eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز براتون یه شگفتانه‌ی خاطره‌طور دارم کیا دلشون می‌خواد یه پارت از برگزیده بخونند که مرتبط با عید امروزه؟😉
بعد از نماز آماده باشید یک و نیم دو
پوستر امروز برگزیده 😢
..
شروع آشنایی و دوستی محسن و خیلی از بچه ها ممکنه به همین شکل باشه یکی براشون مرام و معرفت به خرج بده و این برای جنس مرد بسیار ارزشمنده✅👌 ✅ اینجا شخصیت صولت برای محسن ؛ بعنوان یک شخصیت با مرام و با معرفت شکل گرفت ❌ صولت خانواده خوبی نداره از فقدان پدر رنج میبره ؛ مادر هم هنوز تا اینجای قصه مشخص نیست چه ادمیه
معضلی که محسن دچارش شده علاوه بر رفاقت با صولت دلیل دیگه هم داره عضویت در گروهی که احتمالا افراد مشابه خودش عضوش هستند و برای هم خوراک نامناسب فکری و چشمی و ... تهیه و ارسال میکنند ❌ ترک چنین فضاهایی برای شروع به تغییر و برگشت به مسیر اصلی زندگی لازم و ضروریه
پروانه باز اشتباه میکنه صحنه های این قصه به قلم زیبای مقیمی عزیز به زیبایی اشتباهات بسیاری از خانمها را در مواجهه با همسر و مشکلات به تصویر میکشد ✅ بجای حال و احوال و استقبال صمیمانه از محسنی که خودش ذهنش مشوشه سوال و جواب کردن در بدو ورود ⛔️⛔️ اگر پروانه بلافاصله شروع به باز خواست نمیکرد ماجرای درخواست صولت و رد خواسته اش برای محسن راحت تر بود فکرش همچنان درگیرش نمیموند ❌ ✅ بی توجهی به کودک سه ساله از همه جا بی خبر 🙃 مادر عزیز اگر تو به هر دلیلی با همسرت مشکل داری باید یاد بگیری مدیریت کنی و بی توجهی به کودکت رو بدلیل مشکلات توجیه نکنی وظیفه تو بعنوان مادر و همسر مشخصه بی دلیل نیست که خداوند برای تو در همسرداری و تربیت فرزند ثواب جهاد در نظر گرفته سرباز فراری از جبهه جهاد که ثوابی نداره❌😔
✅ مردها از اینکه آنها را در جمعهای دوستانه و مردانه زن ذلیل بخوانند متنفرند و این واژه از نبود آموزشهای درست به دختران و پسران در مورد اهمیت ازدواج و اهمیت ارزش نهادن به نقش همسر بودن در زندگی مشترک ناشی میشه ❌ خانواده های عزیز نقش فرزندانتون در زندگی مشترک و اهمیت روابط صحیح رو بر اساس آموزه های دین به بچه ها قبل از اردواج یاد بدید اگر پسر خانواده به ارزش والای کنار خانواده بودن طبق احادیث دین پی ببره با‌شوخیها و سرزنشهای نابجای جمع دوستان و همکارانش از وظایف همسری سر باز نمیزنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به امانه و خانم اسلامی☺️ و آیتکین عزیز
انتشار جان یازدهم
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 پویا یک شمشیر دستش گرفته و دور هال می‌چرخد. مثلا‌ دارد با دوست اژدهایش می‌جنگد. بسته‌های قلم و گوشت را از توی سینک برمی‌دارم و می‌اندازم توی زودپز. با پیاز تفتش می‌دهم. بخار پیاز و گوشت می‌خورد به صورتم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. پویا می‌دود توی آشپزخانه:«مامان آب بیده» قمقمه‌اش را دستش می‌دهم. چشمم می‌افتد به ساعت توی هال. نزدیک شش است. محسن از دم ظهر رفته پیش صولت هنوز نیامده! کاش اصلاً گوشی را نمی‌دادم دستش! صبحی خواب بود. صولت هی زنگ می‌زد.‌ آمدم گوشی را خاموش کنم یاد حرف‌های دیشبش افتادم دلم برایش سوخت. دوست داشتم بگویم من عین بابات نیستم. اگر حدت را بشناسی کاری به رفاقتت ندارم. رفتم تو اتاق دیدم بیدار شده. گوشی را طرفش گرفتم. شماره صولت را که دید خودش از کارم تعجب کرد. آنجا نایستادم. رفتم توی آشپزخانه صبحانه آماده کردم. وقتی آمد نشست هی آه کشید. با زرده‌ی نیمرو بازی بازی کرد، گفت:« صولت حالش خوب نیست! می‌گه دیشب می‌خواسته قرص بخوره خودش‌و خلاص کنه!» زودپز را با آب‌ پارچ پر می‌کنم و درش را می‌بندم. می‌روم طرف هال تا گوشی‌ام را بردارم. پویا اینقدر بپر بپر کرده خیس عرق است. تا می‌بیند نشستم روی مبل کنارم می‌نشیند.:«مامان پس بابا کی میاد؟ نمی‌لیم پالک؟» گوشی‌ام را از روی میز بر‌می‌دارم و توی صفحه‌ی محسن می‌روم. «الان میاد» می‌نویسم:«سلام! یعنی اینقدر حال دوستت خرابه که قول و قرارت‌و با بچت فراموش کردی؟ پنج شش ساعته رفتی بدون اینکه ما برات مهم باشیم.» تا ارسال می‌کنم تلفن زنگ می‌خورد. شاید خودش باشد. خیز برمی‌دارم طرف گوشی! مادرشوهرم است. سلام احوالپرسی می‌کنیم. یک کم از اینور و آن‌ور می‌گوید و می‌پرسد چرا آنجا نرفتیم؟ «میایم حالا!» یک‌هو سراغ محسن را می‌گیرد. اگر بفهمند محسن ما را روز تعطیلی ول کرده رفته پیش صولت خیلی بد می‌شود. دوست ندارم اعتماد محسن را از دست بدهم. سریع حرف را عوض می‌کنم :«محسنم خوبه. چه خبر؟ آقا مهدی، آبجی مژگان خوبن؟ مژگان جون سرکارن باز؟» «نه بچم امروز منت گذاشته سرمون اینجا نشسته.. طفلی دلش برا پویا یه ذره شده. نه که همش سرکاره..» مژگان از پشت خط داد می‌زند:«سلااام پری... پاشید بیاین اینجا دلم ضعف رفته برا اون موش‌موشک.» مامان خنده‌ای می‌کند:«بیا با خودش حرف بزن» مژگان از آن دسته آدم‌هایی است که هروقت بهش می‌رسی ناخواسته لبخند می‌زنی. او همیشه مهربان و شاد است. شاید چون هنوز ازدواج نکرده! دستش هم که توی جیب خودش است. کسی برایش تعیین تکلیف نمی‌کند! از صبح می‌رود تلویزیون تا شب. بعضی وقت‌ها یکی دو هفته خانه نمی‌آید. می‌رود این شهر و آن شهر برای بچه‌ها برنامه می‌سازد. چقدر هم کارش طرفدار دارد. توی همین شبکه پویا تا حالا چند برنامه‌ی عروسکی ساخته! « من فقط این هفته آفما.. بعد ملوم نیس کی پیدام کنید» من هم دوست دارم ببینمش:« بخدا من از خدامه» پویا گوشی را می‌کشد:«مامان گوشی بیده من.» تا آنها با هم حرف بزنند می‌روم برای محسن می‌نویسم: 'مادرت و مژگان دعوتمون کردن اونجا. چه جوابی بهشون بدم؟' پویا به عمه‌اش باشه‌ای می‌گوید و گوشی را روی پایم می‌اندازد. بعد می‌دود توی اتاقش. صدای خنده‌ی مژگان می‌آید:« بخدا من فقط بهش گفتم دوست داری بریم پارک یا نه! باقی تصمیمات‌و خودش تنهایی گرفتا!!» می‌خندم. می‌گوید:«خوب پس دیگه بخاطر پویا هم که شده امشب می‌ریم پارک! زود آماده شید!» ناخن به دندان می‌سابم: «حالا خبر می‌دم.». می‌پرسد:«محسن قبول نمی‌کنه یا خودت دوست نداری؟» پویا شلوارلی و کاپشن به دست از اتاق بیرون می‌آید. نمی‌دانم چه غلطی کنم! اگر راستش را بگویم شر می‌شود اگر هم دروغ بگویم حرف می‌شود. «نه اتفاقاً قرار بود امروز بریم پارک سرپوشیده» زنگ پیامک گوشی‌ام بلند می‌شود. سریع الگو را می‌کشم و پیام را باز می‌کنم: 'سلام! تا یک ربع دیگه خونه‌ام.' نفس راحتی می‌کشم:«ولی راضی به زحمت شما نیستیم آبجی. آخه پارکای سرپوشیده برای ما بزرگترها خسته‌کننده‌ست.» مژگان می‌خندد:« چه حرفا! تازه باید برای منم بلیط بازی بخرید!» می‌خندم:«باشه! پس ما الان آماده می‌شیم.» کمک می‌کنم پویا لباس بپوشد و دستی به سر و صورت خودم می‌کشم. زیر زودپز را خاموش می‌کنم. آبگوشت باشد برای فردا. نیم ساعت می‌گذرد ولی هنوز خبری از محسن نیست. امشب باید هرطور شده شماره‌ی آن روانشناس را از باباحاجی بگیرم این‌طوری نمی‌شود! دارم برای پویا شیر می‌ریزم که در باز می‌شود و آقا تشریف می‌آورند. جواب سلامش را سرسنگین می‌دهم و لیوان را می‌دهم دست پویا. محسن بیخودی می‌خندد. مثل همه‌ی وقت ‌هایی که می‌داند خطا کرده و می‌خواهد خودش را تبرئه کند. با اخم و تخم می‌نشینم روی مبل.
حق به جانب می‌پرسد:«پس چرا نشستی خوشگله؟ پاشو پاشو که دیره» گوشه‌ی لبم را می‌جوم و نگاهش می‌کنم. کنارم می‌نشیند. بوی تند سیگار دماغم را پر می‌کند. دستم را می‌گیرد:«می‌دونم الان داره تو سرت چی می‌گذره..ولی فکرات غلطه. به جون خودت نمی‌شد زودتر بیام. الانم تو ترافیک بودم بخدا.» من گوشم از این حرفها پر است. «محسن بسه.. تو رو خدا بسه.. بخدا اگه راست و پوست کنده بگی من از شماها بدم میاد.. من دلم می‌خواد مجرد باشم، راحت‌تر باهاش کنار میام تا اینکه هی برام قصه سر هم کنی» چشم‌هاش گرد می‌شود:«نه بخدا پری..آخه این چه حرفیه که می‌زنی؟ داری اشتباه می‌کنی!» نگاهم را به طرف پویا کج می‌کنم که خیره به ما شیر می‌خورد. کاش این بچه نبود می‌گذاشتم می‌رفتم. محسن می‌گوید:«باشه! اصلاً چشمم کور دندم نرم. امشب که هیچی فردا هم مرخصی می‌گیرم از صبح می‌برمتون بیرون. حالا بخند.. جون محسن بخند قهر نکن.» باز قلقلکم‌ می‌دهد و خنده‌ام را در می‌آورد. مثل بچه‌ها از سر و کله‌ام آویزان می‌شود و بوسم می‌کند! از بوی سیگار پیراهنش چندشم می‌شود. هلش می‌دهم عقب:«با همین لباس می‌خوای بری پیش بابات؟» لباسش را بو می‌کند:« از بس که این گور به گور شده سیگار می‌کشه» چشم‌هایم را ریز می‌کنم. خودش می‌گیرد یعنی چی! توی صورتم ها می‌کند. دهانش بوی چای و تخمه می‌دهد. دماغش را می‌کشم و عین مامان‌ها دستور می‌دهم:«برو لباسات‌و عوض کن تا دیر نشده.» دست می‌گذارد روی سینه:«نوکرتم» ؛؛؛؛؛؛؛ این اولین بار نبود که به او دروغ گفتم! احتمالاً آخری هم نیست. وقتی بهانه‌های راستکی باعث شر می‌شود چاره‌ای نداری با دروغ کارت را راه بیندازی.‌ کافی بود پری بفهمد خانه‌ی صولت دورهمی داریم! آن‌وقت هزار تا انقلت می‌آورد و نک و ناله می‌کرد! رفتم تا بچه محل‌هامان را ببینم. چند سالی می‌شد از هم خبر نداشتیم. صولت سر صبحی توی کله‌پزی دیده بودشان. هاشم سراغم را گرفت او هم قرار مدار گذاشت ناهار بیایند خانه‌اش. من هم دعوت کرد. وقتی رسیدم هنوز کسی نیامده بود. خانه را گه برداشته بود. هرجا نگاه می‌کردی بطری نوشابه و عرق بود و جعبه‌ی پیتزا و خرده‌های نان! گفتم:«خونه‌س یا طویله؟» عنتر یک دستمال خیس پرت کرد طرفم:«تا تو این گند و کثافتای روی وسایل‌و پاک کنی منم یه جارو می‌کشم!» عین سوسک پیف‌پاف خورده هی دور خودش می‌چرخید و خرت و پرت‌های روی زمین را جمع می‌کرد. دستمال را روی فرش چلاندم. گفتم:« من زیاد نمی‌مونما..به پویا قول دادم عصری ببرمش شهربازی» باز صدا گوسفند درآورد:«آی آی آی... بگو زنت دعوات می‌کنه» خاک روی میز تلوزیون را با نم دستمال گرفتم:«زر نزن بابا! یه جمعه خونه‌ام. توقع داری اونم به زن و بچم نرسم؟» جاروبرقی را وسط هال گذاشت! سیمش را بیرون کشید:«اگه واقعاً پای قول و قرار وسطه که هیچی! وقتی به بچه قول می‌دی باید سر قولت وایسی.» قبل از اینکه با پا جارو را روشن کند گفت:« دمت گرم اونجا رو ول کن! برو دو تا لیوان بشور جون تو اونا بیان هیچی نداریم توش چایی بریزیم» دستمال را پرت کردم طرفش:«پ یبارکی بگو ما رو احضار کردی واسه حمالی! خب خبر مرگت همون موقع که می‌خوری بشور اینقدر زیاد نشه.» ظرف‌ها را شستم. لامصب همه‌ی ظرف‌های کابینت را کثیف کرده بود. بدبخت سیما! وقتی که بود خانه زندگی برق می‌زد! با هم آشپزخانه را سر و سامان دادیم. میوه‌ها را چیدیم توی ظرف و با یک سینی چای لم دادیم رو مبل. خانه را که دید خوشش آمد. گفت:«دمت گرم» گفتم:«باش ولی دیگه جان عزیزت اینقدر کثافت نباش! یا مثل آدم زندگی کن یا بگو زنت برگرده.» حرف را برد به این سمت که چقدر بچه‌ها دیر کردند! زنگ زد به هاشم! گفت:«توی راهیم.» پرسیدم:«هاشم چه ریختی شده؟ زن نگرفته؟» لبش را پایین کشید:«خبر ندارم ولی غلط نکنم چیز میزی مصرف می‌کنه» بابا اصلا سیس هاشم به این چیزها نمی‌خورد. یک مدرسه بود و هاشم! قرآن می‌خواند عین‌هو عبدالباسط! بعد از دبیرستان هم همه‌اش ولو بود تو مسجد و بسیج! پرسیدم:«یعنی معتاد شده؟» سیگاری آتش زد و شانه بالا انداخت. رفتم توی فکر. گفت:«اون‌روز آقاتو دم مسجد دیدم. سلام کردم ولی خودش‌و زد به نشنیدن.» «لابد واقعاً نشنیده.» لبخند معناداری زد و به گفتن یک عجب اکتفا کرد. چایم را برداشتم:«از سیما خبر نداری؟» حلقه‌ی دود را از دهان بیرون فرستاد: «بی‌خبر بی‌خبرم نیستم. چند روز پیش بش اسمس دادم چیزی کم و کسر نداره برام نوشت برو به جهنم! خودش گفت و خودش خندید. گفتم:«آخه این چه کاریه خل و چل؟ طرف‌و از خونه‌ فراری دادی بعد بهش اسمس می‌دی؟» حق به جانب گفت:«چی‌کار کنم؟ تو این مملکت خراب شده که سگ می‌رقصه گربه گریه می‌کنه همین‌طوری رهاش کنم؟ اون داداشای گاوش که اینگار نه اینگار»
حالا کاری ندارم به اینکه هیچ ضرب المثلی را درست نمی‌گوید ولی خدایی درکش نمی‌کنم. گفتم:«خیلی خری بخدا! خوب تو که اینا رو می‌دونی برش گردون» فیلتر سیگار را توی سینی چای خاموش کرد. «نه ما به درد زندگی با هم نمی‌خوریم! من هارم! اینجا باشه هی به پرو پاش می‌پیچم. اونم که زبون داره این هوااا! بلندی دستش را نشان داد:«بعد یه چی می‌گه یکاری می‌کنم که نباید. الان، هم اون راحته هم من. حالا دست و بالم باز شه یه خونه براش اجاره می‌کنم تا کلفتی اون بابای پفیوزشو نکنه» گفتم :«چه کاریه؟ لااقل طلاقش بده بذار بختش‌و با یکی دیگه امتحان کنه!» رو ترش کرد:« طلاقش بدم تا هر کی از راه رسید به چشم بد نگاش کنه؟ این‌طوری خودم هواشو دارم. چه مالی چه جانی چه کیفی چه حالی!» کونش گرم شده بود داشت پته‌ی خودش را روی آب می‌ریخت. چشم‌هام چهارتا شد:«تو باهاش قرار مدارم می‌ذاری»؟ بلند شد رفت سمت آشپزخانه: «مگه باهات شوخی دارم؟ ولی این حرفا رو همین‌جا چال کن.» بلند پرسیدم:«بعد اون‌وخت زنتم باهات پایه‌ست؟» سرش را از پشت دیوار بیرون آورد:«اونش دیگه به تو مربوط نیس!» من و او خیلی با هم فرق داریم. اصلا انگار مال یک دنیای دیگر است. پرسیدم:«تو از این وضعیت راضی‌ای؟!» جواب نداد. فکر کردم شاید صدایم را نشنیده! رفتم توی آشپزخانه. توی تراس ایستاده بود و پشت هم سیگار دود می‌کرد. کنارش ایستادم:«خفه کردی خودتو.» چشم‌هاش را ریز کرده بود و لای دود به کوچه نگاه می‌کرد. گفت:«چیه؟ می‌ترسی لباسات دودی شه زنت فک کنه سیگاری شدی؟!» کفری شدم:«چقدر زنت زنت می‌کنی بابا توام. مثل اینکه بدت نمیاد منم عذب شم بیام ور دلت. نه؟» سیگارش را از لای نرده‌ها انداخت پایین. صاف زل زد تو چشمم:«بینم! تو واقعاً در مورد من این‌طوری فکر می‌کنی؟» راستش هنوز جواب سوالش را نمی‌دانم. او با همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم فرق دارد. با اینکه از مدرسه با هم رفیقیم ولی هیچ‌وقت نفهمیدم چی توی سرش می‌گذرد. یک روزهایی اینقدر زر می‌زند و چرت و پرت می‌گوید کأنه مخش گوزیده یک وقت‌هایی هم مثل امروز عجیب و معصوم می‌شود. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔