Mohsen Chavoshi - Ali.mp3
10.96M
با هم گوش کنیم.
عیدتون مباااااااارک
😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چراغ خاموش بود. اما چشمهای امیرعباس برق میزد. بوسیدمش و برای بار هزارم گفتم:(چقدر خدا مهربونه که تو رو به من داده)
گونهام را بوسید.
_شما لو هم به من داده. مامان قشنگم ملکه زیبای من
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
خوشحالم که از عدم به وجود آمدم. طعم عشق چشیدم و توسط سه پسر تربیت شدم.
روزهایی را به خاطر میآورم که از خدا میخواستم همانطور که دلها را متوجه هاجر و اسماعیل کرد به غربت من و پسرم رحم کند و دلها را به سمت من بکشاند.
خدایی که در همان نزدیکی بود دوستانی به من بخشید بهتر از آب روان! روزهایی رسید که حتی خارج از مرزهای شهر و کشور دلهایی با شوق به من پیوستند. این وعده خداست.ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ
اما
فرزندآوری همچنان تاوان دارد. طعنه و کنایه میشنوی. محروم میشوی و اتفاقهای تلخ را تجربه میکنی.
بعضی افراد در محیط خانوادگی و دوستی، خانوادههایی که سه یا چهار فرزند دارند را به مهمانی دعوت نمیکنند.
یا اگر مادر را خسته ببینند طعنه میزنند که اگر بچه نداشتی خسته نبودی!
در محیط اجتماعی هم کمترین تاوان این است که وقتی میفهمند بارداری کنار گذاشته میشوی.
سیستم مبتنی بر سود و سرمایه برای تو که حتی شایستهتری صبر نمیکند.
یا
بین تو که سه بچه داری و کسی که بچه ندارد دیگری انتخاب میشود. چون دردسرش برای سیستم کمتر است. کارفرما به بلوغ پس از مادری معتقد نیست. ما مادرها که سختترین دردها را تجربه کردهایم. کمترین خوابها و خوردنها بیشترین مراقبهها
ما یک چریک تمام عیاریم!
ما مثل آب در حرکتیم. به آدمها در ذهنمان آنقدر قدرت نمیدهیم که ما را به ته صف برانند و شماتتبار نگاهمان کنند.
فرزندان ما تنها نتیجه زندگی ما نیستند. منِ دیگری که از ما با فرزندپروری بیرون کشیدهشده، حاصل زیست ماست. منی که خودشکوفاست. منی که جراتمند و تجربهگراست. وقتی به قدرت پنهانتان ایمان میآورید. وقتی که طمع از همه میبرید، آن لحظه، لحظه شکفتن شماست. من هم روزهایی دارم که پژمردهام اما به خودم میگویم:
یالا بلند شو دختر!
افسار زندگیتو به دست بگیر
بگذار باد آزادی از قید دیگران در موهات بوزه
بگذار اسب انتخابت در مرغزار زندگی شیهه بکشه
تو برای زندگی بخشی آفریده شدی
این بالاتر از زندگیست.
یالا دختر بلند شو
معصومه امیرزاده
از تجربه های تلخ و شیرین فرزندآوریتون اینجا بگید
#ایران_قوی
#مادر_با_شکوه
#مادرم_با_افتخار
#خانواده_پر_جمعیت_با_کلاس
#تاچشتون_درآد
#والا
https://www.instagram.com/p/CR_Nu3PoTFW/?utm_medium=share_sheet
#داستان_کوتاه
#بیخوابی
#ف_مقیمی
من مدتهاست شبها نمیخوابم!
نمیدانم چند وقت!
قبلاً بیخوابی شب را با خواب روز جبران میکردم.
جبران که نمیشد! همیشه در طول روز حس میکنی خستهای. کلافهای. ایستادن پای گاز برایت سختترین کار دنیا میشود! سختتر از رنده کردن گوجه برای املت! یا حتی سختتر از شکستن تخم مرغ توی تابه..
قبلترها این کارها راحت بود. صبح پا میشدم، چای دم میکردم. نان تازه میگرفتم. با بچه ها بپر بپر میکردیم. آنقدر که عرقمان در میآمد. بعد زنگ میزدم به همه! اول حال مامان را میپرسیدم. اگر یک روز زنگ نمیزدم بعد از نماز ظهر زنگ میزد و میپرسید:«زنگ نمیزنی!»
و بعد من مجبور بودم برایش توضیح بدهم که دیر پاشدم و کار داشتم. با او که قطع میکردم گوشی را روی اسپیکر میگذاشتم. سروته توی یقهی پیراهنم جاسازش میکردم. جوری که دهنهاش زیر فکم باشد و صدایم خوب به آن طرف خط برسد. ساعتها در همین حالت با خواهرم غیبت میکردیم و غر میزدیم. به هیچ کس و هیچ چیز هم رحم نمیکردیم. از دولت بگیر تا فامیل! این کار بهم انرژی میداد! باعث میشد تنبلی را کنار بگذارم و کارهای خانه را راس و ریس کنم. خواهرم پشت تلفن حرف میزد و من گردگیری میکردم،ظرف میشستم، غذا میپختم. هلک و تلک جاروبرقی را وسط هال میکشاندم و سیمش را میزدم به پریز..
صبر میکردم جملهاش را راجع به حرفهای خواهرشوهرش تمام کند و بعد با گفتن «عجب بیشعوریاست خودت را حالا ناراحت نکن» دستهی جارو را از زمین برمیداشتم.
این را که میگفتم آه میکشید. بعد میگفت: «ببخش وقت تو را هم گرفتم! برو به کارهات برس.»
و من بعد از قطع تلفن جارو میزدم و انگار جارو تمام حرفهای او را هم قاطی خردههای نان و برنج با خودش به کیسه میکشاند..
آنروزها همه جا حرف از دسرها و تزئینات من بود. توی مهمانیها سنگ تمام میگذاشتم! کمتر از سه چهار نوع غذا نمیپختم. اسراف هم نمیشد. ته همهی غذاها را مهمانها در میآوردند. هم میخوردند هم میبردند. دوستانم میگفتند:« بیکاریها! چقدر مهمان دعوت میکنی!» ولی من عاشق مهمانی دادن بودم. یکهو از خواب بلند میشدم و دلم میخواست یکی بیاید خانهام! حالا فکرش را بکن دور و برم پر از ریخت و پاش، جامیوهایام خالی! سنگ توالت زرد! زنگ میزدم به یکی! فرق نمیکرد چه کسی! دوست، فامیل، مادر، مادر شوهر.. هر کس که تمایل بیشتری نشان میداد شانس بیشتری داشت.
خانه را سریع تمیز میکردم. کف و شیرآلات دستشویی و حمام را برق میانداختم. دیوارها،کابینتها، سینک، توی یخچال.. همه جا را سرو سامان میدادم.
بعد زنگ میزدم به همسرم. میگفتم خریدها را سریع به دستم برسان فلانی زنگ زده دارد میآید اینجا.. اینطوری میگفتم تا با من بحث نکند. آخر از این کارم خوشش نمیآمد. میگفت قبل از هر اقدامی باید اول با من هماهنگ کنی. من دوست نداشتم. چون همیشه مخالف بود. همیشه خسته بود. همیشه پول نداشت..
من دلم نمیخواست نه بشنوم. چون احتیاج داشتم که مهمان بیاید. این میهمانی دادنها برای من همانقدر اهمیت داشت که ویارونه برای زن باردار...
مردها خیلی حواسشان هست که هر چه زن باردارشان هوس کرد تهیه کنند. ولی باقی روزهای سال برایشان مهم نیست تو به چه چیزی نیاز داری! چرا؟ یعنی زن اهمیتش کمتر از بچهاست؟
نمیدانم!
برای شوهر من که اینطور نیست. همه میگویند شوهرت خیلی دوستت دارد. او بیشتر از بچهها به تو توجه میکند. برایت بهترین لباسها را میخرد. با اینکه کرمپودر و لوازم آرایشیات گیر نمیآید کل تهران را زیر پا میگذارد تا سراغ این لوازم آرایشهای ارزانقیمت نروی. راست میگویند. تازه خیلی چیزها هم هست که آنها نمیدانند. مثلاً خبر ندارند هر ماه بچهها را میگذاریم خانهی مادرم و به بهانهی پیادهروی میرویم جگرکی.. بچهها دوست ندارند وگرنه آنها را هم میبردیم. میگوید:«باید کمخونیات را جبران کنی.» جگرها را خودش برایم لقمه میگیرد و دستم میدهد. میگویم:«خودت هم بخور» میگوید:« تماشای تو موقع خوردن دلچسبتر است.»
این سری هم رفتیم جگر خوردیم. مزهاش مثل قبل نبود. به شوهرم گفتم:« جگرش کهنهاست»
گفت:«مثل همیشهست.»
ولی به نظر من طعمش عوض شدهبود.
طعم خیلی چیزها عوض شده. مرغهایی که میخرد بوی زحم میدهد. هر چقدر پیاز توی آبش میریزم طعمش درست نمیشود. گوشت چرخ کرده هم بوی دنبه میدهد. دیگر چای گرم، برایم مطبوع نیست. سیب و آلو مزهی آب میدهد. آب مزهی تلخ و شور! مادرم چند روز پیش گفت نکند حاملهای؟ ولی نیستم. یعنی نمیشود که باشم!
من فقط خوابم نمیبرد. نه شبها، نه روزها.. وقتهایی هم که میخوابم هنوز روحم بیدار است. توی تنم لم میدهد! بیرون نمیرود تا کمی احساس سبکی کنم. گوشهایم همه چیز را میشنود. صدای پاهای مرد همسایه را. صدای دندان قروچههای دخترم را. صدای بستن آهستهی در خانه را هم میشنوم. آن هم هر روز قبل از روشنی صبح.. وقتی که شوهرم از خانه میرود سرکار.
بچههایم دوست دارند مثل سابق با آنها بازی کنم. میگویند چرا برایمان قصه نمیخوانی؟ و من فقط میتوانم دستم را لای موهای جمع شدهام ببرم و بگویم باشه! میخوانم.
در حالیکه میدانم علاقهای به بازی و کتاب ندارم.
قبلا چطور این کارها را انجام میدادم؟
نکند خیالاتی شدم؟
آره! ممکن است همینطور باشد. مثل اتفاقی که دیشب برایم افتاد!
گوشی و هنزفریام را گذاشته بودم بالای یخچال خانه مادرم. گذاشته بودم آنجا تا بچهها سراغش نروند. بعد که خواستم به خانه برگردم آنها را از بالای یخچال برداشتم و توی کیفم گذاشتم. میخواستم زود بروم خانه. خوابم گرفته بود و دلم نمیخواست این فرصت طلایی را از دست بدهم. بچهها را توی حیاط خانه کشاندم و گفتم سریع کفشهایشان را بپوشند تا برویم.
مادرم از پشت اوپن آشپزخانه داد زد:
«گوشیات را بالای یخچال جا گذاشته ای!»
گفتم:« برای من نیست. گوشی من توی کیفم است.»
از دور نشانم داد. شبیه گوشی من بود. دست کردم توی کیف. نه گوشی داخلش بود نه هنزفری!
و من هنوز نمیدانم چطور میشود در بیداری، موقع راه رفتن، خواب هم ببینی! خواب کارهای انجام ندادهات را.
چیزی تا صبح نمانده و من اینجا نشسته ام. دارم به صورت معصوم دخترم نگاه میکنم. با پشت انگشت، صورتش را نوازش میکنم. تکان نمیخورد. مژههایش افتاده روی پلک بستهاش و لبخند نصفهنیمهای روی لب دارد.
همیشه همین طوری میخوابد. بیشتر وقتها هم آب دهانش از گوشهی لبش آویزان است. این را در همین مدت فهمیدم.
فقط این نیست. چیزهای دیگری هم هست که کشف کردم. مثلا فهمیدم شبها هشتبار وسایل خانه قلنج میشکانند و صدای عربدههایی که هر شب از کوچه میآید مال مردی افغان است که زنش را خریده و پدرزنش به او نمیدهد.
همینطور فهمیدم که توالت ما هم سوسک دارد. ولی از آن سوسکهای خجالتی که ترجیح میدهد فقط شاخکش را از زیر کاسهی دستشویی تکان بدهد.
همهی اینها را تازه فهمیدم. نمیدانم فهمیدنش به چه دردی میخورد ولی حداقل شبها سرگرمم میکند.
دارد هوا روشن میشود. باید چشم بندم را پیدا کنم. چند ساعتی خودم را به خواب بزنم و بعد چای بدمزه دم کنم. جان بکنم ناهار بپزم. سیم تلفن را بکشم که خواهرم زنگ نزند. حوصله ندارم امروز خانه را جارو بکشم. باید حتما عصری بروم پیادهروی. امیدوارم این سری مثل دفعههای پیش تنبلیام نگیرد. شاید پیادهروی خستهام کند، شب زود بخوابم!
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
#مقیمی_نوشت
#دوستانه
تو این روزا برای هم خیلی دعا کنیم.
مراقب خودمون و عزیزانمون باشیم.
دنیا خیلی کوچیکه
ما کوچیکتر از دنیا..
تا چشم به هم بزنی عمر میره و نمیفهمی چیشد.
تا میتونیم هوای همدیگه رو داشته باشیم. تا میتونیم به هم حال خوب کادو بدیم.
بچههامون رو سفت بچسبیم و بغل کنیم.
به همسرانمون بگیم چقدر برامون مهمند حتی اگه بعضی از رفتارهاشون حرصمون میده.
حواسمون باشه دل پدر مادرامون رو نشکنیم.
معلوم نیست فردا ببینیمشون.
یه امروز و بیاین بشینیم جلو آینه،با خودمون حرف بزنیم. خودمون رو ببوسیم. از جسممون تشکر کنیم که تو این مدت دووم آورده و پابهپامون داره میاد..
ما به این تن مدیونیم. اگه سرپا نبود زندگی سختتر میشد.
بیاین امروز دست و پاهامون رو نوازش کنیم. ماساژ بدیم. ازشون بخاطر کارهای خوبی که کردن تشکر کنیم.
و بابت کارهای بدی که مجبورشون کردیم انجام بدن حلالیت بطلبیم.
رک بگم!
بیاین یه روز رو عین دیوونهها زندگی نکنیم!
بله! درست خوندید!
فکر میکنم اینهمه بی توجهی به خودمون و اطراف فقط نشونهی دیوونگیه!
من که دوست دارم امروز با خودم وخوشبختیهام خلوت کنم.
خوشبختیهای کوچیکی که هرگز به چشمم نیومده.
دوست دارم امروز خودم رو ببوسم.
دستهامو..
پاهامو..
لبهامو توی آینه.
و به تنم بگم خیلی دوستت دارم رفیق!
#وقت_نداریم
#خوشحال_باشیم
#عاشقانهزندگیکنیم
4_5783112531362974061.mp3
8.02M
❤️ با هم گوش کنیم❤️
آرام جان من باش
ماه من باش
مانده در راهم
دلتنگم
روی شانهات گریه میخواهم..
در پناه خدا باشید.
#دلنوشته
دلم را گذاشتم توی کوله پشتی نبایدها و زیپش را محکم کشیدم .جای کوله پشتی کجاست؟پشت سر آدم !!
انداختمش روی دوشم و بقیه راه را بی دل میروم . گاهی که دلم برای دلم تنگ میشود ، مینشینم کنار جاده زیر سایه درختی ،کنارچشمه آبی لحظه ای کوله پشتی ام را باز میکنم .به دلم نگاهی می اندازم و قبل از آنکه وسوسه برداشتن و در سینه گذاشتنش مرا از راه بیاندازد ، دوباره زیپ کوله پشتی نبایدهایم را محکم میکشم. من تمام احساس های مرموزم را ، دلم را، عاشقی ها و جوانی ام را گذاشته ام در کوله پشتی نباید ها ، انداخته ام پشت سرم.
گفتم سرم ... سرم اما پر است از عقل !!!
عقلم زیادست.سرم سنگین است. اما تن بی دل عقل را تاب می آورد.
میروم میروم میروم ...
انگار مقصدی جز در جاده ماندن و رفتن نیست. روحم چند وقت است رفته تا خبر بیدلی ام را به خدا بدهد.عقل میگفت:" دل را زیر پا جایی بگذار و رد شو از رویش ..."
نتوانستم .
نتوانستم .
باردل بر دوش میکشم و سر سنگین پرعقل بر شانه هایم فشار می آورد .منتظر روحم که برگردد .شاید بر دامنه ی روح بشود من و دل و عقل سر یک سفره بنشینیم !!
البته اگر وسوسه آزادی رهایم کند .
معصومه امیرزاده
تیرماه 94
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
ای آنکه گفتی چشم فرو بندید
چه داغ ها که بر دل این دل نکاشتم از نگاه هایی که نگذاشتم ممتد شوند....
اما می دانم که تو بر دلم دست می کشی و جای آن همه داغ یاس می روید...
م.امیرزاده
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
🦋@ghalamdaaran🦋
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم
تا بغلتیم در آغوش تو ای رود! به خون
دل بیحوصله صدبار فروریخته بود
زیر این سقف نمیزد اگر آن آه ستون
#فاضل_نظری
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
👈 عضو شوید👉
━━━━━━━━━━━━
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
#یک_فنجان_شعر
☕️
آنقدر از حادثه پُرم
که وقتی به خانه می رسم
تلویزیون ، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند ...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود
و چشم هایم می روند بخوابند
اما دست هایم
هنوز در دست های تو
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی
جا مانده اند.
#وحید_پورزارع
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
🦋@ghalamdaaran🦋
♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️❁➖❁♦️
ارباب صدای قدمت میآید.....
سلام 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حواستون هست که صدای پای محرم داره میاد؟
حواستون هست که امسال چراغ روضه آقا رو باید ما زنها روشن کنیم؟
اگه سالهای قبل مردها میون دار بودن
اگه مردها دست به جیب میشدن
اگه مردها سینه میزدن و زنجیر
حواستون هست امسال چراغ روضه خونگی باید روشن بمونه
اگه سالهای قبل خیلی هم مهم نمی دونستیم که توی خونه پارچه مشکی بزنیم چون مدام تو هیئت بودیم و اونجا رو مشکی پوش کرده بودیم امسال باید خونه رو مشکی پوش کنیم.
باید به بچه هامون یاد بدیم که دلمون حسینه است. هر شب یه ساعتی رو مشخص کنید و روضه خونگی با بچه هاتون بخونید. چایی بذارید😢
بذارید سینه سماور قل قل بجوشه و استکان و نعلبکی دم بگیرند.
چایی رو بچرخونید تو خونه
امسال سالِ صِفر هست. سالیکه هیچ سال قبلی مثل اون نیست و هیچ سال دیگه ای هم مثلش نمیاد.
امسال میون دار روضه، ما زن ها هستیم.
هر شب یه قصه از کربلا بگید😢
یه سال همسرم رفتن زیارت اربعین کربلا
من دلم خیلی میخواست میتونستم برم اما نمیشد چون پسرا کوچیک بودن.
خواب دیدم رفتم تو حیاط خونه از اون جا رفتم بیرون و توی حرم امام حسین بودم.
سیر دل زیارت کردم خواستم برگردم راه رو بلد نبودم به هر خادمی می گفتم بلد نبود. یه خادم گفت خانم اصلا شما از کجا اومدید گفتم من از خونم. من از خونم یه راهی پیدا کردم مستقیم به صحن امام حسین😢
هاج و واج نگاهم کرد و گفت مگه ایرانی نیستی
گفتم اره
گفت کدوم شهری گفتم تهران
گفت یعنی نمی دونی از تهران تا کربلا چقد راهه؟
منم محکم میگفتم نه
خونه ما راه داره به حرم
.
.
اینو گفتم که بدونید خونه همه ما راه داره به حرم
غفلت نکنیم.
اگه یک خانواده ورشکسته معنوی شد باید از زن خونه پرسید.
همون طور که اگه ورشکسته مادی شد از مرد میپرسند.
پس مشکیاتونو آماده کنید.
قند و چایی و بساط حلوا و شله زرد
امسال میون دار، ما زن هاییم
ما که از خونه هامون بلدیم چطور بریم کربلا🏴🏴🏴🏴🏴
🔲دل نوشته یک مادر
⚫هر خانه یک حسینیه
محرم ۹۹
https://www.instagram.com/p/CEByE-Fgu8G/?utm_medium=share_sheet
شب اول
مرثیه منثور
و اما بعد حسین علیهالسلام
بین رکن و مقام دو رکعت نماز گزارد و از خداوند طلب خیر کرد.
خیرش در خون رقم خورد.
مسلم را خواست و پاسخ نامهها را نوشت: «سخن شما این است که؛ امامی نداریم. به سوی ما بیا، شاید خدا به سبب تو ما را
هدایت و متحد کند.
من، مسلم بن عقیل؛برادر و پسرعموی خود را که مورد اطمینان من است به سوی شما فرستادم. پس اگر برای من نوشت که رأی خردمندان و اهل فضل و مشورت شما همان است که در نامههایتان خواندم، بزودی نزد شما خواهم آمد…»
به تاخت تا کوفه رفت و کار به آنجا رسید که در بین آن همه جنگاور کوفی خانه پیرزنی در کوچههای تنگ و تاریک کوفه پناهگاهش شد.
به او هجوم آوردند.
جنگید و پس از آن گریست و استرجاع کرد. کسی که جنگاوری مسلم میدانست متحیر شد و سبب اشکهایش را پرسید. گفت:
« به خدا سوگند که از کشتهشدن باک ندارم و برای خود گریه نمیکنم. من برای
خاندان پیامبر که به اینجا میآیند و برای حسین و آل او گریه میکنم»
بدن مسلمبنعقیل اولین بدن از بنیهاشم بود که آویخته گشت و رأس او اولین رأسی بود که به دمشق فرستاده شد.
اول کسـی کـه رو بــه حـــرم از فراز بام
با دست بسته داد به مولای خود سلام
خــونش حـلال گشـت ولی در مـه حرام
از او بــه تیــــر و نیــــزه گـــــرفتند احترام
الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون
منابع:
۱٫ سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، ۱۳۶۴ .
۲٫ شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذویالقربی، ۱۳۷۸ .
Rozekhani.ir
https://www.instagram.com/p/CEHfKQsAb6D/?utm_medium=share_sheet
بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه منثور
يا حسين اخرج الى العراق فإن الله قد شاء ان يراك قتيلا
آری گلگونه مردان خون ایشان است....
لما عزم على الخروج إلى العراق
هنگامی که حسین علیه السلام تصمیم گرفت از مکه به سوی عراق برود، مقابل جمعیت ایستاد و فرمود: مرگ بر فرزندان آدم حك شده است، چون جاى گردنبند بر گردن دختران جوان. من مشتاق ديدن پيشينيان خويشم، مانند اشتياقى كه يعقوب به ديدار يوسف داشت. سرزمينى براى كشته شدن من انتخاب شده است كه به آن خواهم رسيد وگويا مى بينم كه اعضاى بدنم را گرگهاى بيابان، در زمينى بين نواويس وكربلا پاره پاره مى كنند تا شكمهاى گرسنه خود را سير گردانند وانبانهاى خالى خويش را پر كنند. آرى ! از سرنوشت نمى توان گريخت. آنچه خداوند به آن خشنود است، ما اهل بيت هم خشنوديم وبر بلياتى كه از جانب خدا باشد صبر مى كنيم ومى دانيم او مزد صابرين را به ما اعطا مى كند. ما كه پاره تن پيغمبر خدا هستيم از او جدايى نداريم و در بهشت با او خواهيم بود. بدين گونه رسول خدا خشنود خواهد شد وبه وعده اى كه خداوند به رسولش داده وفا مى شود. هر كس براى جانبازى در راه ما آماده است واز شهادت وملاقات خداوند خشنود مى شود با ما بيايد، زيرا به يارى خدا - انشاء الله - بامدادان از مكه خارج مى شويم۱
.
.
و اما بعد حسین علیه السلام به همراه نوباوگان مصطفی(ص) در دوم محرم به کرب و بلا رسید و فرمود: «هَذا مَوْضِعُ کَرْبٍ هاهُنا مُناخُ رِکابِنا وَ مَحَطُّ رِحالِنا وَ مَقْتَلُ رِجالِنا وَ مَسْفَکُ دِمائِنا بِهذا حَدَّ ثَنی جَدّی رَسُولُ اللّه ِ صلی الله علیه و آله؛ اینجا محل غم و بلا است، اینجا خوابگاه مرکبهای ماست، محل فرود آوردن بارها و توشههای ماست، اینجا قتلگاه مردان ما و محل ریختن خونهای ماست؛ جدم رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) این گونه به من خبر داده است.» ۲
.
.
با احتیاط لاله ي ما را پیاده کن
عباس جان، سه ساله ي ما را پیاده کن
با احتیاط بار حرم را زمین گذار
زانو بزن وقار حرم را زمین گذار
با احتیاط تا که نیفتد ستاره ای
می ترسم آنکه گیر کند گوشواره ای
چشم مخدرات به سمت نگاه تو
دوشیزگان محترمه در پناه تو
باحوریان رفته به زیر نقابها
یک لحظه روبرو نشدند آفتابها
این حوریان عزیز خدایند و بس، همین
این دختران کنیز خدایند و بس، همین۳
۱.لهوف،سید بن طاووس ص ۷۲
۲. قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص۱۸۹
۳.علی اکبر لطیفیان
https://www.instagram.com/p/CEJ739BgDFE/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متاسفانه علی سلیمانی بازیگر کشورمان بامداد امروز بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت.
این خاطره شنیدنی رو ببینید که مرحوم علی سلیمانی لائیکها رو دعوت به پیاده روی اربعین کرد!
مجله قلمــداران
متاسفانه علی سلیمانی بازیگر کشورمان بامداد امروز بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت. این خاطره شنیدنی رو
چند سال پیش، شاید حدود ده سال قبل، شبها عادت داشتم با تهران در شب بخوابم. همیشه هم پای ثابت تماسهای تلفنی با این برنامه بودم و توی چالشهاش شرکت میکردم. یک روز در هفته مجری برنامه مرحوم سلیمانی بود.
اینقدر تماس گرفته بودم و مستقیم حرف میزدم با خودشون که دیگه تا سلام میکردم بلافاصله تشخیص میدادند صدای پشت خط، مقیمیه.
آقای سلیمانی اغلب شوخی میکردند و با لحن مهربون خودشون حال و احوال خودم و بچه محلهام رو میپرسید. میگفت یکی از رفقای فابریکش هممحلهای ماست. همیشه هم پشت آنتن میگفت خانم مقیمی فلافل خوردی جای منم خالی کن..
آخه تو محله ما فلافلیهای معروفی داره..
خدا رحمتش کنه..
بعضی مرگها باور نکردنیه.
بعضی از مرگها درد داره.
از وقتی این خبر و شنیدم پرت شدم توی خاطرات ده سال پیش، شبهای تهران در شب..
تاریکی اتاق، و رادیوی کوچیکی که به گوشم چسبونده بودم و صدای خشدار آقای سلیمانی..
نمیدونم تا کی، ولی فعلاً تو همونجا گیر کردم و عجله ای هم ندارم برای بیرون اومدن از این خلسهی غمگین.
#روحش_شاد
#کرونا
#ادرکنی_یا_حسین
#به_امید_شفای_همه_بیماران
بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه منثور
شب چهارم
حر بن یزید ریاحی
حسین فریاد بر آورد که آیا مدافعی نیست که از حرم رسول خدا(ص)دفاع کند؟
و حر بن یزید ریاحى به عمر بن سعد گفت:
_آیا با این مرد میجنگى؟
_آرى به خدا جنگى که آسانترین شکل آن پراندن سر و قطع دستهاست.
حر رفت و لرزه به تنش افتاد.
مهاجر بن اوس به او گفت:
_به خدا که کارت عجیب است، اگر پرسیده میشد: اشجع کوفیان کیست، از تو چشم نمیپوشیدم، این چه وضعى است که در تو مىبینم؟
_ به خدا خود را در گزینش بهشت و دوزخ مخیر مىبینم. به خدا قسم که جز بهشت را بر نگزینم گرچه قطعه قطعه و سوزانده شوم.
سپس اسب خود را به سوى حسین (ع) رانده و در حالیکه دستهایش را بر سر نهاده بود، مىگفت:
_ خداوندا به سویت بازگشته و توبه کردم، توبهام را بپذیر، چراکه من دلهاى دوستانت و فرزندان رسولالله را به وحشت و اضطراب افکندم.
او به حسین (ع) عرض کرد:
_فدایت گردم، من همانم که تو را از بازگشت به مدینه باز داشته و کار را بر تو سخت گرفتم، به خدا گمانم این نبود که این مردم با تو چنین کنند، من نزد خدا توبه کردم، آیا مىبینى که توبهام پذیرفته شود؟ حسین (ع) فرمود: «آرى خدا توبهات را مىپذیرد، فرود آى».
_در خدمت تو سواره بهتر مىتوانم عرض خدمت کنم تا پیاده و فرود آمدن آخر کار من «شهادت» است، حال که من اول کسى هستم که بر تو خروج کردم، پس اجازه دهید اولین شهید در پیشگاه تو باشم، باشد که در فرداى قیامت از آنان باشم که با جدّت محمد (ص) مصافحه کرده باشم.
امام به او اجازه داد و حر به جنگ پرداخت و جنگى زیبا کرد و جمعى از دشمن را به هلاکت رساند و بعد شهید شد، پیکر پاکش را نزد امام حسین (ع) آوردند و امام خاک از چهرهاش پاک مىکرد و مىفرمود:
اَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ.
«تو حرى آنگونه که مادرت حرت نام نهاد، تو حرى- آزاد مردى- در دنیا و آخرت».
#روضه_های_مجازی
#سال_صفر
#سالی_مثل_هیچ_سالی_نبود
https://www.instagram.com/p/CEPnev6Aqjt/?utm_medium=share_sheet