رفقای جان♥️
سلام؛
با عرض شرمندگی امروز صبح رمان در کانال قرار میگیرد امیدوارم که ما رو همچنان دنبال کنید♥️🌸🙃
﴿بِسْمِ اَللّٰهِ الرحْمٰنِ رَحَیمْ﴾
قســـــمٺ دوم↓↓
#ݕــــــــــۋقـــــݓرمــــــــــآݩ♥️⏳📖
↯♡↯♡↯♡↯♡↯♡↯
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم🦋
💟 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💟 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💟 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💟 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💟 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💟 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💟 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💟 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💟 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💟 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
.
.
.
این پارت رمان
♡ ۳♡ صلوات
هدیه به ♥️روح ملکوتی امام راحل (رحمه الله علیه)♥️
#شادی_روحشون_صلوات
『🦋'🌼•
#انگیزشـی💪🏻💎
قبل اینڪھ ٺسلیم بشیم،
بھ این فڪرڪن🤔 ڪھ ساٰل دیگـھ
همین موقع ڪجاییم🌱
اگـھ الان جاٰنزنیم(:😌♥️✌️🏻
#قوۍباشیـموجانزنـیم💪🏻☘
➣ツ°•| @gharar_shohada_313
🌾🌾🌾
📌 جذب علاقہ منداݧ بہ ترویج فرهنگ مطالعہ
▫️افرادی کہ علاقہ مند بہ ترویج فرهنگ مطالعہ و کتابخوانی در جامعہ هستند در گروه جهادگران گمنام ثبت نام کنند
🌐فرم آنلاین جهت ثبت نام
www.mataf.ir/fm
🍃فرج مهدی فاطمه(عج) را جدی بگیر🍃
رفقا کوچکترین حرکت شما در #تاریخ ثبت میشه
الآن کوچکترین حرکت یا کلمه شما در تأخیر یا تعجیل ظهور
یک دقیقه یا ده دقیقه
یک ساعت یا یک سال ثبت خواهد شد
یک دقیقه عقب انداختن ظهور به خدا #جرم_نابخشودنی ست
قلبهاتون رو نورانی کنید
از فتنه ها بخواهید عبور کنید
فقط کافیه جدی بگیرید ظهور رو
قلبتون نورانی میشه
به خدا در #آستانه_ظهور هستیم
همه شما همه شما
روایت میفرماید: "وقتی ظهور محقق میشه مؤمنين میگن ما انقدر دیگه زود انتظار نداشتیم"
فرمود: "من #یک_شبه امر مهدی ام را اصلاح خواهم کرد"
#منتظر_مقدمات_نباشید، یک شبه عالم رو متحول میکنه
تو تازه داری #دورخیز می کنی؟
فرج رو جدی بگیرید، حس و حالتون مثل #جبهه میشه
مثل رزمنده ها می شید
آقا به خدا آخرشه این حرف ها
بگذارید نور دفاع مقدس بیاد در وجودتون
⚡️سند حرف بنده کجاست؟
فرمود: " #منتظر مانند رزمنده ایست که در #خیمه_امام_زمان(عج) داره نبرد می کنه
و در اتاق فرماندهی از محضر حضرت فرمان میگیره و به میدان میره و برمیگرده"
بعد میفرماید: "از این بالاتر
منتظر مانند کسی ست که #پای_رکاب_حضرت در خون خودش غلطیده و به #شهادت رسیده"⚡️
✨منتظر اینجوریه
منتظر کسی ست که فرج رو جدی گرفته
#ازدواج خواستی بکنی
بگو: ببین #خانم من #برنامه زندگیم اینه اینه
همش تا ظهوره ها
ده مرتبه بگو: دیگه ظهور رخ داد برنامم دست حضرته
بگذار داد بزنه بگه: بابا مگه کی قراره ظهور رخ بده؟
معلوم میشه تو جدی گرفتی
تو دیوانه ای که جدی گرفتی
فرج رو جدی بگیر، خود خدا دل تو را روشن خواهد کرد
مهدی فاطمه(عج) تو را حمایت خواهد کرد
روز قیامت کسی خراب بشه از ماها
خدا بهش می فرماید: مگه تو #صاحب نداشتی؟
صاحبت تو رو رها کرد؟ مگه میشه همچین چیزی؟
تو با او رابطه ات چگونه بود؟
#استاد_پناهیان
➣ ツ°•|
@gharar_shohada_313
🍃🎶♥️
🕊وقٺۍ حرف اعزامش بہ سورٻہ به مٻان آمد بہ من گفٺ:
🌿فکر نکن دل کندن از شما براٻم آسان اسٺ ولۍ باٻد بہ ٺکلٻف عمل کنم و نقطہ بالاٺر را ببٻنم زٻرا عشق بالاٺر حضرٺ زٻنب(س) اسٺ و باید از زندگی و دار وندارماݧ براۍ دفاع از اهل بٻٺ گذشٺ.
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی
#سالروز_شهادت
➣ ツ°•|
@gharar_shohada_313
🕗 ساع ــــٺ هشٺ بہ وقٺ عاشقے....💔
اݪسݪام عݪٻڪ ٻا غرٻب اݪغربا
روٻم سمت تو و از راه دور سݪام مٻدهم
دردهاٻم را دواٻۍ نٻسٺ دݪم را بہ تو مٻسپارم
طبیب دݪم رضاجان ...
➣ 🍃°•|
@gharar_shohada_313
خصوصیات شهید🍃
به امام حسين علاقه خاصي داشت و هميشه در محرم ها در حسينيه ها و مساجد حضور داشت و خالصانه عزاداري و گريه ميكرد.♥️
به نمازش اهميت زيادي ميداد و تمام تلاش خود را ميكرد كه نمازش را اول وقت بخواند…
نماز شبش ترك نميشد و هرگاه ميخواست نماز شب بخواند نميزاشت كسي متوجه بشود و در اتاقش را مي بست..🍃
#مخلصانه
#شهیدجهادمغنیه
#نمازشب
➣ツ°•| @gharar_shohada_313