پالتوی رنگ و رو رفتهاش را محکم دور خودش میپیچد و طرف در میرود:
« کتریو گذاشتم رو اجاق. دم کردی یک لیوانم به ما بده».
« کجا حالا؟ بیا یک کم پای بخاری گرم شو بعد برو!»
بر نمیگردد نگاهم کند:«بالا سر بساطم کسی نیس.»
چای را دم میکنم. عطرش که بلند میشود معدهام به قار و قور میافتد و التماس میکند پنیر لیقوان و کره محلی دستش بدهم، آن هم با نان سنگک داغ! دم مغازه میایستم. کریم بیچاره چندک زده و خودش را مچاله کرده توی پالتو. نمیدانم حالا که ناز آورده چطور بگویم نان بخرد.
«کریم آقا!! حواست به مغازه هست من برم نون بخرم؟»
معمولاً آقا به دُمش نمیبندم. اگر بخر باشد باید با همین جمله خر شود.
پالتو را بیشتر دور خود میپیچد و بلند میشود:« چندتا؟»
جلو میروم:«نه بابا خودم میگیرم! تو برو تو مغازه یکم خودتو گرم کن!»
پشت میکند:«حواست به بساطم باشه!»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_پنجم
#ف_مقیمی
«پروانه»
از پشت پنجرهی ماشین نگاه میکنم به خیابان. به آدمهایی که توی ماشینهایشان از کنارمان میگذرند. نور کمزور خورشید افتاده پشت دستم. انگار که یک دوست دستت را بگیرد. همان قدر گرم، همانقدر مطبوع..
دارم میروم خانه پریسا. صبحی زنگ زد و به زور دعوتم کرد برای ناهار. هر چه هم گفتم حوصله ندارم گوشش بدهکار نبود!
پویا آن طرف ماشین نشسته و دارد رو کثیفیِ شیشه شکل میکشد. برای رسیدن به خاله پریساش دل توی دلش نیست. ولی من یکجوری ام! انگار توی شکمم قیرِ داغ خالی کردهاند.
عادت ندارم بدون اجازهی محسن جایی بروم. صبح ناهارش را بار گذاشتم و با پیامک خبرش کردم دعوتم تا یک وقت فکر نکند رفتم قهر! ولی دیگر منتظر جوابش نشدم. هر چند اگر جایی را داشتم چند روزی میرفتم خودم را گم و کور میکردم. فکر دیشب از سرم بیرون نمیرود. صدای پیامک گوشیام بلند میشود. فکر کنم محسن است. گوشی را از کیف بیرون میآورم و پیام را باز میکنم:
*لازم نکرده جایی بری!! هر وقت طلاق گرفتی هر جا دوست داشتی برو*
قلبم تند میزند. اصلاً انتظار نداشتم. این اولین بار است که محسن برای رفت و آمدم تعیین تکلیف میکند. نگاهی به پویا میاندازم که صورتش را چسبانده به شیشهی سرد. هنوز دارد برای خودش شکل میکشد. داغ کردهام. احساس میکنم تحقیر شدهام. اگر از آبروریزی نمیترسیدم بخدا قسم میرفتم و دیگر بر نمیگشتم. حالا جواب پریسا را چه بدهم؟ او حتی روحش هم خبر ندارد من چه زندگی کوفتیای دارم. کافیست شوهرش بو ببرد تا پریسا خوار شود.
روزی که مهرداد، عقدش کرد گفت: خودتون میدونید سر بعضی مسایل چقدر خونوادهم سنگ انداختند جلو پام ولی من مطمئنم با پریسا خوشبخت میشم.
مسائلی که من میدانستم و او نگفت زیاد بود. مهمترینش اعتیاد پناه! با اینکه خودش مدتهاست گم و گور شده ولی سایهی شومش همیشه بالای سر زندگیمان هست.
راننده میپیچد توی خیابان پریسا.
نه من نمیتوانم با این شرایط آنجا بروم...
« آقا بیزحمت دور بزنید. بر میگردم خونه»
راننده از آینه نگاهم میکند: «برگردم؟»
« بله برگردید»
پویا صورتش را از شیشه بر میدارد:« دونه داله نمیلیم؟»
بغضم را قورت میدهم:« نه..»
او مثل من نیست که در برابر گریه مقاومت کند:«چلااا؟! مَده اُدت ندُفتی میلیم؟»
دیگر نمیتوانم حرف بزنم.اگر فقط یک کلمه از دهانم بیرون بریزد بغضم میشکند. دستش را میگیرم و هیس میگویم. ول کن نیست. راننده از روی داشبور شکلاتی برمیدارد و به سمت عقب میگیرد:«گریه نکن عمو! حتما خالهت نیست.»
پویا پا میکوبد:«نه اَس. اُدش دُفت اَس.»
با چشمغره از پهلو نیشگونش میگیرم اما فایدهای ندارد.
تلفن، توی دستم زنگ میخورد. پریساست.
« ساکت شو خالته»
گریهاش قطع میشود. طفلی فکر میکند نظرم برگشته. با اینکه میدانم بغضم میشکند ولی جواب میدهم:«الو»
« پری بیزحمت رسیدی از سوپر سر کوچمون آبلیمو میخری؟»
پشت سر هم آب دهانم را قورت میدهم تا بغضم پایین برود:«نمیام!»
صدای ونگ ونگ پویا بلند میشود.
« نمیای؟!»
«نه! شرایطش رو ندارم.»
« مسخره نشو! چرا؟»
پویا داد میزند:«من میدام بِلَم دونه داله..»
راننده از آینهی ماشین نگاه میکند:«عمو، پلیسه هر بچهای رو که گریه کنه میگیرهها»
حالم دارد از این شرایط بد میشود. پویا، پریسا، راننده
نمیدانم صدای کدامشان را گوش کنم. راستش اصلاً نمیخواهم چیزی بشنوم.
«پری ناهار پختم خیر سرم.»
کلافه و عصبی میگویم:«من خیلی کار دارم پریسا! بعد حرف میزنیم.»
گوشی را خاموش میکنم. پویا ماشین را روی سرش گذاشته.
گوشش بدهکار نیست. مجبور میشوم دروغ بگویم:«باشه گریه نکن. من یه چیزی جا گذاشتم. میریم اول اونو برمیداریم بعد میریم باشه؟»
بالاخره ساکت میشود..کاش یکی بیاید با یک دروغ شیرین اشکهای من را هم جمع کند..
؛؛؛
مامان هیچ وقت کتکمان نمیزد. اگر خیلی حرصش میدادیم یکی میزد پشت دستمان. اخم و تخم بابا هم خودش قد یک فصل کتک درد داشت. همیشه دلم میخواست مثل بابا باشم. قوی، مقتدر، با اراده! ولی نه به او رفتم، نه دیگر شباهتی به مامان دارم. میدانم اگر زنده بود و میفهمید روزی چند بار بچهام را میزنم مینشست یک گوشه و بغ میکرد..
چند روزی میشود که قهریم. محسن شبها دیر میآید، ولی برای من مهم نیست.
مطمئنم سرش گرم یکی دیگر است. شاید هم بعد از بنگاه میرود سر وقت همان! به جهنم! برود که برنگردد! من از آن زنها نیستم که دنبالش راه بیفتم و حقم را بگیرم. من آدم تسلیمم نه جنگ! تا غروب میشود از اضطراب آمدنش به خانه، پاچهی پویا را میگیرم و با گریه راهی رختخوابش میکنم. یک گروه فرزندپروری دارم توی واتساپ. دیشب به مشاورش پیام دادم و گفتم چقدر از بهانهگیریهای پویا کلافه ام. گفت:«اینهایی که تعریف میکنی عادیست. صبرت را بالا ببر..» آمدم
آمدم برایش بنویسم بیا دو روز به جای من زندگی کن تا بفهمی صبر یعنی چه؟ ننوشتم..
از خودم بدم میآید. احساس میکنم هیچ چیز زندگیام سر جای خودش نیست. این وسط، پویا هم قربانی شده. نه همبازی دارد نه مادر! با این بساطی که شده احتمالاً باید خواب خواهر و برادر هم ببیند.
پای گاز ایستادهام و برایش ذرت بو میدهم. دانههای سفید سر خودشان را به در و دیوار قابلمه میکوبند. حس میکنم درد میکشند. هروقت غروب میشود یک چیزی توی سینهام خودش را به اینور و آنور میکوبد.
گر میگیرم. میدانم روی آتش چه کسی در حال ورم کردن هستم.
پریسا امروز میگفت باردار است. دوست داشت این خبر را حضوری بدهد که نشد! محسن همه چیز را خراب کرد. وگرنه آن روز میتوانست یک روز خوب باشد!
قابلمه را از روی شعله برمیدارم و ذرتها را خالی میکنم توی کاسه. بخار میخورد به صورتم. بوی آرد حلوا میدهد. کاش کمی حلوا داشتم و با چای میخوردم.
نمک و سرکه میریزم روی ذرتها و میروم هال. پویا کنار تلویزیون نشسته و لگوها را روی هم سوار میکند.
کاسه را جلوی دستش میگذارم. لگوی آخر را روی برج میچیند و نگاهم میکند. چشمهایش برق میزند:« آ جووووون»
دستش را میاندازد توی کاسه. میسوزد. عقب میکشد.
خندهام میگیرد:« هول نشو! همهاش مال خودته»
« ینی دُ نمیخولی؟»
چشمم میخورد به کنار گوشش.. دستم بشکند. از سیلی ظهر قرمز شدهاست. بغض میکنم:«نه.. همهش مال خودته»
سرش را با رضایت کج میکند و هر دو دست را توی کاسه میچرخاند. دانهها روی فرش میریزد. ولی جای اینکه داد بزنم، کف دست را روی فرش میکشم و برشان میدارم.
«تمیز بخور مامانی. نریز»
صدای آسانسور میآید. نیمنگاهی به ساعت میاندازم. او روزهای عادی هشت و نیم نه میآید این روزها که دیگر تا ده و نیم یازده هم پیدایش نمیشود! آسانسور توی طبقهی ما میایستد. قلبم تندتر میزند. فکر نمیکنم او باشد. بلند میشوم تا از چشمی نگاه کنم ولی قبل از اینکه به در برسم کلید توی قفل میچرخد و در باز میشود...
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
#به_جان_او
#تحلیل
عاقبت اندیشی
پروانه
دلش میخواست بره خونه خواهرش
دلش میخواد بره و گم و گور بشه
ولی نمیره
به خاطر آثاری که روی اطرافیانش داره یا دلایل مذهبی
اینکه تو این شرایط روحی بد و خواسته دلش (گم و گور شدن و رفتن خونه خواهر)
تونست فکر کنه اگر من این کار رو بکنم روی زندگی اطرافیانم چه تاثیری میتونه داشته باشه و بعد زد تو دهن نفسش خیلی جنم میخواد.
من حرفای ضد زن و مرد و احکام مذهبی نرفتنشو بلد نیستم نظری هم در موردش ندارم. فقط این برام جالب بود که پروانه چطور نفسش تحت کنترل عقلشه و میتونه هر جا بخواد جلوی نفسش بایسته.
کاش این رمز موفقیتشو به محسن هم میگفت🤭🤭
کاری که محسن نمیتونه بکنه. دلش میخواد و انجام میده.
آقا محسن روشش اینجوریه که من این کار رو دلم میخواد پس انجام میدم. دیگه فکر نمیکنه زنش چه آسیبی میبینه. زنش آسیب ببینه چه تاثیری رو زندگی پسرش داره. پسرش آسیب ببینه چه تاثیری روی زندگی آیندهاش میذاره و الی آخر.
من نمیدونم مادر محسن اون رو تو بچگی چطوری بار آورده
ولی
شرایط زندگی پروانه طوری بوده که گاهی دلش چیزی رو میخواسته ولی به خاطر مسائلی از اونها گذشته.
مثل زمانی که دانشگاه قبول شد ولی چون شدنی نبود بیخیال شد یا ...
پروانه امروز تونست جلوی خودش رو بگیره قبلا بارها تو این موقعیت گیر کرده و تصمیم گرفته که الان دیگه عمل کردن براش راحتتر شده.
نمیگم همیشه موفق بود. مثل وقتی زد تو گوش بچش و پشیمون شد.
ولی همینکه گاهی بتونی جلوی خواسته دلت رو بگیری بهتر از اینه اصلا نتونی.
یک جور تمرینه مثل کسی که روزه میگیره اگه بخوره خدا سوسکش نمیکنه، آبروشو هم نمیبره ولی نمیخوره.
#رجبی
#به_جان_او
#تحلیل
دلایل بد رفتاری پروانه با پویا
هیچ چیزی مثل خلا عاطفی، برای وجود و روح زن مخرب و نابود کننده نیست .
پروانه تحت فشار روحی شدیدی قرار داره .
از رفتار محسن به شدت احساس تحقیر می کنه ، و از طرفی احساس بی پناهی و بی کسی .
نه با محسن در مورد مشکلاتش حرف میزنه ، تا کمی آروم و خالی بشه .
و نه هیچ راهکار عملیاتی برای این مشکله بلده .
تنها فکری که به ذهنش رسیده ، فرار و ترک این زندگی هست .
نه پدر و مادری داره که بتونه به حمایت شون امیدوار باشه.
از طرف دیگه دوست نداره خواهرش رو از مشکلات زندگی شون آگاه کنه ، به قول خودش ، حتی روح پریسا هم از زندگی کوفتیش خبر نداره .
ونه حتی دوستی رو در زندگیش دیدیم که بتونه سنگ صبوری برای پروانه باشه .
و تا اینجای قصه نمی دونیم، ارتباطات معنوی پروانه با خدا و ... چطور ، هست تا کمی بتونه ظرف وجودی خودش رو بزرگ کنه .
خوب قاعدتا ظرفیت وجودی هر انسانی یه حد و اندازه مشخص داره، که اگر بیشتر از حد خودش پر بشه، منفجر میشه.
پروانه نه هیچ راهی ، نه هیچ وسیله ای ، نه هیچ کاری و نه هیچ انسانی رو برای پر کردن این خلا های روحی و عاطفی خودش پیدا نکرده ،
نتیجه چی میشه ؟؟؟ 👈
تخلیه خودش به وسیله مظلوم ترین ، بی تقصیر ترین ، بی دفاع ترین آدم کنار دستش ، یعنی پسرش کوچولوش پویا هست .
و چون به ناحق این کار رو انجام میده ، به شدت از کار خودش پشیمون میشه. و از خودش بدش میاد .
به این چند سطر دقت کنید .
👇👇
چند روزی میشود که قهریم. محسن شبها دیر میآید، ولی برای من مهم نیست.
مطمئنم سرش گرم یکی دیگر است. شاید هم بعد از بنگاه میرود سر وقت همان! به جهنم! برود که برنگردد! من از آن زنها نیستم که دنبالش راه بیفتم و حقم را بگیرم. من آدم تسلیمم نه جنگ! تا غروب میشود از اضطراب آمدنش به خانه، پاچهی پویا را میگیرم و با گریه راهی رختخوابش میکنم.
#ف_باقری
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_ششم
#ف_مقیمی
«پروانه»
در باز میشود. خودم را نمیبازم. راهم را کج میکنم توی آشپزخانه.
پویا از جا میپرد و خودش را توی بغلش میاندازد. طفلی چند روزی میشود که پدرش را ندیدهاست. چون هر وقت که تشریفش را به خانه میآورد خواب است. صبحها هم که رفتنش را نمیبیند.
« سلاااام پسر خوشگل بابا. چی میخوری بدون من؟»
«ذُلت میخولم. »
با اینکه اصلاً قصد شام پختن ندارم، الکی در یخچال را باز میکنم و گوجه و تخم مرغ بیرون میآورم. حس بدی دارم. انگار یک نامحرم وارد خانهام شده. گوجهها را توی بشقاب میریزم و حلقه میکنم اما زیر چشمی حواسم به بازی آنهاست! پویا از ته دل میخندد.
محسن میگوید:«بذار اول لباسامو عوض کنم کره بز»
«نه الان.. همین الان»
از هن هن پدرش میفهمم خودش را انداخته روی کولش تا به اصطلاح کشتی بگیرد.
« بچه! میگم نکن. الان حسابتو میرسم.»
«نمیتونی! من قویتَلَم»
باید از صدای خندههایشان خوشحال باشم ولی نمیدانم چرا این اتفاق نمیافتد. گوجهها را با حرص از دم چاقو میگذرانم. آبش پشت دستم را قرمز کرده و میسوزد. حلقهها را توی ماهیتابه میریزم و دستم را زیر آب میگیرم. دلم میخواهد همینطوری زیر آب ولرم بخارانمش.
نیمنگاهی به طرفشان میکنم. محسن روی زمین مچاله شده تا کمتر کتک بخورد. پویا پشتش نشسته و موهایش را میکشد. سر و کلهاش خیس عرق است و صورتش سرخ! آرنج محسن میخورد به کاسهی ذرت و پخش زمین میشود. سریع سرش را از زندان بازو بیرون میآورد و به پویا میگوید:«عه عه عه.. همینو میخواستی؟»
کمر را صاف میکند تا او پیاده شود. با هم چشم تو چشم میشویم. سریع دستهایم را با دامن خشک میکنم و به سمت اتاق میروم. از اینکه محبورم از کنارش رد شوم حس خوبی ندارم ولی بهتر از این است که کل شب قیافهاش را ببینم. پایم روی ذرت میرود و نچی میگویم. ناگهان محسن بلند میشود و بازویم را میگیرد:«نمیخوای تمومش کنی؟»
انگار امشب کیفش کوک است. از راه نرسیده، هم با پویا سرو کله میزند هم منت من را میکشد!
راستش من هم خسته شدم از این موش و گربهبازی ولی به هر قیمتی هم حاضر به آشتی نیستم! نگاهم را طوری تنظیم میکنم که نبینمش!
بازو را آهسته از زیر دستش بیرون میکشم و به سمت اتاق میروم.
صدایش بلند میشود:
«عه؟؟ مامانت مثل اینکه هوس دنبال بازی کرده بدو بگیریمش.»
قلبم مثل گنجشک تند تند میزند. قدم تند میکنم ولی آنها میرسند و آویزانم میشوند. محسن قلقلکم میدهد و پویا بلند بلند میخندد. من هم از خندههای پویا خندهام میگیرد. همین کافیست تا زیر فشار بازوی محسن شل شوم و تعادلم به هم بخورد. با او به زمین میافتم. بیانصاف میرود سراغ زیر بغلم. خنده و گریهام قاطی میشود. آنها قهقهه میزنند. حرارت از بدنم بالا میرود و بوی عرق هر دومان در میآید. التماس میکنم:« بسه..»
« زل بزن تو چشَم اینو بگو»
میان خندههای هیستریک نگاهش میکنم:«بسه .. تو رو خدا بسه»
«قول میدی دیگه قهر نکنی؟»
دوست ندارم به همین سادگی ببخشمش ولی مجبورم برای اینکه دست از قلقلک دادنم بردارد بگویم آره!
ولم میکند ولی من هنوز مثل روانیها میخندم.
نفسم گرفته! دم عمیقی میگیرم. بوی عرق و ادکلنش را دوست دارم. این بو حسهای سرکوب شدهام را بیدار میکند. مثل همان وقتهایی که تازه ازدواج کرده بودیم..
بیهوا میگوید:«منو ببخش»
قسم میخورم اگر بپرسم بابت چی؟ نمیداند! او فقط میخواهد آشتی کند و توقع دارد من به خاطر این بزرگواری شلنگ تخته بیندازم! نه! این دفعه اینجوری نمیشود! من او را زمانی میبخشم که با صولت رفت و آمد نکند. وقتی میبخشم که نماز بخواند و شبها به جای گوشی با من باشد.
ولی میدانم که او برای هیچ کدام از خواستههایم تره خرد نمیکند! از بغلش بیرون میآیم. دستم رامیگیرد:«پاشو..پاشو عزیز دلم. بریم اول یه چرخی بزنیم، شامم یه سر بریم خونه بابا اینا.. پاشو این بچه هم دق کرد اینقدر موند تو این خرابشده»
پوزخند میزنم:«مشکل ما با بیرون رفتن حل نمیشه.»
پویا میخندد:«بابا گیل گیلکش بده..بابا گیل گیلکش بده بِخنده..»
محسن رو میکند به او: « تو برو جیشتو بکن بابا. میخوایم بریم بیرون..»
پویا به طرف دستشویی میدود.
سرد و خشک میگویم: «من حوصله بیرونو ندارم»
دروغ گفتم. خسته شدم از توی خانه ماندن، ولی اول او باید از دلم در بیاورد.
موهای کنار صورتم را پشت گوش میفرستد:«وقتی بیرون بزنی حوصلهتم سر جاش میاد»
سرسنگین از جا بلند میشوم:«خودتون برین»
صدای پویا از دستشویی درمیآید:«مااامااان دموم شد.»
در نیمه بسته را باز میکنم. یک پا را میگذارم توی دمپایی که محسن از پشت، شانهام را میگیرد:«تو برو آماده شو.»
بدون بحث میروم اتاق. چراغ را روشن نمیکنم. صدای غرغر محسن میآید:« تو نمیخوای یاد بگیری خودت، خودتو بشوری؟»
« بلد ایستم»
«پ چی بلدی؟ زبون دلازی؟»
مینشینم لبهی تخت و سرم را میگیرم. همیشه تا میگفت آماده شو، بدون چون و چرا اطاعت میکردم. از اینکه دارم سرپیچی میکنم حال عجیبی دارم. چیزی بین ترس و شجاعت!
شاید هم دارم حماقت میکنم! بهتر نیست مثل دفعههای قبل کوتاه بیایم و دنبال شر نگردم؟
« پ چرا نشستی؟»
توی چهار چوب ایستاده و این را میگوید.
نمیدانم چه بگویم. کنارم مینشیند. فنر تخت قیژی صدا میدهد:« آماده نمیشی؟»
بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:«نه»
«چرا؟»
«چون دوست ندارم جلو دیگرون وانمود کنم مشکل نداریم.»
سنگینی نگاهش دلم را میلرزاند. یک حسی در وجودم هشدار میدهد ته این لجبازی به دعوا ختم میشود.
صدایش خشک و خشن میشود: «مگه ما مشکلی داریم؟»
نگاهش میکنم: «مشکلی نداریم؟!»
با بیحوصلگی میگوید:« خب مشکلت چیه؟»
« قبلاً بهت گفتم!»
«باشه منم بهت گفتم ببخشید! تمومش کن»
«زمانی میتونی بگی ببخشید که حاضر باشی برای حل مشکل اقدام کنی!»
سرش را تکان میدهد و میخندد:«خب باشه.اصلا هرچی تو بگی! حالا چیکار کنم تا مشکلمون حل شه؟»
امیدی به عملی شدنش ندارم ولی دل به دریا میزنم :« بریم پیش مشاور»
نفسش را بیرون میدهد و در و دیوار را نگاه میکند:«یعنی تو با مشاور مشکلت حل میشه؟ مگه مشاور میخواد چیکار کنه برا زندگیت؟ من خودم زندگی بقیه رو مشاوره میدم حالا..»
وسط حرفش میپرم:«بازم حرفای تکراری!! اگه ما چیزی بارمون بود زندگیمون به اینجا نمیکشید.»
پویا تو میآید:«مامان لواسامو بده»
«من تو این زندگی مشکلی ندارم. خیلی هم راضیام!»
با پوزخند نگاهش میکنم: «آره! میدونم! تو برای یکی دیگه مشکل درست کردی وگرنه خودت مشکلی نداری!!»
یکدفعه صورتش قرمز میشود. ابروهای سیاهش در هم گره میخورد. میتوانم فشار فکش را از پشت ته ریش و سبیلهایش ببینم.
پویا پا میکوبد:«ماماان»
محسن چشم از من بر نمیدارد:« با من با گوشه و طعنه حرف نزن پری! حرف آخرتو بگو»
لبهایم را جمع میکنم و از ترس به گوشهی میز آرایش خیره میشوم:«حرف آخرم همونه که گفتم! مشاوره!»
«و اگه نریم؟»
این لحنش را خوب میشناسم! هر وقت میخواهد گردنکشی کند این مدلی حرف میزند.
کم نمیآورم. انگشت شست را فشار میدهم به مشت بستهام.
«طلاق!»
نفسم بند آمده است. در عوض او دارد بلند بلند نفس میکشد. خدایا رحم کن! خدایا دوباره دعوا نشود. از روی تخت بلند میشود و روبهرویم میایستد. من فقط شکمش را میبینم راستش میترسم سرم را بالا بگیرم.
«به درک! اصلاً همینه که هست. مردشور خودتو و این اداهاتو ببره»
سرم را برمیگردانم به جایی که پویا ایستاده و با هول نگاهمان میکند.
چشم توی چشم میایستم و مثل خودش اخم میکنم:«این چه طرر صحبت کردنه؟ باشه اصلا هممون میریم به درک!! تو بمون و بهشتت!»
پاهایم میلرزد ولی به طرف در میروم. دست پویا را میگیرم و سمت اتاقش میرویم.
محسن دنبالمان میآید:«هی هیچی نمیگم واسه من دم در آوردی؟! من واس تو مشکل درست کردم؟! تو و اون خواهرت و خونوادهی نداشتهت مشکلی خانوووم! اومدم زیر بال و پرتو گرفتم.. آدمت کردم! حالا که دست و پا درآوردی زر زر طلاق میکنی؟ فک کردی نمیدونم کدوم حروملقمهای نشسته زیر پات این غلطا رو یادت داده؟»
منظورش پریساست! بیچاره او!
میخواهم در اتاق را ببندم که پایش را میگذارد لای در و تو میآید. تمام بدنم میلرزد. پویا گریه میکند. محکم بغلش میکنم.
«برو بیرون محسن! شر بپا نکن»
«من یا تو؟ ها؟»
بلندتر تکرار میکند:«من یا تو؟ اونی که چند روزه شر شده تویی! اونی که چند روزه هار شده تویی.»
با کف دست میزند به سینهام. میخورم به دیوار.
داد میزند:«چته؟ ها؟ چته؟»
دردم گرفته. لب میگزم و چشمهایم را میبندم:«برو بیرون بچه ترسیده»
«بچه؟ بچه؟! تو اگه به فکر بچه بودی که این بساطو راه نمینداختی.»
از لحن و صدای بلندش حالم بد است. میترسم همسایهها داد و قالش را بشنوند.
وقتی میبیند چیزی نمیگویم بلندتر میگوید:«کدوم خری نشسته زیر پات حرف طلاق و مشاوره رو یادت دادهها؟»
از منطقش لجم میگیرد. از اینکه فکر میکند من توی کوه بزرگ شدهام و چیزی بارم نیست حرصم گرفته:«هیچ خری زیر پای من ننشسته، اونی که زیر سرش بلند شده تویی! اونی که زندگی و زن و بچهشو فروخته به دوست عوضیش و اون گوشی لجنش تویی.»
بیهوا دستش بالا میآید و صورتم میسوزد. موهایم میچسبد به لبم. گوشهی دهنم گز گز میکند.
پویا سرش را چسبانده به شکمم و جیغ میزند. این دومین بارش است که توی این سالها دست روی من بلند کرده! احتمالاً بعد از این عادتش میشود. کاش لباسها را بریزم توی یک ساک و بروم.. اما کدام جهنمدره!؟
پویا را از خودم جدا میکنم و هولش میدهم بیرون از اتاق. زل میزنم توی چشمهای سرخش تا نفرتم را ببیند. پرههای بینیاش کوچک و بزرگ میشود و لبهایش ور آمده.
« آدم باید خیلی نامرد باشه که به خاطر اون کثافتا دست رو زنش بلند کنه.»
« زدمت تا از این به بعد گندهتر از دهنت حرف نزنی»
سر و سینهام را بالا میگیرم و دندان میفشارم:«پس از این به بعد با زنجیر چرخ بیا خونه! چون دیگه سکوت نمیکنم!»
پشت میکنم تا از اتاق بیرون بروم ولی چشمهام تار میبیند. باید به داد پویا برسم. طفلکی دلش را خوش کرده بود بعد از مدتها قرار است به گردش برویم ولی..
پویا را از دم در بغل میکنم. جلوی بغضم را میگیرم:«چیزی نیس مامان.. تموم شد نترس»
نمیدانم از کجا سر میرسد و بچه را از دستم قاپ میزند:«بیخودی ادا مامانای مهربونو در نیار! تو اگه مادر بودی این بساط و راه نمینداختی.»
گلویم خشک است. دهنم طعم خون میدهد. درست نمیبینمشان. موهای صورتم را کنار نمیزنم. نمیفهمم دارد میان داد و قالهایش چه میگوید. نمیخواهم بشنوم چقدر پویا جیغ میزند و صدایمان میکند.
با قدمهای بلند پناه میبرم به اتاقم. در را قفل میکنم و روی تخت ولو میشوم. جیغ های پویا از صدای سوت گوشم بیشتر است.
بالش را میگذارم روی گوشهایم. محکم فشار میدهم. کاش شهامت داشتم خودم را خفه کنم..
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
🎭 دوستان عزیز خوش آمدید 🎭
رمان بسیار جنجالی #به جان او
#جان_اول 😍👇🏻
https://eitaa.com/ghalamdaaran/24512
🦋💔🦋💔🦋💔🦋💔🦋
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_ششم #ف_مقیمی «پروانه» در باز میشود. خودم را نمیبازم. راه
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_هفتم
#ف_مقیمی
«پروانه»
از بلندی پرت میشوم توی تاریکی. با هول از خواب میپرم. نفسم بالا نمیآید. به پهلو میچرخم. دست میکشم به جایی که همیشه پویا میخوابد. نیست. قلبم میایستد. روی آرنج بلند میشوم. یکهو یادم میافتد چه شده و غم با همهی وزنش روی دلم مینشیند. چراغ خواب را روشن میکنم و مینشینم روی تخت. ساعت دو صبح است. الهی بمیرم! بچهام شام نخورده خوابید!
بغض میکنم. دلم او را میخواهد. کورمال کورمال به طرف در میروم. صدای نالهی ضعیفی میآید! کلید را آهسته میچرخانم و بیصدا در را باز میکنم. محسن است. انگار دارد با کسی حرف میزند. شاید هم هزیان میگوید.
روی پنجه راه میروم. صدای ناله بیشتر میشود. فکر کنم از هال است. دلم گواه بد میدهد! از راهرو سرکی به هال میکشم.
چشمهایم از حدقه بیرون میزند. دستها را جلوی دهان میگیرم. کاش میشد حمله کنم طرفش و هر چه زور توی بازو دارم حرامش کنم. انگار واقعاً ارزش دستهایش بیشتر از تن من است... قلبم درد میگیرد. خیس عرق میشوم.
به اتاق برمیگردم و پشت در چمباتمه میزنم. دارم از زور تحقیر میمیرم. نمیتوانم دردم را به کسی بگویم. حتی نمیشود به خود نامردش اعتراض کنم. به فرض هم که بروم مچش را بگیرم! بعدش چه؟ هیچ چیز عوض نمیشود.
فقط باز پویا جیغ میکشد. باز من خوار میشوم.
کاش همین امشب مرگم میرسید و راحت میشدم. این زندگی دیگر به درد نمیخورد. ولی باید بگویم.. باید بفهمد چقدر پست است. بلند میشوم و گوشیام را از روی پاتختی برمیدارم. وارد صفحهاش میشوم. انگشتهایم یخ کرده. دستهایم میلرزد. مینویسم:
«میخوای بدونی چرا دوست دارم جدا شیم؟ چون تو یه عوضیای.. چون تو خیلی نوازش بهم بدهکاری ولی بجاش کتکم زدی. من ساده رو بگو که فکر میکردم فقط فیلم میبینی. ولی تازه فهمیدم چه خبره.»
اشکم میچکد روی صفحه گوشی. دستم روی گزینهی ارسال میماند. نه نمیتوانم.. نمیخواهم همین نیمپرده حرمتمان هم کنار برود.
از مشاور گروه فرزندداری یک پیام خوانده نشده دارم. اشکها را کنار میزنم و باز میکنم:«سلام عزیزم. بابت تأخیر در پاسخ عذرخواهم. همونطور که قبلاً گفتم در مورد مسألهی پسرتون باید حتماً مشاورهی حضوری بگیرید. اگر تمایل داشتید توی کلینیک در خدمتم»
بیاختیار مینویسم:
سلام خانوم شجاعی عزیز!
بخدا اگه پای بچهی سه سالهام وسط نبود این زندگی رو تحمل نمیکردم و از همسرم جدا میشدم! اون خیلی وقته که فیلمهای مستهجن میبینه و به من و نیازهام توجهی نداره. حتی اوایل ازدواج هم از این جهت شرایط درستی نداشتیم. ولی الان اوضاع بدتر شده. من عاشقش بودم ولی الان ازش بیزارم...دلم داره میترکه. میخوام با یکی حرف بزنم ولی هیچکی رو ندارم!..
؛؛؛؛
#محسن
جلوی آینه دستشویی ایستادهام. روبهروی مردی که نگاهش رمق ندارد. رنگ و رویش پریده و زیر چشمهاش پر از خط و خش است. ولی من فقط سی و سه سال دارم!
میگویند هنوز جذابم! میگویند خوش تیپ و خوش لباسم! حتی چند وقت پیش که صولت موهای شقیقهام را دید گفت چقدر به تیپت میآید.. عطر و ادکلنهایی که من میخرم را هر کسی پیدا نمیکند ولی خودم از بوی گندم عاصیام. هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم تو رذالت کسی به گردم نمیرسد. حیا را قورت دادم منتظرم ببینم کی نوبت آبرو میرسد تا آن را هم قی کنم و تمام...
خبر مرگم فقط گوشی را گرفتم دستم تا آرام بشوم! تا مثلاً یادم برود چه نحسیای افتاده تو زندگیام.. ولی باز از خود بیخود شدم! چقدر از حس چندش بعد از این کار بدم میآید. چقدر از اینکه بعد از هوس تازه عقلم کار میافتد بدم میآید. اگر پویا چشم وا میکرد و میدید بابای لندهورش با آن سرو وضع، لش کرده روی مبل چه؟
لعنت به من.. لعنت.
تو بد برزخی گیر کردهام. دلم میخواهد بروم اتاق. پروانه را بغل کنم و عر بزنم غلط کردم! بگویم گه خوردم!
ولی این زر زرها را فقط بلدم توی ذهنم بگویم. شلنگ آب را میگیرم روی خودم..
هرچه بیشتر میشورم بیشتر احساس نجاست میکنم!
؛؛؛؛
ساعت نه شب است. خنزر پنزرهای روی میز را مرتب میکنم و کاپشنم را از لبهی صندلی برمیدارم. امروز قسم خوردهبودم طرف گوشی نروم.. نرفتم. اینطوری آرامش بیشتری دارم. سخت نبود! اگر من اراده کنم این کارها که چیزی نیست! مثل آب خوردن است.
با حاجی از در بیرون میآییم. کرکره را پایین میکشم و دست دراز میکنم:«خب حاجی فعلاً! به مامان سلام برسونید»
حاجی شانهام را میگیرد:«باهات میام»
«کجا؟»
شال طوسیاش را زیر گردن گره میزند:«میخوام اون بچه رو ببینم»
«پویا؟»
«مگه بچهی دیگهای هم داری؟»
عجب غلطی کردم دروغ گفتم. قرار بود دیشب برویم خانهشان که آن بساط راه افتاد. امروز تا از در تو آمد افتاد به طعنه کنایه. لفظ آوردم که پویا ناخوش بود. نشد بیاییم.
«زحمت نکشین. ایشالله بهتر میشه میایم اونوری»
حاجی دکمه وسط کتش را میبندد و میرود سمت ماشینم:«نه دیر نمیشه! بزن درو یخ کردیم!»
نمیشود رأیش را برگرداندم!
ظاهراً بناست بالاسری حسابی نقرهداغم کند. چند دقیقهی بعد میرسیم آپارتمان. حاجی که بالا بیاید، میفهمد قصه چیست.
گو گیجه گرفتهام. نه میتوانم به پروانه ندا بدهم که حاجی همراهم است نه میدانم وقتی رسیدیم بالا پری چطوری تا میکند. ماشین را توی پارکینگ میگذارم. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که قبل از اینکه سوار آسانسور شویم آیفون را بزنم و خبرش کنم. نمیدانم این چه اخلاق گندی است که دارد. بدون اینکه جواب بدهد در را زد.
میرویم تو آسانسور و دم در پیاده میشویم. زنگ میزنم. صدای پویا نمی آید. خدا کند مثل شبهای قبل خواب باشد!
عمداً با بابا بلند حرف میزنم تا پروانه بشنود. پری با چشمهای پف کرده و قرمز در را باز میکند.
چشمهاش دورم میزند و روی حاجی میایستد:«سلام بابا.. خوبین؟»
بابا با نوک این کفش، کفش دیگر را در میآورد:«سلام مهمون ناخونده نمیخوای؟»
پری کنار میرود. بیشعور نمیکند جلوی بابا آبرو بخرد. میمردی یک سلام خشک و خالی هم به من بدهی؟
بابا هم که از آن هفت خطهاست. قسم میخورم فهمید!
حاجی روی مبل کنار تلویزیون مینشیند و به این ور و آن ور نگاه میکند: «بچه کجاس؟» پروانه زیر کتری را روشن میکند:«بله؟»
«بهتر نشده؟»
پروانه با تعجب نگاهم میکند. بدبخت شدم. برایش چشم و ابرو میآیم ولی این دختره دوزاریاش کج است بعید میدانم گوشی دستش بیاید. برایم پشت چشمی نازک میکند و به بابا میگوید:«خوبه الحمدالله»
نفس راحتی میکشم. با یک بشقاب میوه از آشپزخانه بیرون میآید و لبخندی تصنعی میزند:«محسن آقا دست و روتو بشور برو خرید با بابا شام بخوریم.»
دمش گرم! انگار دنیا را بهم میدهند. یک چشم کشدار تقدیمش میکنم و بلند میشوم.
حاجی دستم را میگیرد:«نه نه.من شام نمیمونما! فقط اومده بودم ببینم بچه در چه حاله»
پروانه دوباره با شماتت نگاهم میکند. سریع کد میدهم:«اینطوری نگاه نکن دیگه ما رو. بخدا مجبور شدم راستشو بگم. آخه دلخورن چرا دیشب نرفتیم »
پروانه با حرص لبش را جمع میکند:«ببخشید که نگرانتون کردیم»
و بعد طعنه میزند:«نمیدونم چرا اد تیر غیب خورد به این طفل معصوم»
اگر یککم دیگر اینجا بماند روضه ی باز میخواند:«چایی دمه؟»
نفسش را از بینی بیرون میفرستد و طرف آشپزخانه میرود.
حاجی چاقو را میمالد به تن پرتقال:«باید مراقبش باشید. این بچه خیلی ضعیف شده! دکتر بردینش؟»
جواب میدهم:«آره بابا جان. همین دیشب بردیمش دیگه!»
پری سر کتری را کج کرد روی فنجانها:«زنگ بزنید به مامان آماده شن. محسن میره دنبالشون شام دور هم باشیم.
بابا پر پرتقال را میگذارد توی دهان:«باشه یه روز دیگه.»
کاش زودتر بلند شود برود..
میزنم به در تعارف: «قابل نمیدونید ما رو؟ یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه تو این خونه»
غلط نکنم همینطور باشد! از در که تو آمدیم خبری از بوی غذا نبود. فقط بوی پودر ماشین میآمد.
پروانه با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید و کنار دست حاجی مینشیند:«بله تشریف داشته باشید لطفاً. من و محسن میخوایم در مورد مسالهای با شما صحبت کنیم!»
فکم پایین میافتد! خیره به دهنش میمانم!
حاجی هم جا میخورد:«خیره! چیشده؟»
از نگاه پری میترسم.. چقدر بیرحم است.
زل میزند به چشمهای حاجی:« چه عرض کنم؟ اگر بمونید و بشنوید محبت کردید!»
آب دهانم را قورت میدهم. لامصب نگاه هم نمیکند تا حالیاش کنم. حاجی با شک نگاهمان میکند:« پس یک زنگ بزن به مادرت دلواپس نشه!
دم سینک کنار گوشش میگویم:« خر نشی اون چرت وپرتا رو تحویل اونام بدی..»
بشقابها را روی میز میگذارد و از کانتر به آن سر هال سرک میکشد:«بابا جان با کباب سالاد میخورید یا ماست؟»
شام هم که انداخت گردن ما! سوییچ را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم. پشت فرمان مینشینم و برایش مینویسم:
*میدونم دلخوری .حقم داری ولی احمق نشو..دیشب بد تا کردی منم یک غلطی کردم.. قول میدم از دلت در بیارم. پای خانوادهمو وسط نکش. مامانم تازه ازت خوشش اومده. نذار پشیمون شه.
نوکرتم!
زنگ میزنم بهش.
سرسنگین جواب میدهد. میپرسم:«چند سیخ؟»
«نفری دوتا..سسم بخر. خدافظ»
دستپاچه میگویم:«ببین.! پیاممو بخون»
گوشی را قطع میکند. نفهمیدم اصلاً شنید یا نه.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_هشتم
#ف_مقیمی
شام را میخوریم. پویا روی پای مامان زبان میریزد. پروانه میرود توی آشپزخانه و ظرفها را میشورد. فکر کنم پیامم را خوانده.
حاجی همینطور که با کنترل شبکههای تلویزیون را بالا پایین میکند میگوید:«پروانه خانوم نمیخوای بیای؟ ما منتظریم!»
چای توی گلویم میپرد. پری از آشپزخانه میآید بیرون. روی تک مبل روبریمان مینشیند. نگاهمان به هم گره میخورد. با چشم و ابرو التماسش میکنم. محل نمیدهد و رو میکند به آنها:
«والا چجوری بگم؟ ...گفتنش سخته ولی نگفتنش بدتره.»
چای را با حرص و تند تند از گلو پایین میفرستم.. بخدا اگر حرفی از من بزند مادرش را جلوی چشمش میآورم.
«شما و مامان در حق من پدر و مادری کردین. منم همیشه سعی کردم قدردان باشم.»
حاجی حبه قند را میزند توی فنجان:«توام برا ما مثل مژگانی. خدا رحمت کنه پدرومادرتو.»
فنجان خالی را میکوبم روی میز. چاقو برمیدارم..میفتم به جان پوست پرتقال.
صدای پری میلرزد:«من یه مدته که حال روحیم خوب نیس. محسن همهش سر کاره. وقتی هم میاد خسته یه گوشه میفته.. طفلی نمیرسه زیاد با ما باشه. خیلی احساس افسردگی میکنم.»
دست از ریز ریز کردن میکشم. این دری وریها چیست که میگوید؟
اشکهایش را پاک میکند.
مامان پویا را روی مبل میخواباند:« الکی به خودت برچسب نزن مادر! نمیدونم چرا مد شده جوونا هی یه افسردگی میبندن به ناف خودشون. تو خیلیم سالمی»
پری سرش را پایین میاندازد:«شما لطف دارین... ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم. فکر میکنم محسنم فقط داره تحملم میکنه.»
آخر زهرش را ریخت! پیشدستی را هل میدهم آنور:«این حرفا چیه میزنی پری؟ الان مامان اینا فک میکنن چه خبره!»
حاجی مچ دستم را میگیرد: «چرا اصل حرفتو نمیگی دخترم؟»
داغ کردهام. بعد از کمی مکث میگوید:«هیچی! فقط خواستم اینجا در حضور شما از محسن عذرخواهی کنم و بگم کمکم کنه»
من دیگر رسماً کم آوردم! معلوم نیست چی توی سرش میگذرد. میزند زیر گریه.
مامان بلند میشود و بغلش میکند:«عزیزم.. این حرفو نزن..محسن عاشقته.. از من که بزرگش کردم بپرس»
بعد هم قربانصدقهاش میرود که چه زن خوبی! چقدر خانواده دوست، چقدر مهربان!
سر در نمیآورم! دستی به صورت میکشم.
اگر نمیشناختمش فکر میکردم نقشهای زیر سر دارد.
حاجی هم مثل من انگار قانع نشده: «خب اگه هدفت عذرخواهی از محسن بود چرا خواستی ما اینجا باشیم؟ خودتون با هم حرف میزدین»
مامان میخندد. پروانه اشکش را پاک میکند، رنگ به رنگ میشود.
ولی من منتظر جوابم.
آه میکشد: «نمیدونم.. شاید چون حس میکردم به همتون یه عذرخواهی بدهکارم. آخه مدتیه کم میجوشم ترسیدم فکر کنین خورده شیشه دارم»
حاجی هنوز دستم را گرفته:«ما که ازت چیزی ندیدیم!»
پروانه سرش را پایین میاندازد:«شما از خوبی و بزرگیتونه.. هرکی خودش بهتر میدونه چقدر حالش خرابه.. حس میکنم باید برم دکتر!»
مامان اخم میکند:«وا؟ دکتر واسه چیت؟»
«چمیدونم دکتر که نه مثلا مشاوری.. روانشناسی.. همینا دیگه»
حاجی بالاخره ول میکند! دستم را میگویم.. تکیه میدهد:«خوب چرا نمیری؟»
پروانه نگاهی به من میاندازد و باز آه میکشد:« نمیدونم»
پورخند میزنم:«اونا خودشون یکی رو میخوان درمونشون کنه»
حاجی خودش را جلو میکشد و دستها را روی زانو قلاب میکند:«اگه خواستی یکی از رفقای خودم روانشناسه! چند وقت پیش راحله دختر برادرم با شوهرش رفته بود پیشش، خیلی راضی بودند! میخوای بگم یه وقت بهت بده؟»
حاجی نگاه میکند به من تا تأییدم را بگیرد. دندان به هم میسایم و بدون حرف میروم پویا را سرجایش بخوابانم.
از اتاق صدایش را میشنوم:« از نظر من که مشکلی نداری ولی هرکاری لازمه انجام بده تا حالت خوب شه. رو مام حساب کن بابا»...
مامان و حاجی را راهی میکنم و برمیگردم بالا.
پروانه دارد ظرفها را جمع و جور میکند. موهایش را پشت سر بسته و سگرمههاش تو هم است.. به کانتر تکیه میزنم و با سوییچ ور میروم.
مامان از دم در تا کنار خانهشان هی نصیحتم کرد.
«طفلی زنت پدر مادر نداره، بعد از خدا چشم امیدش تویی.. مبادا یه وخت بش تندی کنی..حواست بش باشه.. ناراحت نشی یه وخت ولی این رسم زنداری نیس مادر! یک کم تو جمع کنارش بشین ..تو بشقابش غذا بکش.. ازش تعریف کن. تحویلش بگیر.. همش سرت تو اون گوشیه واموندهست که الهی خونه خراب شه اونی که اختراعش کرد...»
«مامان جان..من حواسم به زندگیم هست! پروانه گفت که... اون خودش مشکل داره.. یعنی مشکلش با خودشه نه من»
«نه جانم! زنت به در زد که تخته بشنوه»
گفتم: « چشم حواسم هس»
ول کن نبود که:«خدا خیرت بده مادر.. بخدا یه زن تو زندگی هیچی نمیخواد الاّ توجه! یکم باش مدارا کن.»
پری یک لحظه نگاهم میکند و دوباره مشغول جمع و جور ظرفها میشود. سوییچ را روی کابینت میاندازم و با آه کشدار توی سینک دستهایم را میشورم. خوش بحال او! کاش یکی هم نگران ما بود! تا همین دیروز چشم دیدنش را نداشتند. میگفتند کلاس ندارد. به خودش نمیرسد. چرا نمیجوشد... یکهو او شد طفل شیرخواره و من حرمله!
دستها را با دستگیرهی لب سینک خشک میکنم و شعلهی زیر کتری را بالا میکشم.
دنبال یک جملهای شری، وری.. چیزی میگردم تا سر صحبت باز شود: «قهوه داریم؟»
میرود از تک کابینت ته آشپزخانه، یک بسته قهوه فوری میآورد و میگذارد روی میز:«خوابت نپره»
صندلی را عقب میکشم و مینشینم:« دیگه پرید»
برایم یک فنجان آب جوش میریزد و کنار دستم میگذارد. مچش را میگیرم:«برا خودت نمیریزی؟ »
به آنطرف نگاه میکند:«میخوام بخوابم»
دوست دارم سمت خودم بکشمش و بغلش کنم ولی آن روز سر همین بغل کلی حرف بارم کرد!
پشت دستش را با شستم ناز میکنم:«بشین حرف بزنیم»
«به ما حرف زدن نیومده، آخرش میشه دعوا»
برایش صندلی را عقب میکشم:«نترس نمیشه»
هنوز به یک ور دیگر نگاه میکند. چشمهاش نموک است. بسته را باز میکنم و میریزم توی فنجان:«چرا اون دروغا رو جلو حاجی و مامان گفتی؟»
آرنج را تکیه میدهد به میز و دست زیر چانه میگذارد. از فشار فکش میفهمم دارد جلوی گریهاش را میگیرد. عادتش این است.
فنجان را هم میزنم. گولههای قهوهای از هم باز میشوند و آب را تیره میکنند.
«میخواسی خودتو خوبه کنی یا..»
صندلی را عقب میکشد و سریع میایستد: «دروغ نبود؟دیشب نباید اون حرفا رو میزدم!»
جلدی میرود به اتاق.
قاشق همینطور بیحرکت توی دستم میماند. من دیشب زدمش! من دهنم را وا کردم و هر گهی که که دلم خواست خوردم! بعد او.. خاک بر سر نامردم!
دنبالش میروم. دراز کشیده روی تخت و پویا را از پشت بغل کرده.
کنارش میخوابم. دستم را میاندازم دور کمرش:«نوکرتم پری جونم.. بخدا نمیدونی چقدر خاطرتو میخوام..الهی دستم بشکنه..»
پشت سرم تیر میکشد:«منو ببخش..بخدا جبران میکنم! اصلاً از فردا همون میشم که میخوای»
شانه هایش میلرزد!
«پری به جون خودت..به جون پویا من همیشه از اینکه زنمی افتخار میکنم. میدونم چند وقته عین سگ شدم ولی بخدا بخاطر فشار کار و بدهیه..بگو منو بخشیدی دلم آروم شه.. به ابالفضل دیشب تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد.»
یکدفعه میزند زیر هق و دستم را پس میزند.
مینشیند روی تخت و صورتش را میگیرد. به سرفه میافتد. برایش آب میآورم. نمیخورد.
یعنی اینقدر دلش از سیلی دیشب شکسته که اینجور عین مادرمردهها زنجموره میکند؟ شانههایش را میمالم. نازش میکنم.«گه خوردم زدم.. تو رو خدا ببخش دیگه! »
با صدای گرفته میگوید:« کاش دردم اون چک بود»
طعنه میزند! سرم پایین میافتد. لابد از حرفهایی که زدم دردش گرفته.. دیگر نمیدانم چه بگویم که کوتاه بیاید.
دستهایم را کنار میزند و لبخند عین زهرمارش را نشانم میدهد. نور شبخواب صورتش را قرمز کرده. کاش میشد به آن چشمها نگاه نکرد! چشمهایش عین میز محاکمه است. دستهایم را میگیرد:
«بیا عین روزای اولت شو!! مهربون، بامزه، عاشق..»
اشکم میچسبد به مژه:« تو جون بخواه»
«قسم بخور»
«قسم میخورم»
«اینجوری نه.. به جون یکی قسم بخور که بخاطرش پای قولت بمونی! یکی که اگه نباشه نابود شی»
پویا ناله ای میکند:«آب»
لیوان آب را میدهم به پری.. پویا قلپ قلپ سر میکشد.
میخندم:«با اون همه کبابی که خورد باید از آشپزخونه شیلنگ بکشیم واسش»
او هم میخندد. دلم میخواهد همینطوری نگاهشان کنم. گاهی وقتها آدم نمیفهمد چقدر طرفش را دوست دارد. حتماً باید سرش به جایی بخورد تا بفهمد دنیا دست کیست.
پویا سرش را میگذارد روی بالش.
بیشتر از هر چیزی توی زندگی او را میخواهم!
«به جون پویا»
پروانه موهایش را میفرستد پشت گوش:«چی؟»
آب دهانم را قورت میدهم. نمیدانم چرا این سری قلبم دارد میآید تو دهنم. همیشه قسم جانش را همه جا خوردمها!
ولی اینبار دست و دلم میلرزد. شاید بخاطر حرف پروانه:«یکی که اگه نباشه نابود شی»
«به جون پویا قول میدم همون محسن شم»
چشمهاش برق میزند. روی تخت دراز میکشد و آهسته میگوید:«جون پویا رو قسم خوردیا»
دستش را میگیرم و پلک میزنم. نفسش را بیرون میدهد:«منم ایشالا میرم دکتر صبورتر میشم.»
انگشتهایمان را قلاب میکنم:«با هم از پسش برمیایم»
چشمهایش پر از آرامش میشود:« اگه برم مشاوره شاید حالم بهتر شه.»
گیر داده به مشاور! آنهم سه پیچ! جهنم و ضرر:
«اگر واقعاً فکر میکنی حالتو خوب میکنه. باشه! فردا آدرسشو از بابا میگیرم.»
نیشش باز میشود. بالاخره خرم کرد. دلم میخواهد بیشتر از اینها سواری بدهم.
خم میشوم و پویا را بلند میکنم. میپرسد:«کجا میبریش»
میروم به سمت در:« چه معنی داره این توله جای منو بگیره؟»
دم در چشمک میزنم:«من جات بودم برا خودمم نسکافه درست میکردم»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_هشتم #ف_مقیمی شام را میخوریم. پویا روی پای مامان زبان میری
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_نهم
#ف_مقیمی
#پروانه
دیشب پس از مدتها عین زن و شوهرها تا کردیم. ارضا نشدم ولی راضی چرا!
من خیلیوقت است که به همین ارتباطهای کوچک قانعم..
همین که صبح سرد زمستان پشتت بچسبد به یک تن گرم، دلخوشی است. حالا هر چقدر هم از دستش دلخور باشی.
بابا دیشب دم رفتن به محسن گفت: «لازم نکرده فردا بیای بنگاه»
خدا خیرش بدهد. احساس میکنم شوهرم بعد از مدتها از سفر برگشته. بلند میشوم و سور و سات صبحانه را میچینم. چقدر خوب شد که بیگدار به آب نزدم. داشتم دستیدستی زندگیمان را به باد میدادم. گاهی وقتها یک راهکار، یک مشورت چقدر میتواند تاثیرگذار باشد. اگر آنشب به خانم شجاعی پیام نمیدادم معلوم نبود چه کار احمقانهای میکردم. صبح گفت من کارشناس کودکم ولی اگر تمایل داشتید همکارانم را معرفی میکنم.
وقتی گفتم محسن مشاور بیا نیست نگفت این دیگر به من ربطی ندارد. دل به دلم داد و تلفنی حرف زدیم. گفت: شرایط محسن خاص است. گفت قهر و تنش جواب نمیدهد و هر چه من دلسردتر شوم او معتادتر میشود.. بله درست همین لفظ را به کار برد. گفت: احتمالاً اعتیاد دارد. انگار بخت من را با اعتیاد مردهای زندگیام گره زدند. گفت: حتی اگر او پیش مشاور نمیرود خودت برو!
گفتم: یکی دیگر معتاد است من بروم ترک؟
جواب داد: برو تا یاد بگیری چطوری متقاعدش کنی برای درمان اقدام کند.
بعد هم خواست رو بزنم به کسی که محسن ازش حرفشنوی داشته باشد. محسن فقط از باباش حساب میبرد! مانده بودم بقول خانم شجاعی چطور سر حرف را پیش پدر و مادرش باز کنم که محسن از سکه نیفتد و کوتاه بیاید. پیشنهاد داد از خودم مایه بگذارم! بگویم مشکل از من است و باید بروم مشاوره..
خیلی برایم سخت بود.. خیلی.. و با اینکه دستورالعملش را اجرا کردم هنوز هم از گفتن آن حرفها به پدر و مادرش حس بدی دارم.. هر چه باشد عروسم! امروز نشد فردا پس فردا پشت سرم صفحه میگذارند دختر فلانی مشکل اعصاب و روان داشت! ولی همهی این حرفها فدای سر زندگیام.. محسن آدم بشود، باقیاش مهم نیست!
پویا را بیدار میکنم و با هم میرویم سر وقت محسن. اینقدر سرو صدا میکنیم و شانههایش را فشار میدهیم که بلند میشود.
با هم صبحانه میخوریم. میخندیم. درست مثل سریالهای آبکی تلویزیون که یک شبه همه چیز درست میشود.
محسن نانش را به ته املت توی بشقاب میزند:«خب؟ بریم درکه؟»
پویا قاشق املت را هی توی لیوان چای میبرد و بیرون میآورد. همانطور که با اخم از دستش میگیرم میگویم:«نه بابا تو این سرما!»
محسن لب پایینش را بیرون میدهد:«مزهش به سرماشه دیگه»
پویا را از صندلی بلند میکنم و توی سینک لب و لوچهی کثیفش را میشورم:«با بچه نمیشه محسن..»
جواب میدهد:«آره خب.. اینم که رابرا مریض میشه»
پویا را زمین میگذارم و با چند برگ از دستمالِ روی میز صورتش را خشک میکنم.
پویا بالا پایین میپرد:«بلیم دونه داله پَلیسا..»
اسم پریسا میآید و داغ دلم تازه میشود.. چه حرفها که توی دعوا به نافش نبست.. چه نسبتها که به او نداد.. از آن بدتر! یادم نمیرود چطوری با آن پیام از وسط راه برم گرداند خانه.
«من نمیتونم اونو ببخشم خانم شجاعی.. چطور بهش لبخند بزنم؟»
«قطعا همسرت خیلی محسنات داره! بخاطر اونا ببخش و کمکش کن.»
محسن خم میشود و نوک بینی پویا را میگیرد:«بلیم خونه خاله پلیسا که زندگیشونو به چوخ بدی؟»
پویا سر از حرفش درنمیآورد. من هم نمیدانم معنی چوخ چیست. فقط میدانم منظورش خرابکاریهای پویاست.
سری قبلی آینه شمعدانشان را شکست. یک بار دیگر نمکدانهای توی کابینت را برداشت و تویش آب ریخت. محسن نگاهم میکند:«بریم؟»
منظورش خانهی پریساست. نمیتوانم طعنه نزنم:«اگه وسط راه برمون نمیگردونی من حرفی ندارم»
دستهایم را میگیرد و میکشد سمت خودش:«قرار شد ببخشی دیگه»
راست میگوید. دیشب با هم خیلی قرارها گذاشتیم ولی بعضی قراردادها وقت میبرد. کار امروز و فردا نیست. خدایا کمکم کن فراموش کنم. خصوصاً آن لحظهی به خصوص.. هر وقت یادم میافتد آن شب تو چه حالی بود از چشمم میافتد...
؛؛؛
چشمهای پریسا قشنگ شبیه زنهای حامله شده. بیحال، معصوم، آبدار.. رنگ پوستش دیگر گندمی نیست به زردی میزند ولی نمیدانم چرا به چشم من خوشگل میآید.
پای گاز ایستاده و با حوصله تکههای مرغ را سرخ میکند!
من هم نشستهام گوشهای و تکیه دادهام به کابینت، دارم سالاد کاهو درست میکنم:«ویار نداری؟»
کفگیر را تو هوا میچرخاند: «واای نه خداروشکر! راستش تو رو دیدم از هرچی حاملگیه بیزار شدم ولی الان میبینم نه بابا! من کارم درسته»
میخندم:«تو همیشه کارت درسته!»
زیر اجاق را کم میکند و کنارم مینشیند. برگ کاهو را از دستم میکشد و نزدیک دهان میبرد. آهسته میپرسد:«چیشده وسط هفته آقا محسن خونهس؟»
«همینطوری»
به زانوام میزند:«چت شده بود اون هفته؟»
خیارها را ورقه میکنم:«چیز مهمی نبود! مهرداد خوشحاله؟»
چشمهاش برق میزند. یک نفس تعریف میکند:«چجورم! همش میگه خدا کنه دختر شه. آخه نه اینکه خواهر نداشته سر همون. هرچی بش میگم کفر نگو مهم سلامتیشه میگه نه خدا مراد منو میده.
شستش را نشانم میدهد:«منم میگم آره اسمشم بذار مراد»
هم خندهام گرفته هم میترسم محسن صدایش را بشنود: «هیس! زشته»
صورتش را کج و کوله میکند:«وای عین مامانبزرگایی! یعنی آقا محسن هنوز خبر نداره من باردارم؟»
«معلومه که نه! پریسا یه وقت نذاری برادرشوهرات بفهمنا»
دوباره لب کج میکند:«برو بابا! من تازه به پدرشوهرم گفتم اگه براتون دختر آوردم باید برام یک سرویس طلا بخرید! واقعاً به شوهرت نگفتی؟ منو باش چقدر پیش خودم غیبتشو کردم! گفتم چه بیادب»
لب میگزم و با خنده چاقو را طرفش میگیرم:«خیلی بیحیایی بخدا»
مامان خدا بیامرز همیشه میگفت ماندم او به کی رفته.
همهی ما آرام بودیم و سربهزیر ولی او از هفت دولت آزاد است. بیخیال، بذله گو، بجوش..
مهرداد میآید توی آشپزخانه:«پروانهخانوم این آقا محسن چرا اینقدر خمیازه میکشه؟ جاشو پهن کنم؟»
از خجالت میخندم. صدای محسن از پشت کانتر میآید:« نه بذا بعد ناهار »
عادت دارند هر وقت به هم برسند سربهسر هم بگذارند بدون اینکه خندهشان بگیرد. ظرف سالاد را برمیدارم و بلند میشوم. پویا روی گردن پدرش نشسته. چشمهاش میخندد. ظرف را میگذارم روی میز و چاقو و آبکش را میشورم.
صدای زنگ گوشیاش بلند میشود. ناخواسته برمیگرم.
گوشی را نگاه میکند و رد تماس میزند.
سر سفرهی ناهار مینشینیم. باز تلفن..و باز رد تماس.
مهرداد میگوید:«پروانه خانوم که اینجاس برا کی رد تماس میزنی؟»
نمیدانم چرا با این حرفها به هم میریزم. میدانم شوخیست ولی دست خودم نیست. محسن دستپاچه شده ولی خودش را به آن راه میزند: «یکی از مشتریاس.خیلی سیریشه. حوصله شو ندارم.»
کاش من هم مثل بقیه باورم میشد!
؛؛؛
شب است. نزدیک خانه میرسیم. دنبال راهیام تا حرف مشاوره را وسط بکشم. نمیدانم چجوری شروع کنم که دوباره گند نزنم.
«پریسا بارداره؟»
جا میخورم. سریع نگاهش میکنم:«چطور؟»
«هیچی. آخه مهرداد هی میگفت بشین. .نیار..نبر»
نگاهم را کج میکنم به طرف خیابان:«آره..»
محسن میخندد و به پویا میگوید:«بابایی تبریک! به زودی یه همبازی پیدا میکنی.»
پویا میایستد و صندلیهایمان را میگیرد:«شی؟؟ کژاست؟»
«تو شیکم خاله پریسا!»
میزنم پشت دستش که روی دنده است:«روی بچه رو وا نکن»
میخندد:«بابا کوتاه بیا بذا بچه خوش باشه»
در پارکینگ را میزند و تو میرویم. گوشیاش زنگ میخورد.
نگاهی بهش میاندازد و ماشین را خاموش میکند.:«شما برید بالا من الان میام»
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد:«کیه این وقت شب؟»
قفل در را میزند:«صولت! تو پویا رو ببر بالا من چند دیقه دیگه میام.»
باز هم صولت! خدایا چطور پای این مردک را از زندگیام بیرون بکشم؟
دست پویا را میگیرم و سوار آسانسور میشوم. قبل از اینکه دکمه را بزنم التماسش میکنم:«زود بیا بالا..هوا سرده»
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔