زندگی معنوی (قسمت ۱۴۸)🌷
خداوند برای رشد و ارتقای آدمیان، جدولی طراحی کردهاست.
آنکه میخواهد در صراط مستقیم گام نهد، باید دقیقاً طبق جدول خدا عمل کند.
اگر لحظهای از آن جدول خارج شوید، معلوم نیست چه اتفاقی میافتد.
دین، تنها مسیر رفتن به سوی خداست.
اگر آدمی داخل جدول دین قدم بگذارد عالم با او همراهی میکند. در غیر این صورت عالم علیه او میشود و حادثه پشت حادثه بر او نازل میشود
#زندگی_معنوی
#عرفانِ_اسلامی
#زندگی_عرفانی
#زندگی_مهدوی
#زندگی_پاک
#زندگی_به_سبک_خدا
#قرار_دوازدهم
@gharare12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرام بخواب مریم
فرزندان زهرا سلام الله علیها هستند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس از خدا ترسید
#سردار_دلها
زندگی معنوی (قسمت ۱۴۹)🌷
ما همیشه تصادفات را به گونهای خاص میبینیم. اسم آن را تصادف میگذاریم. تصادف؛ یعنی حادثه بیعلت. درحالیکه اصلا چنین نیست. تکتک حوادثی که در تصادفات گوناگون اتفاق میافتد، کاملاً حسابشده است.
◀️ تصادفات تنزل یافته اسم «حسیب» خدا هستند. همهچیز در این عالم بهطور دقیق محاسبه شدهاست. بدونه شک در عالم چیزی به نام تصادف و اتفاق بیعلت وجود ندارد.
همهچیز تحت تدبیر خدا است و از حکومت و تدبیر او نمیتوان خارج شد؛ و لا یمکن الفرار من حکومتک
#زندگی_معنوی
#عرفانِ_اسلامی
#زندگی_عرفانی
#زندگی_مهدوی
#زندگی_پاک
#زندگی_به_سبک_خدا
#قرار_دوازدهم
@gharare12
زندگی معنوی (قسمت ۱۵۰)🌷
آدمی گاه سرگردان است، به گونهای که راه برای او روشن نیست و نمیداند چه باید بکند.
کسی که سرگردان است مشمول هدایت نیست؛ چرا که راه را نمیداند.
اگر راه بلد باشیم، آرام هستیم در غیر این صورت، آشفته و پریشان. این آشفتهحالی و سرگردانی نتیجه یک عصیان است.
◀️ راه خروج از گیجی، آشفتگی، تشویش خاطر و اضطراب نیز، خروج از معصیت و ورود به وادی عصمت؛ یعنی گام نهادن در جدول خداست؛ بنابراین با هر عصمت، یک هدایت نصیب آدمی میشود و با هر معصیت یک عدم هدایت بدنبال میآورد.
🌷 باید دانست؛ انسانی که راه بلد است احساس آرامش دارد و آنان که خوبی می کنند، می فهمند خداوند چه آرامشی به آنها می دهد.
#زندگی_معنوی
#عرفانِ_اسلامی
#زندگی_عرفانی
#زندگی_مهدوی
#زندگی_پاک
#زندگی_به_سبک_خدا
#قرار_دوازدهم
@gharare12
شاید پیش از حضور ناگهانی، متوقع بودم که صدایش را از تلفن بشنوم و با قرار و آمادگی قبلی با او دیدار کنم به خصوص که شماره تلفن را هم به همین منظور در یادداشت نوشته بودم.
شاید خستگی و کم خوابی و تمایل شدید به ادامه خواب، باعث می شد که اشتیاق چندانی به دیدارش در آن لحظه نداشته باشم، شاید ...
به هر حال تصویر او در آن لحظه در قاب آیفون بود و خودش پشت در، منتظر و احتمالا کلافه از نواختن چندباره زنگ و نشنیدن جواب.
چاره ای جز پاسخ گویی نبود. سلام کردم و جواب شنیدم و صبح شما به خیری گفتم و عاقبت شما به خیری شنیدم و هم زمان با گفتن بفرمایید، دکمه را فشار دادم و در را باز کردم. ولی او نه با لحن تعارف که قرص و محکم گفت:
- نه، مزاحم نمیشم! اگر چه باطنا خوشحال شدم ولی با همان جدیت گفتم: - این چه حرفیه. مراحميد. بفرمایید خواهش می کنم.
و دوباره بی اختیار دکمه را فشار دادم، انگار که با این کار در بازتر می شود یا تعارف و اصرار من عملی تر.
ولی او به جای واردشدن یا عذر و دلیل آوردن، بی مقدمه گفت:
امروز چه روزیه؟
لحظاتی طول کشید تا حضور ذهن پیدا کنم و پاسخ بدهم:
- جمعه.
و بلافاصله بپرسم:
چطور مگه!؟
بی تأمل گفت: - توقعت همیشه از این روز – یعنی جمعه - چی بوده؟
دلم فرو ریخت. از شنیدن دو کلمه جمعه و توقع، یاد این فراز از زیارت امام زمان در روز جمعه افتادم:
و هذا يوم الجمعه و هو يومك المتوقع فيه ظهورک ... و همزمان یاد شوخی یکی از دوستان افتادم که:
- اگر برنامه آقا برای ظهور، صبح زود باشه، اغلب هنرمندا جا می مونن. چون اون وقت صبح خوابن و تا از جا بلند شن و دست و پاشونو جمع کنند، شده ظهر.
پیش از آن که من پاسخ بدهم یا سؤالی بپرسم، محکم و آمرانه گفت:
- سریع بیا که بریم. داره دیر میشه.
دل نگران پرسیدم:
- یعنی همین الآن!؟
جواب داد:
- پس کی؟ میگم داره دیر میشه.
بی اختیار یاد طرح ها و پروژه های متعدد اعتقادی و مذهبی افتادم که طی بیست سال گذشته، در مقاطع مختلف شروع کرده بودم اما مجال یا توفیق سامان دادن و به سرانجام رساندنشان را پیدا نکرده بودم. کارهایی اعم از تحقیق و ترجمه و تألیف که هر کدام در زمان خودش با عشق و علاقه شروع شده بود و بعضا تا نیمه یا ببشتر هم پیش رفته بود اما تحت الشعاع کارهای اجرایی و روزمره و عبث قرار گرفته بود و مغفول و معطل مانده بود.
تداعی این کارهای انجام نشده و یادآوری بی بضاعتی و خالی بودن دست، سبب شد که با لحن آکنده از اندوه و حسرت در گوش آیفون بگویم:
- نمی تونم. من روم نمیشه دست خالی خدمت آقا برسم. بعداً وقتی کارهام به سرانجام رسید می آم.
با لحنی حاکی از قطع امید گفت:
بعد دیره، اگر اهل آمدنی، الآن وقتشه. یک کلام بگو: می آی یا نمی آی!؟
گفتم
آخه... میدونی... من آماده شدنم... یک کمی معطلی داره........ دیشب نخوابیدم... شاید اگه یه دوش بگیرم، از این منگی و
خواب آلودگی در بیام.
با ریشخند گفت:
دوش چیه !؟ حتى مجال لباس عوض کردنم نیست. با هر چی تنته سریع بیا که بریم.
دیدم که این طور کندن و رفتن فوری و آنی را در خودم نمی بینم، پس با قاطعیت گفتم:
- در این وضعیتی که من هستم، یک همچین شتاب و عجله ای نه صلاحه ونه عملی.
با لحن مؤاخذه پرسید:
یعنی چه؟
گفتم:
- برای امر به این مهمی من باید بتونم سرپا باشم یا نه؛ الان با این حال و روز که نمی تونم. واقعا نمی تونم. شما برين، من حالم که جا اومد، خودم می آم.
با لحن آکنده از یأس و حسرت و تأسف و خشونت گفت:
- پس لااقل از اون دعاها و ادعاهای توخالیت دست بردار! الآن که در بازه، امکان آمدن هست. وقتی بسته شد که دیگه امکان نداره.
و در نیمه باز را کمی بازتر کرد و بعد آن چنان محکم به هم کوبید که چهارستون بدنم لرزید.
من وحشت زده از جا پریدم و خودم را خیس عرق، بر راحتی کنار میز کارم دیدم. نمیدانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را پیدا کنم و از تب و لرز این شوک دهشتناک خلاص شوم. البته خلاصی معنی نداشت. یعنی نه عملی بود و نه مطلوب. آنچه دیده بودم، کابوس نبود که طالب فراموش کردن یا خلاص شدن از چنگش باشم. به قدری ملموس و عینی و واقعی بود که باید با وسواس و دقت هر چه تمام تر ثبت و ضبطش می کردم و تمام دقایق و جزئیاتش را به خاطر می سپردم.
برسی از کتاب کمی دیرتر؛ سیدمهدی شجاعی
#جمعه_های_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قرار_دوازدهم
@gharare12