20.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 مولا امیرالمؤمنین علی (ع) :
خداوند روزه را برای آزمایش اخلاص بندگان واجب کرد .
📚 (نهجالبلاغه ، حکمت ۲۵۲)
💖 #ماه_مبارک_رمضان
🌙 #ماه_رمضان
🌹 #رمضان
●➼┅══┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p
_بانوی خوبم !🌱
فلسفـه حجاب ، تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست !
که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟
جنـس تو با حیـا خلق شده...!
"رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است"
●➼┅══┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p
🍃🍃🍃🍃
🍃
#کلام_رهبر
♦️ اینکه کسانی بخواهند کشور را غرق کنند در فرهنگ غربی و گرایش به فرهنگی غربی را روزبهروز در کشور توسعه بدهند، این واقعیّتی است؛ بله، وجود دارد.
♦️بعضیها بهخاطر اعتقاد و ایمان به فرهنگ غربی، بعضی هم از روی ضعف نفس و سستعنصری و عدم توجّه و مانند اینها، میکشانند کشور را به سمت فرهنگ غربی؛ این هست، امّا اینکه اینها بتوانند انقلاب را از خطّ خود منحرف کنند و کشور را در فرهنگ غربی غرق کنند، بدانید که #قطعاً چنین چیزی اتّفاق #نخواهد_افتاد.
♦️نسل علاقهمند به انقلاب و علاقهمند به اسلام و پای کار، نخواهد گذاشت چنین چیزی اتّفاق بیفتد.
۹۶/۳/۱۷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان #نه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هفتم 💥
🔺یا میفهمم یا میمیرم!
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو بیچاره را آوردند.
وقتی صدای در آمد و می¬خواستند آن دو نفر را داخل بیندازند، فهمیدم که آن سه تا دختر هم تکان خوردند، معلوم بود بیدار هستند. کمی سرم را بلند کردم تا آن دو نفر را ببینم که ماهدخت خیلی آرام در گوشم گفت: «بخواب دختر! نگاشون نکن، بذار به درد خودشون بسوزن! بخواب.»
بگذریم.
ما فقط از روی ساعت¬هایی که مثل سگ¬های وحشـی داخل سلّول¬ها می¬ریختند و جدایمان می¬کردند و کتک، شکنجه، بیحرمتی، آزار و اذیت ضداخلاقی و این چیزها بود می¬فهمیدیم که یک روز دیگر شده است و ما هنوز زنده¬ایم. زنده که نه، مرده متحرّک شده¬ایم.
تا اینکه یک روز که خیلی خسته بودیم و داشتیم دانه¬های سیاهی که وارد بدن و موهایمان شده بود و نمی¬دانستیم چه هست را از خودمان جدا می¬کردیم، تحمّلم تمام شد و به ماهدخت گفتم: «من هنوز نمی¬دونم به چه جرم و گناهی اینجا هستم. اصلاً چرا باید ما اینجا باشیم؟ ما حق داریم که اعتراض کنیم! به شما گفتن چرا اینجا هستین؟»
هایده که آن روز خیلی اذیّتش کرده بودند، گفت: «ما هم نمی¬دونیم چرا اینجا هستیم. اصلاً نمی¬دونیم اینجا کجاست، می¬گن یه جزیره دور افتاده¬ست.»
لیلما که از چهره و لبانش معلوم بود که تلاش می¬کند چیزی را بگوید، گفت: «میگن حدّاقل دو سه طبقه زیر زمین هستیم... بخاطر همین هوا ردّ و بدل نمی¬شه و دونه دونه دارن می¬میرن و اگه هم نمیرن، خوراک موش و کک و جک و جونورای اینجا می¬شن!»
با بغض و داد و صدای گرفته و جیغ گفتم: «اینا جواب من نیست! چرا باید منو بدزدن و بیهوش بکنن؟ چرا وقتی به هوش میام، باید ببینم منو چال کردن؟ چرا باید منو دفن و چال بکنن؟ اصلاً نمی¬تونم هضم بکنم! دارم دیوونه می¬شم. مگه من چیکار کردم؟ من اینجا چی می¬خوام؟ من داشتم راحت زندگیمو می-کردم. من تحصیل کرده هستم و اهل مطالعهام! من که خرابکار و تروریست و این حرفا نبودم. من باید برم بیرون!»
بلند شدم و با سرعت به دم درِ سلّول رفتم. با دو تا مشت به درِ فولادی سلّولمان ¬زدم و با صدای بلند داد زدم: «منو بیارین بیرون! کثافتا! مگه من چیکار کردم؟ شما کی هستین؟»
در حال خودم بودم و مدام از دست ماهدخت، هایده و لیلما که می¬خواستند مرا آرام کنند، فرار می¬کردم. ناگهان دیدم دریچه کوچک بالای درِ سلّولمان باز شد. شخصی با صورت پوشیده که فقط دو تا چشم گِرد و خشن او مشخّص بود به من اشاره کرد: «بیا بیرون!»
دلم ریخت. آب دهانم را قورت دادم. ماهدخت گفت: «آخه دختر مگه مغز خر خوردی که اینجوری خودتو گرفتار می¬کنی؟! خوبه حالا ببرنت و لاشه برگردی؟»
با حالتی که از خشم و ناراحتی دندان¬هایم را روی هم فشار میدادم، با داد گفتم: «مهم نیست. یا می¬میرم یا می¬فهمم که چرا اینجام!»
در باز شد. قلب من هم داشت میزد بیرون. حالتی از خشم و ترس داشتم. دو نفر آمدند داخل. بهمحض ورود آنها، دخترها از دوروبرم کنار رفتند. پس افتادند، دلشان نمی¬خواست آنها را هم ببرند. حق داشتند.
آن دو نفر به من اشاره کردند که برو بیرون!
رفتم. دستم را جلو آوردم، دستنبد زدند، امّا روی سرم کیسه نینداختند.
یک نفرشان جلو و دیگری هم پشتسرم بود. همینطور که جلو میرفتیم، اطرافم را میدیدم. میدیدم که در بقیّه سلّولها یا جیغ و ناله میزنند یا مأمورهای نقابدار مشغول آزار خانم¬ها هستند.
#نه
ادامه...👇
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشتسرم را نگاه کردم. می¬خواستم تا قبلاز اینکه غش بکنم، بدانم چند تا سلّول در آن طبقه هست و کلّاً شلوغیم یا نه!
دیدم حدّاقل 100 تا سلّول، شاید هم بیشتر در آن سالن بود. ظاهراً همه سلّول¬ها هم پر بود، چون از همۀ آنها دادوبیداد شنیده می¬شد.
با خودم فکر می¬کردم که اگر مثلاً اینجا پنج طبقه باشد، در هر طبقه هم 100 تا سلّول، در هر سلّول هم حدّاقل پنج شش نفر باشند... وای خدای من! پناه بر خدا! یعنی حدّاقل 3000 نفر دارند در آن وضعیّت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می¬کنند! 3000 نفر، شاید هم بیشتر بودند؛ چون وقتی به طبقه پایین رفتیم، وسط سالن هم کلّی سیاه¬پوست اعمّ از زن و مرد در آنجا بودند که هنوز تکلیفشان روشن نشده بود و تقسیم نشده بودند. بلکه در حال خُرد و خاکشیر شدن بودند.
کمکم داشتم بیهوش می¬شدم. از بس مظلومیّت انسانهای بی پناه را دیده و صدایش را شنیده بودم.
تا اینکه بالاخره به جایی شبیه دفتر کار رسیدیم، امّا... یادم که می¬آید، نفسم بالا نمی¬آید. ظاهرش شبیه دفتر کار بود، امّا اتاق کناری¬اش، شبیه حمّام¬های قدیم بود.
وقتی داخل رفتم، دیدم همان مردی که چند روز پیش دیده بودم و کلاه کوچک و ریش بلند و... داشت، در حال مطالعه کتابی بود و خودش را تندتند به جلو و عقب تکان می¬داد.
بالاخره کمی داشتم متوجّه اطرافم میشدم.
رمان #نه
ادامه دارد...
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p