eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
303 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 وقتی عذاب وجدان داری، زندگی زهرمارت می‌شود! نه حواست به کسب و کارت است نه دل و دماغ خوشگذرانی داری! از خودت بدت می‌آید. دلت می‌خواهد کاری کنی تا جبران مافات شود ولی اگر مثل من عادت به گه خوری کرده باشی ترک عادت موجب مرض است.. یعنی گاهی وقت‌ها حاضری بار عذاب وجدان را روی دوش‌های نرت تحمل کنی ولی دست از کاسه گهی که برای خودت کشیدی برنداری. چون تو به مزه‌اش عادت کرده‌ای. پشت کامپیوتر نشسته‌ام و دارم لیست و عکس خانه‌ها را وارد سایت می‌کنم ولی حواسم هزار جای دیگر است. مشخصات چند ملک دیگر مانده که باید همین امروز کلکش را بکنم. حاجی آن طرف بنگاه پشت میز خودش نشسته و با صاحب ملکی که حکم تخلیه‌ی مستأجرش را دارد بحث می‌کند:«حاج اصلان سر جدت نکن این کارو.. این زن‌ و با دو سه تا بچه الکی آلاخون والاخون نکن» زیر چشمی حاج‌اصلان را می‌بینم. یک مشت پشم و پیل روی صورتش جمع کرده و تسبیح شاه‌مقصود توی مشت انداخته. همچین لنگ‌هاش را مثل زن زائو باز کرده، انگاری ارث پدرش را از ما می‌خواهد. آرنجش را می‌گذارد لب میز و خم می‌شود طرف حاجی: «اصلا حرفشم نزن! شیش ماهه آزگاره دارم بهش پیغوم پسغوم می‌دم کرایه‌شو بده هی امروز فردا می‌کنه.. هی گریه زاری راه می‌ندازه..آقا اصلا نمی‌خوام به زن جماعت خونه بدم زوره؟» «زور که نیس.. ولی انسانیتم خوب چیزیه.. این طفلی داغداره. فعلاً دستش تنگه. اصلاً من اجاره‌ی این مدتش‌و می‌دم بی‌خیال شو» حاج‌اصلان هیکل گنده‌اش را روی مبل تکان می‌هد. جیغ چرم در می‌آید:«همون که گفتم! نمی‌خوام اصلاً خونه‌م در رهن ایشون باشه.» یارو از آن بد پیله‌هاست! غلط نکنم ریگی توی کفش‌های گلِی‌اش است. اگر صولت اینجا بود می‌گفت به زنه نخ داده زنه نخش را پاره کرده! بعید هم نیست. دیگر اگر همجنس خودمان را نشناسیم که کلاهمان پس است! ولی انصافاً حاجی اینجور نیست! اصلاً همین خود من! وقتی ده سال پیش پروانه را توی همین مغازه دیدم دهانم هنوز بوی شیر می‌داد. نه دندانی داشتم که برایش تیز کنم نه اشتهایی! دلم برایش می‌سوخت. چون دوست نداشتم یک دختر مثلاً چهارده پانزده‌ساله تک‌ و تنها جور بی‌پدری‌ بکشد و جای مادر مریضش دربه‌در این بنگاه و آن بنگاه باشد. بابا هر روز می‌گفت یک مورد خوب برایشان سراغ دارد. چند تا را خودم نشانش دادم. یکی از یکی درب و داغان‌تر! با این‌وجود باز هم پولشان نمی‌رسید. به من ربطی نداشت ولی خودم دوره افتادم تا برایشان خانه پیدا کنم. تا اینکه یاد خانه‌ی خانم صادقی افتادم که بعد از فوتش خالی بود! می‌دانستم خانوادگی دست خیر دارند. شماره‌ی پسرش را گیر آوردم و جریان را تعریف کردم. او هم گفت ماجرا را به خواهر و برادرهایش می‌گوید و خبر می‌دهد. همان شب درآمد که فعلاً قصد ندارند ملک را بفروشند، خیرات سر مادر پدرشان رهنش می‌دهند. با مادر پروانه تماس گرفتم. نیم ساعت بعد پروانه آمد بنگاه. یک مانتوی سرمه‌ای رنگ و رو رفته تنش بود، شبیه فرم مدرسه. گفت:«سلام! زنگ زده بودید به مامانم که یک مورد جدید پیدا شده!» حاجی هنوز درست و حسابی در جریان نبود. کلید خانه را برداشتم و جلو رفتم:«مورد نگو بگو باقلوا.» پرسید: « اجاره‌ش زیاده؟» گفتم:« طرف شناسه. کاش مامانتم میومد کارو یکسره می‌کردیم» پراید‌ را روشن کردم رفتیم. خانه را پسندید! اگر نمی‌پسندید تعجب داشت. گفت:«خدا کنه همین، جور شه. دیگه خسته شدیم از بلاتکلیفی» چشم‌هایش قشنگ نبود ولی مژه‌های بلندی داشت. موهای سیاهش از کنار مقنعه بیرون زده بود. معمولا شلخته‌ می‌گشت. ولی این سری یک کم بیشتر. با این حال معصومیت صورتش را دوست داشتم. هرکار کردم نتوانستم جور دیگری تصورش کنم! در حالی‌که این کار برایم مثل آب خوردن است. از وقتی که جوش‌های بلوغم سرباز کرد به این کار معتاد شدم. هر مؤنثی که جلوی پایم سبز می‌شد بدون لباس و روسری تصور می‌کردم. بعضی چهره‌ها، لخت دیدنشان کیف بیشتری داشت. اما بعد مثل سگ پشیمان می‌شدم و از آن زن حالم به هم می‌خورد. کم کم از زن‌ها فاصله گرفتم. دیدم نسبت به آنها خراب شده بود. فکر ازدواج حالم را بد می‌کرد. صولت و باقی رفیق‌ها هم مثل من بودند. برای همین دوست نداشتم مامان و مژگان جلو نامحرم آفتابی بشوند. اما پروانه اصلاً تحریکم نمی‌کرد. با اینکه اغلب چند دسته شوید‌ از مقنعه‌اش بیرون بود، باز نمی‌توانستم بدون لباس تصورش کنم. روزی که به مامان گفتم پروانه را می‌خواهم باورش نشد. هیچ‌کس باور نکرد! چون نه برو روی آن‌چنانی داشت نه مال و منال درست و حسابی! ولی خودم می‌دانستم چرا! حسی که به او داشتم شبیه باقی زن‌ها نبود! مامان شاکی شد. می‌خواست با دختر خواهرش ازدواج کنم. خبر نداشت من توی ذهنم همه کار با نفیسه جانش کردم. **
در شیشه‌ای به هم می‌خورد و هیکل گنده‌ی حاج‌اصلان رد می‌شود. حاجی زیر لب فحش می‌دهد. می‌دانم با اوست. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم:«از اون هفت‌خطا بودا» رو ترش می‌کند:«برو دو تا چایی بیار، اون کتری سوخت» پا می‌شوم و به آشپزخانه دو در یکمان می‌روم. یک کابینت زمینی دو دره گذاشتیم. بغلش هم دادیم نصرتی سینک جمع و جوری بگذارد. مامان از جهازش یک اجاق رو میزی لعابی داشت که دو تا شعله بیشتر ندارد. گذاشتیمش روی کابینت تا بساط چایمان به راه باشد. چای را توی استکان‌ها می‌ریزم و کتری را بدون در بلند می‌کنم. بخار حمله می‌کند به پوست دستم. تند تند فوت می‌کنم تا استکان‌ها پر شود. حاجی از آن سر می‌گوید:«ببین یه آلونکی چیزی تو دفتر پیدا نمی‌شه بدیم به این زنه» سینی را برمی‌دارم و طرفش می‌روم:«وقتی کرایه نداره کجا روونه‌ش کنیم؟» حاجی استکان و نعلبکی را برمی‌دارد و کنار دستش می‌گذارد:«تو کاریت نباشه.» نمی‌دانم اگر به من ربطی ندارد چرا درباره‌اش حرف می‌زند؟ بعد از سی سال زندگی هنوز با من عین زیردستش حرف می‌زند. چای را برمی‌دارم و برمی‌گردم سر میزم. دفتر بزرگ را زیر و رو می‌کنم. هفته‌ی بعد پروانه و مادر خواهرش همسایه‌مان شدند. دم پسر صادقی گرم! خیلی سر کرایه باهاشان راه آمد. خروس‌خوان صبح رد شد که از خواب بیدار شدم. دانشگاهم دیر شده‌بود. کوله‌ را روی دوش انداختم و لقمه‌ به دست از خانه بیرون زدم. چشمم افتاد بهش. در خانه را بست. با قدم های بلند راه افتاد تو کوچه. گفتم لابد مدرسه‌اش دیر شده. تا من را دید انگار که جن دیده باشد سکندری خورد! نزدیک بود بیفتد. من هم که سرم درد می‌کرد برای سربه‌سر گذاشتن! گفتم:«شسِت نره تو چشِت!» حتی سرش را بالا نگرفت تا خنده‌ی زیر زیرکی من بیشعور را ببیند. آمد با خجالت از کنارم رد شود که دوباره سربه‌سرش گذاشتم:«تو مدرسه‌ یادت ندادن به بزرگترت سلام کنی؟» دوپا داشت دوپای دیگر هم قرض گرفت و از کوچه رد شد! شرمش را دوست داشتم. انگولکم می‌کرد سر به سرش بگذارم. چه‌می‌دانستم! به خیال خودم می‌خواستم یادش بدهم بیشتر از سنش رفتار نکند. آن وقت‌ها هنوز نمی‌دانستم او خیلی زودتر از این حرف‌ها مرد خانه شده.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 سوار آسانسور می‌شوم. کیسه‌های خرید را توی دست جابه‌جا می‌کنم. عطر قورمه سبزی ساختمان را برداشته. هر چه بالاتر می‌روم بیشتر هوش از سرم می‌رود. اما تا به طبقه‌ی پنجم می‌رسم بوی نعنا و پیازداغ تو ذوقم می‌زند. کلید را توی در می‌چرخانم. خانه سوت و کور و تاریک است. با دست دنبال جای کلید پریز می‌گردم و چراغ را روشن می‌کنم. خیره به ساعت روی دیوار در را می‌بندم. بسته‌ها را می‌برم توی آشپزخانه و کنار کابینت می‌گذارم.. پا تند می‌کنم به طرف اتاق خواب. پویا و پروانه بغل هم خوابیده‌اند. کنار تخت می‌ایستم. سایه‌ام می‌افتد روی صورت پری. آهسته تکانش می‌دهم. چشم‌های بسته‌اش می‌لرزد. غلت می‌زند و پشت می‌کند به من. دوباره تکانش می‌دهم:«پ چرا خوابی؟» جواب نمی‌دهد. مثل تلفن‌هایم! خیر سرم از دم غروب زنگ زدم آماده باشد شام برویم خانه‌ی حاجی. ولی انگار نه انگار. وقتی یکی یکهو خلقش عوض می‌شود باید ترسید. پنچر و درب و داغان از اتاق بیرون می‌روم. لباس‌ها را در‌می‌آورم و پرت می‌کنم روی مبل! اصلاً چه معنی دارد من خسته و‌ کوفته کپه‌ی مرگم را بیاورم خانه و او به عمد بچه را خوابانده باشد؟ به چه حقی من را نادیده می‌گیرد؟ بر می‌گردم به اتاق. کنار تخت می‌نشینم و دست‌هایش را می‌گیرم:« مگه الان وقت خوابه؟ پاشو گشنمه» گرسنگی بهانه است. دلم می‌خواهد خانه در این ساعت مثل همیشه باشد. او میز شام را بچیند. پویا سروصدا کند و تلویزیون همین‌طوری برای خودش روشن باشد. روی تخت می‌نشیند و به پویا نگاه می‌کند. می‌پرسم:«چرا این‌قدر زود بچه رو خوابوندی؟ شامش‌و دادی؟» باز چیزی نمی‌گوید. رفتارش دارد کفری‌ام می‌کند! می‌خواهد بلند شود که دستش را محکم می‌کشم:« چته؟ واسه چی جواب نمی‌دی؟» فقط نگاهم می‌کند. دلم می‌لرزد با اخم جواب می‌دهد:« خوابش میومد خوابید!» می‌رود توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق ظرف‌ها بلند می‌شود. از اتاق بیرون می‌روم و همه‌ی چراغ‌ها را روشن می‌کنم. ظرف‌ها را با سروصدا روی میز می‌چیند. زیر چشم‌هایش پف دارد. غلط نکنم قبل از آمدنم گریه کرده! به طرفش می‌روم و کنار میز می‌ایستم:«چرا حرف نمی‌زنی؟» سر یخچال می‌رود. پارچ آب را برمی‌دارد و روی میز می‌کوبد. دارم سعی می‌کنم از کوره در نروم. بالای صندلی را می‌گیرم:«با توأم؟ چرا یهو جنی شدی؟!» چاقو برمی‌دارد و توی بشقاب، خیارها را حلقه می‌کند. دست‌هایم را محکم روی میز ستون می‌کنم:« د حرف بزن! چه مرگته از صبح زندگی رو زهرمار کردی؟» خیارها را توی بشقابِ کنار دستش خالی می‌کند:«اگه تو یه امروز زندگی زهر مارت شده من سال‌هاست دارم این زهر و مزمزه می‌کنم» اخم می‌کنم:«عه؟ آره؟! تا دیروز از این حرفا بلد نبودی!خبریه؟» دست از خرد کردن می‌کشد و زل می‌زند:« خبرا پیش شماست» لب و دهنم را کج می‌کنم:«من امروز روزنامه نگرفتم. تو بگو» «خودت بهتر می‌دونی» صدایم بالا می‌رود:« من نفهمم نمی‌فهمم! بگو می‌خوام بدونم» به حرف می‌گویم چته ولی راستش می‌ترسم بدانم چه مرگش است. ماهیتابه‌ی کشک بادمجان را روی میز می‌گذارد و از کنارم رد می‌شود:«صداتو بیار پایین، بچه خوابه.» بازویش را می‌گیرم. نمی‌دانم من می‌لرزم یا بازوی لاغر او! می‌خواستم برایش شاخ و شانه بکشم ولی ول کن! بغلش می‌کنم. گوشی‌ام از آن سر هال دارد زنگ می‌خورد. تقلا می‌کند از زیر دستم بیرون بیاید ولی خودش هم می‌داند با پنجاه کیلو وزن حریف هیکل من نمی‌شود. حالا که بغلش کرده‌ام می‌فهمم خودش می‌لرزد. کلیپسش را در می‌آورم و پرت می‌کنم پشت اوپن. موهای بازش را توی دستم می‌گیرم:«آخه لامصب چته تو؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟» سینه‌ام خیس می‌شود. موهایش را نوازش می‌کنم. سرش را به زور عقب می‌برد:« بسه.. ولم کن» بیشتر به خودم می‌چسبانمش:«کجا ولت کنم؟ تو مال خودمی.. زنمی» دوباره صدای زنگ گوشی بلند می‌شود. زل می‌زند توی چشم‌هام! زهر خنده‌اش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند:« زنتم؟ ما شبیه زن و شوهراییم؟ تو اصلاً به من دست می‌زنی؟» گوشه‌ی پلکم بالا می‌پرد:«پ الان دارم چه گهی می‌خورم؟ فوتت می‌کنم؟» لبش را با حرص گاز می‌گیرد:« ولم کن! برو به تلفنت برس! اون تو خیلی چیزای جذاب‌تری داری!» لب‌هایش ترک می‌خورد، مثل غرور من! از لای ترکش خون بیرون می‌زند. دست‌هایم شل می‌شود و می‌افتد. دهانم وا مانده! انگار واقعاً جنی شده! می‌رود اتاق و در را پشت سرش می‌بندد. دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌گذارم. لباسم خیس است. نگاهی به سفره‌ی ساده‌ی روی میز می‌اندازم و می‌روم هال. چراغ‌‌ها را خاموش می‌کنم و روی مبل می‌افتم. زهر کلماتش دارد دل و روده‌ام را در می‌آورد.
گوشی با صدای زنگ پیامک روی میز می‌چرخد.. باورم نمی‌شود ضعفم را توی سرم زده. صدای گریه‌اش می‌آید. گر گرفته‌ام. خیره به صفحه‌ی گوشی نفس‌نفس می‌زنم. پیش‌نمایش پیام صولت بالا می‌آید:« پ کدوم گوری‌ای؟ بیا تل! سریع فقط» تلفنم را از روی میز برمی‌دارم. عصبانی‌ام. قفل تلگرام را می‌زنم. سی پیام خوانده نشده ازش دارم. صفحه را باز می‌کنم:«تحویل بگیر داداش! همین الان سیصدو بزن به کارتم.» و چند ایموجی خنده و عینک دودی! زیر پیامش بیست سی تا عکس است که خود‌ به خود دانلود می‌شود. تا چشمم به سر و سینه‌ی برهنه‌ می‌افتد قلبم ضرب می‌گیرد. باورم نمی‌شود! تخم جن، جدی‌جدی دختره را خر کرد از خودش عکس بفرستد! دستم یخ کرده. می‌نویسم:«چطوری مجبورش کردی؟» می‌نویسد:«مگه ساده بود؟ ارواح عمم مثلا چند هفته‌ست روش کار می‌کنما! حالا بهت ثابت شد هیچ دختر آکی وجود نداره. همه زنا به وقتش این کاره ان» «هوووو! یه بلانسبت بگو» «خو حالا! بلانسبت شوور و خوار مادر تو » دوباره عکس‌ها را می‌بینم:«راستش‌و بگو! تهدیدش کردی؟» «تو چی کار به اونش داری؟ مهم اینه که شرط‌و باختی. بریز به حساب ملیم.» «قفل کردم جون صولت! » «قفل نکن.. من قلق این جماعت و خوب بلدم.‌ هر زنی یه کلید داره. » «مثلا کلید این چی بود اون وقت؟» «کلید اسرار..خخخخخ» شکلک‌های خنده‌ای که می‌گذارد شبیه صورت خودش است. او واقعاً بهتر از من زن جماعت را می‌شناسد. یکهو حرف پری تو سرم اکو می‌شود: «ما عین زن ‌و شوهراییم؟» مثلا می‌خواست ضعفم را به رخ بکشد! داغ که بودم داغ‌تر شده‌ام. چشم‌هایم را محکم به هم فشار می‌دهم و نفسم را حبس می‌کنم. یعنی ممکن است او هم یک روز گیر یکی عین صولت بیفتد و لنگ و پاچه‌اش را بیرون بیندازد؟ عکس‌های دختره را بالا پایین می‌کنم. از صورتش معلوم است عین سگ ترسیده! دلم برایش می‌سوزد ولی چشم‌ که وجدان مجدان سرش نمی‌شود! پابرهنه می‌دود روی تنش. دستم بی‌اراده روی پایم می‌نشیند. آن هم وسط این قمر در عقرب! صولت هی تند‌تند گیف‌های خاک برسری می‌فرستد. نمی‌دانم این عکس‌های لعنتی چه دارد که می‌تواند تمام مرض‌های عالم را بی‌اثر کند؟! آن طرف هال سایه می‌بینم. سریع سر بلند می‌کنم. کسی نیست ولی ترس آمدن پروانه را دارم. فکر کن بعد از این بگو مگو بیاید و ببیند بله.. اولین باری که متوجه شد گریه کرد و تا صبح حرف زد. گفت:«چطور می‌تونی وقتی خودت ناموس داری به اندام زنای دیگه زل بزنی؟» قسم خوردم دیگر نمی‌بینم. ولی یک‌ماه بعد دوباره همان آش و همان کاسه شد. حکایت من و این فیلم‌ها مثل سیگار و سیگاری است. سراغ دود هم نروی خود دود سراغت می‌آید. تا جایی که زنم توی اتاق دارد عر می‌زند و من تمرگیدم به پرو پاچه‌ی هرزه‌ها زل می‌زنم! پیام‌های صولت را پاک می‌کنم و گوشی را روی مبل کناری می‌اندازم. دلم نمی‌خواهد پری سرزده مچم را بگیرد. دراز می‌کشم و ساعد را روی چشم می‌گذارم. دفعه‌ی دومی که فهمید فیلم می‌بینم چیزی نگفت. توی رخت‌خواب بودیم. فکر می‌کردم خواب است. پشت کردم بهش و مشغول دیدن شدم. نفهمیدم چطور شد که خوابم برد. وقتی بیدار شدم داشت گوشی را از لای دستم بیرون می‌کشید. هنوز فیلم پخش می‌شد.. آب شدم از خجالت. این‌بار نه گله کرد نه اعتراض! فقط پشت به من بی‌صدا اشک ریخت. روز بعد سرسنگین شد ولی قهر نکرد. حتی داد و قال هم راه نینداخت. نکند دیده باشد با خودم ور رفتم؟ نه! اگر دیده بود می‌گفت... مطمئنم ندیده! صدای باز شدن در اتاق می‌آ‌ید. از زیر دست می‌بینم که به آشپزخانه می‌رود. لامپ هود را روشن می‌کند. احتمالاً می‌خواهد ظرف‌های روی میز را جمع کند. بدون اینکه برایش مهم باشد من گرسنه‌ام! به درک! آن کشک بادمجان را جلوی سگ بگذارد نمی‌خورد. یک پتو روی بدنم می‌افتد. شیطان می‌گوید دستم را دراز کنم و بکشمش سمت خودم. با چند تا ماچ و بوسه سر و ته دعوا را هم بیاورم و بگویم فردا برویم سفر. بیچاره که دلخوشی ندارد. از صبح تا شب چپیده توی خانه. هر کس باشد کم می‌آورد. نه می‌رود نه حرف می‌زند! حضورش آرامشم را بهم ریخته‌است. آب دهانم را قورت می‌دهم و دست از روی چشم‌ برمی‌دارم. نگاهش می‌کنم. صورتش تار است و سیاه. نامرتب نفس می‌کشد. از پشت گلو می‌گویم:«ها؟!» تصویر واضح‌تر می‌شود. نور هود آشپزخانه صورتش را سایه روشن کرده:« تو تموم این سالا تو تنها کسی بودی که از زیر و بم زندگیم خبر داشتی. از بدبختیام، تنهاییام. کاش هیچی ازم نمی‌دونستی..» صدای نفس‌هایش بلندتر می‌شود. باز زد زیر گریه! می‌نشینم و با دندان‌های فشرده نگاهش می‌کنم. با انگشت شست و سبابه شقیقه‌ را فشار می‌دهد:«بخدا هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روز در مورد این موضوع باهات حرف بزنم.»
اخم می‌کنم. قلبم توی سرم می‌زند. اشک‌هایش را پاک می‌کند: «طلاقم بده! من حاضرم از زندگیت برم بیرون، ولی تحقیر نشم.» دیگر صبرم سر می‌آید:«این چرت و پرتا چیه؟ طلاق چه کوفتیه؟ کی تحقیرت کرده؟» انگشت به طرفم می‌گیرد:«خود تو! هر روز این کارو می‌کنی! با بی‌محلیات. با سوا خوابیدنات، تو‌ که از من بدت میاد چرا اصرار داری به این زندگی؟» رسماً عقلش پریده است:«بسه دیگه هی من هیچی نمی‌گم! راست و حسینی بگو چه مرگته! تهمت الکی هم نزن» چیزی نمی‌گوید. اگر بی‌هوا بگوید فلان وقت تو فلان حالت دیدمت چه؟ چشم‌ها را ریز می‌کنم و با اخم می‌پرسم:«من ازت بدم میاد؟! من برات کم گذاشتم؟» می‌گوید:«آره!» چقدر بی‌‌چشم‌ و رو است. نفس را بیرون می‌دهم و هر دو دست را محکم به ران می‌کوبم. می‌گوید:« تو چون می‌دونی من جایی رو ندارم و شرایطم سخته این‌قدر داری عذابم می‌دی، ولی این انصاف نیست. اگه من‌و نمی‌خوای نخواه. چرا اذیتم می‌کنی؟» دیگر تحمل شنیدن حرف‌هایش را ندارم. بلند می‌شوم. صدایم یک پرده بالاتر می‌رود:« کی گفته من تو رو نمی‌خوام؟!» توی صورتم براق می‌شود:«رفتارات! تو فقط عاشق خودت‌و اون..» جمله‌ را تمام نمی‌کند ولی این کامل‌ترین جمله‌ی ناقص دنیاست. قلبم می‌ایستد. نفس را بیرون می‌دهد:« من تصمیم خودم‌و گرفتم! دیگه نمی‌خوام زن مردی باشم که...» دوباره جمله را ناتمام می‌گذارد. پس حدسم درست بود! خاک به سر شدم! دیدتم! دندان‌ به هم می‌ساید. صدایش می‌لرزد: « این برا همه بهتره.» به طرف اتاق می‌رود و در را با صدا می‌بندد. دنبالش می‌روم. روی تخت افتاده و گریه می‌کند. با عصبانیت به طرف خودم برش می‌گردانم:«پاشو بینم! چی چی برا خودت بریدی و دوختی؟ من از اینکه تو زنمی خجالت می‌کشم؟ کی همچین زری زده؟» دوباره پشتش را به من می‌کند. چقدر از این کارش بدم می‌آید. با شدت بیشتری می‌چرخانمش:« پروانه اون روی سگ منو بالا نیارا. یک کاری نکن که..» روی تخت می‌نشیند و توی صورتم می‌گوید:«چی؟! یه کاری نکنم که چی؟ می‌خوای منو بزنی؟» صدایم بلندتر می‌شود:«دنبال بهونه می‌گردی اعصاب من‌و خط‌خطی کنیا! اگه وجود داری بگو سر چی سگ بستی تا منم تکلیفم‌و بدونم » پوزخند می‌زند:« برو از گوشیت بپرس! از اون صولت خیر ندیده که زندگی منو نابود کرده..» دندان‌هایم محکم چفت می‌شوند. دست را دوباره مشت می‌کنم:« دهنت‌و ببند پری وگرنه بد می‌بینی!» پتو را چنگ می‌اندازد:«چیه؟ بهت بر می‌خوره در مورد رفیق جون جونیت حرف بزنم؟» «مگه من در مورد اون خواهر فتنه‌ت حرف می‌زنم که تو راجب رفیقم نظر می‌دی؟» «خواهر من فتنه‌س؟ فتنه اون رفیق الدنگ و گوشی واموندته» دستم را بالا می‌برم:«پری می‌زنم محو شی‌ها» صورتش را به آن‌طرف بر‌می‌گرداند:«دیگه از تهدیدات نمی‌ترسم! من خیلی وقته ازت نمی‌ترسم.» مگر من خواستم که بترسد؟ با عصبانیت شانه‌هایش را می‌گیرم تا مجبور شود به طرفم بچرخد. فشار انگشت‌هایم را بیشتر می‌کنم. ناله‌ می‌زند. تهدیدش می‌کنم: «خوشم نمیاد باهام این‌طوری حرف می‌زنی لنتی..فهمیدی؟ جمع کن این مسخره‌بازی‌هاتو تا واقعاً زندگی‌‌و زهرمارت نکردم.» اینقدر عصبانی‌ام که بدم نمی‌آید کتفش را بشکنم! جیغ می‌کشد. نه زیاد بلند! ولی همین هم برای او زیاد است. به خودم می‌آیم. ولش می‌کنم. پویا روی تخت نشسته و با چشم‌های گرد به ما خیره شده‌است. یک‌دفعه می‌زند زیر گریه. حالم از این وضعیت سگی به هم می‌خورد.. انگار یک‌شبه بلا سرمان نازل شده است. پروانه با هق‌هق سرش را گرفته و بلند بلند از خدا می‌خواهد مرگش را برساند. من او را نخواستم برای اینکه با من آرزوی مرگ کند. چشم‌هایم مثل گلویم می‌سوزد! پویا جیغ می‌کشد. تنم مور مور می‌شود. پروانه بغلش می‌کند. سقم خشک شده. چشمم می‌سوزد. به سمت در می‌روم. تابه‌حال از حرف هیچ‌‌کس این‌طوری نسوخته بودم. وقتی توقع ضربه نداری بیشتر دردت می‌گیرد. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
قسمت جدید داستان به جان او طرح پوستر: جناب سیروس از اعضای کانال
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 کاش توی همان خواب می‌ماندم و با بوی سگ‌ این زندگی بیدار نمی‌شدم. روزهای قبل عطر چای ارل‌گری و املت می‌داد. هیچ‌وقت هم خودم آلارم گوشی را خاموش نمی‌کردم. پری می‌آمد بالای سرم و قطعش می‌کرد، می‌گفت: «پاشو! دیرت شد» حالا یک‌هو تحریم شدم! بدون مقدمه! بدون ابلاغیه! با معده‌ی خالی راه بنگاه را گز می‌کنم. به غیر از بقالی یوسفی، فقط کلاغ‌ها سر دکان‌هاشان هستند. راه کج می‌کنم طرف کوچه‌ی قدیمی... کنار خانه‌ی خانم صادقی.. حشمتی دوسال پیش خانه را مفت خرید و شش طبقه آجر چید داد دست ملت. نگاه می‌کنم به درختی که با پول سرش را برید که مبادا نمای ساختمان را بگیرد. مردک همه جا آدم دارد، شهرداری، بیمه، اماکن.. پول که داشته باشی همه را می‌خری! پام می‌رود روی سنگ و شوت می‌کنم طرف دری که دیگر شبیه در خانه‌ی پروانه اینها نیست. در تقی صدا می‌دهد.. یک زمانی چقدر پشت این در کمین می‌کردم تا بیرون بیاید.. خودم هم نمی‌دانستم دلیلش چیست. مثل باقی چیزها که نمی‌دانم! فقط می‌دانم من از این خانه‌ی خراب شده کلی خاطره دارم.. خاطرات تلخ، خاطرات شیرین.. خاطرات خنده‌دار.. بقول خودش از جیک و پیکشان خبر داشتم! تقی به توق می‌خورد می‌آمدند سر وقت ما! امینشان بودیم، رفیق و محرمشان بودیم. درست از شبی که حال مادرشان بد شد جنس همسایگی ما هم عوض شد. سر سفره‌ی شام بودیم. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی‌داشت. صدای همه‌ در آمد. مژگان جواب داد. اول با عصبانیت بعد یک‌هو لحنش عوض شد. چشممان به دهانش بود. گوشی را گذاشت. با هول و ولا به مامان گفت: «دختر یکی از همسایه‌هاس. می‌گه مامانش حالش بهم خورده» از جا پریدم: « نکنه مامانِ این دختره پروانه‌س؟» مامان و بابا و مژگان غذا نخورده شال و‌ کلاه کردند و رفتند. توی دلم بلبشو بود. با اینکه بابا گفت نیا ولی تا در را بستند پشت سرشان راه افتادم. صدای جیغ و دادشان از دم در می‌آمد! گفتم حتماً زن بیچاره تمام کرد. تا به خودم آمدم وسط حیاطشان بودم. گربه‌ای که روی دیوار لم داده‌بود صاف به چشم‌هام نگاه می‌کرد. از پشت پرده‌ی اتاق، سایه‌ها را تشخیص دادم. همه نشسته بودند به جز بابا. رفتم جلوتر. پام گیر کرد به شلنگ! حرصی شدم. با لگد شلنگ را انداختم کنار لگنی که پر از لباس بود. آبی که دورش جمع شده بود ریخت رو پاچه‌ی شلوارم. ناغافل یکی از اتاق داد زد: «بسه پریسا تو روخدا برو بیرون.» پریسا با های های گریه آمد دم در حیاط. نشست روی تک پله‌ی خیس: «خدایا نکشش..ما تو این دنیا فقط اون‌و داریم» رفتم طرفش: «نگران نباش..ایشالله چیزی نمی‌شه.» با هم رفتیم تو. گوشه‌ی هال سفره‌ای ساده انداخته‌بودند! یک بشقاب پر از کتلت وسطش بود. زیر اوپن آشپزخانه تشک مادرشان پهن بود. رنگش عین گچ دیوار! لب‌هاش کبود و پر از ترک. سرش را گذاشته بود روی پای پری! پروانه داشت دست‌های مادرش را ماساژ می‌داد. قفل کرده‌بودم روی جفتشان. فهمید. نگاهم کرد. نگاش اصلاً شباهتی به دختربچه‌ها نداشت. دست کم می‌خورد ده دوازده سال بیشتر از سنش باشد. یک چیز سنگین تالاپی از توی سینه‌ام افتاد پایین. از ته دل دعا کردم مامانش نمیرد. نمرد! سریع رساندیمش بیمارستان! پزشک گفت: «باید زودتر عملش کنیم. تومورش بزرگ شده» می‌دانستیم از پس هزینه‌ی عمل بر نمی‌آیند. بابا از یارو پرسید: «حالا عمل فایده‌ای داره یا نه؟» دکتره گفت:«بهتر از دست روی دست گذاشتنه.» پروانه دنبال این بود ببیند هزینه‌اش چقدر می‌شود. این هم از برکات فقر است. نمی‌گذارد از یکی دو جا بخوری! سگ مصب تا لهت نکند ول نمی‌کند! گفتم:«هزینه‌ش که مشکلی نداره.ما هستیم!» بابا جا خورد. کمربندش را لازم داشت وگرنه همان جا با سگکش می‌افتاد به جانم. به چشم‌غره اکتفا کرد. پروانه شاید متوجه شد. شاید هم نه! سریع گفت: «خودمون تهیه می‌کنیم...» از دکتر پرسید: «ممکنه با عمل حالش بدتر شه یا دووم نیاره؟» دکتر شانه‌ بالا داد و رفت. چند قدم جلوتر بابا جلوی دکتر را گرفت. یارو امیدی نداشت. می‌گفت هیچ تضمینی نمی‌دهد زنده بماند. دلم برای دخترها سوخت. مگر یک خانواده چقدر می‌توانستند بدبخت باشند؟ تا نصف شب آنجا بودیم. بابا خوابش می‌آمد و کلافه بود. کارهای بستری مادرش را انجام دادیم و برگشتیم پیش آنها. پریسا سرش را گذاشته‌بود روی دوش خواهرش. بابا گفت: «بریم» پری اما می‌خواست بماند. گفت: «شما تشریف ببرید. امشب خیلی زحمت دادیم» دختر با ادبی بود. جنم داشت. از این دختر لوس‌های آویزان نبود. خوشم می‌آمد ازش! قبل از بابا گفتم:«چه زحمتی؟ شما هم مثل ناموس خودمون..خوبیت نداره تنها تو بیمارستان بمونید.»
پوزخند زد: «ما عادت داریم» حواسم نبود بلند بلند حرف توی سرم را گفتم:« تو دختر قوی‌ای هستی! مامانت باید بهت افتخار کنه!» سرخ شد. سر پایین انداخت. وقتی دوباره بالا آورد هم به من نگاه نکرد. از بس که سرتق بود! رو کرد به بابا:«خدا از بزرگی کمتون نکنه حاج‌آقا! می‌شه فقط پریسا رو با خودتون ببرید؟ فردا مدرسه داره.» همان موقع پریسا چشمش را باز کرد. سرش را از شانه‌ی پری برداشت. بابا گفت:«حتماً!» به هم ریختم! مانده بودم مسأله‌ی درسش چرا برای بابا اهمیت ندارد و راحت از کنارش می‌گذرد. پرسیدم: «پس مدرسه خودت چی؟» دوباره رنگ به رنگ شد:«من؟! » بابا را نگاه کردم! پریسا گفت: «خواهرم که مدرسه نمی‌ره!» ابرو بالا انداختم: «یعنی ترک تحصیل کردی؟» بابا صداش درآمد. تا همین جا هم مردانگی کرد چیزی نگفت. اصولاً خوشش نمی‌آمد وقتی هست من حرف بزنم. گفت:«ای بابا! آخه به من وتو چه ربطی داره پسر؟ بیا بریم انقدر مردم‌و استنطاق نکن.» یک‌هو پریسا گفت:«خواهرم دانشگاه قبول شده، ولی نمی‌تونه...» دیدم پروانه سقلمه زد به پهلوی آبجی‌اش. پریسا دیگر ادامه‌ نداد. فکم پایین افتاد. هی نگاه می‌کردم به صورت پری و هی سنش را محاسبه می‌کردم. پرسیدم: «مگه چند سالتونه؟» بابا چشم‌غره رفت. خبر نداشت که چرا به قول خودش استنطاق می‌کنم! فکر می‌کرد پسرش دارد با دختر مردم لاس می‌زند. پری چشم‌غره‌ی بابا را دید سکوت کرد. ولی پریسا گفت:«نوزده!» پس چرا اینقدر قیافه‌اش بچه سال بود؟ چرا مانتوی مدرسه می‌پوشید؟ اصلاً صبح ها کجا می‌رفت؟ هزارتا سوال توی سرم وول می‌خورد که از ترس بابا نمی‌شد بپرسم. وقتی شب رفتم توی رختخواب خیلی چیزها عوض شده‌بود! تازه فهمیدم چرا پری بدش می‌آمد آن‌طور با او حرف می‌زدم. آن شب فهمیدم برداشتی که من از خجالتش داشتم حیا بود. یاد وقت‌هایی افتادم که توی کوچه سربه‌سرش می‌گذاشتم و او بدون اینکه فحشم بدهد کوچه را رد می‌کرد. دروغ چرا؟ هم خرکیف شدم هم شرمنده... اما امروز دیگر خبری از خر کیفی نیست. دیگر نه پری آن پری سابق است و نه من محسن آن وقت‌ها! دیشب برعکس آن روزها پری صاف توی چشمم زل زد و گفت: «طلاق!» چشم حاجی ملکی روشن! سر خر را کج می‌کنم و برمی‌گردم توی خیابان. کریم دودی دم در قوز کرده. پالتوی قهوه‌ای به خودش پیچیده، بساط سیگار و آدامس جلویش پهن است. دارم کرکره را بالا می‌کشم که با آن صدای زمخت و خشن می‌گوید: «بعع! سحرخیز شدی پسر آق ملکی!» حال و حوصله‌اش را ندارم. هیچ وقت نداشتم! «سلام» داخل مغازه می‌روم و چراغ را روشن می‌کنم. شعله‌ی بخاری را بالا می‌کشم. تا روی صندلی می‌نشینم از سرما مورمور می‌شوم. معده‌ام می‌سوزد. ولی نه حال صبحانه دارم نه حساب کتاب! دفتر دستک را باز می‌کنم و خودکار آبی را روی خانه‌‌ای که اجاره رفته می‌کشم. این بدبخت هم از سرما سکته کرده نمی‌نویسد. روی کاغذ تند تند می‌کشم تا گرم بشود و عرقش در بیاید. زود گرم شد! کاش یکی هم من‌ را این‌جور تکان می‌داد و می‌گذاشت خط بیندازم روی صفحه بختم! کریم تو می‌آید. بغل میز می‌ایستد:«امروز زیاد کوک نیستی» بو برده که خبری شده! نگاهش نمی‌کنم. می‌رود سمت اتاقک پشتی! صدای تلق تولوق کتری و فشار آب می‌آید. بلند می‌گوید:«خیلی سرد شده! ولی خدا ارحم الراحمینه..همین پیش پای تو بود بش گفدَم یخ کردم کاش یکی مغازه رو وا کنه یه چایی بریزم گرم شم. اَد زد و با تویی که اصلاً بت امید نداشتم حاجتم‌و داد.» صدای تق تق فندکش توی مغازه می‌پیچد. سیگاری نیست ولی همیشه فندک دارد و با همان اجاق را روشن می‌کند. «اگه می‌دونسَم انقدر حرفم پیش خدا اعتبار داره ازش یه چیز دیگه می‌خواسَم.» بله دیگر! حتی اعتبار تو هم پیش آن مثلا خدا بیشتر از من است! نشسته تا با له کردن من کار باقی بنده‌هاش را ردیف کند! « مثلاً چی می‌خواستی؟» اینقدر گلویم خشک است که وقتی این سوال را می‌پرسم صدای خرخر ژیان می‌دهد. تکیه می‌زند به میز و لب‌های کبودش را پایین می‌کشد: «زن!» پقی می‌زنم زیر خنده! او هم می‌خندد:« می‌بینی؟ اسمشم شفاس جون محسن! بیبین چیطو خندوندت» « خنده‌ی‌ من از اعتماد به نفسته.» گونه‌هاش گل می‌اندازد:«مگه من چمه؟» بیشتر می‌خندم:« با این سن و سال و ریخت و قیافه؟!» « بخند شازده. بخند.. منم اگه بابام پولدار بود اینجور می‌خندیدم به ریشت. حق داری بخندی! مام اگه رفته بودیم اَکابر دو کلاس سواد یاد گرفته بودیم الان عملگی نمی‌کردیم!! اسممونم می‌شد آق کریم بختیاری! صاحاب یه زن و هفت سر عائله» « الکی بی‌عرضگی خودتو ننداز گردن بابای خدا بیامرزت. تو این مملکت فقط بایست راه و رسم پول در آوردن و بلد باشی وگرنه هیچ‌کی آدم حسابت نمی‌کنه! »
پالتوی رنگ و رو رفته‌اش را محکم دور خودش می‌پیچد و طرف در می‌رود: « کتری‌و گذاشتم رو اجاق. دم کردی یک لیوانم به ما بده». « کجا حالا؟ بیا یک کم پای بخاری گرم شو بعد برو!» بر نمی‌گردد نگاهم کند:«بالا سر بساطم کسی نیس.» چای را دم می‌کنم. عطرش که بلند می‌شود معده‌ام به قار و قور می‌افتد و التماس می‌کند پنیر لیقوان و کره محلی دستش بدهم، آن هم با نان سنگک داغ! دم مغازه می‌ایستم. کریم بیچاره چندک زده و خودش را مچاله کرده توی پالتو. نمی‌دانم حالا که ناز آورده چطور بگویم نان بخرد. «کریم آقا!! حواست به مغازه هست من برم نون بخرم؟» معمولاً آقا به دُمش نمی‌بندم. اگر بخر باشد باید با همین جمله خر شود. پالتو را بیشتر دور خود می‌پیچد و بلند می‌شود:« چندتا؟» جلو می‌روم:«نه بابا خودم می‌گیرم! تو برو تو مغازه یکم خودت‌و گرم کن!» پشت می‌کند:«حواست به بساطم باشه!» ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «پروانه» از پشت پنجره‌ی ماشین نگاه می‌کنم به خیابان. به آدم‌هایی که توی ماشین‌هایشان از کنارمان می‌گذرند. نور کم‌زور خورشید افتاده پشت دستم. انگار که یک دوست دستت را بگیرد. همان قدر گرم، همان‌قدر مطبوع.. دارم می‌روم خانه پریسا. صبحی زنگ زد و به زور دعوتم کرد برای ناهار. هر چه هم گفتم حوصله ندارم گوشش بدهکار نبود! پویا آن طرف ماشین نشسته و دارد رو کثیفیِ شیشه‌ شکل می‌کشد. برای رسیدن به خاله پریساش دل توی دلش نیست. ولی من یک‌‌جوری ام! انگار توی شکمم قیرِ داغ خالی کرده‌اند. عادت ندارم بدون اجازه‌ی محسن جایی بروم. صبح ناهارش را بار گذاشتم و با پیامک خبرش کردم دعوتم تا یک وقت فکر نکند رفتم قهر! ولی دیگر منتظر جوابش نشدم. هر چند اگر جایی را داشتم چند روزی می‌رفتم خودم را گم و کور می‌کردم. فکر دیشب از سرم بیرون نمی‌رود. صدای پیامک گوشی‌ام بلند می‌شود. فکر کنم محسن است. گوشی را از کیف بیرون می‌آورم و پیام را باز می‌کنم: *لازم نکرده جایی بری!! هر وقت طلاق گرفتی هر جا دوست داشتی برو* قلبم تند می‌زند. اصلاً انتظار نداشتم. این اولین بار است که محسن برای رفت و آمدم تعیین تکلیف می‌کند. نگاهی به پویا می‌اندازم که صورتش را چسبانده به شیشه‌ی سرد. هنوز دارد برای خودش شکل می‌کشد. داغ کرده‌ام. احساس می‌کنم تحقیر شده‌ام. اگر از آبروریزی نمی‌ترسیدم بخدا قسم می‌رفتم و دیگر بر نمی‌گشتم. حالا جواب پریسا را چه بدهم؟ او حتی روحش هم خبر ندارد من چه زندگی کوفتی‌ای دارم. کافیست شوهرش بو ببرد تا پریسا خوار شود. روزی که مهرداد، عقدش کرد گفت: خودتون می‌دونید سر بعضی مسایل چقدر خونواده‌م سنگ انداختند جلو پام ولی من مطمئنم با پریسا خوشبخت می‌شم. مسائلی که من می‌دانستم و‌ او نگفت زیاد بود. مهمترینش اعتیاد پناه! با اینکه خودش مدت‌هاست گم و گور شده ولی سایه‌‌ی شومش همیشه بالای سر زندگی‌‌مان هست. راننده می‌پیچد توی خیابان پریسا. نه من نمی‌توانم با این شرایط آنجا بروم... « آقا بی‌زحمت دور بزنید. بر می‌گردم خونه» راننده از آینه نگاهم می‌کند: «برگردم؟» « بله برگردید» پویا صورتش را از شیشه بر می‌دارد:« دونه داله نمی‌لیم؟» بغضم را قورت می‌دهم:« نه..» او مثل من نیست که در برابر گریه مقاومت کند:«چلااا؟! مَده اُدت ندُفتی می‌لیم؟» دیگر نمی‌توانم حرف بزنم.اگر فقط یک کلمه از دهانم بیرون بریزد بغضم می‌شکند. دستش را می‌گیرم و هیس می‌گویم. ول کن نیست. راننده از روی داشبور شکلاتی برمی‌دارد و به سمت عقب می‌گیرد:«گریه نکن عمو! حتما خاله‌ت نیست.» پویا پا می‌کوبد:«نه اَس. اُدش دُفت اَس.» با چشم‌غره از پهلو نیشگونش می‌گیرم اما فایده‌ای ندارد. تلفن، توی دستم زنگ می‌خورد. پریساست. « ساکت شو خالته» گریه‌اش قطع می‌شود. طفلی فکر می‌کند نظرم برگشته. با اینکه می‌دانم بغضم می‌شکند ولی جواب می‌دهم:«الو» « پری بی‌زحمت رسیدی از سوپر سر کوچمون آبلیمو می‌خری؟» پشت سر هم آب دهانم را قورت می‌دهم تا بغضم پایین برود:«نمیام!» صدای ونگ ونگ پویا بلند می‌شود. « نمیای؟!» «نه! شرایطش رو ندارم.» « مسخره نشو! چرا؟» پویا داد می‌زند:«من می‌دام بِلَم دونه‌ داله..» راننده از آینه‌ی ماشین نگاه می‌کند:«عمو، پلیسه هر بچه‌ای رو که گریه کنه می‌گیره‌ها» حالم دارد از این شرایط بد می‌شود. پویا، پریسا، راننده نمی‌دانم صدای کدامشان را گوش کنم. راستش اصلاً نمی‌خواهم چیزی بشنوم. «پری ناهار پختم خیر سرم.» کلافه و عصبی می‌گویم:«من خیلی کار دارم پریسا! بعد حرف می‌زنیم.» گوشی را خاموش می‌کنم. پویا ماشین را روی سرش گذاشته. گوشش بدهکار نیست. مجبور می‌شوم دروغ بگویم:«باشه گریه نکن. من یه چیزی جا گذاشتم. می‌ریم اول اون‌و برمی‌داریم بعد می‌ریم باشه؟» بالاخره ساکت می‌شود..کاش یکی بیاید با یک دروغ شیرین اشک‌های من را هم جمع کند.. ؛؛؛ مامان هیچ وقت کتکمان نمی‌زد. اگر خیلی حرصش می‌دادیم یکی می‌زد پشت دستمان. اخم و تخم بابا هم خودش قد یک فصل کتک درد داشت. همیشه دلم می‌خواست مثل بابا باشم. قوی، مقتدر، با اراده! ولی نه به او رفتم، نه دیگر شباهتی به مامان دارم. می‌دانم اگر زنده بود و می‌فهمید روزی چند بار بچه‌ام را می‌زنم می‌نشست یک گوشه و بغ می‌کرد.. چند روزی می‌شود که قهریم. محسن شب‌ها دیر می‌آید، ولی برای من مهم نیست. مطمئنم سرش گرم یکی دیگر است. شاید هم بعد از بنگاه می‌رود سر وقت همان! به جهنم! برود که برنگردد! من از آن زن‌ها نیستم که دنبالش راه بیفتم و حقم را بگیرم. من آدم تسلیمم نه جنگ! تا غروب می‌شود از اضطراب آمدنش به خانه، پاچه‌ی پویا را می‌گیرم و با گریه راهی رختخوابش می‌کنم. یک گروه فرزند‌پروری دارم توی واتساپ. دیشب به مشاورش پیام دادم و گفتم چقدر از بهانه‌گیری‌های پویا کلافه ام. گفت:«اینهایی که تعریف می‌کنی عادیست. صبرت را بالا ببر..» آمدم
آمدم برایش بنویسم بیا دو روز به جای من زندگی کن تا بفهمی صبر یعنی چه؟ ننوشتم.. از خودم بدم می‌آید. احساس می‌کنم هیچ چیز زندگی‌ام سر جای خودش نیست. این وسط، پویا هم قربانی شده. نه همبازی دارد نه مادر! با این بساطی که شده احتمالاً باید خواب خواهر و برادر هم ببیند. پای گاز ایستاده‌ام و برایش ذرت بو می‌دهم. دانه‌های سفید سر خودشان را به در و دیوار قابلمه می‌کوبند. حس می‌کنم درد می‌کشند. هروقت غروب می‌شود یک چیزی توی سینه‌‌ام خودش را به این‌ور و آن‌ور می‌کوبد. گر می‌گیرم. می‌دانم روی آتش چه کسی در حال ورم کردن هستم. پریسا امروز می‌گفت باردار است. دوست داشت این خبر را حضوری بدهد که نشد! محسن همه چیز را خراب کرد. وگرنه آن روز می‌توانست یک روز خوب باشد! قابلمه را از روی شعله برمی‌دارم و ذرت‌ها را خالی می‌کنم توی کاسه. بخار می‌خورد به صورتم. بوی آرد حلوا می‌دهد. کاش کمی حلوا داشتم و با چای می‌خوردم. نمک و سرکه می‌ریزم روی ذرت‌ها و می‌روم هال. پویا کنار تلویزیون نشسته و لگوها را روی هم سوار می‌کند. کاسه را جلوی دستش می‌گذارم. لگوی آخر را روی برج می‌چیند و نگاهم می‌کند. چشم‌هایش برق می‌زند:« آ جووووون» دستش را می‌اندازد توی کاسه. می‌سوزد. عقب می‌کشد. خنده‌ام می‌گیرد:« هول نشو! همه‌اش مال خودته» « ینی دُ نمی‌خولی؟» چشمم می‌خورد به کنار گوشش.. دستم بشکند. از سیلی ظهر قرمز شده‌است. بغض می‌کنم:«نه.. همه‌ش مال خودته» سرش را با رضایت کج می‌کند و هر دو دست را توی کاسه می‌چرخاند. دانه‌ها روی فرش می‌ریزد. ولی جای اینکه داد بزنم، کف دست را روی فرش می‌کشم و برشان می‌دارم. «تمیز بخور مامانی. نریز» صدای آسانسور می‌آید. نیم‌نگاهی به ساعت می‌اندازم. او روزهای عادی هشت و نیم نه می‌آید این روزها که دیگر تا ده و نیم یازده هم پیدایش نمی‌شود! آسانسور توی طبقه‌ی ما می‌ایستد. قلبم تندتر می‌زند. فکر نمی‌کنم او باشد. بلند می‌شوم تا از چشمی نگاه کنم ولی قبل از اینکه به در برسم کلید توی قفل می‌چرخد و در باز می‌شود... ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋 🎭 دوستان عزیز خوش آمدید 🎭 رمان بسیار جنجالی جان او 🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
عاقبت اندیشی پروانه دلش می‌خواست بره خونه خواهرش دلش می‌خواد بره و گم و گور بشه ولی نمی‌ره به خاطر آثاری که روی اطرافیانش داره یا دلایل مذهبی این‌که تو این شرایط روحی بد و خواسته دلش (گم و گور شدن و رفتن خونه خواهر) تونست فکر کنه اگر من این کار رو بکنم روی زندگی اطرافیانم چه تاثیری می‌تونه داشته باشه و بعد زد تو دهن نفسش خیلی جنم می‌خواد. من حرفای ضد زن و مرد و احکام مذهبی نرفتنشو بلد نیستم نظری هم در موردش ندارم. فقط این برام جالب بود که پروانه چطور نفسش تحت کنترل عقلشه و می‌تونه هر جا بخواد جلوی نفسش بایسته. کاش این رمز موفقیتشو به محسن هم می‌گفت🤭🤭 کاری که محسن نمی‌تونه بکنه. دلش می‌خواد و انجام می‌ده. آقا محسن روشش این‌جوریه که من این کار رو دلم می‌خواد پس انجام می‌دم. دیگه فکر نمی‌کنه زنش چه آسیبی می‌بینه. زنش آسیب ببینه چه تاثیری رو زندگی پسرش داره. پسرش آسیب ببینه چه تاثیری روی زندگی آینده‌اش می‌ذاره و الی آخر. من نمی‌دونم مادر محسن اون رو تو بچگی چطوری بار آورده ولی شرایط زندگی پروانه طوری بوده که گاهی دلش چیزی رو می‌خواسته ولی به خاطر مسائلی از اون‌ها گذشته. مثل زمانی که دانشگاه قبول شد ولی چون شدنی نبود بی‌خیال شد یا ... پروانه امروز تونست جلوی خودش رو بگیره قبلا بارها تو این موقعیت گیر کرده و تصمیم گرفته که الان دیگه عمل کردن براش راحت‌تر شده. نمی‌گم همیشه موفق بود. مثل وقتی زد تو گوش بچش و پشیمون شد. ولی همین‌که گاهی بتونی جلوی خواسته دلت رو بگیری بهتر از اینه اصلا نتونی. یک جور تمرینه مثل کسی که روزه می‌گیره اگه بخوره خدا سوسکش نمی‌کنه، آبروشو هم نمی‌بره ولی نمی‌خوره.
دلایل بد رفتاری پروانه با پویا هیچ چیزی مثل خلا عاطفی، برای وجود و روح زن مخرب و نابود کننده نیست . پروانه تحت فشار روحی شدیدی قرار داره . از رفتار محسن به شدت احساس تحقیر می کنه ، و از طرفی احساس بی پناهی و بی کسی . نه با محسن در مورد مشکلاتش حرف میزنه ، تا کمی آروم و خالی بشه . و نه هیچ راهکار عملیاتی برای این مشکله بلده . تنها فکری که به ذهنش رسیده ، فرار و ترک این زندگی هست . نه پدر و مادری داره که بتونه به حمایت شون امیدوار باشه. از طرف دیگه دوست نداره خواهرش رو از مشکلات زندگی شون آگاه کنه ، به قول خودش ، حتی روح پریسا هم از زندگی کوفتیش خبر نداره . ونه حتی دوستی رو در زندگیش دیدیم که بتونه سنگ صبوری برای پروانه باشه . و تا اینجای قصه نمی دونیم، ارتباطات معنوی پروانه با خدا و ... چطور ، هست تا کمی بتونه ظرف وجودی خودش رو بزرگ کنه . خوب قاعدتا ظرفیت وجودی هر انسانی یه حد و اندازه مشخص داره، که اگر بیشتر از حد خودش پر بشه، منفجر میشه. پروانه نه هیچ راهی ، نه هیچ وسیله ای ، نه هیچ کاری و نه هیچ انسانی رو برای پر کردن این خلا های روحی و عاطفی خودش پیدا نکرده ، نتیجه چی میشه ؟؟؟ 👈 تخلیه خودش به وسیله مظلوم ترین ، بی تقصیر ترین ، بی دفاع ترین آدم کنار دستش ، یعنی پسرش کوچولوش پویا هست . و چون به ناحق این کار رو انجام میده ، به شدت از کار خودش پشیمون میشه. و از خودش بدش میاد . به این چند سطر دقت کنید . 👇👇 چند روزی می‌شود که قهریم. محسن شب‌ها دیر می‌آید، ولی برای من مهم نیست. مطمئنم سرش گرم یکی دیگر است. شاید هم بعد از بنگاه می‌رود سر وقت همان! به جهنم! برود که برنگردد! من از آن زن‌ها نیستم که دنبالش راه بیفتم و حقم را بگیرم. من آدم تسلیمم نه جنگ! تا غروب می‌شود از اضطراب آمدنش به خانه، پاچه‌ی پویا را می‌گیرم و با گریه راهی رختخوابش می‌کنم.
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «پروانه» در باز می‌شود. خودم را نمی‌بازم. راهم را کج می‌کنم توی آشپزخانه. پویا از جا می‌پرد و خودش را توی بغلش‌ می‌اندازد. طفلی چند روزی می‌شود که پدرش را ندیده‌است. چون هر وقت که تشریفش را به خانه می‌آورد خواب است. صبح‌ها هم که رفتنش را نمی‌بیند. « سلاااام پسر خوشگل بابا. چی می‌خوری بدون من؟» «ذُلت می‌خولم. » با اینکه اصلاً قصد شام پختن ندارم، الکی در یخچال را باز می‌کنم و گوجه و تخم مرغ بیرون می‌آورم. حس بدی دارم. انگار یک نامحرم وارد خانه‌ام شده. گوجه‌ها را توی بشقاب می‌ریزم و حلقه می‌کنم اما زیر چشمی حواسم به بازی آنهاست! پویا از ته دل می‌خندد. محسن می‌گوید:«بذار اول لباسامو عوض کنم کره ‌بز» «نه الان.. همین الان» از هن هن پدرش می‌فهمم خودش را انداخته روی کولش تا به اصطلاح کشتی بگیرد. « بچه! می‌گم نکن. الان حسابت‌و می‌رسم.» «نمی‌تونی! من قویتَلَم» باید از صدای خنده‌هایشان خوشحال باشم ولی نمی‌دانم چرا این اتفاق نمی‌افتد. گوجه‌ها را با حرص از دم چاقو می‌گذرانم. آبش پشت دستم را قرمز کرده و می‌سوزد. حلقه‌ها را توی ماهیتابه می‌ریزم و دستم را زیر آب می‌گیرم. دلم می‌خواهد همین‌طوری زیر آب ولرم بخارانمش. نیم‌نگاهی به طرفشان می‌کنم. محسن روی زمین مچاله شده تا کمتر کتک بخورد. پویا پشتش نشسته و موهایش را می‌کشد. سر و کله‌اش خیس عرق است و صورتش سرخ! آرنج محسن می‌خورد به کاسه‌ی ذرت و پخش زمین می‌شود. سریع سرش را از زندان بازو بیرون می‌آورد و به پویا می‌گوید:«عه عه عه.. همین‌و می‌خواستی؟» کمر را صاف می‌کند تا او پیاده شود. با هم چشم تو چشم می‌شویم. سریع دست‌هایم را با دامن خشک می‌کنم و به سمت اتاق می‌روم. از اینکه محبورم از کنارش رد شوم حس خوبی ندارم ولی بهتر از این است که کل شب قیافه‌اش را ببینم. پایم روی ذرت می‌رود و نچی می‌گویم. ناگهان محسن بلند می‌شود و بازویم را می‌گیرد:«نمی‌خوای تمومش کنی؟» انگار امشب کیفش کوک است. از راه نرسیده، هم با پویا سرو کله می‌زند هم منت من را می‌کشد! راستش من هم خسته شدم از این موش و گربه‌بازی ولی به هر قیمتی هم حاضر به آشتی نیستم! نگاهم را طوری تنظیم می‌کنم که نبینمش! بازو را آهسته از زیر دستش بیرون می‌کشم و به سمت اتاق می‌روم. صدایش بلند می‌شود: «عه؟؟ مامانت مثل اینکه هوس دنبال بازی کرده بدو بگیریمش.» قلبم مثل گنجشک تند تند می‌زند. قدم تند می‌کنم ولی آنها می‌رسند و آویزانم می‌شوند. محسن قلقلکم می‌دهد و پویا بلند بلند می‌خندد. من هم از خنده‌های پویا خنده‌ام می‌گیرد. همین کافیست تا زیر فشار بازوی محسن شل شوم و تعادلم به هم بخورد. با او به زمین می‌افتم. بی‌انصاف می‌رود سراغ زیر بغلم. خنده و گریه‌ام قاطی می‌شود. آنها قهقهه می‌زنند. حرارت از بدنم بالا می‌رود و بوی عرق هر دومان در می‌آید.‌ التماس می‌کنم:« بسه..» « زل بزن تو چشَم اینو بگو» میان خنده‌های هیستریک نگاهش می‌کنم:«بسه .. تو رو خدا بسه» «قول می‌دی دیگه قهر نکنی؟» دوست ندارم به همین سادگی ببخشمش ولی مجبورم برای اینکه دست از قلقلک دادنم بردارد بگویم آره! ولم می‌کند ولی من هنوز مثل روانی‌ها می‌خندم. نفسم گرفته! دم عمیقی می‌گیرم. بوی عرق و ادکلنش را دوست دارم. این بو حس‌های سرکوب شده‌ام را بیدار می‌کند. مثل همان وقت‌هایی که تازه ازدواج کرده بودیم.. بی‌هوا می‌گوید:«منو ببخش» قسم می‌خورم اگر بپرسم بابت چی؟ نمی‌داند! او فقط می‌خواهد آشتی کند و توقع دارد من به خاطر این بزرگواری شلنگ تخته بیندازم! نه! این دفعه این‌جوری نمی‌شود! من او را زمانی می‌بخشم که با صولت رفت و آمد نکند. وقتی می‌بخشم که نماز بخواند و شب‌ها به جای گوشی با من باشد. ولی می‌دانم که او برای هیچ کدام از خواسته‌هایم تره خرد نمی‌کند! از بغلش بیرون می‌آیم. دستم رامی‌گیرد:«پاشو..پاشو عزیز دلم. بریم اول یه چرخی بزنیم، شامم یه سر بریم خونه بابا اینا.. پاشو این بچه هم دق کرد اینقدر موند تو این خراب‌شده» پوزخند می‌زنم:«مشکل ما با بیرون رفتن حل نمی‌شه.» پویا می‌خندد:«بابا گیل گیلکش بده..بابا گیل گیلکش بده بِخنده..» محسن رو می‌کند به او: « تو برو جیشتو بکن بابا. می‌خوایم بریم بیرون..» پویا به طرف دستشویی می‌دود. سرد و خشک می‌گویم: «من حوصله بیرون‌و ندارم» دروغ گفتم. خسته شدم از توی خانه ماندن، ولی اول او باید از دلم در بیاورد. موهای کنار صورتم را پشت گوش می‌فرستد:«وقتی بیرون بزنی حوصله‌تم سر جاش میاد» سرسنگین از جا بلند می‌شوم:«خودتون برین»
صدای پویا از دستشویی درمی‌آید:«مااامااان دموم شد.» در نیمه بسته را باز می‌کنم. یک پا را می‌گذارم توی دمپایی که محسن از پشت، شانه‌ام را می‌گیرد:«تو برو آماده شو.» بدون بحث می‌روم اتاق. چراغ را روشن نمی‌کنم. صدای غرغر محسن می‌آید:« تو نمی‌خوای یاد بگیری خودت، خودتو بشوری؟» « بلد ایستم» «پ چی بلدی؟ زبون دلازی؟» می‌نشینم لبه‌ی تخت و سرم را می‌گیرم. همیشه تا می‌گفت آماده شو، بدون چون و چرا اطاعت می‌کردم. از اینکه دارم سرپیچی می‌کنم حال عجیبی دارم. چیزی بین ترس و شجاعت! شاید هم دارم حماقت می‌کنم! بهتر نیست مثل دفعه‌های قبل کوتاه بیایم و دنبال شر نگردم؟ « پ چرا نشستی؟» توی چهار چوب ایستاده و این را می‌گوید. نمی‌دانم چه بگویم. کنارم می‌نشیند. فنر تخت قیژی صدا می‌دهد:« آماده نمی‌شی؟» بدون اینکه نگاهش کنم می‌گویم:«نه» «چرا؟» «چون دوست ندارم جلو دیگرون وانمود کنم مشکل نداریم.» سنگینی نگاهش دلم را می‌لرزاند. یک حسی در وجودم هشدار می‌دهد ته این لجبازی به دعوا ختم می‌شود. صدایش خشک و خشن می‌شود: «مگه ما مشکلی داریم؟» نگاهش می‌کنم: «مشکلی نداریم؟!» با بی‌حوصلگی می‌گوید:« خب مشکلت چیه؟» « قبلاً بهت گفتم!» «باشه منم بهت گفتم ببخشید! تمومش کن» «زمانی می‌تونی بگی ببخشید که حاضر باشی برای حل مشکل اقدام کنی!» سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد:«خب باشه.اصلا هرچی تو بگی! حالا چی‌کار کنم تا مشکلمون حل شه؟» امیدی به عملی شدنش ندارم ولی دل به دریا می‌زنم :« بریم پیش مشاور» نفسش را بیرون می‌دهد و در و دیوار را نگاه می‌کند:«یعنی تو با مشاور مشکلت حل می‌شه؟ مگه مشاور می‌خواد چی‌‌کار کنه برا زندگیت؟ من خودم زندگی بقیه رو مشاوره می‌دم حالا..» وسط حرفش می‌پرم:«بازم حرفای تکراری!! اگه ما چیزی بارمون بود زندگیمون به اینجا نمی‌کشید.» پویا تو می‌آید:«مامان لواسام‌و بده» «من تو این زندگی مشکلی ندارم. خیلی هم راضی‌ام!» با پوزخند نگاهش می‌کنم: «آره! می‌دونم! تو برای یکی دیگه مشکل درست کردی وگرنه خودت مشکلی نداری!!» یک‌دفعه صورتش قرمز می‌شود. ابروهای سیاهش در هم گره می‌خورد. می‌توانم فشار فکش را از پشت ته ریش و سبیل‌هایش ببینم. پویا پا می‌کوبد:«ماماان» محسن چشم از من بر نمی‌دارد:« با من با گوشه و طعنه حرف نزن پری! حرف آخرتو بگو» لب‌هایم را جمع می‌کنم و از ترس به گوشه‌ی میز آرایش خیره می‌شوم:«حرف آخرم همونه که گفتم! مشاوره!» «و‌ اگه نریم؟» این لحنش را خوب می‌شناسم! هر وقت می‌‌خواهد گردن‌کشی کند این مدلی حرف می‌زند. کم نمی‌آورم. انگشت شست را فشار می‌دهم به مشت بسته‌ام. «طلاق!» نفسم بند آمده است. در عوض او دارد بلند بلند نفس می‌کشد. خدایا رحم کن! خدایا دوباره دعوا نشود. از روی تخت بلند می‌شود و روبه‌رویم می‌ایستد. من فقط شکمش را می‌بینم راستش می‌ترسم سرم را بالا بگیرم. «به درک! اصلاً همینه که هست. مردشور خودتو و این اداهاتو ببره» سرم را برمی‌گردانم به جایی که پویا ایستاده و با هول نگاهمان می‌کند. چشم توی چشم می‌ایستم و مثل خودش اخم می‌کنم:«این چه طرر صحبت کردنه؟ باشه اصلا هممون می‌ریم به درک!! تو بمون و بهشتت!» پاهایم می‌لرزد ولی به طرف در می‌روم. دست پویا را می‌گیرم و سمت اتاقش می‌رویم. محسن دنبالمان می‌آید:«هی هیچی نمی‌گم واسه من دم در آوردی؟! من واس تو مشکل درست کردم؟! تو و اون خواهرت و خونواده‌ی نداشته‌ت مشکلی خانوووم! اومدم زیر بال و پرتو گرفتم.. آدمت کردم! حالا که دست و پا درآوردی زر زر طلاق می‌کنی؟ فک کردی نمی‌دونم کدوم حروم‌لقمه‌ای نشسته زیر پات این غلطا رو یادت داده؟» منظورش پریساست! بیچاره او! می‌خواهم در اتاق را ببندم که پایش را می‌گذارد لای در و تو می‌آید. تمام بدنم می‌لرزد. پویا گریه می‌کند. محکم بغلش می‌کنم. «برو بیرون محسن! شر بپا نکن» «من یا تو؟ ها؟» بلندتر تکرار می‌کند:«من یا تو؟ اونی که چند روزه شر شده تویی! اونی که چند روزه هار شده تویی.» با کف دست می‌زند به سینه‌ام. می‌خورم به دیوار. داد می‌زند:«چته؟ ها؟ چته؟» دردم گرفته. لب می‌گزم و چشم‌هایم را می‌بندم:«برو بیرون بچه ترسیده» «بچه؟ بچه؟! تو اگه به فکر بچه بودی که این بساط‌و راه نمی‌نداختی.» از لحن و صدای بلندش حالم بد است. می‌ترسم همسایه‌ها داد و قالش را بشنوند. وقتی می‌بیند چیزی نمی‌گویم بلندتر می‌گوید:«کدوم خری نشسته زیر پات حرف طلاق و مشاوره رو یادت داده‌ها؟» از منطقش لجم می‌گیرد. از اینکه فکر می‌کند من توی کوه بزرگ شده‌ام و چیزی بارم نیست حرصم گرفته:«هیچ خری زیر پای من ننشسته، اونی که زیر سرش بلند شده تویی! اونی که زندگی و زن و بچه‌شو فروخته به دوست عوضیش و اون گوشی لجنش تویی.»
بی‌هوا دستش بالا می‌آید و صورتم می‌سوزد. موهایم می‌چسبد به لبم. گوشه‌ی دهنم گز گز می‌کند. پویا سرش را چسبانده به شکمم و جیغ می‌زند. این دومین بارش است که توی این سال‌ها دست روی من بلند کرده! احتمالاً بعد از این عادتش می‌شود. کاش لباس‌ها را بریزم توی یک ساک و بروم.. اما کدام جهنم‌دره!؟ پویا را از خودم جدا می‌کنم و هولش می‌دهم بیرون از اتاق. زل می‌زنم توی چشم‌های سرخش تا نفرتم را ببیند. پره‌های بینی‌‌اش کوچک و بزرگ می‌شود و لب‌هایش ور آمده. « آدم باید خیلی نامرد باشه که به خاطر اون کثافتا دست رو زنش بلند کنه.» « زدمت تا از این به بعد گنده‌تر از دهنت حرف نزنی» سر و سینه‌ام را بالا می‌گیرم و دندان می‌فشارم:«پس از این به بعد با زنجیر چرخ بیا خونه! چون دیگه سکوت نمی‌کنم!» پشت می‌کنم تا از اتاق بیرون بروم ولی چشم‌هام تار می‌بیند. باید به داد پویا برسم. طفلکی دلش را خوش کرده بود بعد از مدتها قرار است به گردش برویم ولی.. پویا را از دم در بغل می‌کنم. جلوی بغضم را می‌گیرم:«چیزی نیس مامان.. تموم شد نترس» نمی‌دانم از کجا سر می‌رسد و بچه را از دستم قاپ می‌زند:«بیخودی ادا مامانای مهربونو در نیار! تو اگه مادر بودی این بساط و راه نمی‌نداختی.» گلویم خشک است. دهنم طعم خون می‌دهد. درست نمی‌بینمشان. موهای صورتم را کنار نمی‌زنم. نمی‌فهمم دارد میان داد و قال‌هایش چه می‌گوید. نمی‌خواهم بشنوم چقدر پویا جیغ می‌زند و صدایمان می‌کند. با قدم‌های بلند پناه می‌برم به اتاقم. در را قفل می‌کنم و روی تخت ولو می‌شوم. جیغ های پویا از صدای سوت گوشم بیشتر است. بالش را می‌گذارم روی گوش‌هایم. محکم فشار می‌دهم. کاش شهامت داشتم خودم را خفه کنم.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋 🎭 دوستان عزیز خوش آمدید 🎭 رمان بسیار جنجالی جان او 😍👇🏻 https://eitaa.com/ghalamdaaran/24512 🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_ششم #ف_مقیمی «پروانه» در باز می‌شود. خودم را نمی‌بازم. راه
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 «پروانه» از بلندی پرت می‌شوم توی تاریکی. با هول از خواب می‌پرم. نفسم بالا نمی‌آید. به پهلو می‌چرخم. دست می‌کشم به جایی که همیشه پویا می‌خوابد. نیست. قلبم می‌ایستد. روی آرنج بلند می‌شوم. یک‌هو یادم می‌افتد چه شده و غم با همه‌ی وزنش روی دلم می‌نشیند. چراغ خواب را روشن می‌کنم و می‌نشینم روی تخت. ساعت دو صبح است. الهی بمیرم! بچه‌ام شام نخورده خوابید! بغض می‌کنم. دلم او را می‌خواهد. کورمال کورمال به طرف در می‌روم. صدای ناله‌ی ضعیفی می‌آید! کلید را آهسته می‌چرخانم و بی‌صدا در را باز می‌کنم. محسن است. انگار دارد با کسی حرف می‌زند. شاید هم هزیان می‌گوید. روی پنجه راه می‌روم. صدای ناله‌ بیشتر می‌شود. فکر کنم از هال است. دلم گواه بد می‌دهد! از راهرو سرکی به هال می‌کشم. چشم‌هایم از حدقه بیرون می‌زند. دست‌ها را جلوی دهان می‌گیرم. کاش می‌شد حمله کنم طرفش و هر چه زور توی بازو دارم حرامش کنم. انگار واقعاً ارزش دست‌هایش بیشتر از تن من است... قلبم درد می‌گیرد. خیس عرق می‌شوم. به اتاق برمی‌گردم و پشت در چمباتمه می‌زنم. دارم از زور تحقیر می‌میرم‌. نمی‌توانم دردم را به کسی بگویم. حتی نمی‌شود به خود نامردش اعتراض کنم. به فرض هم که بروم مچش را بگیرم! بعدش چه؟ هیچ چیز عوض نمی‌شود. فقط باز پویا جیغ می‌کشد. باز من خوار می‌شوم. کاش همین امشب مرگم می‌رسید و راحت می‌شدم. این زندگی دیگر به درد نمی‌خورد. ولی باید بگویم.. باید بفهمد چقدر پست است. بلند می‌شوم و گوشی‌ام را از روی پاتختی برمی‌دارم. وارد صفحه‌اش می‌شوم. انگشت‌هایم یخ کرده. دست‌هایم می‌لرزد.‌ می‌نویسم: «می‌خوای بدونی چرا دوست دارم جدا شیم؟ چون تو یه عوضی‌ای.. چون تو خیلی نوازش بهم بدهکاری ولی بجاش کتکم زدی. من ساده رو بگو که فکر می‌کردم فقط فیلم می‌بینی. ولی تازه فهمیدم چه خبره.» اشکم می‌چکد روی صفحه گوشی. دستم روی گزینه‌ی ارسال می‌ماند. نه نمی‌توانم.. نمی‌خواهم همین نیم‌پرده حرمتمان هم کنار برود. از مشاور گروه فرزندداری یک پیام خوانده نشده دارم. اشک‌ها را کنار می‌زنم و باز می‌کنم:«سلام عزیزم. بابت تأخیر در پاسخ عذر‌خواهم. همون‌طور که قبلاً گفتم در مورد مسأله‌ی پسرتون باید حتماً مشاوره‌ی حضوری بگیرید. اگر تمایل داشتید توی کلینیک در خدمتم» بی‌اختیار می‌نویسم: سلام خانوم شجاعی عزیز! بخدا اگه پای بچه‌ی سه ساله‌ام وسط نبود این زندگی رو تحمل نمی‌کردم و از همسرم جدا می‌شدم! اون خیلی وقته که فیلم‌های مستهجن می‌بینه و به من و نیازهام توجهی نداره. حتی اوایل ازدواج هم از این جهت شرایط درستی نداشتیم. ولی الان اوضاع بدتر شده. من عاشقش بودم ولی الان ازش بیزارم...دلم داره می‌ترکه. می‌خوام با یکی حرف بزنم ولی هیچ‌کی رو ندارم!.. ؛؛؛؛ جلوی آینه دستشویی ایستاده‌ام. روبه‌روی مردی که نگاهش رمق ندارد. رنگ و رویش پریده و زیر چشم‌هاش پر از خط و خش است. ولی من فقط سی و سه سال دارم! می‌گویند هنوز جذابم! می‌گویند خوش تیپ و خوش لباسم! حتی چند وقت پیش که صولت موهای شقیقه‌ام را دید گفت چقدر به تیپت می‌آید.. عطر و ادکلن‌هایی که من می‌خرم را هر کسی پیدا نمی‌کند ولی خودم از بوی گندم عاصی‌ام. هر روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم تو رذالت کسی به گردم نمی‌رسد. حیا را قورت دادم منتظرم ببینم کی نوبت آبرو می‌رسد تا آن را هم قی کنم و تمام... خبر مرگم فقط گوشی را گرفتم دستم تا آرام بشوم! تا مثلاً یادم برود چه نحسی‌ای افتاده تو زندگی‌ام.. ولی باز از خود بیخود شدم! چقدر از حس چندش بعد از این کار بدم می‌آید. چقدر از اینکه بعد از هوس تازه عقلم کار می‌افتد بدم می‌آید. اگر پویا چشم وا می‌کرد و می‌دید بابای لندهورش با آن سرو وضع، لش کرده روی مبل چه؟ لعنت به من.. لعنت. تو بد برزخی گیر کرده‌ام. دلم می‌خواهد بروم اتاق. پروانه را بغل کنم و عر بزنم غلط کردم! بگویم گه خوردم! ولی این زر زرها را فقط بلدم توی ذهنم بگویم. شلنگ آب را می‌گیرم روی خودم.. هرچه بیشتر می‌شورم بیشتر احساس نجاست می‌کنم! ؛؛؛؛ ساعت نه شب است. خنزر پنزرهای روی میز را مرتب می‌کنم و کاپشنم را از لبه‌ی صندلی برمی‌دارم. امروز قسم خورده‌بودم طرف گوشی نروم.. نرفتم. اینطوری آرامش بیشتری دارم. سخت نبود! اگر من اراده کنم این کارها که چیزی نیست! مثل آب خوردن است. با حاجی از در بیرون می‌آییم. کرکره را پایین می‌کشم و دست دراز می‌کنم:«خب حاجی فعلاً! به مامان سلام برسونید» حاجی شانه‌ام را می‌گیرد:«باهات میام» «کجا؟»
شال طوسی‌اش را زیر گردن گره می‌زند:«می‌خوام اون بچه رو ببینم» «پویا؟» «مگه بچه‌ی دیگه‌ای هم داری؟» عجب غلطی کردم دروغ گفتم. قرار بود دیشب برویم خانه‌شان که آن بساط راه افتاد. امروز تا از در تو آمد افتاد به طعنه کنایه. لفظ آوردم که پویا ناخوش بود. نشد بیاییم. «زحمت نکشین. ایشالله بهتر می‌شه میایم اونوری» حاجی دکمه وسط کتش را می‌بندد و می‌رود سمت ماشینم:«نه دیر نمی‌شه! بزن درو یخ کردیم!» نمی‌شود رأیش را برگرداندم! ظاهراً بناست بالاسری حسابی نقره‌داغم کند. چند دقیقه‌ی بعد می‌رسیم آپارتمان. حاجی که بالا بیاید، می‌فهمد قصه چیست. گو گیجه گرفته‌ام. نه می‌توانم به پروانه ندا بدهم که حاجی همراهم است نه می‌دانم وقتی رسیدیم بالا پری چطوری تا می‌کند. ماشین را توی پارکینگ می‌گذارم. تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که قبل از اینکه سوار آسانسور شویم آیفون را بزنم و خبرش کنم. نمی‌دانم این چه اخلاق گندی است که دارد. بدون اینکه جواب بدهد در را زد. می‌رویم تو آسانسور و دم در پیاده می‌شویم. زنگ می‌زنم. صدای پویا نمی آید. خدا کند مثل شب‌های قبل خواب باشد! عمداً با بابا بلند حرف می‌زنم تا پروانه بشنود. پری با چشم‌های پف کرده و قرمز در را باز می‌کند. چشم‌هاش دورم می‌زند و روی حاجی می‌ایستد:«سلام بابا.. خوبین؟» بابا با نوک این کفش، کفش دیگر را در می‌آورد:«سلام مهمون ناخونده نمی‌خوای؟» پری کنار می‌رود. بی‌شعور نمی‌کند جلوی بابا آبرو بخرد. می‌مردی یک سلام خشک و خالی هم به من بدهی؟ بابا هم که از آن هفت خط‌هاست. قسم می‌خورم فهمید! حاجی روی مبل کنار تلویزیون می‌نشیند و به این ور و آن ور نگاه می‌کند: «بچه کجاس؟» پروانه زیر کتری را روشن می‌کند:«بله؟» «بهتر نشده؟» پروانه با تعجب نگاهم می‌کند. بدبخت شدم. برایش چشم و ابرو می‌آیم ولی این دختره دوزاری‌اش کج است بعید می‌دانم گوشی دستش بیاید. برایم پشت چشمی نازک می‌کند و به بابا می‌گوید:«خوبه الحمدالله» نفس راحتی می‌کشم. با یک بشقاب میوه از آشپزخانه بیرون می‌آید و لبخندی تصنعی می‌زند:«محسن آقا دست و روت‌و بشور برو خرید با بابا شام بخوریم.» دمش گرم! انگار دنیا را بهم می‌دهند. یک چشم کش‌دار تقدیمش می‌کنم و بلند می‌شوم. حاجی دستم را می‌گیرد:«نه نه.من شام نمی‌مونما! فقط اومده بودم ببینم بچه در چه حاله» پروانه دوباره با شماتت نگاهم می‌کند. سریع کد می‌دهم:«اینطوری نگاه نکن دیگه ما رو. بخدا مجبور شدم راستشو بگم. آخه دلخورن چرا دیشب نرفتیم » پروانه با حرص لبش را جمع می‌کند:«ببخشید که نگرانتون کردیم» و بعد طعنه می‌زند:«نمی‌دونم چرا اد تیر غیب خورد به این طفل معصوم» اگر یک‌کم دیگر اینجا بماند روضه ‌ی باز می‌خواند:«چایی دمه؟» نفسش را از بینی بیرون می‌فرستد و طرف آشپزخانه می‌رود. حاجی چاقو را می‌مالد به تن پرتقال:«باید مراقبش باشید. این بچه خیلی ضعیف شده! دکتر بردینش؟» جواب می‌دهم:«آره بابا جان. همین دیشب بردیمش دیگه!» پری سر کتری را کج کرد روی فنجان‌ها:«زنگ بزنید به مامان آماده شن. محسن می‌ره دنبالشون شام دور هم باشیم. بابا پر پرتقال را می‌گذارد توی دهان:«باشه یه روز دیگه.» کاش زودتر بلند شود برود.. می‌زنم به در تعارف: «قابل نمی‌دونید ما رو؟ یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه تو این خونه» غلط نکنم همین‌طور باشد! از در که تو آمدیم خبری از بوی غذا نبود. فقط بوی پودر ماشین می‌آمد. پروانه با سینی چای از آشپزخانه بیرون می‌آید و کنار دست حاجی می‌نشیند:«بله تشریف داشته باشید لطفاً. من و محسن می‌خوایم در مورد مساله‌ای با شما صحبت کنیم!» فکم پایین می‌افتد! خیره به دهنش می‌مانم! حاجی هم جا می‌خورد:«خیره! چی‌شده؟» از نگاه پری می‌ترسم.. چقدر بی‌رحم است. زل می‌زند به چشم‌های حاجی:« چه عرض کنم؟ اگر بمونید و بشنوید محبت کردید!» آب دهانم را قورت می‌دهم. لامصب نگاه هم نمی‌کند تا حالی‌اش کنم. حاجی با شک نگاهمان می‌کند:« پس یک زنگ بزن به مادرت دلواپس نشه! دم سینک کنار گوشش می‌گویم:« خر نشی اون چرت وپرتا رو تحویل اونام بدی..» بشقاب‌ها را روی میز می‌گذارد و از کانتر به آن سر هال سرک می‌کشد:«بابا جان با کباب سالاد می‌خورید یا ماست؟» شام هم که انداخت گردن ما! سوییچ را برمی‌دارم و از خانه بیرون می‌زنم. پشت فرمان می‌نشینم و برایش می‌نویسم: *می‌دونم دلخوری .حقم داری ولی احمق نشو..دیشب بد تا کردی منم یک غلطی کردم.. قول می‌دم از دلت در بیارم. پای خانواده‌مو وسط نکش. مامانم تازه ازت خوشش اومده. نذار پشیمون شه. نوکرتم! زنگ می‌زنم بهش. سرسنگین جواب می‌دهد. می‌پرسم:«چند سیخ؟» «نفری دوتا..سسم بخر. خدافظ» دستپاچه می‌گویم:«ببین.! پیامم‌و بخون» گوشی را قطع می‌کند. نفهمیدم اصلاً شنید یا نه. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔