نمیدونید سر صحنههای پناه چه جونی میکنم..
درونگرایی این شخصیت نه تنها لیلا رو بلکه نویسندهی بدبخت رو هم دیوونه کرده🤦♂
مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه #پای_میز_روانشناس همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بیعلت. یک دلهره برا
#روانشناسی_ایرانیزه
#پنیک
#م_رمضانخانی
اسمی شیک و مجلسی دارد. اما خب ظاهرش این حرفها را برنمیدارد!
حمله پنیک با یک استرس غیرقابل کنترل شروع میشود. بعد که میبیند اوضاع مناسب است فک و فامیلش را هم صدا میکند!
انقباض عضلات، تپش قلب، تیک عصبی، واهمه از مرگ یا گاها علاقه به مرگ، احساس نفرت نسبت به خود و اطرافیان، درد اندامهای داخلی مثل معده، لرز شدید، غش و.... از آشنایان این موجود نهچندان محترم هستند.
اما شاید سختترین قسمت این ماجرا جایی باشد که فرد احساس عذاب وجدان دارد!
عذاب وجدان نسبت به اطرافیان.
و البته وحشت از اینکه نکند نتوانم این موجود درنده را کنترل کنم و توی همین حال باقی بمانم!
ریشه این حملات از عدم تعادل دوپامین و سروتونین اتفاق میافتد.
تجربه من و دوستانی که این سگ سیاه را دیدهایم ثابت کرده از این موجود نباید ترسید!
جنگیدن همه چیز را بدتر میکند. اگر هنوز شروع نشده بلندشو و سر خودت را گرم کن. میدانم این کار، عجیب سخت است. خصوصا وقتی دستهایت میلرزد و دلشوره امانت را بریده. اما تلاشت را بکن.
با دوست صمیمیات صحبت کن. کتاب رنگآمیزی معجزه میکند! اگر شرایط مناسب بود برو بیرون و یک پیاده روی تند انجام بده. انگار تو میدوی و سگ هار به گرد پایت هم نمیرسد!
اما اگر شروع شد، بیتابی را کنار بگذار و اجازه بده گذر کند!
باورش سخت است اما او بیعرضهتر از آن است که به جز نشان دادن چنگ و دندان، کار دیگری از دستش بربیاید!
روانشناسم میگفت، گاهی مسخرهاش کن! گاهی تحقیرش کن.
میدانم دیوانگی است؛ اما اگر میتوانی با او حرف بزن! «میدونم اومدی اذیتم کنی،اما گذرا هستی. میفهمم تو چه شرایطی هستم اما تموم میشه. تا حالا نتونستی کسی رو مغلوب کنی، احتمالا من رو هم نمیتونی. باشه دلت میخواد بمونی؟ ایرادی نداره. اما زمان تو هم به آخر میرسه!»
پذیرش اینکه من تنها آدمی نیستم که این شرایط را تجربه میکنم مثل نوشدارو میماند. انسانهای زیادی در دنیا، شرایط تو را دارند!
درصد زیادی از مردم، حداقل یک بار حملات پنیک را تجربه میکنند. پس با خودت تکرار کن «من تنها نیستم»
عذاب وجدان نداشته باش. راستش را بخواهی بد نیست گاهی خودخواه باشی. این ذهنیت را در خودت تقویت کن؛ من بیمارم و قطعا بعد از دورهای درمان، به شرایط عادی برمیگردم. احتمالاً آنقدر عزیز هستم که اطرافیان مدتی صبوری کنند. اصلا به خودت بگو من خوبم! دیگران غیر عادی هستند.
توسل را فراموش نکن. بدون شک قدرتی بالاتر از خواست و اراده خدا وجود ندارد. اگر آیهای، ذکری یا حتی شعر مورد علاقهای داری مدام زیرلب زمزمه کن.
در صدر این مطالب مراجعه به روانشناس فراموش نشود.
اگر اطرافیان حملات پنیک دارند چه؟!
میدانم دیدن عزیزت در این شرایط سخت است، اما مطمئن باش تو بیشتر از او عذاب نمیکشی!
او هم درد میکشد، هم شرمنده است و هم ترسیده!
دست و پایت را گم نکن. بی خیال هم نباش. اجازه بده بفهمد برای حالش ارزش قائلی اما نگران و عصبی نیستی.
نشین کنارش و برایش از نعمتهای بیشمار خدا نگو! با این کار فقط احساس گناهش را تقویت میکنی. او به نصیحت نیازی ندارد!
برایش یک لیوان شربت گلاب درست کن.
اگر به نور حساس شده، احترام بگذار.
حتما سوال کن که دوست دارد کنارش بنشینی؟ دلش میخواهد حرف بزند؟ علاقه دارد لمسش کنی؟
از اتفاقات کوچک و خوشایندی که قرار است در آینده بیوفتد تعریف کن. مثل یک سفر کوتاه، یک شام در فضایی که میپسندد.
از خاطرات کوچک گذشته بگو. اگر در جوابت گریه کرد، به هم نریز. این یک واکنش طبیعی است. او دارد با وجدانش کلنجار میرود و بابت آزاری که به تو میرساند خودش را شماتت میکند!
تواناییهایش را ردیف کن جلوی چشمش و از اینکه انقدر در زندگی شما موثر است، تقدیر کن.
❌ انتشار بدون نام نویسنده حرام است.
✍م.رمضانخانی
#روانشناسی_ایرانیزه
تجربه یک دوست...
نه اینکه قدم کوتاه باشد؛ نه.
فقط از شانس بدم توی خانوادهای قد بلند به دنیا آمدم. نه تنها خانواده، که تمام فامیل هم قد بلند هستند. متفاوت بودن همیشه بد نیست. اما اگر اطرافیان این تفاوت را مدام به رویت بزنند ، میرود توی مغزت مینشیند و خدایی میکند!
کودکی و نوجوانی من پر از حرف است. پر از کلمات تلخ. پر از تمسخر.
هیچوقت کارهای مثبتم به چشم کسی نیامد. گاهی که موفقیتی به دست آوردم، جمله اولی که میشنیدم این بود « تو با این یه وجب قد!»
بارها خودم را توی آینه برانداز کردم. کنار آدمها ایستادم و مقایسه کردم، واقعا قد من یک وجب نبود!
اما گفتم که؛ گاهی حرفها خدایی میکنند!
دیگر مقاومت نکردم. پذیرفتم قد کوتاهی دارم و این پذیرش اول بدبختی بود!
از قرار ملاقات حضوری با آدمها فراری بودم. نگاه خیره هر غریبهای اخمهایم را توی هم میبرد. برای همین کم کم خانه نشین شدم.
زیاد طول نکشید که دور شدم از خودم. از سلیقهام!
دیگر شلوار دمپا نخریدم، چون قدم را کوتاه نشان میداد. مانتوهایم شدند مثل هم و شومیزها همه یک اندازه!
با اینکه سلیقه من کاملا اسپرت است، اما خریدن کفش بدون پاشنه را گذاشتم کنار و کتونیها را به بهانههای مختلف رد کردم.
من ماندم با لباسهایی که دوستشان نداشتم و کفشهایی که از نظرم افتضاح بودند. اما من همه کار میکردم تا مسخره نشوم.
یادم نمیآید برای برداشتن وسایل از بالای کابینت از کسی کمک گرفته باشم! یک چاقوی بلند برمیداشتم و وسیله مورد نظرم را با آن پرت میکردم پایین. این هم مهارتی است برای خودش!
وصل کردن پرده برای من یک امر حیثیتی بود! به ضرب و زورِ هرچه شده، خودم را میکشیدم آن بالا.
بدتر از همه قد کشیدن بچههایم بود! انگار نگران بودم زود به من برسند و بابت قدم مسخرهام کنند.
حالا که در آستانه سی و چند سالگی قرار دارم، میبینم که اوج جوانی ام را مثل یک چهل ساله لباس پوشیدم. انرژی ام را گذاشتم پای اینکه به خودم ثابت کنم دستم به گیرههای چوب پرده میرسد!
بدتر از همه مقایسه پشت مقایسه...
به اطرافیان نگاه کردم. هرچه دلشان خواست پوشیدند. خندیدند و من ماندم با پذیرشی اشتباه.
روانشناس پیشنهاد داد چهل شب در مورد قد خودم مطلب بنویسم. جملههای کوتاه و پر معنا. اول برایم سخت بود. شبهای اول خودکار میگرفتم دستم و خیره میماندم به کاغذ.
اما بعد کم کم جملهها خودش آمد!
زاویه دوربین را تغییر دادم. من نسبت به تمام قد بلندهای فامیل انسان موفقتری بودم. قدم هرگز مانع من نبوده. حتی خودم هم از آن ناراضی نبودم! همینها را نوشتم. نمیدانم چند شب گذشت که خودکار بدون اختیار من، روی کاغذ رقصید: « تو هرچی که هستی ، سلیقه خدایی »
از دیدن این جمله بغض کردم. بیشتر از صد بار دیگر نوشتمش و بیش از هزار بار خواندم.
دوماه از آنشب گذشت. دلهره داشتم برای انجامش...
تصمیم بزرگی بود اما من بعد از هجده سال کفش بدون لژ، خریدم!
برای اولین بار بدون اینکه سلیقه و حرف دیگران را در نظر بگیرم، خودم انتخاب کردم.
پوشیدنش سخت بود. اما با خودم گفتم باید مشخص شود نوع کفش پوشیدن من چقدر روی رفتار آدم ها تاثیر میگذارد.
همسایه طبقه پایین خیلی عادی سلام کرد. خانمی که باهم قرار داشتیم هم همینطور.
رفتار هیچکس نسبت به روز قبل با من فرق نکرده بود!
با خودم گفتم حالا سه سانت کوتاه تری، تواناییهایت کم شده؟
خودم را امتحان کردم. دیدم من هنوز معلمم، هنوز بلدم یک مبحث پرقدرت را تدریس کنم، هنوز یک مغز تحلیلگر دارم.
من فقط دنیارا از سه سانت پایینتر میبینم. البته با یک تفاوت.
کفشهایم خاص هستند! چون غنیمتی از یک جنگ بزرگ را پوشیدم!
احتمالا توی این دنیا تنها کسی هستم که به خاطر کفشهای اسپرتم خدارا شکر کردم....
✅انتشار با نام نویسنده حلال است.
✍ م. رمضان خانی
@ghalamdaaran
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_52 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه زیر نگاه سنگین لیلا و خاله، نشسته
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_53
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#پناه
«داشتم به روزایی فکر میکردم که دوست نداشتم تموم شن»
«کدوم روزا؟»
دستهاش را میگیرم:«اون وقتا که دنبال تور کردنت بودم»
میخندد:«سر همین حالت بد شد؟»
چشم هام پایین میروند:«اولین بار نیس که به چیزای خوب فکر میکنم و خاطرات بد میاد جلو»
لبخندش محو میشود:«اون اتفاق تقصیر تو نبود پناه»
اینقدر این را گفته که صداش جدیداً بوی التماس و ناله میدهد.
تلخند میزنم:«حالا..به هرحال»
گردن کج میکند:«یعنی به خاطر اون اتفاق میخوای همه زندگیمونو فدا کنی؟ به خدا ما روزهای خوش هم کم نداشتیم.»
بیراه نمیگوید ولی تو راه فکر من هم نیست.
«من منکر خوشیهامون نیستم.. درد من اینجاس که تا میام به خاطرات خوب فکر کنم، روزای بد میان جلو»
دوباره صورت علی، چشمهای مامان و سیلی بابا ظاهر میشود.
بغض مثل بختک خرم را میچسبد:«لیلی.. من تو این دنیا روز خوش نمیبینم. اه پدرمادرم گریبانگیرم کرده »
«من مطمئنم مامان بابات بخشیدنت»
لبخند رو لبم میماسد:«کاش منم عین تو فکر میکردم»
هیچ وقت نتوانستم. هر جا که بد میآورم یاد نگاه آخر مامان میافتم.
«داری میری بیرون؟»
دست کرد توی پیراهن و یک اسکناس مچاله شده داد بهم:«از سر کوچه برام یک کیلو سبزی کوکو بخر بیا»
پول نمدار را توی دستم فشار دادم. بغض بیخ گلویم را گرفته بود.
«نیگا منو»
نگاهش کردم. اخم کرد:«چیشده؟ چرا صورتت قرمزه؟ دعوا کردی؟»
دستم را گذاشتم روی سرخی گونههام. بابا بدجوری جلو دوستهام خوابانده بود روی صورتم.
خواستم خودم را بندازم توی بغلش. بلند بلند گریه کنم. بگویم مامان اگر بابا شب آمد و دربارهام حرفی زد باور نکن! من معتاد نیستم! فقط خواستم کمی از فکر و خیال خالی شوم، بنگ کشیدم.
اما غرورم نگذاشت. پشت کردم و رفتم برای همیشه. پول سبزی را بابت سیگار دادم. نخ به نخش را دود کردم به یاد چشمهای سوالی او. نمیدانم تا کی منتظرم شد با سبزی برگردم.
لیلا دست میاندازد دور گردنم:«چارهای نیس پناه. من و تو یه خطایی کردیم ولی دنیا که به آخر نرسیده.هنوزم فرصت هس»
پوزخند میزنم:«برا تو آره..»
«برا تو هم هس. همین که هفته به هفته میری سر خاک. براشون خیرات میدی یجور حلالیت طلبیدنه»
اشک از زیر پلکم میافتد روی ریشم و همانجا گم و گور میشود. از وقتی داروهای این دکتره را میخورم اشکم دم مشکم شده. هر چه خودداری میکنم از ریزش اشک نمیشود. بغضم با صدای بلند میترکد. عین آبی که جمع شده پشت سد ترکخورده!
شانه هام زیر این سیلاب کم میآورد و محکم میلرزد. دست لیلا از دور گردنم کنار میرود.
زبان میگیرم:« آرزومه یبار خوابشو ببینم. بیفتم به دست و پاش. بوش کنم. بگم گه خوردم مامان.. بگم غلط کردم. ولی باهام قهره. نمیکنه حتی یه لحظه بیاد تو خوابم چارتا حرف درشت بزنه.. دلم برا صورت ماهش تنگ شده.»
هنوز دارم تصویر پنجتومانی مچاله را میبینم. چشمهاش جلو صورتم است.
صدای لیلا هم بغض آلود است:« الهی بمیرم برا دلت»
«امروز یهو یاد اون روزی افتادم که رفتم عقبش تا برام دوباره مادری کنه و بیاد خواستگاریت.. نمیدونی اون روز چه ذوقی داشتم لیلاخانوم.. پیش خودم فکر میکردم حتماً وقتی بفهمه پسر یکی یه دونهش سربهراه شده و دنبال تشکیل زندگیه خیلی خوشحال میشه.»
باز با بغض میگوید بمیرم برات و دلم را خون میکند.
«خدا نکنه.. تو بوی مادرمو میدی. حرفات عین اونه. جان پناه اینقدر نگو این جمله رو. داغ نشو رو داغم»
دستم را بین دستهای نرمش میگذارد:«دردت به جونم. چشم. دیگه نمیگم»
آه میکشد:«چه روزی بود اون روز که اومدی اینجا و خبر فوت مادرتو دادی. یادته؟»
مگر میشود یادم برود؟ آن روزهای شوم بدترین روزهای عمرم قبل از مرگ علی بود. از دهنم میپرد:«نمیدونم چرا یهو سر از اینجا در آوردم. من کلا قید همه چی رو زده بودم»
«ولی قید منو علی رو نتونستی بزنی»
از بالای چشم نگاه میکنم به لبخند قشنگش.
« نه.. نتونستم»
موهایش را پشت گوش میاندازد:«ولی من وقتی دیدم یه هفتهس گم و گور شدی قیدتو زدم»
اولین بار است این را میشنوم:« بعد مرگ علی؟»
سرش را تکان میدهد:«نه بابا! همون وقتی که به خاله قول دادی بری دنبال مامانت و یه هفته پیدات نشد»
با حالت سوالی نگاهش میکنم. لبخند شیرینی میزند:«من که خبر نداشتم چرا غیبت زده. به خیالم نشسته بودی دودوتا چهارتا کردی که این زن بیوه و بچهش برام دردسرن»
دوباره آه میکشد:«بعد که با اون سر و وضع اومدی و ماجرا رو تعریف کردی انگار یه پارچ آب خالی شد رو سرم. انگار خدا تو رو نازل کرده بود تو زندگیم تا به خودم بیام»
تلخ میخندم:«آینه عبرت زندگیت بودم»
با حسرت نگاهم میکند:«کاش مثل اون روزا شی. اون وقتا منو بیشتر لایق حرف زدن میدونستی»
سرم را پایین میاندازم. باز به دهانم نمیچرخد بگویم این چه حرفی است؟ از تو لایقتر کی؟
خودش را میکشد طرف کمد و کنارم تکیه میدهد به در.
«یادته اون روز رو ایوون خونه خاله چقدر حرف زدیم؟»
همه را یادم است. مو به مو! خط به خط! بیت به بیت!
«بعد اون همه سال بهم تلنگر زدی ممکنه منم قبل حلالیت گرفتن مادرمو از دست بدم.اگه تو اون روز نمیومدی من هیچوقت شهامت رودررویی باهاشونو پیدا نمیکردم»
نگاهش را میکشد گوشه دیوار:«اگه بنا به بد بودن و تاوان دادن باشه من از تو گنهکارترم. چون به همه بد کردم. همه رو قضاوت کردم»
دستم را فرو میکنم لای موهام:«باز شروع نکن لیلی»
«چرا؟ چون حرفم حقه؟»
«جریان شما با من فرق داشت»
«هیچم فرق نداشت. بدتر بود که بهتر نبود»
میچرخد سمتم:«پناه! خودت دیدی که بابام چطوری تو اینهمه سال دورادور هوامو داشت. با اینکه هنوز اجازه نداده برم دیدنش! وقتی بابای من با اون غرور و کینه پشت نمیکنه بهم، چطور بابا و مامان تو که عاشقتن حلالت نمیکنن؟»
آه بلندی میکشد:«خدا رحمت کنه مادرشوهرمو.. اون روز تلفنی هر چی دهنم بود بهش گفتم ولی یه کلام نگفت اون شمارمو داده خاله تا بیام پیشش.»
سرم را تکیه میدهم به در. خیره میمانم به سقفی که حالا دارد توی حباب چشمهام غرق میشود.
«پناه.. اگه بنا باشه منم عین تو مدام تو برزخ گناهام بسوزم پس چطوری بهشتو نشون محمد بدم؟ بذار اگه مجازاتی هم هست بمونه برا اون دنیا.. من دلم یه بهشت نصفه نیمه میخواد. کنار تو، کنار محمد»
ملاجم را آهسته میکوبم به در:« تو چقدر شوربختی که بهشتت پیش همچین میر غضبیه»
سرم را نگه میدارد:«تو خودت خبر نداری کی هستی»
نگاهش میکنم. اشکش میچکد.
قصد دارم سوالی را که اینهمه سال تو دلم مانده را بپرسم.
«شما.. احتمالاً بابت اون چکا زن من نشدی؟»
چشمهایش را درشت میکند:«منظورت چیه؟»
فکر کنم نتوانستم منظورم را برسانم. جوری نگاه میکند که انگار توی گوشش زدهام.
«من هیچی نداشتم. ولی تو خیلی کامل بودی. گاهی وقتا حس میکنم تو سر اون چکا دلت برام سوخت. »
صورتش قبض شده و لحنش ناراحت است:«دلم سوخت؟!»
دست و پایم را گم کردهام دیگر نمیتوانم حرف بزنم.
زیاد منتظر نمیماند:«بعدِ این همه مدت برگشتی میگی به خاطر پول زنت شدم؟»
«نه.. نه.. منظورم این نبود»
دو زانو مینشیند. مثل کسی که عجله دارد برای بلند شدن:«جواب اینهمه سال عشق و دوری این بود؟ دستت درد نکنه»
شانهاش را میگیرم:«منظورم به الان نبود به خدا.. گفتم شاید اون موقع دلت برام سوخت که.. »
سرش را با ناباوری تکان میدهد. دهانش شکل لبخند باز میشود ولی تو چشمش اشک جمع شده«من فقط یبار دلم برات سوخت اونم الانه.. چون هیشکی به خوبی تو نمیتونست یه شب خاطرهانگیزو خراب کنه »
بازویش را از زیر دستم میکشد بیرون و از اتاق میرود...
💔🎭💔
#پروانه
سیب و خیار قاچشده را میچینم توی بشقاب میوه. میدهم دست پویا.
پویا پایین مبل مینشیند و با اشتها میخورد.
مامان آن طرف هال نشسته پشت میز پذیرایی. یک ظرف بزرگ با سینی سبزی کنار دستش است. ساقهی ریحان را میکند و میاندازد توی ظرف پلاستیکی. از وقتی که آمدم زیاد حرفی نزدیم. لابد از اینکه تو این مدت بهشان سر نزدم ناراحت است.
سر حرف را باز میکنم:«خب تعریف کنین.. چه خبر؟»
با پشت دست عینکش را میدهد بالا و آه کشداری میکشد:«
خبرا پیش شماس! دیگه تحویل نمیگیرید! کم میرید..کم میاین..چیزی از ما دیدین؟»
با اینکه میدانستم دیر یا زود این حرف را میزند ولی جا میخورم. از روی مبل بلند میشوم و میروم سمت میز ناهارخوری. یکی از صندلیها را عقب میکشم و کنارش مینشینم:«چی میخواستین بشه مامانجان! مگه ما جز خوبی از شما چیزی دیدیم؟»
شست دستش را میکشد لای ترهها و از وسط نصف میکند:«اینا که همه تعارفه مادر! اگه خوب بودیم دیر به دیر نمیاومدید»
از اینکه مجبورم جای محسن جور این حرفها را بکشم عصبیام. دلم هم نمیخواهد بفهمند من از دعوای بین مژگان و محسن خبر دارم:«باور کنید اینطور که شما فکر میکنید نیست! محسن دیر میاد زود میره! اصلاً وقت نمیشه مثل سابق جایی بریم.»
در حالی که میدانم این بهانهها قانع کننده نیست. لابد الان دارد با خودش فکر میکند از هول پیدا کردن داداش و زنداداشم محبتشان را فراموش کردهام. شاید هم از دیدشان نمکنشناس و بیمعرفت باشم!
ولی خدا میداند که اینطور نیست. خیلی وقتها بود دلم میخواست بیایم اینجا ولی محسن بهانه میآورد یا یکهو سرو کلهی پناه و زنش پیدا میشد. پریسا هم که این روزها بیشتر از همیشه توقع دارد پیشش باشم.
یک دسته شاهی برمیدارم و پاک میکنم. درست یا غلط این طعنهها حقم است. هر کس دیگر هم جای او بود همین فکرها را میکرد.
نفسم را آهسته بیرون میدهم. امیدوارم صدایم زیاد نلرزد:«ولی به هر حال هر چی بگین حق دارین. شما کوتاهی ما رو ببخشید.»
با شرمندگی میخندم:«چیکار کنم مامان؟ بیجنبهام دیگه. داداشم اینهمه وقت نبود. حالا که اومده انگار میترسم در بره!»
یکهو گل از گلش میشکفد. صورتش از تیرگی در میآید و میخندد:«نه مادر..خدا نگه داره برادرو خواهرتو..من خیلیام خوشحالم بخاطرش. فقط گفتم نکنه یه وقت خدای نکرده یه خبط و خطایی کرده باشیم شما رو رنجونده باشیم!»
چقدر راحت حرف زدن خوب است! چقدر اعتراف به اشتباه جواب میدهد. چرا اینهمه سال بیهوده خودخوری کردم و بقیه را با سکوتم رنجاندم؟
اعتماد به نفسم بیشتر میشود:«الهی قربونتون برم. شما به این ماهی چطوری میتونید ما رو برنجونید؟ عیب از ما بوده. شما ببخشید.»
رو میکند به پویا:«مادرجون میوهتو خوردی ؟»
پویا بشقاب خالی را میگذارد روی میز و میدود طرف تلویزیون:«بله. ممنون»
کمی از این در و آن در حرف میزنیم. از لیلا و پناه میپرسد. بعد من میروم سبزیها را خیس میکنم و او پشت میز چهارنفرهی آشپزخانه سیبزمینی پوست میکند.
«آقات میگه محسن از وقتی که با صولت نمیپره خیلی بهتر شده. نمازخون شده»
با سر تأیید میکنم ولی دیگر دلم نمیآید بگویم سر فوت هاشم چندباری همدیگر را دیدهاند و از این بابت میترسم.
سبزیها را هم میزنم و مشتی برمیدارم میریزم توی آبکش.
انگار ذهنم را میخواند:«تو باید مراقب باشی دیگه طرف اون پسره نره. باید با محبت جلد خودت کنیش. پدرشوهرت چندتا دوست نخاله داشت من بودم که از همون اول سفت و سخت واستادم جلوش نذاشتم باهاشون ادامه بده! تو هم زرنگ باش مادر!»
باز هم همه چیز ختم شد به من! دلم میخواهد بپرسم شما که اینقدر بلد هستید چرا تو این مدت که پسر خانه بود، از صولت جداش نکردید؟ ولی حیف که نمیشود!
ساعت نه و نیم شب است. بابا و محسن از راه میرسند. هر دو ناراحت و عبوس به نظر میآیند. وقتی محسن جواب سلامم را با سین میدهد قلبم درد میگیرد. دوباره اضطراب لعنتیام برگشته.
مژگان کنار گوشم میگوید:«غلط نکنم دوباره بحثشون شده.»
پریشان نگاهش میکنم.
بشقابهای غذا را دستم میدهد:«سخت نگیر بابا! هنو عادت نکردی به دعواهای اینا؟ دوساعت دیگه یادشون میره.»
بشقابها را میبرم توی هال و میچینم روی میز پذیرایی.
من هیچوقت این دعواها برایم عادی نمیشود. چون میدانم هر چه بدبختی میکشیم از همین شکاف بین آنهاست.
ساکت و سنگین مینشینیم پای میز غذا. محسن فقط روی تهدیگش قیمه ریخته و دارد با بیمیلی میخورد. مامان اشاره میکند بشقابش را پر کنم. یک کفگیر برنج خالی میکنم توی بشقابش.
یکهو تند و عصبی زل میزند بهم. جوری که تمام بدنم یخ میکند.
«کی بهت گفت واسه من برنج بکشی؟!»
اینقدر ترسیدهام که لکنت گرفتهام. سنگینی نگاه بقیه را حس میکنم.
به زور لبخند میزنم:«آخه فقط داشتی تهدیگ میخوردی. مامان به هوای تو قیمه درست کرده»
دوباره چشمغره میرود و زل میزند به بشقابش.
مامان میگوید: «محسن جان چیزی خوردی بیرون؟»
محسن بدون اینکه مادرش را نگاه کند جواب میدهد:«سرم درد میکنه اشتها ندارم حاجخانم»
مامان نگاهی به پدر و پسر میکند:«خب مادر بخاطر گرماست. بذار برات یه مسکن بیارم بخوری.»
میخواهد بلند شود که محسن سرش را بالا میگیرد و سرسنگین جواب میدهد:«نمیخواد! »
دوباره نگاه طلبکارش طرف من کشیده میشود:«زود شامتو بخور بریم»
احساس میکنم نمیتوانم نفس بکشم!
اگر مادرشوهرم را نمیشناختم شک میکردم چشمش شور باشد. مگر من چه کارش کردهام که جلوی بقیه خردم میکند؟ اصلا به جهنم که با پدرش بحث کرده!
چرا تا تقی به توق میخورد من باید سنگ رو یخ شوم؟ دارد اشکم در میآید ولی اینقدر دندانهام را رو هم فشار میدهم که بغضم خفه شود.
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
May 11
#مردان_ایرانیزه
صبح تا بیدار شدم یک چشمم را باز کردم و گوشی را برداشتم. پیامهارا چک کردم. توی یکی از کانالهای مشاوره بنری نظرم را جلب کرد.
کارگاه ویژه آقایان! نقش پدر در خانواده!
ادمین تقاضا کرده بود خانمها اگر موردی مد نظر دارند مطرح کنند، تا استاد توی جلسه در موردش صحبت کند. زمان برگزاری دو ساعت!
گوشی را انداختم روی تخت و بلند خندیدم!
دوساعت؟!
خداوکیلی توی دوساعت کدام مردی را میتوان قانع کرد؟!
خیره شدم به ساعتی که چند ماهی میشود مانده روی نه و چهل دقیقه! مرد خانواده قرار است باطری بخرد و راهش بیندازد!
اما خب... تازه چندماه گذشته، فرصت هست.
سعی کردم جدی و منطقی باشم.
نباید تک بعدی نگاه کنیم. مردها هنرهایی هم دارند. آنها بلدند زیرشلواری را روی زمین شبیه گل تزیین کنند!
قانونگذاران خوبی هم هستند. مثلاً میتوانند با روشن کردن جفت راهنمای ماشین، توی اتوبان دنده عقب بروند!
توی ورزش هم که اصلا سرآمد هستند! ما خودمان تمام تجهیزات کوهنوردی را داریم. منظم و مرتب قاب کردیم زدیم به دیوار!
آشپزهای خوبی هم هستند اما نمیدانم چرا
درست وقتی ما گاز را تمیز میکنیم، هوس آشپزی به سرشان میزند!
تلفن زنگ خورد. حلال زاده خودش بود! گفتم بله. جوابم را داد:
_سلام خوبی؟ بهرامپورررر، بیا این سند و ببر بده چراغی امضا کنه. چه خبر؟ چاییو نذار اونجا می ریزه رو کاغذها. بچه ها خوبن؟ بیات، جلسه عصر یادت نره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_کار داشتی زنگ زدی؟
خیره مانده بودم به کانال کولر. خواستم جوابش را بدهم که گفت:
_صدبار گفتم وقتی شلوغم زنگ نزن!
و گوشی را قطع کرد! پوکر فیس خدا را نگاه کردم! خودش منظورم را فهمید!
او توی مردها یک قطعه اضافه کار گذاشته. یک عدد اعتماد به نفس، بیشتر از زنها.
همان هم کار را خراب کرده و آنها برای خودشان در این حیطه خدایی میکنند!
مردها هروقت جلوی آینه میایستند، تصویر بردپیت را میبینند!
از لحاظ زور بازو اودی ویلسون را میگذارند توی جیب!
اخلاقا هم که هرکدام یک علامه طباطبایی درون خودشان دارند!
تلفن دوباره زنگ خورد. گفتم اگر خودش باشد از خجالتش درمیآیم. اما خدا یارش بود!
یکی از دوستانم زنگ زده بود. کمی که حرف زدیم، صدای جیغش بلند شد:
_صددفعه گفتم میخوای اخ و توف کنی دَرِ اون دستشویی رو ببند!
رو به من کرد:
_نمیدونم این چرا همهجاش صدا میده! اون از خروپفش، اون از مسواک زدنش، اینم از صورت شستنش. خدا میدونه یه ریش میزنه، تا تو قابلمه برنجم مو درمیاد!
بالاخره قطع کرد.
موبایلم را برداشتم. مامان پرسیده بود برای تولد داداشم تیشرت بگیرد خوب است یا نه؟
کمی فکر کردم. مگر مردها تیشرت هم میپوشند؟! آنها فقط دو سری لباس دارند. لباس بیرون که برای بیرون است. زیرپوش و زیرشلواری که مناسب هرمکان و زمانی به جز بیرون است! از نظر آنها هرچیزی اضافه است جز همین دو عنصر ارزشمند!
مثلاً اگر کمی رو بدهی میگویند با همان آبکش میوه را بگذار جلوی مهمان! چاقو هم که نیاز نیست. خدا دندان را داده برای چی؟
تابه هم چیز مزخرفی است. وسط همان قابلمه میشود همه کار کرد!
یادم میآید چندسال پیش، یکبار مادرم خانه نبود و پدرم توی سسخوری برای مهمانها چای ریخت!
البته از حق نگذریم مردها پدر خوبی هستند. آنها تمام تلاششان را میکنند تا بچه را روی پا بخوابانند. اما خب این ایراد بچه است که بابا زودتر خوابش میبرد!
به عنوان قصهٔ قبل از خواب، داستان سمندون را تعریف میکنند و نمیدانند چرا بچه شب ادراری دارد!
بعد از غذا چرخ و فلک بازیشان میگیرد و این بچهٔ بیلیاقت بدموقع بالا میآورد!
آنقدر پدرهای خوبی هستند که بچه را میبرند شهربازی و تمام مدت خودشان ماشین برقی سوار میشوند.
آنالیز مردها را گذاشتم کنار. رفتم که صبحانه بخورم. همین که پا گذاشتم تو آشپزخانه، سرم محکم خورد توی در کابینت. پیشانیام را گرفتم و آخ بلندی گفتم. عصبی داد زدم:
_کی این درو باز گذاشته؟
مریم از اتاق گفت:
_بابا!
تصمیم خودم را گرفتم. من به استاد پیام میدهم و میگویم زمان بگذارید و این دوساعت را در مورد نحوه بستن در کابینت صحبت کنید! بنده به شخص هیچ خواسته دیگری ندارم!
✍م رمضانخانی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_53 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پناه «داشتم به روزایی فکر میکردم که د
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_54
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
حاجی هیچ وقت سر ظهر بنگاه نمیآمد. نمیدانم یکهو از کجا سر و کلهاش پیدا شد. غلط نکنم کریم پدرسوخته آمارم را داده.
الناز ظهری آمده بود بنگاه. میخواست با هم برویم سروقت صاحبخانه. چون هنوز بعد از اینهمه مدت سند را به نامش نزده بود.
« بهم میگه خونه رو مفت فروختم. پشیمونم. مگه میتونه فسخ کنه آقا محسن؟»
«غلط کرده مرتیکه!»
« میشه شما بیاین باهاش صحبت کنین؟»
داشتیم با هم میرفتیم پیش یارو که حاجی سر رسید. فکم افتاد پایین! جوری نگاهمان میکرد کانه آدم کشتیم! خودم را نباختم. دست و پاشکسته و هولهولکی جریان را گفتم. با شک بیشتری نگاهمان کرد. رو به الناز درآمد که تو همین بنگاه قرارداد بستین؟
قلبم آمد تو دهنم.
الناز گفت:«نه حاجآقا.. راستش.. آقا محسن لطف کردن، برادری کردن..»
حاجی تسبیحش را این دست و آن دست کرد. لبش را جمع کرد و با چشمغره رفت توی بنگاه.
اینقدر تابلو که الناز هم فهمید.
« الهی بمیرم.. فکر کنم حاجآقا خوششون نیومد من مزاحمتون شدم»
خسته شدم از دست رفتارهاش. از اینکه مدام مثل بچه دبیرستانیها چکم میکند. همین کم مانده بود که جلو این دختره هم سکهی یک پولم کند. جرم که نکردم! داشتم کار بندهی خدا را راه میانداختم. مگر خودش کار زن و بچهی مردم را راه نمیاندازد؟ چرا این خیر رساندنها برای ایشان حلال است برای ما خار دارد؟!
«سلام. خواستم ازتون دوباره تشکر کنم. واقعاً نمیدونم اگه شما نبودید چی میشد. ایشالا بتونم جبران کنم»
تا نت پیام الناز بالا میآید گوشم سوت میکشد. از گوشهی چشم نگاهی به پری میکنم که پشت بهم خوابیده.
از خانهی حاجی که برگشتیم لام تا کام حرف نزد. انگار ارث باباش را خوردهام! حرف هم که بشود لابد میخواهد بگوید چرا سر سفره گفتی بالا چشم من ابروست!
تندی مینویسم:
''سلام. من که کاری نکردم. وظیفهم بود! انشالله مبارکتون باشه.''
''نفرمایید! واقعاً تو این زمونه آدمایی مثل شما و صولت کمند! خدا واسه خونوادتون حفظتون کنه. میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟''
حرارت میدود زیر پوستم. پتو را کنار میزنم و مینویسم:
''شما هم عین خواهر خودم. جانم؟ امر بفرمایید.''
نباید مینوشتم جانم. گزینهی ویرایش را میزنم ولی دوتا تیک خورده و دارد مینویسد..
نفسهام به شماره افتاده.
"جونتون سلامت! میخوام اگر منو قابل بدونید فردا ناهار دعوتتون کنم رستوران"
پاهام را از روی تخت آویزان میکنم. دستم موقع تایپ میلرزد: ''من برای دل خودم کمکتون کردم. شما دینی به گردن من ندارید. خیالتون راحت''
''خواهش میکنم دعوتم رو رد نکنید. بخدا اگر قبول نکنید از صولت شماره حسابتونو میگیرم و حق الوکالهتون رو واریز میکنم"
سرم را بالا میگیرم. چشمم میافتد به تصویر تاریک روشن خودم توی آینه. حس بدی به لبخندم دارم. تپش قلب راحتم نمیگذارد. انگار از بنگاه تا خانه را یک نفس دویدهام. دوباره برمیگردم به پری نگاه میکنم. وقتی میبینم بیحرکت است
مینویسم:
''دست شما درد نکنه! تا دیروز میگفتی من برادرتم حالا شدم وکیل؟! دمت گرم آبجی!''
پروانه تکان میخورد. از هول صفحه را خاموش میکنم. پاورچین از اتاق میزنم بیرون. میروم توالت و برای اولین بار مینشینم روی فرنگی. صفحه را روشن میکنم. الناز نوشته:''بخدا شما از برادر هم بهم نزدیکتری. ولی به من بگو کدوم برادر دعوت خواهرشو نمیپذیره؟''
ماندهام چه جوابی بدهم. نیشم ناخواسته تا بناگوش باز است. حس عجیبی دارم. یک سرش لذت است و سر دیگرش ذلت.
مینویسم:
''عجب موجودات زیرکی هستین شما خانمها. ظرف سه سوت ما مردها رو فیتیله پیچ میکنید.''
خدا کند ظرف را درست نوشته باشم. هیچوقت دیکتهام خوب نبوده. چند شکلک خنده میگذارد. برایش مینویسم:"باور کنید نمیتونم بیام! "
یکهو مینویسد: "نکنه خانمتون ناراحت میشه؟! اگه اینطوره با ایشون بیاین. خیلی مشتاقم ببینمشون"
خیلی زن تیزی است. سریع فهمید گیرم کجاست. فقط مشکل اینجاست که این بندهی خدا فکر میکند بقیه هم مثل خودشان در بند این چیزها نیستند!
مینویسم:"ببخشیدا ولی کدوم خانمی خوشش میاد شوهرش مهمون یک خانوم دیگه باشه؟"
یک شکلک خنده هم ضمیمهی پیامم میکنم تا دلخور نشود.
"واقعاً متاسفم واسه همچین طرز تفکری! هر
آدمی این حقو داره که برا خودش دوستانی داشته باشه. مگه هر رابطهای خیانتآمیزه؟"
"یعنی شما براتون مهم نیس شوهرتون بره با یه خانم بیرون؟"
میرود بالای منبر پاول دورف:
"من با بیشتر دوست دخترها و همکارهای مونث همسرم دوستم! الان مگه من با شما و صولت دوست نیستم! حالا باید شوهر من احساس خطر کنه؟ نمیدونم کی قراره این نگرش سنتی و متعصبانه از توی جامعهمون حذف بشه. والا بخدا این اسمش غیرت نیست. سر همین چیزا زندگیها دووم نداره! از بس زن و شوهر به هم بیاعتمادن "
حرفهاش آشناست! نگار هم مثل او فکر میکرد. نمیدانم چرا نمیتوانم فراموشش کنم. خصوصا وقتهایی که با النازم.
" ناراحت نشینا ولی باور اینکه یه زن حسود نباشه خیلی سخته ''
"میخواین فردا به شوهرم بگم بیاد رستوران تا خودش برات بگه؟"
''چی بگم والا! پس واقعاً جای تحسین دارید!''
''پس یعنی میخوای بگی خانمت هم حسوده؟! واستا اگه بهش نگفتم!"
دلم هری میریزد. تصور اینکه او روزی پروانه را ببیند و راجع به این پیامها حرف بزند وحشتناک است.
''نه..نه..غلط کردم..حالا چرا عصبانی میشی!؟"
''یعنی اینقدر ازش میترسی؟''
حس میکنم از آن بیرون صدایی آمد. شلنگ را برمیدارم و شیر آب را باز میکنم. یک دستی مینویسم:''شما یه مرد بیار واسه من که از خانمش نترسه!''
''شوهرم! همیشه حرف حرف خودشه! دقم میده تا یه کاری کنه!''
نیشم بسته نمیشود:''عوضش روشن فکره. اجازه میده با آقایون دوست باشی!''
از وقتی گفته شوهرش مشکلی با این روابط ندارد دیگر عذاب وجدان ندارم. میماند پری که با همه چیز مشکل دارد!
بلند میشوم و الکی شیر روشویی را باز میکنم. منتظرم ببینم الناز دارد چه مینویسد که پیامش میآید: ''کاش همه چیز روشن فکری بود! همیشه یا مأموریته یا با رفیقاشه. باورت نمیشه بعضی وقتا دلم برای حرف زدن باهاش لک میزنه! کاش اینقدر دوسش نداشتم. اینطوری راحتتر بیمهریهاشو تحمل میکردم.''
نیشم بسته میشود.
"فکر میکردم خوشبختی!''
گوشی را میگذارم توی جیبم و بیرون میآیم. خانه تو سکوت و سکون است. توی اتاق سرکی میکشم. پروانه طاق باز خوابیده. دهانش نیمهباز است. عمرا حالا حالاها بیدار شود!
لم میدهم روی مبل و لنگهام را روی دسته میاندازم. گوشی را بیرون میآورم.
'' خوشبخت؟! بهرام مرد خیلی خوبیه ولی من خیلی کم دارمش! اون بیشتر وقتا پیشم نیس "
میروم توی فکر. این زنها چرا اینطوریاند؟ پروانه هم همهاش همین فکر را دربارهام میکند! فکر کنم باید یک قلاده ببندند دور گردنمان تا همیشه دمپرشان باشیم!
انگار این دختره جن است. سریع پیامش میآید:
''آقا محسن تو رو خدا هوای زنتو خیلی داشته باش. میدونم خرج زیاده ولی همیشه اول همسر و پسرت. شاید اگه منم بچه داشتم الان شوهرم بیشتر هوامو داشت. بچه نعمتیه که خدا به هرکسی نمیده."
دلم میلرزد:"خوب چرا بچه دار نمیشید؟"
" من نازام!! اینو هیچ کی نمیدونه حتی صولت. فقط دارم به شما که عین برادرمید میگم."
حالم بیریخت میشود. او رو چه حسابی من را محرمتر از صولت فرض کرد؟ میپرسم چرا دنبال دوا درمان نمیروند؟ مینویسد که همهی راهها را امتحان کردند ولی جواب نداده. ظاهراً بهرام مادرمرده هم مشکلی با این قضیه ندارد. طی هم کرده کسی خبردار نشود زنش نازاست.
" بخاطر همینه که اینقدر مدیونشم.''
مینویسم:"پس بهت تبریک میگم. حتماً خیلی دوستت داره."
برایم سه تا نقطه میگذارد. فکر کنم خیلی رازها پشت این چهرهی شاد و سرزنده هست. دلم برایش میسوزد. خواب از سرم پریده. مینویسم:
"اگه برادرتم بهم مشکلتو بگو. شاید بتونم کمکی کنم "
بالای صفحه را نگاه میکنم. الناز در حال نوشتن...
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زن مگر حواس برایم گذاشته؟🤦♂
#حتما_ببینید
#روز_مرد
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهو به خودت میای میبینی هرچی بافتی خیال بوده،
نه رسیدی، نه خندیدی، نه کسی بود بهش تکیه کنی، نه شَبی که با فکر و خیال صبح نکنی، نه سنگ صبور داشتی، نه کسی دید چی به سرت اومد، نه کسی تو رو واسه خودت خواست؛
هرچی زندگی کردی و خیال کردی یه قدم به سمت جلو رفتی یه خیالِ واهی بود و بس...
#سکانس "عطر خوش زن"
#معرفی_فیلم
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
#لقمه_کتاب
من که صد سال از عمرم گذشته،
میدانم چه میگویم،
آدم هرچه پیرتر میشود
باید ذوق بیشتری برای شناختنِ
قدر زندگی نشان دهد،
آدم باید قریحهٔ ظریفی پیدا کند،
باید هنرمند بشود.
در ده سالگی یا بیست سالگی
هر احمقی از زندگی لذت میبرد.
اما در صد سالگی،
وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد
باید مغزش را به کار بیندازد
تا از زندگی کیف کند...
꥟ گلهای معرفت
#اریکامانوئل_اشمیت
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
May 11
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_54 #ف_مقیمی #فصل_سوم #محسن حاجی هیچ وقت سر ظهر بنگاه نمیآمد
🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_55
#ف_مقیمی
#فصل_سوم
#محسن
«حالا این رفیقت کی هس که براش اینقدر نونوار کردی؟»
شیشهی عطر را میگذارم روی میز آرایش. قلبم به پت پت افتاده. انگشتم را میکشم زیر لبم و دروغ میگویم:« گفتم که! از بچههای دانشگاست. طرف برا خودش کسیه»
لباسهای تاکرده را میگذارد توی کشو و روبهرویم میایستد. یقهی پیراهنم را درست میکند:« خب شوهر منم برا خودش کسیه!»
نمیتوانم نگاهش کنم. اگر زل بزنم توی چشمهای مهربانش پتهام میریزد رو آب.
دستهاش سر میخورد روی بازوهای لختم:«فقط کاش بازوهای خوشگلتو اینجوری بیرون نمینداختی»
از وقتی بدنم رو آمده حسابی به لباس پوشیدنم حساس شده! خوشش نمیآید آستین کوتاه بپوشم.
لپش را میکشم:«چشم آقایی. از فردا چادر سر میکنم»
جای قرمزی لپش را میمالد و میزند زیر خنده تا یک بار دیگر بهم اثبات شود چقدر بیشرفم. میروم طرف در. فرشتهها از روی شانههام بلند و با هم حرف میزنند. سرم دارد میترکد از زر زرشان. پاهام تو کفش نمیرود. آسانسور بالا نمیآید. ای مردهشور هر چه وجدان و آدم بیوجدان را ببرند..
دارم پاشنهی کفشم را بالا میکشم که تلفنم زنگ میخورد.
هر چه دکمه آسانسور را میزنم بالا نمیآید. معلوم نیست دوباره لنگه کفش کدام بیپدری لای در مانده. گوشی را با دست لرزان از تو جیب شلوارم بیرون میآورم. اسم صفایی را پری هم میبیند. اینقدر هول میشوم که نزدیک است گوشی از دستم بیفتد.
«خودشه.. دیر شد»
سریع خداحافظی میکنم و از پلهها سرازیر میشوم.
صدای پری بلند میشود:«ساعت چاهار وقت داریما.. یادت نره»
کاش همین حالا بیفتم و قلم پام بشکند. فقط در این صورت میتوانم قید رفتن را بزنم. اگر اینقدر التماس نمیکرد مجبور نمیشدم دعوتش را قبول کنم.
گوشی را با لحن رسمی جواب میدهم. ولی او صداش گرم و صمیمی است. درست مثل شب قبل، وقتی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم.
«خوبی آقا شیره؟!»
نفسزنان میگویم:«بله ممنونم. شما خوبی؟»
«من جا رزرو کردما! نمیخواین بیاین؟»
معذب میخندم:« دارم راه میفتم!»
«میگم ماشین نیارین. بهرام ماشینشو داده دستم. خودم میام دنبالتون»
به پاگرد طبقهی سوم میرسم. یکهو چشمم میافتد به توله سگهای تیموری. یک زیرانداز انداختند توی آسانسور و کاسه قابلمه چیدند دارند خاله بازی میکنند. دندانهام را محکم به هم فشار میدهم:«نه خودم میام شما زحمت نکش!»
سریع تماس را قطع میکنم و جلو میروم:«مگه اون تو جای بازیه؟»
انگار نه انگار که دارم باهاشان حرف میزنم! این یکی دارد برا آن یکی از سماور چای میریزد.
صدای تلفن حرف زدن ننهی بیخیالش از تو خانه میآید.
با انگشتر میزنم به در نیمه باز:« یه لحظه تشریف میارین»
زن سر مش کردهاش را از لای در بیرون میآورد:«بله؟»
«خانم تیموری این چه وضعشه آخه؟ من باید چهار تا طبقه پایین بیام بعد ببینم بچههای شما تو آسانسور مشغول خالهبازیان ؟»
مثل اردک گردن میکشد بیرون.
«خاک به سرم. رها کی گف برید اون تو»
بعد با همان سر و وضع و تلفن به دست بیرون میآید. یک بلوز و شلوارک تنش کرده. وقتی که دولا میشود تولههایش را بیندازد توی خانه، چشمم میافتد به برجستگیهاش.
پشتبندش هی تصویر روی تصویر میآید. قلبم توی سرم ضرب میگیرد. عین ناقوس کلیسا. چشم میبندم و باقی پلهها را میدوم.
.
.
.
روبهرویش مینشینم. خیس عرقم. چند دستمال از توی جعبهی طلایی روی میز برمیدارم و عرق سرو صورت تراشیدهام را پاک میکنم. وزنههای نگاهش شانه های وجدانم را فلج میکند:«دیگه کمکم داشتم ناامید میشدما.. گفتم منو پیچوندی»
از طرز حرف زدنش احساس خیانت بهم دست میدهد. سربه زیر جواب میدهم:«ببخشید به ترافیک خوردم»
دستمال مچالهشده را میاندازم توی جیبم. یقهی لباسم را مرتب میکنم و صاف مینشینم. موهای بلند و عسلیاش مثل شلاق چرمی تا دم آرنجش رسیده. شال خردلیاش را باز و بسته میکند و دست میگذارد زیر چانه:« چقدر بدون ریش جذابی!»
دست میگذارم روی گوشهای داغم:«قربون شما»
منو را سر میدهد طرفم:«یه نگاه بنداز ببینید چی میخوری»
نگاه میاندازم به منو ولی انگار جای لیست غذا، از لبهای قلوهای و صورتیاش پرینت گرفتهاند. مگر یک زن چقدر میتواند خوشگل باشد؟ هیچ نقصی تو صورت این بشر نیست. حتی یک لک هم روی پوستش ندارد. من را یاد یکی از بازیگران آن فیلمها میاندازد.
با صدای بشکنش سرم را بالا میگیرم.
«خاویر باردم! وای آره تو شبیه خاویر باردمی!! چطور از همون اول نفهمیدم!؟»
گیج و منگ به صورت خوش رنگ و لعابش نگاه میکنم. وقتی درخشش چشمهای قهوهایش را میبینم مثل خل و چلها تند تند پلک میزنم:«جاااان...یه خاور بادوم؟»
با خنده خودش را روی صندلی جابهجا میکند:«خاویر باردم یه بازیگر اسپانیایه. وای من عاشق بازیشم.»
وسط سرم را میخارانم:«والا من زیاد فیلم نمیبینم»
ول کن معامله نیست:«وای خدا خیلی من خنگم که زودتر نفهمیدم! تو صورتت یکم از اون تپلتر و خشگلتره..ولی جذابیتتون یکیه!»
بعد از روی میز گوشیاش را برمیدارد و میرود توی گوگل. حتماً دارد دنبال عکس این بازیگره میگردد.
نمیتوانم چشم از صورتش بردارم. مژههایش به بلندی پروانه است ولی ضخیمتر و پر تر.
گوشی را میچرخاند طرفم:«ایناهاش ببین»
گوشی را میکشم طرف خودم. یارو یک صورت ذوزنقهای دارد. هم هیکل خودم است. فوکولش هم مثل من هوا داده. ولی بنظرم زیاد شبیهم نیست. شاید ریزی چشمهاش. گوشی را میدهم دستش:«چی بگم والا»
با تعجب میپرسد:«شبیه نیس؟»
مچم را تکان میدهم و ساعتم را میچرخانم:«من متوجه نمیشم»
با شماتت نگاهم میکند. گارسون میآید و بحث ریخت و قیافه جمع میشود. او باقالیپلو با گوشت سفارش میدهد و من وزیری. سلفون سالادی را که پیشخدمت روی میز گذاشته باز میکند و با ادا اطوارهای تبلیغاتی شروع میکند به خوردن. پشت گلویم را صاف میکنم و تکیه میدهم به صندلی. دست و پایم را گم کردهام. همهاش میترسم یکی از در تو بیاید و ما را با هم ببیند. همانطور که چنگال را فرو میکند تو دل کاهوها از بالای چشم نگاهم میکند:«خانمت چطوره؟ بهش نگفتی من ایشونم دعوت کردم؟»
دوباره خودم را جلو میکشم. دستهام را از آرنج روی هم، پهن میکنم رو میز.
خدا را شکر تو راه کلی به جواب این سوال فکر کردهام. خوشم نمیآید بگویم زنم را پیچاندهام.
« خانوم من خیلی خجالتیه بیشتر دوست داره تو محیط خونه با پسرم باشه»
یک ابرویش را بالا میاندازد:«آخی! الهی! این که خیلی بده! یعنی هیچ جایی دوست نداره بره؟!»
برای خالی نبودن عریضه من هم سلفون روی سالادم را باز میکنم و مشغول میشوم:«آره خب.. بنده خدا خودشم اذیته.. البته داره درمان میشهها. اتفاقاً امروز ساعت چهار وقت مشاوره داره.»
انگشتهای دستش را مثل فیگور عکس، میگذارد زیر چانه. ابروهاش پایین میافتد:« عزیزززم.. ولی چقدر جالب که دکتر میره! نمیدونستم خجالتی بودنم مرضه!»
چنگالم را تند تند میکنم تو شکم سالاد:«والا جدیدا دکترا همینجوری شدن دیگه. هر اخلاقی رو میبندن به یه مرض!»
نگاهش میکنم:« مثلاً همین شما! اگه الان بری به یه روانشناس بگی من طالعبینی همه رو در میارم میگن لابد چمیدونم سندرم طالعبینی داری»
پشت دستش را نزدیک دهان میگیرد و بلند میخندد. آنقدر بلند که سر بقیه برمیگردد طرفمان.
با اینکه خودم خندهام گرفته ولی دستهام را بالا میآورم:«آروم تر بابا»
یک دستمال از تو جعبه بیرون میکشد و زیر پلکش را پاک میکند:«خیلی باحالی بخدا آقا محسن! خوش بحال زنت!»
پیشخدمت با ظرف غذا میآید. چند میز آنطرفتر چند مرد نشستهاند که چشمشان به ماست. از اینکه باعث شدهام باقی حواسها جمعمان شود احساس بدی دارم. از این لحظه به بعد باید خوددار باشم. این دختره دهانش قفل فرمان ندارد.
مشغول خوردن میشویم. نگاه میکنم به ساعت مچیام. باید زودتر بروم دنبال پری وگرنه وقتمان میرود.
الناز هی از این در و آن در میگوید.
«بهرام عاشق ماشینشه. هیچوقت دستم نمیده. امروز بخاطر اینکه با رفیقاش دورهمی بذاره سوییچو داد دستم»
«ماشینش چیه»
«سانتافه»
پایین لبم را با دستمال پاک میکنم:«عه باریکلا.. پ همون! زیر پای خانم شاسی بوده خواسته بیاد دنبال ما»
میخندد:«نه والا.. فقط خواستم به جبران وقتایی که شما منو میرسوندی بیام دنبالت»
قاشق بعدی را نجویده قورت میدهم:«شوخی میکنم»
کمی از نوشابهام میخورم:«حالا دوستاش کین که به شما ترجیحش داده؟»
دلم نمیآید تو دلش را خالی کنم وگرنه میگفتم خاک تو سرت! کسی که سانتافه میاندازد زیر پایت یعنی تو رختخوابت بنز و بوگاتی پارک کرده. این زنها ذات ما مردها را نمیشناسند. هرچند خود همین الناز هم دست کمی از شوهرش ندارد. خدا در و تخته را جور هم میکند دیگر!
یکدفعه صورتش درهم میشود. دست از خوردن میکشد و نگاهم میکند:«خوشم نمیاد از رفیقاش. آدمای هیز و هرزی هستن»
لحنم را آرام میکنم:«بعد برات مهم نیس باهاشون دمخوره؟»
شانهاش را بالا میاندازد:«کاری ازم بر نمیاد! انتخاب خودشه.»
نصف بیشتر بشقابش پر است که عقب میکشد. آهسته میپرسد:«راستی اگه نوشیدنی دیگهای میخوری میتونم بگم برات بیارنا. من مشتری دائم اینجام»
از پیشنهادش خوشم نمیآید. لیوان نوشابهام را برمیدارم:«ممنون اهلش نیستم»
تلفنم زنگ میخورد. لابد پری است. باقیماندهی نوشابهام را سر میکشم و گوشی را از جیب شلوار جینم بیرون میآورم. میترسم جواب بدهم این دختره وسطش چیزی بپراند. مثلاً یکهویی بگوید کاش شما هم میاومدی خانمِ آقامحسن!
باز قلبم میرود رو یورتمه. رد تماس میزنم.
الناز موذیانه نگاهم میکند. خودم را میزنم به آن راه:«بدم میاد سر غذا یکی زنگ بزنه»
«مشتریه؟»
گوشهی چشمم را میخارانم:«آره بابا ول نمیکنن»
دوباره دست میگذارد زیر چانه:« حالا حتماً شمام باید با خانمت بری؟»
دستمالم را میاندازم تو بشقاب خالی غذا:«آره دیگه. خودمم وقت دارم.»
با شیطنت میپرسد:«برای خجالتی بودنت؟!»
هنوز ضربانم عادی نشده. میترسم دوباره زنگ بزند. اگر هم گوشی را خاموش کنم شک میکند:«نه من برعکس خانمم خجالتی نیستم»
برای اینکه چشم تو چشمش نشوم نگاهی به اطراف میاندازم:«راستش من میرم تا آموزش ببینم چطوری به درمان خانمم کمک کنم»
چشمهاش گرد میشود:«وای یعنی تا این حد دوسش داری؟ باورم نمیشه یه مرد ایرونی اینطوری باشه!»
از تعریفش باد به غبغب میاندارم:«مگه ما مردای ایرونی چمونه؟! میخوای سفارش بدم چین براتون مرد بزنه صادر کنه»
باز میخندد و دندانهای سفید و مرتبش بیرون میافتد. بیهوا میپرسد:«میشه عکسشو ببینم؟!»
با اینکه میدانم منظورش پروانه است خودم را به خنگی میزنم:«عکس کی رو؟!»
«خانمت.. حتماً عکسش تو گوشیت هست نه؟»
خوشم نمیآید عکس پری را نشانش بدهم. زیر چانهام را میخارانم:«والااا...»
عین بچهها اصرار میکند:«آقا شیره اذیت نکن دیگه..اینقدر ازش تعریف کردی قند تو دلم آب شد بابا. میخوام ببینم چه شکلیه؟ مثل خودت شیره یا نه؟!»
تخم جن اینقدر سر و زبان دارد که آدم، مقابلش کم میآورد. به زور لبم را کش میدهم:«اون متولد اردیبهشته! اردیبهشتیها چه حیوونین؟!»
بلند میزند زیر خنده:«حیوون چیه؟! نماد!»
وسط خنده میگویم:«آره همون! نمادش چیه؟»
کم مانده از خنده پهن میز شود. شکمش را میگیرد:«گاو»
ابروهام هوا میرود:«دستت درد نکنه.. تو این دم و دستگاه شما طالعیها یه نماد از انسان وجود نداره؟»
اینبار با اینکه تمام حواسها به ماست دردم نمیآید. تکیه میدهم به صندلی و با لذت به خندیدنش نگاه میکنم.
تلفنم دوباره زنگ میخورد. اینبار دیگر نمیشود جواب نداد. ببخشیدی میگویم و از پشت میز بلند میشوم:«من برم اینو جواب بدم. خطریه»
میروم بیرون رستوران و گوشی را جواب میدهم:«جانم پری؟»
«سلام خوبی؟ راه افتادی؟»
نگاهی به ساعتم میاندازم. یک ساعت و نیم دیگر وقت داریم.«آره دارم میام»
«میخوای من از اینجا خودم برم بیشتر پیش دوستت باشی؟»
فرشتهی سمت راستم محکم میزند زیر گوشم. جای دستش میسوزد. گر میگیرد.
«نه دارم میام»
سریع تلفن را قطع میکنم و برمیگردم سر میز. هنوز روی صورت الناز ردپای خنده هست. از خودم بدم میآید. سرسنگین میگویم:« خب.. ممنون از دعوتتون. اگه اجازه بدی خودم حساب کنم»
جوری نگاهم میکند که انگار اولین بار است:«نه..نه..شما مهمون من بودید.»
اصلاً خوش ندارم خرجم را این زن بدهد.
«من یه اخلاقی دارم..اونم اینه که خوشم نمیاد زن دست به جیب بشه. شما اینجا باشید تا من برم حساب کنم بیام»
کیفش را میاندازد روی شانه و بلند میشود. میخواهم راه بیفتم طرف میز حسابداری که دستم را محکم میگیرد:«وای نه..نمیذارم بری»
این یکی را دیگر کجای دلم بگذارم؟ ایندفعه فرشتهی سمت چپ هم یکی میخواباند تو صورتم. گونههام آتش گرفته.
قدم از قدم نمیتوانم بردارم. قبل از اینکه بتوانم کاری کنم راه میافتد طرف پیشخان و حساب و کتاب میکند. پشت سرش میایستم. « من حساب میکردم»
عین زنهای فیلم فارسی لبخند محجوبانهای میزند:« اختیار دارین. ببخشید اگه کم و کسری بود.»
سوییچم را به گوشی ام میچسبانم و این دست آن دست میکنم:«شرمنده کردین. سلام برسونید.»
با شک و تعجب نگاهم میکند. بدبخت حق هم دارد. الان با خودش فکر میکند این یارو جنی است! بعید هم نیست باشم. مگر آدم سالم از این غلطها میکند؟
داریم از در بیرون میآییم که میگوید:« عکسشو نشون نمیدید؟»
خوشم میآید تا دست و پای خودم را جمع میکنم لحنش رسمی میشود. ولی سنسور فضولیاش خوب کار میکند.
«باشه برا یه وقت دیگه. تو خیابون نمیشه»
دزدگیر ماشینش را میزند:«بابا چقدر سخت میگیرید. بیاین بریم تو ماشین من»
این را میگوید و راه میافتد. دنبالش میروم:« من خودم ماشین دارم»
در ماشین را باز میکند:«میدونم. فقط میخوام بهونه نداشته باشین»
برای اینکه زودتر از شرش خلاص شوم سری تکان میدهم و سوار میشوم. صندلیها داغ کرده و بوی چرمش بلند شده.
ماشین را روشن میکند و کولر را راه میاندازد. بدون فوت وقت دنبال عکس پری میگردم. عکس پای سفرهی هفتسین را انتخاب میکنم. گوشی را میگیرم طرفش:«اینه. سفره رو خودش چیده.. خدای سلیقه ست. دستپختشم محشره. انگشت واسمون نذاشته»
زیر زیرکی صورتش را میپایم. حس میکنم از دیدنش جا خورده. شاید هم برداشت من این باشد.
لبخند نیمبندی میزند:«ایشالا خوشبخت بشید. به چهرهش میخوره خیلی مهربون باشه.»
گوشی را برمیگرداند. خیره به چشمهای پری میمانم. یاد جملهی آخرش که میافتم دلم برایش تنگ میشود.
«آره خیلی مهربونه.»
«اسمش چیه؟»
چشم از عکس برنمیدارم:«پروانه!»
«اسمشم مثل لباسش قشنگه!»
«لباسش کادوی روز عشقه! رفتم خودم براش انتخاب کردم!اونم برای خوشحال کردنم پوشید!»
نور گوشی خاموش میشود. میخواهم خداحافظی کنم که دست میکند تو کیفش و گوشی را بیرون میآورد:«دوس دارم شما هم بهرام منو ببینی»
بدم نمیآید بفهمم شوهر بیغیرتش چه ریختی است.
گوشی را طرفم میگیرد. عکس پشت صفحهاش را نشانم میدهد. یک تاپ شلوارک تنش است و موهایش را بالای سرش جمع کرده. مرد خوش هیکل و قد بلندی هم کنارش ایستاده. چشمهاش حتی تو عکس هم دودو میزند. از آن قیافههاست که همه جور غلطی ازشان برمیآید.
«میبینی چقدر قیافهش دخترکشه؟ باشگاهش ترک نمیشه! ولی من باهاش احساس خوشبختی نمیکنم!»
دوباره چشمم میافتد به لختی پاها و چاک سینهاش. یک حسی بهم میگوید او عمداً خواست شوهرش را نشان بدهد که خودش را دید بزنم. اینقدر احمق نیستم که نفهمم با این کار قصد دارد قشنگی پری را زیر سوال ببرد.
دندانهام را به هم فشار میدهم. باید هرطور شده به این هر.ه خانم بفهمانم پیش من از معلقبازیها جواب نمیدهد:«شما به همهی مردها اینقدر راحت عکسای شخصیتو نشون میدی؟»
صبر نمیکنم عکسالعملش را ببینم. گوشی را میگذارم رو داشبورد:«من برای شما خیلی احترام قائلم ولی بعضی کاراتونو به عنوان یه مرد نمیپسندم.»
میخواهم پیاده شوم که دستپاچه میگوید:« یعنی چی؟ من فقط خواستم بهرامو ببینی. چمیدونستم چشت یه جا دیگهس! بعدشم من شما رو عین برادر خودم فرض کردم!»
با حرص پیاده میشوم. نبض گردنم محکم میزند:« خوبه والا! شما عکس اون مدلیتو میدی دست هرکس و ناکسی. بعد میگی منو به چش خواهری نگاه کنید؟!»
با دهان نیمه باز نگاهم میکند. چشمهاش پر شده از اشک.
ولی من تازه آن روی سگم بالا آمده. وقتهایی هم که رو این دور بیفتم کمتر از پاچه پارگی رضایت نمیدهم:«به فرض من برادرت باشم! به والله اگه خواهرم همچین عکسی از خودش بهم نشون داده باشه!»
در را محکم میبندم و راه میافتم طرف ماشین خودم. توی سرم آهنگ قیصر پخش میشود. شاید فرشتهها جاز و دهل دستشان گرفته اند!
ادامه دارد..
🚫کپی حرام است!🚫
💔
🤝🎭
🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔🦋💔
#لقمه_کتاب
در حالیکه پرستار مشغول تزریق بود، ورونیکا دوباره پرسید:
_چقدر وقت دارم؟
_ بیست و چهار ساعت، شاید کمتر.
ورونیکا سرش را پایین انداخت
و لبش را گزید،
اما توانست بر خودش غلبه کند.
میخواهم دو خواهش بکنم.
اول، دارویی به من بدهید،
تزریقی یا هر طور دیگر،
تا بتوانم بیدار بمانم
و از هر لحظهی باقیماندهی زندگیام لذت ببرم.
من خیلی خستهام، اما نمیخواهم بخوابم.
کارهای زیادی دارم، کارهایی که همیشه، در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کردهام.
کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد،
علاقهام را به آنها از دست دادم.
_ و خواهش دوم چیست؟
_میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم.
میخواهم قلعهی لیوبلیانا را ببینم.
همیشه همانجا بوده و من هیچ وقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش.
میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل میفروشد، صحبت کنم.
بارها از کنار هم رد شدهایم.
و هیچوقت از او نپرسیدهام حالش چهطور است
و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم
و در برف قدم بزنم.
میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟
من، که همیشه گرم میپوشیدم،
همیشه آنقدر از سرماخوردگی میترسیدم.
خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم،
میخواهم مادرم را ببوسم
بگویم دوستش دارم
در دامنش گریه کنم.
بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم.
احساسات من همیشه بودهاند،
فقط پنهانشان میکردم...
꥟ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
#پائولوکوئیلو
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برف_میبارد
چه لذتی داره از خواب بلند شی.
بری پشت پنجره
بعد یه عالمه دونهی سفید مواجه شی که از آسمون رو سر کوچه میباره
چه کیفی داره خندههای شوقآلود بچهها رو بشنوی
اونجاست که به خودت میگی زندگی مگه چیزی جز همین شادیهای دم دستی و کوچیکه؟
#ف_مقیمی
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━
Evan Band - Barf.mp3
5.69M
بباره برف روی رد پات
دل نداره برف..
وای بباره برف..
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@ghalamdaaran
━━━━━━━━━━━━