#خاطرات | خواندن حديث با خوردن كاهو و شيره
در زمان طاغوت، برادرم در پادگانى خارج از شهر در حال خدمت سربازى بود. روزى به ديدن او رفتم و به وى پيشنهاد كردم كه داخل پادگان شده، براى سربازها حديث بخوانم.
گفت: اجازه نمىدهند.
گفتم: سربازان همشهرى و كاشانى را جمع كن تا به عنوان ديدار با آنان، #حديث بخوانم.
گفت: اگر مسئولان و مأموران بفهمند، آنها را اذيّت خواهند كرد. شما به اين كه من يا آنها را آزار دهند، راضى نشويد.
اما من بر اين كار كه وظيفۀ تبليغى خود مىدانستم، اصرار مىكردم.
بالاخره طرحى به فكرم رسيد، به شهر برگشتم و مقدار زيادى كاهو و شيره و سكنجبين آماده كردم و دوباره به پادگان برگشتم و گفتم: شما جمع شويد به عنوان خوردن كاهو، من هم حديث مىخوانم.
برادرم گفت: باز اگر بفهمند كه شما حديث مىخوانيد، مشكل ايجاد خواهند كرد.
گفتم: گروه، گروه با فاصلۀ چند مترى، پشت به يكديگر بنشينيد. خلاصه در آن محيط ترس و خفقان با اين نقشه و طرح، توانستم چند آيۀ #قرآن و حديث براى آنان بخوانم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | گول ظاهر را نخوريم
در سفرى كه براى مأموريّت به يكى از كشورهاى اروپايى رفته بودم، در فرودگاه، يك ايرانى كه با ديدن آنجا خود را باخته بود گفت: آقاى قرائتى ديدى چقدر اين كشور تميز و مرتّب است؟!
گفتم: اتفاقاً اين چنين نيست كه به ظاهر مىبينى! تعجب كرد، گفتم: تعجبى ندارد، در اين كشور نزديك به ٤٥ ميليون سگ نزديك به جمعيّت كل كشورشان، در خانه و محله و اتاق زندگى آنان وجود دارد، حال شما ادرار و مدفوع سگ را با زبالههاى خيابانهاى ايران، به آزمايشگاه بدهيد.
ببينيد كدام يك براى زندگى و سلامتى انسان خطرناكتر است!
آن شخص جوابى نداشت كه به من بدهد و ساكت و آرام شد. 🤐
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | فرودگاه چين
در زمان جنگ تحميلى، سفرى به چين داشتم.
هنگام برگشتن در فرودگاه، عدّهاى از تاجران نشسته بودند. تا من وارد سالن انتظار شدم و مرا شناختند؛ صلواتى ختم كردند كه من از نحوۀ آن فهميدم اين نوعى انتقاد و اعتراض است. بعد يكى از آنان كنار من نشست و گفت: آقاى قرائتى! ممكن است ما ساك شما را ببينيم. من متوجّه شدم كه آنها فكر مىكنند ما هم تجارت مىكنيم. ساك را به او دادم و او هم در مقابل همه ساك را باز كرد، ديدند يك مقدارى كتاب و يادداشت و لباس است. تعجب كردند و باز يك صلواتى ختم كردند كه فهميدم اين #صلوات از روى علاقه، صميميّت و محبّت است! 😁
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | دقّت مردم
خانمى از بينندگان برنامه «درسهايى از قرآن» همراه با نامهاى يك سوزن 🪡 و مقداری نخ 🧵 فرستاده بود و در نامه نوشته بود: چند وقت است شما شبهاى جمعه صحبت مىكنيد و زير بغل شما پاره است، چطور آن را نمىدوزيد و حواسّ بينندهها را پرت مىكنيد؟ گويا ايشان نمىدانست كه نوع دوخت لباس روحانيّت چنين است.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كار براى غير خدا
در حالى كه سوار هواپيما مىشدم، از طرف خدمه هواپيما اعلام شد كه همه مسافران بايد پياده شوند؛ سپس تمام بارهاى هواپيما را هم پياده كردند.
علّت را پرسيدم، گفتند: يك موش 🐀 داخل هواپيما شده و بايد آن را خارج كنيم.
گفتم: اين همه معطّلى براى يك موش؟!!
گفتند: بله، ممكن است يكى از سيمهاى نازك هواپيما را قطع كند و خلبان نتواند با برج مراقبت تماس داشته باشد و در اثر آن هواپيما سقوط كند.
من به فكر افتادم كه اگر موشى بتواند هواپيما را ساقط كند، اگر موش شرك، ريا، عجب، #غرور، خودپسندى، حبّ جاه، مقام، شهوت و دنياپرستى، وارد روح انسان شود و رشته اتصال انسان را با خدا و حقيقت و #معنويّت قطع كند، انسان نيز سقوط خواهد كرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تبليغ چهره به چهره
جوانى كم سن و سال بودم، امّا به مطالعۀ احاديث علاقه داشتم. گاهى كه پدرم مىگفت مثلا برو پنير بخر، به مغازۀ بقالى نزديك خانه مىرفتم و به او مىگفتم: مىخواهى براى شما يك #حديث بخوانم؟ او مىگفت: بخوان و من حديثى را مىخواندم.
روزى مرد بقّال به من گفت: آنقدر كه تو براى من حديث گفتى، پاى منبرها نشنيدهام!😅
#تبلیغ_چهره_به_چهره
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كدام بهتر است؟
روزى از پدرم پرسيدم: خانۀ ما بهتر است يا خانۀ فلانى؟ پدرم گفت: هر خانهاى كه در آن بيشتر عبادت شود.
#حرف_حساب
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | وكالت مجلس
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مىكردند كه نامزد نمايندگى مجلس بشوم، از پدرم كسب تكليف كردم.
ايشان گفت: من راضى نيستم.
گفتم: چرا؟
گفت: اگر وكيل مجلس شوى مديون پنجاه ميليون نفر مىشوى، مديون شدن آسان است؛ امّا از زير دِين آزاد شدن كار اولياى خداست و تو از اوليا نيستى، چون من تو را خوب مىشناسم.
#حق_الناس
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | آشپزى نمونه 🥘
روزى خانوادهام منزل نبود، تصميم گرفتم خودم غذا بپزم و پلوئى آماده كنم.
پس از ساعتى ديدم در يك قابلمه سه نوع غذا پختهام، زيرش سوخته، وسطش نپخته و رويش آش. گفتم: زنده باد اين آشپز!! 😁
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | لقمۀ حرام 🔥
رفتارى از يك معمار ديدم كه مريد او شدم.
ايشان را براى قيمتگذارى خانۀ شهيدى بردند، شخصى به او گفت: اينها #خانواده_شهيد هستند كمى چربتر قيمت كن.
گفت: شما مىخواهى بچههاى شهيد لقمۀ حرام بخورند؟ من هرگز اينكار را نمىكنم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | انتخاب همكار
تصميم گرفته بودم يكى از برادران روحانى را براى همكارى در كار نهضت سوادآموزى دعوت كنم.
روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح كنم.
همينطور كه نشسته بود كمى گچ به لباس او ريخت، ديدم مدّت زيادى مشغول فوت كردن لباسش شد، از تصميم خود منصرف شدم و پيش خود گفتم: كسى كه در مقابل ذرّهاى گچ اينقدر حسّاسيّت نشان مىدهد، چطور مىخواهد به اين همه كلاس سركشى كند و خودش را به آب و آتش بزند.🤔
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | آزادى سياهان 👨🏿🦲
در سفرى كه به بعضى از كشورهاى آفريقايى داشتم و براى مردم سخنرانى مىكردم، مترجم هر چند جمله را كه ترجمه مىكرد آفريقايىها از خوشحالى به رقص مىآمدند.
به ياد دارم يكى از حرفهايى كه زدم اين بود كه ما در تهران يكى از ميادين و خيابانها را به نام آفريقا نام گذارى كردهايم و حرف ديگر اين بود كه گفتم: در #تسخير_لانه_جاسوسى، امام خمينى فرمان داد گروگانهاى سياه را آزاد كنند؛ زيرا گرچه اينها نيز #جاسوس و خائن هستند، امّا چون در طول تاريخ به نژاد سياه ظلم شده ما اينها را آزاد مىكنيم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────