eitaa logo
(:قَرارگاه سایبِری³¹³ 🇰🇼
1.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
450 ویدیو
0 فایل
با ساندیس یه غرب آسیا رو کنترل میکنیم😎🇮🇷 . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچی قیمه امام حسین نمیشه!😄🖤 @sarbazan313✨🖤
این سکانسو یادتونه؟ پ.ن صدا خوبه؟😶❤️ @sarbazan313✨🖤
استوری جدید وحید رهبانی🙂❤️ @sarbazan313✨🖤
¹:خواهش میکنم هنوز مونده تا شرمندگی کاملشو ببینید😎 ²:چشم امر دیگه ای نیست؟😂❤️ ³:این روزا شلوغم💔🙂ببخش ⁴:بعله پس چی😌 ⁵:مرسی ممنون چشم❤️ ⁶:نه کانالو که پاک نمیکنم مرسی❤️😁 @sarbazan313✨🖤
¹:دعا کن مشکلم رفع شه❤️🙂 ²:نوجوونم☺️ ³:منم لحظه شماری میکنم😁 ⁴:چشم جبران میکنم🙂❤️ ⁵:😐💔😂 ⁶:چشممم🙂 @sarbazan313✨🖤
¹:بعله میشه اون منم دیگه😄😎 ²:مرسی❤️ ³:فکر کنم همه رسیدن☺️ ⁴:ممنونم لطف داری گلم😄😅 ⁵:نمیدونم والا هنوز سنگدله🙃🙂 @sarbazan313✨🖤
¹:چرا همینجا میزارم🙂 ²:چشممم❤️ ³:خیر😐😂💔پارتم میدم ⁴:واقعا انقد قلمم خوبه؟😄😂 ⁵:فور کنید و لینک زیرش بمونه اشکال نداره🙂 ⁶:چشم❤️ @sarbazan313✨🖤
¹:اشکالی نداره🙂❤️ ²:❤️❤️❤️ ³:✨❤️ ⁴:خیلی پروعه😄👍😂 ⁵:پرو تر از این حرفاست😂💔 ⁶:جونمی جون😂💔 @sarbazan313✨🖤
¹:مرسی❤️ ²:جمله قشنگی بود😄❤️ ³:چون حالش بده💔🙂 ⁴:ای ای اقا رمانه ها😐😂💔 ⁵:بعله بعله🙂 ⁶:مرسی😂❤️ @sarbazan313✨🖤
این بار ناشناس در کانال قرار نمگیره چون تعداد پیاما تو ناشناس خیلی زیادن مرسی واقعا ترکوندید😄👍 همرو خوندم و انرژی گرفتم❤️😊
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ به قلم:مامور امنیتی آینده✌️🏻😎 ⁴⁹،آخر محمد:))✨🙂 بعد از پانسمان پایم دکتر از اتاق خارج شد، هنوز کمی درد داشتم اما با دیدن چهره های منقلب داوود و فرشید به خودم اجازه نمیدادم دردم را بروز دهم! آرام از جایم بلند شدم و بر روی تخت نشستم که صدای معترض داوود بلند شد: _اقا محمد اخه برای چی بلند میشید؟ دراز بکشید استراحت کنید! +اینجوری راحت ترم داوود جان! راستی من به تو زنگ زدم فرشیدو برای چی اوردی؟ _شرمنده اقا وقتی زنگ زدید فرشیدم کنارم بود! بهترید الان؟ +خوبم، چیزی نشده که تو الکی بزرگش کردی! یه تصادف ساده بود! اصلا نیاز نبود فرشید بیاد. اینبار فرشید با لحنی طنز لب زد: _یعنی من اضافیم دیگه؟ تا خواستم جوابش را دهم در اُتاق باز شد و در کمال تعجب چهره سعید را پشت در دیدم! با کلافگی لب زدم: _سعید اینجا چیکار میکنی؟ رسولو ول کردی به امون خدا؟ نمیگی بلایی سر خودش بیاره؟ سعید بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت، چیزی را که دیدم باور نکردم! دوسه باری پلک زدم تا مطمئن شوم رویا نمیبینم! داوود و فرشید هم مانند من تعجب کرده بودند اما از برق چشم هایشان میشد فهمید که خوشحالند! هنوز در شوک بودم و زبانم قدرت تکلم نداشت! این رسول با رسولی که چند ساعت پیش دیدمش خیلی فرق داشت. دیگر در چشمان زیبایش خشم و نفرت نمیدیدم! زود خودم را جمع جور کردم و لبخندی مهمان لب هایم کردم، رسول آرام جلو امد، کنار تختم ایستاد و لب زد: _حالتون خوبه اقا محمد؟ آخ که چقدر دلم برای صدای پر از آرامشش تنگ شده بود! +خوبم رسول جان! رسول میشه بزاری متقائدت کنم؟ کمی مکث کرد و در آخر سرش را پایین انداخت و گفت: _اگه متقائد نبودم که الان اینجا نبودم! به حرفاتون خیلی فکر کردم. +نتیجه؟ _نتیجش منم که الان اینجام! +برمیگردی سر کارت؟ سرش را پایین انداخت و آرام لب زد: _برمیگردم ولی وقتی که بدنم آلوده نباشه! حس کردم از گفتن این جمله خجالت کشیده است! دستم را زیر چانه اش بردم و سرش را بلند کردم و لب زدم: +همه چیز درست میشه، بهت قول میدم رسول جان! بوسه آرامی بر پیشانیش زدم و محکم او را در آغوشم فشردم، دلم میخواست تک به تک ثانیه ها اندازه ساعت بگذرد.... کمی گذشت که صدای هق هق گریه های رسول را در میان گوش هایم شنیدم! چقدر دل این بچه پر بوده و من خبر نداشتم! حلقه آغوشم را محکم تر کردم و او را بیشتر به خودم فشردم، کمی آرام شده بود که از خودم جدایش کردم و دستانم را لای موهایش فرو بردم. نگاه بچه ها روی رسول میخکوب شده بود و میدانستم منتظرند رهایش کنم تا کمی از دلتنگی هایشان را رفع کنند؛ دوباره نگاهم را به چهره رسول دادم و انگشتانم را بر نزدیکی چشمانش کشیدم تا اشک هایش را پاک کنم: _اینجوری صورتت قشنگ تره! آرام کنار گوشش لب زدم: _رسول بچه ها خودشونو تو این مدت باختن! یکم آرومشون کن. +چشم اقا رسول نگاهش را به بچه ها داد و لب زد: _دلم براتون تنگ شده بود! میدونم به خاطر من خیلی اذیت شدید، برگشتم تا گذشته رو جبران کنم! داوود دیگر طاقت نیاورد و در یک قدمی رسول ایستاد، با بغضی که گلویش بود لب زد: +جبران؟ چیو باید جبران کنی؟ ما باید جبران کنیم برات نه تو! رسول آرام از جایش برخواست و داوود را در آغوش کشید، فرشید و سعید هم بعد از داوود او را به آغوش کشیدند و اشک ریختند، دلم میخواست این لحظه ها هیچوقت تمام نشوند..... رسول:))✨🙂 حالا سه ماه گذشته بود و امروز حالم از روز های دیگر بهتر بود، در فکر خودم غوطه میخوردم که در اتاق باز شد و قامت مردانه اقا محمد در چارچوب در نمایان شد، به جعبه ای که در دستانش بود نگاه کردم و به نظر میامد که جعبه شیرینی است! بر لب هایم لبخندی نشاندم و قبل از اون لب زدم: _به به اقا محمد از اینورا؟ +بیمعرفت من که همین دو روز پیش اینجا بودم! خنده نسبتا بلندی سر دادم و لب زدم: _گفتی دوروز پیش! برا من دو روز خیلیه! +کم طاقت شدیا! _بودم! اقا محمد تروخدا منو از اینجا ببر دیگه خسته شدم! باور کن حالم خوبه! اصلا چرا منو اوردید کمپ؟ +باز این حرفای تکراری! مثل اینکه یادت رفته چه حالی داشتی! نمیخوای بپرسی برای چی شیرینی گرفتم؟ +برای چی؟ _اول مژدگونی بده! خنده ای سر دادم و کف دستم را بالا اوردم و لب زدم: +این کف دست! مو داره بکن، اقا محمد همراه من خندید گفت: _شیرینی پاک شدنته! بهت زده به او خیره شدم و لب زدم: +پاکی؟ یعنی دیگه اثری از اون لعنتی تو بدنم نیست؟ _دکترت که گفته نیست! +کی بریم از اینجا؟ _الان چطوره؟ +عالیه! بچه ها میدونن؟ _اره میدونن، الان اداره ان! منتظر تو! پاشو بپوش بریم...... از در کمپ که بیرون امدیم انگار در هوای تازه ای نفس میکشیدم! سوار ماشین شدیم و قبل از اینکه ماشین روشن شود لب زدم: _اقا محمد میشه یه درخواستی کنم؟ +بفرما _میشه بریم گلزار شهدا؟ +دلت هوایی شده باز؟
_بله +آخه بچه ها منتظرن! نگاهم را مظلومانه به نگاهش دوختم و بعد از چند ثانیه لب زدم: _بریم؟ +چی بگم اخه؟ مگه حریفت میشم من؟ خنده ای سر دادم و بعد از آن سکوت کردم تا به گلزار برسیم، وقتی به انجا رسیدیم پیاده شدیم و به سمت مزار رفیق شهیدم به راه افتادیم، سر مزارش نشستیم و فاتحه ای خواندیم. سکوت عجیبی بینمان برقرار بود که اقا محمد لب زد: +بیا یه چیزی رو نشونت بدم! از جا بلند شدیم و قدم زنان به سمت ردیف بعدی رفتیم. به مکان مورد نظر که رسیدیم با تعجب به چهره اقا محمد نگاه کردم و لب زدم: _اینجا مزار من بوده؟ اقا محمد آهی کشید و لب زد: +اره، _نمیدونید کی جای من توش خوابه؟ +میدونیم، یکی از نیرو های کوثره! وقتی یادم میاد اشکامو پای این مزار برای این پست فطرت میریختم اتیش میگیرم! _نگید اینجوری! الان دیگه مرده! شاید مجبور بوده براشون کار کنه، من و شما که نمیدونیم +حرفات قشنگ شده ها! مرد شدی! _حالا اقا محمد راستشو بگو واقعا گریه کردی؟ +مگه من با تو شوخی دارم؟ لبخندی زدم و گفتم: _معلومه که نه! به اسم روی مزار نگاه کردم و لب زدم: _لیاقت نداشتم! +چی؟ لیاقت برای چی؟ _لیاقت شهادت نداشتم! +رسول اگه الان زنده ای به خواست خدا بوده! بعدشم اگه تو بری من کیو ضایع کنم؟ جات حسابی تو سایت خالی بوده ها! _میدونم خواست خودش بوده ولی نمیشد خواستش یه چیز دیگه باشه؟ مثلا شهادت! +رسول میدونی جزرومد یعنی چی؟ _یعنی بالا و پایین! +اره دقیقا! زندگی تو بالا و پایین زیاد داشت ولی تو محکم ایستادی تا برسی به یه جای ثابت! رسول تو باید بمونی پیش ما! من بهت نیاز دارم، روحیه بچه ها تازه برگشته! الانم پاشو بریم منتظرنا! سرم را بلند کردم و نگاهم با نگاهش گره خورد، _بریم که دلم برای میزم لک زده! اقا محمد خنده ای سر داد و گفت: +وقت دنیا رو نگیر آرام از جا بلند شدیم و به سمت ماشین راه افتادیم...... ((:پایان:))✨🙂 @sarbazan313✨🖤
https://harfeto.timefriend.net/16630173445589 نظراتتون رو کلی راجب رمان بگید🙂❤️ راضی بودید؟😄