eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
728 عکس
136 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست جان نسبت به ایموجی ثابت بنده در پیام‌ها و گاه متن‌ها، عکس‌العمل نشان داده‌اند و آن را "علف" نامیده‌اند...! به ایشان عرض کردم که علف نیستند و "جوانه" هستند و ایشان فرمودند جوانه هم نوعی علف هست و معترض شدند که یک فیزیک‌خوانده نباید به یک گیاه‌شناس این چیزها را ياد بدهد، آن هم وقتی ایشان ارشدشان را از دانشگاه تهران گرفته‌اند...! علی‌ای‌حال دوست جانِ عزیز حق با شما هست و نیست. جوانه هم نوعی گیاه است ، اما ارزش جوانه بودن به شکفتن است، به زنده شدن، به حرکت کردن در دل خاک و حتی سنگ، به متوقف نبودن، به ناامید نشدن، به رشد، به پویایی، به دنبال نور رفتن... جوانه، آهنگ زندگی است و همین آن را از هم‌نوعانش متمایز کرده است... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
(آدمهایی هستند در زندگی که "چگالی" وجودشان بالاست و جزئی از وجودشان "امضادار" است. یادت نمی‌رود "بودن‌" هایشان بس که حضورشان پررنگ است. حک می‌کنند اینها روی دل و جانت، بس که "بلدند" باشند. این آدمها را باید "قدر" بدانی، وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای بی‌امضایی که شیب منحنی "حضور" شان همیشه "ثابت" است.) @ghalamzann
یقینا یک روز باید پاسخ بدهیم! بابت تاثیرگذاری‌های پیدا و پنهان‌مان، بابت باری که می‌شد برداریم و برنداشتیم و باری که نباید می‌گذاشتیم و گذاشتیم. بابت اینکه کسی را دلسرد کرده باشیم یا امید و انگیزه را از او گرفته باشیم. ما برای هر حرف و حرکت و حتی زبان بدن، باید پاسخگو باشیم. اگر "سفره‌ای باز شده" بهره ببریم و بهره برسانیم، فرصت کوتاه است، از کودک‌بودن‌ها عبور کنیم یارکشی و گروکشی مال دنیای بچه‌هاست برای لوس‌بودن‌های ما، دنیا زمان ندارد، می‌گذرد و تمام می‌شود، ما هم بازی‌هایمان را تمام کنیم... @ghalamzann
شالش را به سختی روی نصفه سرش نگه داشته و هی می‌افتد، اولین بار است که می‌بینمش، آمده تا در دورهمی شرکت کند. خوشامد می‌گویم و اینکه خوشحال هستم از دیدنش و این تعارف نیست که حقیقتا خوشحال شده‌ام. در بوستان با بچه‌های شبیه خودش همراه شده و یکبار می‌آید و می‌گوید خانوم می‌شود اسپیکر مسجد را بدهید آهنگ پخش کنیم؟ میگویم خب بیایید همه با هم آهنگ گوش کنیم، می‌گوید نه! آهنگ "قردار" می‌خواهیم بگذاریم و برقصیم و شما دوست ندارید! به شوخی می‌اندازم که یعنی اینقدر بد می‌رقصید؟! می‌خندد و می‌رود. وقت برگشتن، می‌آید و می‌گوید آمدم بگویم خیلی خیلی ممنونم که اجازه دادید من هم باشم. می‌گویم اجازه لازم نبود دخترم، تو هم مثل بقیه دخترها، می‌گوید چون من تا بحال نبودم و همیشه خیلی تنها هستم و پدر و مادرم هیچوقت نیستند و اصلا فرصت گردش و دورهمی رفتن نداریم. می‌گویم خب گاهی سر پدرها و مادرها شلوغ است اما هر وقت خواستی میتوانی بیایی و با هم باشیم. می‌گوید پدر و مادرم همیشه بیمارستان هستند. می‌گویم حتما پرستار هستند و کارشان هم سنگین است خب. میگوید نه پزشک هستند، پدرم جراح است و کم می‌بینمش، خیلی خوب بود امروز و بعد از مدتها آمدم گردش و کنار دیگران بودم. بغلش میکنم و می‌بوسمش و می‌گویم که دوست دارم باز هم ببینمش و دلم برایش تنگ می‌شود، همانطور که برای همه‌ی دخترها... دخترک مثل بقیه دخترها خداحافظی می‌کند و می‌رود و یک روز خوب و به یادماندنی دیگر در صفحه خاطراتم ثبت می‌شود. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
دارا و سارا با هیجان و در حالیکه غش غش می‌خندند، آمده‌اند و می‌گویند یک کار باحال کردیم، رفتیم زنگ چندتا خانه را زدیم و فرار کردیم و از شدت خنده نمی‌توانند حرف بزنند... می‌گویم کار خویی نکردیدها، دارا بادی به غبغب می‌اندازد که خیلی هم خوب بود و خیلی هم خوش گذشت... میگویم من هم بچه بودم یکبار با برادرم این کار را کردیم و فکر کردیم خوش گذشت، اما بعد فهمیدیم که چقدر اهالی آن خانه‌ها اذیت شده بودند. وقتی بزرگ شدیم و این را متوجه شدیم، دیگر نتوانستیم آنها را پیدا کنیم و معذرت‌خواهی کنیم تا از ما راضی باشند. شاید توی این خانه‌ها یک مریض باشد، یکی خواب باشد، یکی اذیت شده باشد و و... هر دو ساکت گوش می‌کنند. دارا ناگهان می‌گوید خودم میروم و به همه آنها می‌گویم و معذرت خواهی میکنم. سارا اما با ناراحتی می‌گوید من خجالت میکشم چه کار کنم. می‌گویم اشکالی ندارد، بابا یا مامان این کار را انجام می‌دهند و خوشحال می‌شود. بچه‌ها بیش از آنکه فکر کنیم، زلالیت دارند و حق‌پذیر هستند. نترسیم از گفتن حقایق، اثرش کم‌کم به جان آدمی می‌نشیند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
با هرکسی نباش! با کسانی باش که تو را می‌کنند. و بدان هر کسی جز حق از تو می‌کاهد و ببین هنگامی که با فلان شخص یا بهمان نفر می‌نشینی، او چه چیزی را در تو میکند؟! خودش را؟ خودت را؟ دنیا را؟ و یا خدا را.... @ghalamzann
هدایت شده از بارانی‌ها
📣 کانون فرهنگی_تربیتی دخترانه باران برگزار می‌کند: «دوره تابستانه کلاس های دخترانه باران» 🔻ویژه دختران ۸ تا ۱۵ سال 💥کلاس های متنوع و کاربردی👇 🔸 مهمونی آیه‌ها🌿 🔹 کلبه تفکر🏓 🔸روایت انسان🌸 🔹جهانِ ابری☁️🌎 🔸 صمیمانه با خدا💕 🔹ماهرانه🛍 🔸خوراکی ذهن🍎📒 🔹کلاس‌های انتخابی🎭🎨 🔸هیئت و دورهمی‌های دخترانه 🎊 ⏳«ثبت نام فقط تا ۲۰ خرداد»‼️ 🔻برای ثبت نام یکی از لینک های زیر را انتخاب کنید👇 1⃣ورودی جدید باران هستم🚨 2⃣در ترم بهار شرکت کرده‌ام✔️ ~~~~ 🌿کلاس های دخترانه باران🌧 ✨@dokhtaraneh_baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"من می كردم و غافل بودم كز تماشای تو خلقی به تماشای منند" هرگز به خودش اجازه نداده‌ بود که به زائران آقا، وقت نجوا کردن‌شان نگاه كند! یک قرار قدیمی بود، به آنهایی كه دورتادور ضريح مطهر ایستاده‌اند، نباید نگاه كرد. احساس نامحرمی كه اجازه‌ی ديدن ندارد، هرقدر هم نزديك باشد، باز باید سرش را پایین بيندازد و عبور کند، آنقدر که حتی به قدر يک نگاه، شريك هیچ خلوت دونفره‌ای نباشد، و وارد حریمی نشود كه به او تعلق ندارد! اين بار اما از طرف ضريح كه برگشت دلش خواست به تك تك آن چهره‌ها نگاه كند، جسارت بود اما به خودش گفت فقط همين يک بار!...و همان شد...فقط همان يک بار... برگشت...نگاهش را جاری كرد روی تك‌تك صورت‌هایی كه رو به ضريح آقا ايستاده بودند، صورت‌های خيس، چشم‌های خيره، و نتوانست تحمل کند، احساسی که پیش ازین تجربه نکرده بود، گویی هر كدام‌شان يک آينه بودند، یک آینه که مقابل نور نصب شده باشد و حالا او برگشته است و دارد ده‌ها آينه نورانی را با هم نگاه می‌کند، او به چشم‌هایی نگاه می‌كند كه او را نمی‌بينند و به صورت‌هایی که گویی در اين دنيا نیستند و لب‌هایی که حرکت می‌کنند اما صدایشان را نمی‌شنود... گویی ناپرهیزی چشم‌ها کفایت بود، همان بهتر که لااقل گوش‌ها نشنوند آنچه حق‌ و سهم‌شان نیست...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
میخواستم روز عید برایشان یک وعده غذای حرم مطهر را ببرم، تلاش‌های نافرجامی انجام شد و به نتیجه نرسید، به قول قدیمی‌ها قسمت نبود. اما یک وعده غذای نذری رسید و با مقداری شیرینی، فی‌الفور خدمتشان رسیدم تا غذا از دهان نیفتاده باشد و عصر عید به شب نرسیده باشد. پیرمرد با همان لرزش همیشگی، در را باز کرد، سلام که کردم، گل از گلش شکفت، با همان صدای لرزان اما بیان ادیبانه‌اش گفت باز دخترم خودش را به‌زحمت انداخته است! گفتم کسی داده که برایتان بیاورم، خندید و بسته‌ها را گرفت، گفتم حاج‌خانم تشریف ندارند؟ گفت بیرون رفته قدم بزند. گفتم باشد میروم که ببینم‌شان، دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت اینجای فرشته‌هایت را ببوس-منظورش دخترهایی بودند که یکبار با هم خدمتشان رفته بودیم- بعد با همان بیان محترمانه گفت می‌شود یک روز بیایید یک نشست با شما داشته باشم؟ کارتان دارم. گفتم چشم و بیرون آمدم. در کوچه همسرش را دیدم که با عصا لنگ‌لنگان راه می‌رفت. مثل همیشه با مهربانی زیاد بغلم کرد و باز دعاهای خیر همیشگی‌اش و بعد گفت دیروز یکی داشت میگفت خدایی وجود ندارد، من هم گفتم چطور ممکن است خدا وجود نداشته باشد، وقتی هنوز در خانه‌ام را می‌زنند و تنهایمان نمی‌گذارند. پیرزن نیاز مالی ندارد اما از اینکه کسی به سراغش برود هم تعجب نمی‌کند و حتی نامت را هم نمی‌پرسد. فقط یقین دارد که چون خدا هست، تنها نمی‌مانند، اگرچه فرزندانش برای همیشه رفته باشند، و مگر جز همین‌هاست؟...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
دل نیست هر آن دل که تُ را یار نباشد... 🌱 @ghalamzann
کتاب تازه به دستم رسیده است، وقتی دوست نویسنده داشته باشی، یک جایی رابطه به کار می‌آید و کتابش با امضایش زودتر به دستت می‌رسد. آقا اگرچه اثربخشی مضاعف داشت اما دیر یا زود کتاب را می‌گرفتم و می‌خواندم نا ببینم بین یک خاتون افغانستانی که همسرش همان قوماندان دلیر و دوست‌داشتنی تیپ فاطمیون است، با دوست نویسنده ما چه گپ و گفتی گذشته است. علی‌ای‌حال کتاب را گرفتم دستم تا فقط تورق کنم اما به خودم آمدم و دیدم از صفحه ١٠٠ عبور کرده‌ام و هنوز تشنه و مشتاق خواندن زندگی خاتون هستم. کلام شیرین، روایتگری خوب، توصیف دقیق و نورانیت یک زندگی بی‌آلایش، آنقدر جذابیت داشت که تو را با خودش همراه کند. و جای تبریک دارد به خاتون قصه که تجربه‌ی زیستنی اینگونه را توانسته به اشتراک بگذارد و به نویسنده توانا و خوش‌قلم که شیرین روایت کرده است. رحمت خداوند شامل احوالتان، خاتون و بانوی نویسنده ف. حاجی وثوق @ghalamzann