eitaa logo
قنداب(واحد خانواده موُسسه مصاف)
21.6هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
134 فایل
واحد خانواده جنبش مصاف ارتباط با ادمین @ghandab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به شهادت ديد جمله‌اي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود. 🍃او گفت: «اگر علاقمند باشيد و براي شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامي كه شما داشته باشيد، شش ماه شهادت شما را به عقب مي‌اندازد.» 🌀خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوي خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه‌هاي تداركاتي اين اردو باشي. اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيري مي‌كنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن. 💫من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو مي‌رفتم و غذا را مي‌كشيدم و روي ميز مي‌چيدم و با هيچكس حرفي نمي‌زدم. ⭕️شب اول، يكي از دختراني كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتي احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلي گرم شروع به سلام و احوال‌پرسي كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم. 🔹روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگري گفت و خنديد و حرف‌هايي زد که... من هيچ عكس‌العملي نشان ندادم. خلاصه هربار كه به اين اردوگاه مي‌آمدم، با برخورد شيطاني اين دختر جوان روبه‌رو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشي نشان ندادم. 🌱در بررسي اعمال، وقتي به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار مي‌شدي، به جز آبرو، كار و حتي خانواده‌ات را از دست مي‌دادي! برخي گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگي روزمره دارد... 🔶يكي از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلي با هم رفيق بوديم و شوخي مي‌كرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخي به من گفت: تو بايد بروي با مادر فلاني ازدواج كني تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلاني هم پسرت مي‌شود! از آن روز به بعد، سر شوخي ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا مي‌كردم و... هر زمان به منزل دوستم مي‌رفتيم و مادر اين بنده خدا را مي‌ديديم، ناخودآگاه مي‌خنديديم. ✅در آن وادي وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدي كه ما در مورد همسرش شوخي مي‌كرديم. ايشان با ناراحتي گفت: چه حقي داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اين‌طور شوخي كنيد؟ 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠باغ بهشت از ديگر اتفاقاتي كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخي بستگان و آشنايان كه قبلاً از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. 🔻يكي از آن‌ها عموي خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصي به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكي يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث براي ما گذاشت. 🌀شخصي آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر ديگر كاري كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آن‌ها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آن‌ها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آن‌ها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. 🍃حالا اين باغ را به جاي باغي كه در دنيا از دست دادم به من داده‌اند تا با ياري خدا در قيامت به باغ اصلي برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكي از آن‌ها براي پدر شماست كه به زودي باز مي‌شود. ✨در نزديكي باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزي آن مثال‌زدني بود. اين باغ متعلق به يكي از بستگان ما بود. او به‌خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه مي‌كرد. ⭕️من از اين ماجرا شگفت‌زده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اين‌ها از بلايي است كه پسرم بر سر من مي‌آورد. او نمي‌گذارد ثواب خيرات اين زمين وقف‌شده به من برسد. ✅اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار مي‌كرد. بعد پرسيدم: حالا چه مي‌شود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتي طول مي‌كشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطي كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجراي او و زمين وقفي و پسر ناخلفش بودم، براي همين بحث را ادامه ندادم... 🌀آنجا مي‌توانستيم به هركجا كه مي‌خواهيم سر بزنيم، يعني همين كه اراده مي‌كرديم، بدون لحظه‌اي درنگ، به مقصد مي‌رسيديم! 🔅پسر عمه‌ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايي شدم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠مشكلي كه در بيان مطالب آن‌جاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعني نمي‌دانيم زيبايي‌هاي آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! 🍃كسي كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزي جنگل‌ها را نديده و هيچ تصوير و فيلمي از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم، نمي‌تواند تصور درستي در ذهن خود ايجاد كند. حكايت ما با بقيه مردم همين‌گونه است. اما بايد طوري بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد. 🔅من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي چمن‌هايي عبور مي‌كردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گل‌هاي مختلف مشام انسان را نوازش مي‌داد. درختان آنجا، همه نوع ميوهايی را در خود داشتند. ميوه‌هايي زيبا و درخشان. من بر روي چمن‌ها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود. بوي عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صداي شرشر آب رودخانه به گوش مي‌رسيد. 🔻اصلاً نمي‌شود آنجا را توصيف كرد. به بالاي سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزه‌اي دارد؟ يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نمي‌توانم شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم. در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دل‌زدگي مي‌شود. اما آن خرما نمي‌دانيد چه‌قدر خوشمزه بود. ✨از جا بلند شدم. ديدم چمن‌ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانه‌ها، زمين گل‌آلود است و بايد مراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود. اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم،آنقدر زلال بود كه تا انتهاي رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمه‌ام بروم. ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان بود. نمي‌دانم چه‌طور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود. چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتون‌هاي بچگي مي‌ديديم، تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. 🌀مي‌خواستم به دنبال پلي براي عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم مي‌توانم از روي آب عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمه‌ام شدم. ✅وقتي با او صحبت مي‌كردم، مي‌گفت: ما در اينجا در همسايگي اهل‌بيت(ع) هستيم. ما مي‌توانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكي از نعمت‌هاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي مي‌توانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠جانبازی در رکاب مولا سال 1388 توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه باشم. ما مُحرم شديم و وارد مسجدالحرام شديم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار آمدم. 🔻روحاني كاروان به من گفت: سه تا از خواهران الآن آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را براي طواف ببريد. خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانم‌هاي جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آن‌ها افتاد، سرم را پايين انداختم. يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آن‌ها قرار دادم. گفتم: من در طي طواف نبايد برگردم. حرم الهي هم به‌خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد. ✨يكي دو ساعت بعد، با خستگي فراوان به محل قرار كاروان برگشتم. در كل اين مدت، اصلاً به آن‌ها نگاه نكردم و حرفي نزدم. وظيفه‌اي براي انجام طواف آن‌ها نداشتم، اما فقط براي رضاي خدا اين كار را انجام دادم. 🍃در روزهايي كه در مكه مستقر بوديم، خيلي‌ها مرتب به بازار مي‌رفتند و... اما من به جاي اين‌گونه كارها، چندين بار براي طواف اقدام كردم. ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصت‌ها براي كسب معنويات استفاده كردم. 🌀در آن لحظاتي كه اعمال من محاسبه مي‌شد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: به‌خاطر طواف خالصانه‌اي كه همراه آن خانم‌ها انجام دادي، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف‌هايي كه به نيابت از ديگران انجام دادي، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت مي‌شود... ⭕️اوايل ماه شعبان بود كه راهي مدينه شديم. يك روز صبح در حالي كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابي دوربين يک پسر بچه را که مي‌خواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم. بعد به انتهاي قبرستان رفتم. 🔹من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابي دنبال من آمد و چپ‌چپ به من نگاه مي‌كرد. 🌱يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسي و با صداي بلند گفت: چي گفتي!؟ لعن مي‌كني؟ گفتم: نه‌خير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد مي‌زد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. 🔅در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتي را به مولا اميرالمؤمنين(ع) زد. من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. ✅يكباره كشيده محكمي به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكي از مأمورين ضربۀ محکمي به كتف من زد كه درد آن تا ماه‌ها اذيتم مي‌كرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آن‌ها خارج كردند و سريع فرار كردم. 🔶اما در لحظات بررسي اعمال، ماجراي درگيري در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علي(ع) با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. براي همين ثواب جانبازي در ركاب مولا علي(ع) در نامه عمل شما ثبت شده است! 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠شهید و شهادت در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. 🔻علت آن هم چند ماجرا بود: يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌اي داشت كه بچه‌ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت مي‌كرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه‌اي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد. 🍃من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آن‌ها بود! من توانستم با او صحبت كنم. ايشان به‌خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت. ✨اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. 🌀در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! ⭕️تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده‌ام و... 💫اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود.   🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل مي‌آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور مي‌كرديم. 🔻 از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه‌ها زنگ خانه مردم را مي‌زديم و سريع فرار مي‌كرديم! يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نمي‌شد. 🌀يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. 🍃او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده‌ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه‌كار مي‌كني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي‌فايده بود. ✨او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا كتك زد. 🔶اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد. 🌱اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چه‌طور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد. او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آن‌قدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي. ⭕️بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك مي‌شد و اعمال خوب آن مي‌ماند. خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. ✅جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟ اما باز بد نبود. 🔅همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به‌خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي‌تقصير نبودي. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠قرآن در ميان دوستان ما جوان فوق‌العاده پر استعدادي بود که در نوجواني حافظ و قاري قرآن شد و براي بسياري از بچه‌هاي محل الگو گرديد. از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلي از بزرگترها به ما مي‌گفتند: كاش مثل فلاني بوديد. 🔻اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگي يك استاد كامل شده بود. در جلسات هفتگي مسجد، براي ما از درس‌هاي قرآن مي‌گفت و در جواناني مثل من، خيلي تأثير داشت. دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكي از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم. 💫گذشت تا اينكه در آن وادي، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم. چون ديدم برخي از كساني كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل مي‌كردند چه جايگاه والايي داشتند. آن‌ها همين‌طور آيات قرآن را مي‌خواندند و بالا مي‌رفتند. ⭕️اما برخلاف آن‌ها، قاريان و كساني كه مردم، آن‌ها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن مي‌شناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختي گرفتار بودند. به خصوص كساني كه برخي حقايق قرآني در زمينه مقام اهل‌بيت(ع) و پيروي از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيت‌هاي ديني موضع گرفتند. 🍃من يكباره دوست قرآني دوران نوجواني‌ام را در چنين جايگاهي ديدم. جايي در جهنم براي او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود. خداوند قسمت كسي نكند، چنان ترسي داشتم كه نمي‌توانستم سؤالي بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم. ✨او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت‌طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح مي‌كردند، دين خودش را تغيير داد!! 🌀دوست قرآني من، با آنكه راه درست را مي‌شناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد. او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل، مجرم شناخته شد. چرا كه الگويي براي آن‌ها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنش‌هاي بدي در بين جوانان ايجاد كرد. البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن جايگاه جهنمي با او شريك بودند. ✅از ديگر موقعيت‌هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم، نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابي بودن آن‌ها مطلع بودم! ⭕️مثلاً جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است! اصلاً نمي‌شد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه‌تيغي بود. 🔶بعد ديدم كسي را از دور مي‌آورند. پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روي اين سطح مي‌كشيدند. فريادهاي او دل هر كسي را به لرزه مي‌انداخت. تمام بدنش زخمي بود. ✨كمي آن‌طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشان‌ها خارج مي‌شود! يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصي روي اين سيني نشسته بود. هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب ميافتاد، بعد تلاش مي‌كرد و به روي اين سيني برمي‌گشت! كمي كه دردهاي بدنش بهتر مي‌شد دوباره همين ماجرا تكرار مي‌شد. 🌱واقعاً وحشت كردم. من اين افراد را شناختم و گفتم: اين‌ها كه خيلي براي اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجراي طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كساني كه در صدر اسلام و در جواني، براي خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعي قرار گرفتند و فتنه‌هاي بزرگي ايجاد كردند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠حق‌الناس و حق النفس از وقتي كه مشغول به كار شدم، حساب سال داشتم. يعني همه ساله، اضافه درآمدهاي خودم را مشخص مي‌كردم و يك پنجم آن را به‌عنوان خمس پرداخت مي‌كردم. 🔻با اينكه روحانيان خوبي در محل داشتيم، اما يكي از دوستانم گفت: يك پيرمرد روحاني در محل ما هست. بيا و خمس مالت را به ايشان بده و رسيدش را بگير. در زمينه خمس خيلي احتياط مي‌كردم. خيلي مراقب بودم كه چيزي از قلم نيفتد. 💫من از اواسط دهۀ هفتاد، مقلد رهبري معظم انقلاب شدم. يادم هست آن سال، خمس من به بيست هزار تومان رسيد. يكي از همان سال‌ها، وقتي خمس را پرداخت كردم. به آن پيرمرد تأكيد كردم كه رسيد دفتر رهبري را برايم بياورد. هفته بعد وقتي رسيد خمس را آورد، باتعجب ديدم كه رسيد دفتر آيت الله... است! 🍃گفتم: اين رسيد چيه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد كردم مقلد رهبري هستم. او هم گفت: فرقي ندارد. باعصبانيت با او برخورد كردم و گفتم: بايد رسيد دفتر رهبري را برايم بياوري. من به شما تأكيد كردم كه مقلد رهبري هستم و مي‌خواهم خمس من به دفتر ايشان برسد. 🔅او هم هفته بعد يك رسيد بدون مهر برايم آورد كه نفهميدم صحيح است يا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقيم به حساب اعلام‌شده توسط دفتر رهبري واريز مي‌كردم. 🌀يكي دو سال بعد، خبردار شدم اين پيرمرد روحاني از دنيا رفت. من بعدها متوجه شدم كه اين شخص، خمس چند نفر ديگر را هم به همين صورت جابه‌جا كرده! ✅در آن زماني كه مشغول حساب و كتاب اعمال بودم، يكباره همين پيرمرد را ديدم. خيلي اوضاع آشفته‌اي داشت. در زمينه حق‌الناس به خيلي‌ها بدهكار و گرفتار بود. بيشترين گرفتاري او به بحث خمس برمي‌گشت. ⭕️برخي آدم‌هاي عادي وضعيت بهتري از اين شخص داشتند! پيرمرد پيش من آمد و تقاضا كرد حلالش كنم. اما اين‌قدر اوضاع او مشكل داشت كه با رضايت من چيزي تغيير نمي‌كرد. من هم قبول نكردم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠در اينجا بود كه جوان پشت ميز به من گفت: اين‌هايي كه مي‌بيني، اين كساني كه از شما حلاليت مي‌طلبند يا شما از آن‌ها حلاليت مي‌طلبي، كساني هستند كه از دنيا رفته‌اند. حساب آن‌ها که هنوز در دنيا هستند مانده، تا زماني که آن‌ها هم به برزخ وارد شوند. حساب و كتاب شما با آن‌ها كه زنده‌اند، بعد از مرگشان انجام مي‌شود. 🔻بعد دوباره در زمينه حق‌الناس با من صحبت کرد و گفت: واي به حال افرادي که سال‌ها عبادت کرده‌اند اما حق‌الناس را مراعات نکردند. اما اين را هم بدان، اگر کسي در زمينه حق‌الناس به شما بدهکار بود و او را در دنيا ببخشي، ده برابر آن در نامۀ عملت ثبت مي‌شود. اما اگر به برزخ کشيده شود، همان مقدار خواهد بود. 🔅اما يكي از مواردي كه مردم نسبتاً به آن دقت کمتري دارند، حق‌الله است. مي‌گويند دست خداست و ان‌شاءالله خداوند از تقصيرات ما مي‌گذرد. حق‌الناس هم که مشخص است. 🍃اما در مورد حق‌النفس يعني حق بدن، تقريباً حساسيتي بين مردم ديده نمي‌شود! گويي حق بدن را هم خدا بخشيده! اما در آن لحظات وانفسا، موردي را در پرونده‌ام ديدم كه مربوط به حق بدن (حق‌النفس) مي‌شد. 🌀 در روزگار جواني، با رفقا و بچه‌هاي محل، براي تفريح به يكي از باغ‌هاي اطراف شهر رفتيم. كسي كه ما را دعوت كرده بود، قليان را آماده كرد و با يك بسته سيگار به سمت ما آمد. سيگارها را يكي يكي روشن كرد و دست رفقا مي‌داد. من هم در خانه‌اي بزرگ شده بودم كه پدرم سيگاري بود، اما از سيگار نفرت داشتم. ✨آن روز با وجود كراهت، اما براي اينكه انگشت‌نما نشوم، سيگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به كشيدن كردم! حالم خيلي بد شد. خيلي سرفه كردم. انگار تنگي نفس گرفته بودم. بعد از آن، هيچوقت ديگر سراغ قليان و سيگار نرفتم. ✅اما در آن وانفسا، اين صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو كه مي‌دانستي سيگار ضرر دارد چرا همان يكبار را كشيدي؟ تو حق‌النفس را رعايت نكردي و بايد جواب بدهي. همين باعث گرفتاري‌ام شد! 🔶در آنجا برخي افراد را ديدم كه انسان‌هاي مذهبي و خوبي بودند. بسياري از احكام دين را رعايت كرده بودند، اما به حق‌النفس اهميت نداده بودند. آن‌ها به خاطر سيگار و قليان به بيماري و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرايط، به‌خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠شراکت از همشهري‌هاي ما بود. كسي كه به ايمان او اعتقاد داشتيم. او مدتي قبل، از دنيا رفت. حالا او را در وضعيتي ديدم كه خوش‌آيند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخي را نداشت! 🔻وقتي مرا ديد، با التماس از من خواهش كرد كه كاري برايش انجام دهم. لازم نبود حرفي بزند، من همه چيز را با يك نگاه مي‌فهميدم. گفتم اگر توانستم چشم. او هم مثل خيلي‌هاي ديگر گرفتار حق‌الناس بود. 💫مدتي پس از بهبودي، به سراغ برادر كوچكترش رفتم، بلكه بتوانم كاري برايش انجام دهم. به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال دارم، از برادرتان راضي هستي؟ نگاهي از سر تعجب به من كرد و گفت: اين چه حرفيه، خدا رحمتش كنه، برادرم خيلي مؤمن بود. 🌀هميشه برايش خيرات مي‌دهم. گفتم: اما برادرت پيغام داده كه من گرفتار حق‌الناس هستم. بايد برادر كوچكترم مرا حلال كند. ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه مي‌كني. ✨گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كني و بشنوي برايت مي‌گويم. ولي بايد قول بدهي كه او را حلال كني. لبخند تلخي بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش مي‌كنم. 🍃گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادي شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسي داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم. آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم مي‌ريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من مي‌داد. ⭕️گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت برمي‌داشت. او باز هم با تعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا مي‌داني؟ گفتم: «او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي حلالش كني.» 🔅من اين را گفتم و رفتم. يكي دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدي، از همان شخصي كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادي مي‌كرد پيگيري كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم. ✅همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشكر مي‌كرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر، فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته‌ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سكه‌ها هديه براي توست. ايشان ادامه داد: من رفتم و سكه‌ها را پيدا كردم. 🔶حالا آمده‌ام پيش شما و مي‌خواهم دوسه تا از اين سكه‌ها را براي كار خير بدهم تا ثوابش براي برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم. يكي دو خانواده مستحق را به او معرفي كردم و الحمدلله پول خوبي به آن‌ها پرداخت شد. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠تشکیل خانواده و صله رحم درمورد اهميت تشكيل خانواده، شايد لازم به هيچ‌گونه تذكري نباشد. درست است كه قبول بار خانواده، كار سخت و سنگيني است. 🔻اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسلام معرفي شده و تكامل نيمي از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتي هم كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل مي‌شود. ✨البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، به‌خصوص همين تشكيل خانواده، با سختي وگرفتاري همراه است. چرا كه خداوند در آيه 4 سوره بلد مي‌فرمايد: «به‌درستي كه ما انسان را (همواره) در سختي و رنج آفريده‌ايم.» ⭕️يعني حال دنيا اينگونه است كه با سختي‌ها و مشكلات آميخته شده. اما در آن سوي هستي مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار خانواده و همسر خود قرار مي‌گيرد، خيرات و بركات الهي بر او نازل مي‌گردد. از طرفي، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال مي‌شود. 💫شايد هيچ باقيات الصالحاتي بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد. براي همين است كه امام‌رضا(ع) مي‌فرمايد: وقتي خداوند خير بنده‌اش را بخواهد، وي را نمي‌ميراند تا فرزندش را ببيند. ✅بنده از نوجواني ياد گرفتم كه هر كار خوبي انجام مي‌دهم يا اگر صدقه‌اي مي‌دهم، ثواب آن را به روح تمام كساني كه به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. 🔅در آن سوي هستي، پدر بزرگم را همراه با جمعي كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آن‌ها مرتب از من تشكر مي‌كردند و مي‌گفتند: ما به وجود اولادي مثل تو افتخار مي‌كنيم. خيرات و بركاتي كه از سوي تو براي ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود. ما هميشه برايت دعا مي‌كنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. 🌱در ميان بستگان ما خيلي از افراد در فاميل ازدواج مي‌كنند. من هم با دختردايي خودم ازدواج كردم. از طرفي من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلي اهل صله‌رحم هستم. زياد به فاميل سر مي‌زنم. 🌀عمه‌اي دارم كه مادر شهيد است. همان که پسرش در اتاق عمل بالاي سرم بود. تمام فاميل به من مي‌گويند كه تو پسر اين عمه هستي. از بس كه به عمه سر مي‌زنم و تلاش در راه حل مشكلات ايشان دارم. دعاي خير اهل فاميل همواره مشكل‌گشاي گرفتاري‌هايم بوده. حتي به من نشان دادند که در برخي موارد، حوادث سختي كه شايد منجر به مرگ مي‌شد، با دعاي فاميل و والدين من برطرف شد!   🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠اعمال جوان پشت ميز، وقتي نابودي بسياري از اعمال مرا ديد، نكته جالبي را به من يادآور شد وگفت: «من ديده‌ام برخي انسان‌هاي دانا، جداي از اينكه كارهاي خود را براي رضاي خدا انجام مي‌دهند، اما در ادامه، ثواب كارهاي خوبي كه در دنيا انجام مي‌دهند را به يکي از چهارده معصوم هديه مي‌كنند. 🔻انسان‌ها، ممكن است در ادامه زندگي به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتيجه وقتي به برزخ مي‌آيند، مانند تو دست خالي هستند، در اين زمان، آن‌ها كه اين ثواب‌ها را هديه گرفته‌اند به آن شخص سر مي‌زنند و از او دلجويي مي‌كنند. اين بزرگواران كه به اين ثواب‌ها احتياج ندارند، لذا اين اعمال خير را به همان شخص برمي‌گردانند. 💫بنابراين به شما توصيه مي‌كنم كه خالصانه اين كار را انجام دهيد؛ يعني ثواب تمام كارهاي خير خودتان را به مقربين درگاه الهي هديه نماييد.» اين مطلب خيلي به دلم نشست. 🍃به جوان پشت ميز گفتم: چرا خداوند به بعضي از كساني كه دين و ايمان درست‌وحسابي ندارند، اين‌قدر مال و ثروت مي‌دهد؟ اين كار، اهل ايمان را درمورد راه درست، به شك و ترديد مي‌اندازد. او هم گفت: «خداوند برخي افراد كه از مسير او دور شده و غرق در دنيا شدند و براي دستورات پروردگار ارزشي قائل نيستند را به حال خود رها مي‌كند تا در آن سوي هستي به حساب آن‌ها رسيدگي شود. ⭕️برخي از اين افراد، به محض اينكه از خداوند چيزي از مال دنيا بخواهند، سريع به آن‌ها داده مي‌شود تا ديگر با خدا حرف نزنند. به تعبير شما، سريع او را رد مي‌كنند كه صداي او را نشنوند! 🌀برخي از اين افراد فكر مي‌كنند كه مقرب خدا هستند كه هر چه مي‌خواهند فراهم مي‌شود، اما در واقع اين‌طور نيست. اين‌ها به حال خود رها شده‌اند. مي‌خواهند كار خوب كنند، اما توفيق نمي‌يابند. كار خيري هم اگر انجام دهند، يا باعث فساد مي‌شود و يا آن را نابود مي‌كنند.» من اين گفت‌وگو را به ياد داشتم. 🌱تا اينكه سال بعد در يك جلسه فاميلي، يكي از افراد ثروتمند بي‌ايمان را ديدم. درست مصداق همان كلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما مي‌گفت هر چه از خدا بخواهم سريع مي‌دهد! به او گفتم: كدام كشورها رفته‌اي؟ گفت: بيشتر كشورهاي دنيا را رفته‌ام و همين‌طور اسم كشورها را برد. 🔅گفتم: چند بار تا حالا كربلا رفتي؟ چند سفر مشهد رفتي؟ خنده‌اي از سر تمسخر كرد و گفت: كربلا كه فعلاً امنيت ندارد. اما اگر بخواهم يك قطار را كامل مي‌خرم و همه را مشهد مي‌برم. دوباره سؤالم را تكرار كردم: چندبار تا حالا مشهد رفتي؟ گفت: يكبار براي پروژه اقتصادي رفتم، اما زود برگشتم. گفتم: حرم امام‌رضا(ع) هم رفتي؟ گفت: فرصت نشد. اما اراده كنم مي‌روم. 🔶بعد يكي از بزرگترهاي هيئت فاميلي را صدا كرد و گفت: حاجي، امسال هزينه غذاي ده شب محرم رو به حساب من بذار. اين را گفت و بلند شد و رفت. درست يكي دو شب به محرم، اعضاي هيئت به سراغ او رفتند كه هزينه غذا را بگيرند، اما خارج از كشور بود! اين آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل هميشه، مردمان عادي هزينه محرم را پرداخت كردند. خبر دارم كه هنوز اين شخص توفيق زيارت مشهد را پيدا نكرده! 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠بازگشت کمتر از لحظه‌ای ديدم روي تخت بيمارستان خوابيده‌ام و تيم پزشكي مشغول زدن شوك برقي به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد. 🔻روح به جسم برگشته بود، حالت خاصي داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته‌ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادي نور، دوباره به اين دنياي فاني برگشته‌ام. ✨پزشكان بعد از مدتي كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پاياني عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبي شدم. 🍃بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند. من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوري انتقال داده و پس از ساعتي، کم‌کم اثر بي‌هوشي رفت و درد و رنج‌ها دوباره به بدنم برگشت. 💫حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نمی‌خواستم حتي براي لحظه‌ای از آن لحظات زيبا دور شوم. من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور می‌کردم. 🌀چه‌قدر سخت بود. چه شرايط سختي را طي كردم. من بهشت برزخي را با تمام نعمت‌هایش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمي بهشت رفتم. من مادرم حضرت‌زهرا(س) را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارد. ⭕️برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آن‌ها مي‌خواستند تخت چرخ‌دار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرۀ يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ مي‌ديدم كه به من نزديك مي‌شد! 🔅مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالاي سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. يكباره از ديدن چهره باطني آن‌ها وحشت كردم. بدنم لرزيد. 🌱به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلاني و فلاني برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس مي‌كردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذايي كه برايم مي‌آوردند نگاه نمي‌كردم. مي‌ترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. 🔶برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمي‌دانستند كه وجود آن‌ها مرا بيشتر تنها مي‌كرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. مي‌خواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره‌ام پريد! من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار مي‌شنيدم. ✅دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار مي‌كردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمي‌دانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نمي‌كنم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠دکتر دكتر جراحي كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمي بود. پزشكي بسيار باتقوا. به گونه‌اي كه صبح جمعه، ابتدا دعاي ندبه‌اش را خواند و سپس به سراغ من آمد. وقتي عمل جراحي تمام شد و ديدم كه برخي از انسان‌ها را به صورت باطني مي‌بينم و برخي صداها را مي‌شنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم. 🔻بالاي سرم ايستاده بود و مي‌گفت: چشمانت را باز كن. فكر مي‌كرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم. با اصرارهاي ايشان، چشمم را باز كردم. خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان‌گونه بود. 💫انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سؤالات ديگر. جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلاً چشمانم را ببندم. دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح مي‌داني. 🌀چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگي دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستري كردند تا آماده عمل جراحي شود. من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. 🔅اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشي بود. من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم. 🍃او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم دوست بودند، به يكي از مناطق تفريحي رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود. حالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگي‌اش را در لحظه‌اي ديدم. ❄️ساعتي بعد دكتر او هم بالاي سرش آمد. من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشي ديگر، بالاي تخت اين جوان ايستاده و دست‌هايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روي بدن او مي‌كشد! اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام‌خواري اينگونه باطن پليدي پيدا كرده بود. ⭕️مي‌خواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت. چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسي كه پشت خط بود مي‌گفت: من چي‌كار كنم، دكتر مي‌گه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدي بياوري و به من بدهي تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟! ✨دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم: خواهش مي‌كنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالي ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيري مي‌كنم. 🌱همان موقع يكي از دوستان، با برادرم تماس گرفت و مي‌خواست براي ملاقات من به بيمارستان بيايد. اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتي كردم كه گفتني نيست. به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد. من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد مي‌شدم، اما حالا... ✅اين شخصي كه مي‌خواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقي داشت. او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهاي خلاف اخلاقي بود و باطني بسيار آلوده داشت. اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه فرزندانش كه الآن خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگي شده و از پدرشان باطني آلوده‌تر خواهند داشت! علت اين مطلب هم مشخص بود. 🔹ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آن‌ها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند! من حتي علت اين موضوع را فهميدم. اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠تنهایی آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمي‌توانستم اين‌گونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نمي‌توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت. 🔻اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور مي‌كردم. چه‌قدر لحظات زيبايي بود. 🍃آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه مي‌خواستيم منتقل مي‌شد. آنجا از اولين تا آخرين را مي‌شد مشاهده كرد. من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود. حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست. 💫من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، مي‌خواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري كردم و جوياي سلامتي آن‌ها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند. 🌀تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آن‌ها را درحالي كه با شهادت وارد برزخ مي‌شدند مشاهده كردم. چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به‌شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الآن مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ 🔅يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه‌ها براي خريد به بيرون رفتيم. به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلاني نبود!؟ همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره، خودش بود! ⭕️اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خلاف بود. براي به دست آوردن پول مواد، همه كاري مي‌كرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود. مرتب به ملائك التماس مي‌كرد. حتي من علت مرگش را هم مي‌دانم. ✨خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چي بود؟ گفتم: بالاي دكل، مشغول دزديدن كابل‌هاي فشار قوي برق بوده كه برق او را مي‌گيرد و كشته مي‌شود. خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود. آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟! 🌱دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آن‌ها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. ❄️من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق‌الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس مي‌كرد تا كاري برايش انجام دهند. ✅چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لابه‌لاي صحبت‌ها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالاي دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها مي‌كرده. همان بالا برق خشكش مي‌كند و به پايين پرت مي‌شود. 🔶خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلاني رو مي‌گي؟ شما مطمئن هستي؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده‌اش چيز ديگه‌اي گفتند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠نشانه‌ها پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده‌ام. نمي‌دانستم چه‌طور ممكن است. 🔻لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. ✨بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به‌زودي به ما ملحق مي‌شود. 🍃در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد. يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و براي نماز وارد مسجد شديم. 💫يكباره ياد صحنه‌هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به‌خاطر رضايت من، ثواب حسينيه‌اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند مي‌دانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. 🌀اما دوست داشتم حسينيه‌اي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چه‌قدر اين مرد خوب بود. اين آدم بي‌سرو‌صدا كار خير مي‌كرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا مي‌شود. ⭕️گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نمي‌دانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الآن هم داخل مسجد نشسته. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما مي‌گويم. 🔻ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را مي‌بيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نمي‌داني چه‌قدر اين حسينيه خير و بركت دارد. 💫الآن هم داريم بنّايي مي‌كنيم و ديوار حسينيه را برمي‌داريم و ملحقش مي‌كنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود. من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. 🍃من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلي‌اش بخشيدم. شب با همسرم صحبت مي‌كرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود. 🔅با لبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به‌خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم مي‌شه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. ❄️اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد مي‌كرد و تا چند سال مرا اذيت مي‌كرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي مي‌شنيدم كه خيلي دلهره‌آور و ترسناك بود. 🌱اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمي‌افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسان‌ها پخش مي‌شد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح‌هاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان مي‌شدم. ✅اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت‌هاي اضافه هستم! ⭕️اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله‌رحم و ديدار والدين و نزديكانت مي‌گذاري جزو عمر شما محسوب نمي‌شود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهل‌بيت(ع) هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نمي‌شود. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠مدافعان حرم ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چه‌طور بايد اين حرف را ثابت مي‌كردم؟ براي همين چيزي نگفتم. 🔻اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره مي‌ديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات مي‌كنم. هيجان عجيبي در ملاقات با اين دوستان داشتم. مي‌خواستم بيشتر از قبل با آن‌ها حرف بزنم و... 💫من يک شهيد را که به زودي به ملاقات الهي مي‌رفت مي‌ديدم. اما چه‌طور اين اتفاق مي‌افتد؟ آيا جنگي در راه است!؟ 🌀چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كساني كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، مي‌توانند ثبت‌نام كنند. جنب‌وجوشي در ميان همكاران افتاد. آن‌ها كه فكرش را مي‌كردم، همگي ثبت‌نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آن‌ها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم. 🍃آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد مي‌شد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست‌ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. 🔅مرتب از خدا مي‌خواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه‌اي به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. ✅من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آن‌ها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر مي‌كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. ⭕️به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمي‌شد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد. 🌱ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام مي‌دادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق‌الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخي‌ها و سر كار گذاشتن‌ها و... خبري نبود. ✨يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سال‌ها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠يكي از آن‌ها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آن‌ها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. ✅جوادمحمدي، سيديحيي‌براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آن‌ها مرا به يكي از اتاق‌هاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. 🔻خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عمليات‌ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. هيچ حركتي نمي‌توانستم انجام دهم. كسي هم نمي‌توانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. 💫در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آن‌ها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. 🌀گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده‌اي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه‌اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. 🍃نگاهي به چهره تك‌تك آن‌ها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد مي‌شويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌هاي خود التماس مي‌كردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اين‌ها نباشم. اما نه. ان‌شاءالله كه هستم. 🔅جواد با اصرار از من سؤال مي‌كرد و من جواب مي‌دادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آن‌طرف به درد مي‌خورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه مي‌توانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. ⭕️روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي‌ها خوراك خوبي ايجاد شد. ✨خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: مي‌بيني، پس‌فردا همين مسئولي كه اين‌طور خون بچه‌ها را پايمال مي‌كند، از دنيا مي‌رود و مي‌گويند شهيد شد! ❄️خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سال‌ها طوري از دنيا مي‌رود كه هيچ كاري نمي‌توانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي‌جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد مي‌شوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اين‌ها باشم بهتره. احتمالاً همگي با هم شهيد مي‌شويم. 🔻نيمه‌هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري مي‌كرد. سريع پيش من آمد و گفت: الآن داريم مي‌رويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. 💫او مي‌خواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه‌ها به زودي شهيد مي‌شوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم مي‌خواهم با آن‌ها باشم، بلكه به‌خاطر آن‌ها، ما هم توفيق داشته باشيم. 🍃دستور حركت صادر شد. من از ساعت‌ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل مي‌خواستم اولين نفر باشم كه پرواز مي‌كند. 🔅هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جوادمحمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط‌شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول مي‌كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. 🌱بعد جواد داد زد سيديحيي بيا. سيديحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپي‌جي را بگير، برو بالاي تپه. بچه‌ها تو را توجيه مي‌كنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! ⭕️از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آن‌ها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جوادمحمدي چه كرده! ✨روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جوادمحمدي را ديدم، با عصبانيت گفتم: خدا بگم چي‌كارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده‌اند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. 🌀اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجادمرادي و سيديحيي‌براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي‌زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي‌کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان‌طور كه قبلاً ديده بودم. جوادمحمدي هم بعدها به آن‌ها ملحق شد. 🔶بچه‌هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار مي‌داد. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠مدافعان وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم مي‌دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! 🔻به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مي‌اندازد. روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباس‌هايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آن‌ها افتاد. 💫بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه مي‌خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمي‌شد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي در كنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمي‌دانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. 🌀هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشوه‌هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم. 🔅در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را مي‌شناختم كه آن‌ها را جزو شهدا ديدم. مي‌دانستم آن‌ها نيز شهيد خواهند شد. يكي از آن‌ها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست‌داشتني سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. ✅در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر مي‌كردم كه علي به‌زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! ⭕️يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت مي‌شدند مشاهده كردم! 🍃من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قرار است براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود. رفقاي ما عازم سيستان‌وبلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به‌گونه‌اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام مي‌شدند. 🔶 فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آن‌ها را همراهي کنم. ❄️در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه مي‌زند و ده‌ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت مي‌رساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي‌خادم و اسماعيل‌كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠توفیق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت مي‌كردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره مي‌كرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف مي‌گردد. ✨مقام شهادت آن‌قدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمي‌شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. 🔻بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهل‌بيت(ع) حلقه مي‌زنند و از وجود نوراني آن‌ها استفاده مي‌كنند.» من از نعمت‌هاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريه‌ها و...گفت: «تمام نعمت‌ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل‌بيت(ع) را درك كني، لحظه‌اي حاضر به ترك محضر آن‌ها نخواهي بود. 🍃من ديده‌ام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌هاي بهشتي نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد(ص) شده‌اند.» صحبت‌هاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل‌بيت(ع) حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم. 💫در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شب‌ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت‌وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجواني، برخي شب‌ها به داخل قبرهاي خالي مي‌رفتيم و رفقا را مي‌ترسانديم! 🌀اما يکشب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! 🔅از نشانه‌هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. ⭕️او مي‌خواست اسکلت‌هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اين‌گونه فرياد زد! 🌱من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. ❄️در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. 🔶همان لحظه وجود نوراني اهل‌بيت(ع) در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره‌هاي نوراني شدم. از طرفي چهرۀ زيباي آن حوريه‌ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايي جمال نوراني اهل‌بيت(ع) کجا و چهرۀ حوريه‌هاي بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل‌بيت(ع) نديدم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نمي‌شود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مي‌يابد. ✨شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد مي‌شوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد مي‌شوي. 🍃روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد! 🌀من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟ 🔅گفت: «يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الآن شهيد مي‌شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! 🔻اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نمي‌توانم از آن‌ها دل بكنم! 🌱در درونم به حضرت‌زينب(س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من مي‌خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش مي‌كنم... ☀️هنوز اين حرف‌هاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نمي‌شد. من به سمت عقب مي‌رفتم و صداي گلوله‌ها كه از كنار گوشم رد مي‌شد را مي‌شنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نمي‌دانم چرا در آن لحظه اين حرف‌ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي‌آيد.» او مي‌گفت و همينطور اشك مي‌ريخت... ✅درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او مي‌گفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم مي‌گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آن‌ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... 🔹شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او مي‌گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده‌ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت مي‌شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آن‌ها بروي؟ ❄️گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن‌ها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چه‌قدر افسوس مي‌خورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نمي‌شود. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠حسرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاه‌هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد! 🔻در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي مي‌شد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن‌ها حالم تغيير کرد! من هر دوي آن‌ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرۀ شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند. براي اينکه مطمئن شوم به آن‌ها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آن‌ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم. 💫از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلي چهره آن‌ها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمي‌دانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مي‌توانم فاميلي شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره‌ام پريد! 🍃ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن‌ها را مي‌شناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم. 🌀خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه‌هاي اداره را مشاهده كردم كه الآن از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آن‌ها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت مي‌رسند. چند نفري را در خارج اداره ديدم که آن‌ها هم... ✨هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نمي‌كنم، اما خيلي از موارد را سال‌ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان‌هاي مختلف به ياد مي‌آورم. ⭕️ چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به ادارۀ ما آمد. همين‌كه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چه‌طوري برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. 🍃من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده. 🔶بعد از صحبت‌هاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي‌حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد مي‌شود. ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي‌افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. 🌱به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته، ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز، آن سـينه‌زنان حرمـش دسـته بـه دسـته. مي‌گويم و مي‌دانم از اين كوچه تاريك، راهي اسـت به سرمنزل دل‌هاي شكسته. در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست، پايي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته. قسـمت نشـود روي مــزارم بگذارنــد، سـنگي كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته 🖋پایان...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❤️ پا به پای همسرم بودم بخش‌هایی از صحبت‌های سرکار خانم "سعدا حمزه‌ای" همسر آقای امیر سعیدزاده و راوی کتاب 📝 متن تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب، هفته قبل منتشر شد. 💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب) 💝 @ghandab