدهم و چشم میدوزم به دایرهی وسط فیلم که همینطوری دارد میچرخد.. دمش گرم.. باز شد!
هندزفری را میگذارم توی گوشم. صدای نالهٔ ضعیف زن توی گوشم میپیچد...
؛؛؛؛؛
در توالت را میبندم. نم دستم را با شلوار خشک میکنم. سست و کرخت راه میافتم طرف کاناپه.. ولی نه.. امشب را کنار پری میخوابم. راه کج میکنم به طرف اتاقمان. پری تا سر زیر پتو رفته و تند تند نفس میکشد. لبهی پتو را آهسته بلند میکنم و موهای روی صورتش را کنار میزنم. دستم خیس میشود. دلم هری میریزد. کنارش میخوابم. خودش را میکشد به آن سر تخت. با دهان باز نگاهش میکنم ولی جرأت ندارم بپرسم چته؟!
خیز برمیدارم و از پشت، تن داغش را بغل میکنم:«یادم بنداز فردا زود بیام شام بریم بیرون»
موهایش را میبوسم. خودش را از بغلم بیرون میکشد و از اتاق بیرون میرود. با هول مینشینم و رفتنش را تماشا میکنم. میرود دستشویی! تو سرم کلی سوال است. اضطراب از سر و کولم بالا میرود. نکند چیزی دیده باشد؟
قبل از اینکه برگردد پتو را تا گردن بالا میکشم و خودم را به خواب میزنم.. هنوز قلبم تند تند میزند..
ادامه دارد..
🚫کپی و انتشار حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
سلام عزیزان دلم شبتون بخیر مقیمی باهاتون صحبت میکنه. حتما این هشت هزارنفری که توی کانال هستند من و
دوستان عزیز
حتما پیامهایی که قبل از پست ارسال شده رو با دقت بخونید.
سلام بچه ها یک چیزی رو من یادم رفت بگم در مورد پارت گذاری
پارت گذاری داستان ما هر روز نیست
چون همون طور که گفتم روال من اینجوریه که صحنه به صحنه میفرستم.
ممکنه یه صحنه دو پارت باشه. یه صحنه سه پارت
مجله قلمــداران
سلام بچه ها یک چیزی رو من یادم رفت بگم در مورد پارت گذاری پارت گذاری داستان ما هر روز نیست چون همون
این پیام رو برای خودتون ذخیره کنید تا یادتون نره
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_دوم
#ف_مقیمی
وقتی عذاب وجدان داری، زندگی زهرمارت میشود! نه حواست به کسب و کارت است نه دل و دماغ خوشگذرانی داری! از خودت بدت میآید. دلت میخواهد کاری کنی تا جبران مافات شود ولی اگر مثل من عادت به گه خوری کرده باشی ترک عادت موجب مرض است.. یعنی گاهی وقتها حاضری بار عذاب وجدان را روی دوشهای نرت تحمل کنی ولی دست از کاسه گهی که برای خودت کشیدی برنداری. چون تو به مزهاش عادت کردهای.
پشت کامپیوتر نشستهام و دارم لیست و عکس خانهها را وارد سایت میکنم ولی حواسم هزار جای دیگر است. مشخصات چند ملک دیگر مانده که باید همین امروز کلکش را بکنم. حاجی آن طرف بنگاه پشت میز خودش نشسته و با صاحب ملکی که حکم تخلیهی مستأجرش را دارد بحث میکند:«حاج اصلان سر جدت نکن این کارو.. این زن و با دو سه تا بچه الکی آلاخون والاخون نکن»
زیر چشمی حاجاصلان را میبینم. یک مشت پشم و پیل روی صورتش جمع کرده و تسبیح شاهمقصود توی مشت انداخته. همچین لنگهاش را مثل زن زائو باز کرده، انگاری ارث پدرش را از ما میخواهد.
آرنجش را میگذارد لب میز و خم میشود طرف حاجی:
«اصلا حرفشم نزن! شیش ماهه آزگاره دارم بهش پیغوم پسغوم میدم کرایهشو بده هی امروز فردا میکنه.. هی گریه زاری راه میندازه..آقا اصلا نمیخوام به زن جماعت خونه بدم زوره؟»
«زور که نیس.. ولی انسانیتم خوب چیزیه.. این طفلی داغداره. فعلاً دستش تنگه. اصلاً من اجارهی این مدتشو میدم بیخیال شو»
حاجاصلان هیکل گندهاش را روی مبل تکان میهد. جیغ چرم در میآید:«همون که گفتم! نمیخوام اصلاً خونهم در رهن ایشون باشه.»
یارو از آن بد پیلههاست! غلط نکنم ریگی توی کفشهای گلِیاش است. اگر صولت اینجا بود میگفت به زنه نخ داده زنه نخش را پاره کرده! بعید هم نیست. دیگر اگر همجنس خودمان را نشناسیم که کلاهمان پس است! ولی انصافاً حاجی اینجور نیست! اصلاً همین خود من! وقتی ده سال پیش پروانه را توی همین مغازه دیدم دهانم هنوز بوی شیر میداد. نه دندانی داشتم که برایش تیز کنم نه اشتهایی!
دلم برایش میسوخت. چون دوست نداشتم یک دختر مثلاً چهارده پانزدهساله تک و تنها جور بیپدری بکشد و جای مادر مریضش دربهدر این بنگاه و آن بنگاه باشد. بابا هر روز میگفت یک مورد خوب برایشان سراغ دارد. چند تا را خودم نشانش دادم. یکی از یکی درب و داغانتر! با اینوجود باز هم پولشان نمیرسید.
به من ربطی نداشت ولی خودم دوره افتادم تا برایشان خانه پیدا کنم. تا اینکه یاد خانهی خانم صادقی افتادم که بعد از فوتش خالی بود! میدانستم خانوادگی دست خیر دارند. شمارهی پسرش را گیر آوردم و جریان را تعریف کردم. او هم گفت ماجرا را به خواهر و برادرهایش میگوید و خبر میدهد. همان شب درآمد که فعلاً قصد ندارند ملک را بفروشند، خیرات سر مادر پدرشان رهنش میدهند. با مادر پروانه تماس گرفتم. نیم ساعت بعد پروانه آمد بنگاه. یک مانتوی سرمهای رنگ و رو رفته تنش بود، شبیه فرم مدرسه. گفت:«سلام! زنگ زده بودید به مامانم که یک مورد جدید پیدا شده!»
حاجی هنوز درست و حسابی در جریان نبود. کلید خانه را برداشتم و جلو رفتم:«مورد نگو بگو باقلوا.»
پرسید: « اجارهش زیاده؟»
گفتم:« طرف شناسه. کاش مامانتم میومد کارو یکسره میکردیم»
پراید را روشن کردم رفتیم. خانه را پسندید! اگر نمیپسندید تعجب داشت.
گفت:«خدا کنه همین، جور شه. دیگه خسته شدیم از بلاتکلیفی»
چشمهایش قشنگ نبود ولی مژههای بلندی داشت. موهای سیاهش از کنار مقنعه بیرون زده بود. معمولا شلخته میگشت. ولی این سری یک کم بیشتر. با این حال معصومیت صورتش را دوست داشتم.
هرکار کردم نتوانستم جور دیگری تصورش کنم! در حالیکه این کار برایم مثل آب خوردن است. از وقتی که جوشهای بلوغم سرباز کرد به این کار معتاد شدم. هر مؤنثی که جلوی پایم سبز میشد بدون لباس و روسری تصور میکردم. بعضی چهرهها، لخت دیدنشان کیف بیشتری داشت. اما بعد مثل سگ پشیمان میشدم و از آن زن حالم به هم میخورد.
کم کم از زنها فاصله گرفتم. دیدم نسبت به آنها خراب شده بود. فکر ازدواج حالم را بد میکرد. صولت و باقی رفیقها هم مثل من بودند. برای همین دوست نداشتم مامان و مژگان جلو نامحرم آفتابی بشوند.
اما پروانه اصلاً تحریکم نمیکرد. با اینکه اغلب چند دسته شوید از مقنعهاش بیرون بود، باز نمیتوانستم بدون لباس تصورش کنم. روزی که به مامان گفتم پروانه را میخواهم باورش نشد. هیچکس باور نکرد! چون نه برو روی آنچنانی داشت نه مال و منال درست و حسابی! ولی خودم میدانستم چرا! حسی که به او داشتم شبیه باقی زنها نبود!
مامان شاکی شد. میخواست با دختر خواهرش ازدواج کنم. خبر نداشت من توی ذهنم همه کار با نفیسه جانش کردم.
**