eitaa logo
قرارگاه‌حوزه حضرت زینب(س)‌‌کاشان🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
579 دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
4هزار ویدیو
173 فایل
#جهاد_تبیین، علاج پروپاگاندای دشمن علیه جمهوری اسلامی است.۱۴۰۱/۱۰/۱۹ اماما فقیه شدی افتخار نکردی _فیلسوف شدی افتخار نکردی _اما به بسیجی بودند افتخار کردی
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری فطرت 🎉برپایی جشن میلاد حضرت علی علیه السلام ✅تدبر بر سوره شمس و حفظ سوره مبارکه و قرائت آن توسط حافظین ✅درسی از سخنان امیرالمؤمنین در نهج البلاغه توسط سرکار خانم حدادی ✅مولودی خوانی توسط سرکار خانم یگانه @gharargahesayberiii 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✳️همایش مجازی نقش بانوان انقلابی در افزایش جمعیت 🔹 سخنران: دکتر امیر حسین بانکی پور ، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، رئیس کمسیون مشترک طرح جوانی جمعیت وحمایت از خانواده و نماینده اصفهان در مجلس شورای اسلامی 🗓 چهارشنبه ۲۷ بهمن ماه، ساعت ۱۶ 🌐 حضور در همایش با استفاده از پیوند زیر: http://live.whc.ir/isfahan https://eitaa.com/tablighat_khomaini_shahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۱۷۰🌹 نگاهی به ظاهر ساده نیکا انداخت، مدتی بود ساده لباس می‌پوشید، آرایش نمی‌کرد و از همه جالب تر اینکه اجازه نمی‌داد موهایش از شالش بیرون بیایند. _چیه نیگا میکنی؟ _هیچی همینجوری! من میرم لباس بپوشم، به سمت اتاق خوابشان رفت. لباسهایش را عوض کرد، مشغول بستن گیره روسری اش بود که نیکا وارد اتاق شد... _ چه قشنگ وسایلتو اینجا جا دادی! با اینکه کوچیکه خیلی وسیله چِپوندی توش! _ برای ما بسه، مگه چقدر جا میخوایم. _تو از بچگی قانع بودی پروانه اما من.... البته خدا بد جوری زد پسِ کله م، فک کنم امیدی باشه به اینکه آدم بشم. _ با خنده گفت: خدا کنه، اگه آدم بشی که چی میشه! من میرم به امیرمحمد بگم آماده ایم. _باشه. پروانه رفت اما نیکا هنوز داخل اتاق ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد. نگاهش از عکس های دونفره ی امیرمحمد و پروانه تا ساعت طلایی رنگِ طاووس مانندِ روی دیوار، چرخ خورد. به سمت آینه ی گوشه اتاق رفت. به چهره ی خودش در آینه خیره شد و چند ثانیه خود را تماشا کرد. انگشتش را روی لبهایش کشید، لبهایی که زمانی تا با رژ لب قرمزشان نمی کرد، از خانه بیرون نمی رفت... به ناخن های بلند و سوهان کشیده اش نگاه کرد، ناخن هایی که هر بار متناسب با رنگ لباسش لاکشان می زد...هنوز هم بلند بودند، اما ساده و بی رنگ... دیگر حس و حال آن روزها را نداشت، روزهایی که تمام هم و غمّش خریدن وسایل آرایشی مارک بود و استفاده از آنها! مدتی بود که خودش را همینطور که هست دوست داشت، با همین سادگی، با همین زیباییِ ذاتی! از مقابل آیینه کنار رفت، کیفش را از روی کتفش برداشت. کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۷۱ خم شد تا آن را روی تخت بگذارد، که نگاهش افتاد به چادرِ مشکی پروانه، آن را از روی تخت برداشت. تایَش را باز کرد، مقابلش نگه داشت و بدون قصد قبلی بی هوا آن را روی سرش انداخت. مقابل آینه ایستاد و سعی کرد کِشِ آن را پشت سرش تنظیم کند. دستش را از آستین های چادر بیرون آورد و جلوی آینه چرخی زد. همان لحظه بود که پروانه وارد اتاق شد، چند ثانیه متعجب و خیره نگاهش کرد. _وااای چقدر بهت میاد! _ من...من فقط میخواستم ببینم چه جوریه. _خُب... حالا چه جوریه؟ _نمیدونم! یه جوریه... انگار آدم با سر کردنش وارد یه دنیای دیگه میشه! _ میخوای امروز امتحانش کنی؟ _ با تعجب گفت: یعنی با چادر بیام؟ _ اگه دوست داری. _اون وقت تو چیکار می کنی؟ _من یکی دیگه دارم. _بد هم نیست، اینجوری آبروی توام جلوی بچه های مؤسسه حفظ میشه! _این چه حرفیه! درسته چادر حُرمت داره اما چادری بودنِ تنها کافی نیست، اون چیزی که به آدم آبرو می‌ده، صدق نیت و درستی اعمال آدمِ. _ خندید و گفت: تو دوباره افتادی به سخنرانی؟ آی دلم تنگ شده بود واسه سخنرانی هات، خیلی وقته نصیحتم نکردی! _پروانه خانم بریم؟ _باشه امیر جان اومدیم. بریم منتظرمونن. _باشه بریم. _امیرمحمد داشت ماشین را از داخل حیاط بیرون می برد. وارد حیاط شدند، ناهید خانم با دیدن نیکا لبخندی زد و بدون اینکه عکس العمل خاصی نسبت به تغییر پوششش نشان دهد، همراه آنان وارد کوچه شد. ناهبد خانم که سوار شد، پروانه رو کرد به نیکا، بفرما سوار شو. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۷۲ _من با ماشین خودم میام، می خوام از اونجا مستقیم برم خونه، به مامان قول دادم زود برگردم. _باشه عزیزم بیست دقیقه ای طول کشید تا به مقصد رسیدند. مراسم هنوز شروع نشده بود و بچه های مؤسسه مشغول آماده کردن بساط پذیرایی از میهمانان بودند. آقای محمدی تا امیرمحمد را دید، صدایش کرد و گفت: چه خوب شد اومدی بابا، نباتها بدجور سراغت و می گرفتن! امیرمحمد لبخندی زد و به سمت موکبی که بیرون، ورودی مؤسسه قرار داشت رفت و مشغول کوبیدن نباتها شد. _دستت درد نکنه، فرزاد امروز خُرده نبات گیرش نیومده، مجبور شده شاخه ای بخره. _اشکال نداره. _ناهید خانم از مقابل موکب رد شد و داخل آشپزخانه ی مؤسسه شد، پروانه و نیکا هم همراهش رفتند. خانم محمدی همراه بقیه ی خانمها مشغول پیچیدن ساندویچ ها بودند. نیکا با دیدن آن همه ساندویچ تعجب کرده بود، پروانه که او را زیر نظر داشت، لبخندی به رویش زد و گفت، قراره آخر مراسم، برای شام با ساندویچ پذیرایی کنن. _نیکا ابروهایش را بالا انداخت، آهان _میای کمک؟ _آره چرا که نه. _خب پس اول بریم دستامونو بشوریم. _باشه. دستهایشان را شستند و به بقیه ملحق شدند. خانم محمدی که از بَدوِ ورود نگاهش دنبال نیکا بود، آخر طافت نیاورد و از پروانه پرسید: این خانم خوشگل و معرفی نمی کنی؟ _نیکا دختر عمه ام هست. _درست مثل خودت خانم و با وقار، خیلی خوش اومدی عزیزم. _ممنونم، شما لطف دارید. کار پیچیدن ساندویچ ها تازه تمام شده بود که آقای محمدی از پشت پرده ی آشپزخانه همسرش را صدا کرد. _جانم آقا مرتضی _سینی چای را به دستش داد، گفتم براتون چای بیارم. کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۷۳ _دستت درد نکنه. سینی چای را مقابل همه تعارف کرد، خسته نباشید خانمها، چای نبات بخورید، خستگی از تنتون در بره. خانمها با شوخی و خنده چای ها را خوردند. نیکا با دقت و البته با تعجب آنها را نگاه می کرد و به حرفهایشان گوش می داد. از کارهایی که انجام داده بودند حرف می زدند و همچنین کاهایی که قرار بود انجام بدهند. هنوز این مراسم تمام نشده فکر قرار بعدیشان بودند، از زلزله ای که به تازگی در یکی از استان ها آمده بود سخن می گفتند و از درست کردن پک های غذایی و وسایل مورد نیاز برای زلزله زده ها! تا به حال در چنین جمعی قرار نگرفته بود. جمعی که صمیمانه و با انرژی فقط به خاطر خدا و به عشق شهدا کار می کردند. مراسم تمام شده بود و نیکا هنوز ذهنش درگیر خاطره ای بود که از زبان سخنران مجلس شنیده بود... خاطره ای از یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، که از میان تمام خاطرات آن روزها، در ذهنش پر رنگ تر بوده، اینچنین روایت می کرد: «یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۷۴ وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را از سر بردارم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم، تا بروم داخل اتاق و چادرم را دربیاورم. مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود، به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می رم که تو چادرت را در نیاری. ما برای این چادر داریم می ریم...گفت و همین طور که چادرم در مُشتش بود شهید شد...» از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.... ناخودآگاه نمِ اشک در چشمانش نشست... جمله ی آخری که در اِنتهای سخنرانی شنیده بود، در گوشش اِکو شد! جمله ای که سخنران میگفت آن را از وصیت نامه ی یک شهید نقل می کند: «خواهران من! حجاب را به شما توصیه می‌کنم، مانند عروسک نباشید! به نظرش مثال درستی زده بود، عروسک زیبا هست، اما از خود اراده ای ندارد و مُدام دست به دست می شود! بار اولی بود که این جمله را می شنید! اصلاً بار اولی بود که زاویه ی نگاهش را تغییر داده بود. قبلاً اگر از این قبیل حرفها را می شنید، توجهی نمی کرد، اما امروز... نمی دانست چرا؟! این حرفها به دلش نشسته بودند! پروانه می گفت شهدا امروز او را به این میهمانی دعوت کرده اند، شاید این حسِ خوب هم، هدیه ی شهدا به او بود... با صدای امیرمحمد به خود آمد... _خواهرا سریع تر تشریف بیارید لب در پذیرایی بشید. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جشن میلاد امیر المومنین علی (ع) برگزار شد در شب ۱۳ رجب همزمان با میلاد با سعادت مولای عاشقان امیر مومنان (ع) جشنی با حضور نماز گزاران مسجد جامع ، بسیجیان پایگاه خواهر و برادر همراه با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین سیدی و مدیحه سرایی مداح اهلبیت آقای آبایی برگزار گردید . پایگاه_مقاومت_بسیج_نجمه_نیاسر حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س پایگاه_مقاومت_بسیج_امام_حسن_مجتبی حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_روح_الله @gharargahesayberiii
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎉برپایی جشن میلاد حضرت علی علیه السلام در مسجد جامع برگزار شد . ✅قرائت دعای توسل ✅مدیحه سرای کربلایی محسن توکلی ✅مولودی خوانی کربلایی حجت الله عنایت ✅سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین محلوجی پایگاه_مقاومت_بسیج_نجمه_نیاسر حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س پایگاه_مقاومت_بسیج_امام_حسن_مجتبی حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_روح_الله @gharargahesayberiii 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
برگزاری کلاس امادگی جسمانی ویژه بانوان هفته ای سه روز : یکشنبه ، سه شنبه و جمعه هر هفته جهت نشاط و تندرستی فواید امادگی جسمانی : افزایش طول عمر ، مدیریت وزن ، سلامت عضلات و استخوان ها ، سلامت مغز و حافظه ، افزایش سلامت پوست ، کاهش درد و سلامت قلبی و عروقی. @gharargahesayberiii
<< ذکر من،تسبیح من،ورد زبان من علی است >> << جان من،جانان من،روح و روان من علی است >> ⚡ولادت امام علی (ع) مبارک⚡ به مناسبت میلاد امیر المؤمنین حضرت علی [علیه السلام] در آستان مقدس ولی بن موسی کاظم مراسم جشنی با شکوه همراه با سخنران ، مولودی ، اجرای سرود برگزار شد. خبرنگار_بسیج: [ زهرا نوحی ] @gharargahesayberiii
《تمام لذت عمرم همين است》 《که مولايم اميرالمومنين است》 ✨ولادت امام علی (ع) مبارک✨ به مناسبت میلاد حضرت علی(علیه السلام) اهدای هدیه از طرف فرمانده پایگاه به نوگلانی که در نماز جماعت مسجد ثامن‌الائمه شرکت میکنند. @gharargahesayberiii
به نام حق...🌷🌷🌷 هر دل که شکست ره به جایی دارد هر اهل دلی قبله نمایی دارد با انکه قبله ی من بود کعبه ایوان نجف عجب صفایی دارد 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 میلاد با سعادت امیرمومنان حضرت علی (ع)بر تمام شیعیان جهان مبارک باد❤️ آماده سازی کادو روز پدر برای تقدیر و تبریک به پدران عزیز در جشن میلاد حضرت علی (ع) 🌼🌴 ۱۴۰۰/۱۱/۲۶ @gharargahesayberiii
تا حب علی و آل او یافته ایم کام دل خویش مو به مو یافته ایم وز دوستی علی و اولاد علی است در هر دو جهان گر آبرو یافته ایم 📸 💐✨💐✨شادیانه 💐✨💐✨ برگزاری جشن باشکوه بمناسبت ١٣رجب میلاد مولی الموحدین علی ابن ابیطالب علیه السلام و بزرگداشت مقام پدر باهمکاری خواهران و دانش آموزان بسیجی با اجرای خانم‌ مطهره بابایی قرائت قرآن توسط حافظ قرآن خانم‌ حسینی دکلمه خوانی خانم زینب نظاری قرائت شعر:خانم‌ فاطمه مقامی اجرای مسابقه بین دانش آموزان مولودی خوانی خانم‌ اسماعیلزاده سخنرانی حاج آقا حسینی با موضوع امام علی علیه السلام و شأن و مقام پدر. و اجرای مسابقه سوال از حضار و اهداءجایزه ✨☘✨☘✨☘✨☘✨ همراه با پذیرایی و نذورات، آش و بسته های مشکل گشاو.... زمان: ٢۶بهمن ١۴٠٠ مکان:مسجد جامع روستای ویدوجا @gharargahesayberiii