از شهید آوینی پرسیدند:شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟
گفت:یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سوال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟!جواب نداد...
وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب اقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
سال 60 بود . قد و بالایم از بابا هم بالا زده بود . هر روز صبح باید یک لیوان شیر را سر می کشیدم و بیرون می دویدم . روی پله های خانه آیت الله میانجی می نشستم . تا بند کفشم را ببندم جعفر میآمد. هر روز صبح کارم همین بود. تا سر خیابان را با هم میرفتیم . اومیرفت دبیرستان صدوق و من دبیرستان رجایی. آن روز هرچه روی پلهها نشستم جعفر نیامد از ترس اینکه حاج خانم خواب باشد زنگ نزدم و به سمت دبیرستان راه افتادم . تا مغرب که به مسجد بروم از جعفر خبری نشد . هیچ کس نمیدانست کجاست نمیفهمیدم یعنی چه یک شبه که غیب نمیشود از نبودنش خسته شدم . گوشهای نشستم. فکرم به جایی قد نمیداد همیشه هر کجا بود شب خودش را برای نماز و جلسه انجمن به مسجد میرساند . بعد از نماز سراغ حاج آقا ترابی رفتم
. آب پاکی را روی دستم ریخت دهانم از تعجب باز ماند جعفر به جبهه رفته بود
چرا مرا نبرد__
انتظار داشتم آقای ترابی این سوالم را هم جواب بدهد فکر میکردم جعفر هر جا رفت باید دست مرا بگیرد و با خودش ببرد کم مانده بود زیر گریه بزنم . هرچه بیشتر میپرسیدم بیشتر بغض میکردم . با آقای پورگلستانی فرمانده یکی از محورهای دشت ذهاب به جبهه رفته بود پورگلستانی را چند بار در مسجد دیده بودم می گفتند جعفر را به واحد تبلیغات برده است شنیده بودم در تبلیغات بلندگو نصب میکنند ونماز جماعت را میاندازند . بالا و پایین میپریدم که
اینها را من هم بلدم چرا جعفر مرا با خودش نبرد_
جفت پایم را در یک کفش کردم که الا بالله میخواهم به جبهه بروم صبح صبحانه نخورده بیرون زدم که به سپاه قم بروم ساختمانش سر سه راه بازار بود. با اعتماد به نفس پلهها را بالا رفتم گول قد بلندم را خورده بودم فکر میکردم اسم و فامیلم را که بگویم یک تفنگ دستم میدهند که به جبهه بروم علاوه بر اسم و فامیل سنم را پرسیدم ۱۵ سال داشتند مسئول قد بلند ثبت نام پاهایش را به زور زیر میز جا داده بود . نگاهی حواله ام کرد که فهمیدم بدون چک و چانه باید به سراغ بروم . جنگ که بچه بازی نیست . با لب و لوچه آویزان و دست از پا دراز تر راهم را کشیدم و بیرون آمدم . به ام برخورده بود . می خواستم بروم بجنگم . اما گفته بودند بچه ای . فقط دوسال از جعفر کوچکتر بودم . حسرت جا ماندن از او جانم را پر کرد . ز دست خودم حرص می خوردم . گفته بود شاید برود جبهه اما حرفش را جدی نگرفتم .حالا جعفر رفته بود و من کاسه چه کنم چه کنم دستم بود بی حوصله سمت دبیرستان پا میکشیدم . غم عالم روی دلم سنگینی میکرد فکر کردم الان جعفر کجاست ؟چه کار دارد میکند ؟تفنگ هم دارد یا نه ؟ناگهان فکری مثل برق از وسط کلهام گذشت کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم . اگر کمد رویم میافتاد حتماً زیرش جان میدادم روی پنجه کش آمدم بقچه شناسنامهها را از آن بالا در بغلم کشیدم بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد خیلی وقت نداشتم بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم کسی خانه نبود شناسنامه را باز کردم با سلام و صلوات دم شش را به سمت راست کشیدم و ۴ شد تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم حالا هم سن جعفر بودم به همین راحتی کله صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم پشت در برای صدمین بار روی جیب سینهام دست گذاشتم قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین میپرید آب دهانم را قورت دادم و داخل شدم ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود از شانسم مسئول ثبت نام همان مرد قد بلند بود نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی به من نفس عمیقش را که یک دنیا از عصبانیت پشتش مهار کرده بود بیرون داد شناسنامه را جلویم گذاشت
اینجا را یا یادت رفته درست کنی__
زیر انگشتش را نگاه کردم تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم جا خوردم شش لنتی با دندانهها و نقطههایش به من دهنی کجی میکرد سنگ رو یخ شدم نفهمیدم چطور از اتاق بیرون زدم گوشهایم گر گرفته بود تا خانه سنگینی نگاه مسئول ثبت نام را حس می کردم چند قدم یک بار خیس عرق میشدم من مانده بودم و یک شناسنامه دستکاری شده که نمیشد زیاد دستم بماند همین روزها برای گرفتن کوپن سراغش را میگرفتند یکی نبود بگوید پدرآمرزیده لااقل یک بار در کپی شناسنامه تمرین میکردی. یک جوهر پاک کن برداشتم و به جان شش و دمش افتادم از بس محکم پاک کردم برگه شناسنامه سوراخ شد گریهام گرفت دم شش که هیچ خود شش هم نابود شده بود با شناسنامه سوراخ نه تنها جبهه را هم نمیدادند بلکه بابا هم از خانه بیرونم میکرد.
ادامه دارد …
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱حاج حسین یکتا
حاج قاسم دوتا تربیت داشت:
🔸یه تربیت مامان و بابا، لقمه حلال، شیر پاک، رفیق خوب، دوست خوب، احمد کاظمی، مهدی باکری بود
🔹یه تربیت هم از وقتی که شد فرماندهی سپاه قدس و با آقا برو و بیاش زیاد شد، نَفَس آقا بهش خورد و تربیت ولایی شد
#حاج_قاسم_سلیمانی(ره)
📌 مهندس خوشتیپی که در اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شهید شد.
🔹 حسین اوجاقی، یکی از شهدای اغتشاشات ۱۴۰۱ است که کارشناسی ارشد حسابداریاش را گرفته و در حال آماده شدن برای شرکت در کنکور دکترا بود. ۳۰ شهریورماه همان سال یکی از اغتشاشگران چاقوی خود را در قلب او فرو کرد و حسین به شهادت رسید.
◇ حالا بعد از یک سال مادرش که انگار ۲۰ سال پیر شده، به کمک دوستان حسین، پایگاه بسیج علامه طباطبایی را میگرداند. او همه دیوارهای خانه را با عکسهای حسین زیبا کرده و راه پسری را ادامه میدهد که خودش مسیر را نشانش داده.
◇ در یکی از دلنوشتههای مادر حسین آمده: «مامانجان! شب شد و باز دلتنگی اومد سراغم.
نفسِ مامان، تمام جهانِ مامان، آرومم کن.
مگه شهید نیستی؟
یک سربزن به مامان.
دلتنگتم عشق مامان.
مامان فدای خندههات.
خوش میگذره کنار اهل بیت؟
بیا ببینمت.
الحمدلله عاقبت بخیر شدی بالاخره.»
#مهندس_شهید_حسین_اوجاقی
تقوا يعنی اگه توی جمع همـه گناه میکردن
تو جوگیر نشـی!
یادت باشه که خدایی هسـت
و حساب و کتابـی..!🚶🏾♂🖐🏻
#شهیدبابکنوریهریس
#شهیدانھ
[ 💌#کـــــلام_شــــهــــدا 🕊 ]
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند.
مرتب میگفت: صلوات بفرست
و یا به هر طریق بحث را عوض میکرد.💚🌱
[ شهید ابراهیم هادی🌹]