فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از ❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
به یک نفر لازم دارم جهت ادمین شدن و پست های سیاسی... اگر کسی هست پیوی تشریف بیاره🙂👇
@Amirmohamad889
مثلا بشیم ⁷⁰⁰💔🙃
⁸نفر ھمش🚶♂
🌱@mazhabijdn🌱
هدایت شده از ●تلنگر●
#قسمت_پنجاه_ونهم
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
هدایت شده از اوُهام!Møníb⁸⁰
داشتم به این فکر میکردم دهه پنجاهیا که توی جنگ جانفشانی کردن،تسخیر سفارت آمریکا هم چاشنیش کردن...
دهه شصتیا و هفتادیا هم مدافع حرم شدن...
ما دهه هشتادیا هم خدایی توی این فتنه ها کم نیوردیم ولی پایهاین سفارت انگلیسم تصرف کنیم کار یه سره شه؟!🚶♂
#اوُهام...
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
ࢪفقا✋🏽سلامـ
به صورت ناشناس بنویس برامون:))🌱
https://harfeto.timefriend.net/16337175036152
از سال ۹۸ بگید ..
سالی که حاج قاسم پر کشید:)
به حاجی چی میگید؟💔
هدایت شده از کانون مهدویت شهر مهدوی
🌹 بزرگترین مسابقه کشوری مهدویت 🌹
😔 بخاطر امام زمان عج همه جا نشر دهید
🔷️ جوایز:۴۰ سکه طلا پاسارگاد برای ۴۰ نفر
🔷️ زمان ثبت نام: از هم اکنون
♦️لینکهای ثبتنام در مسابقه(صفحه ثبت نام را کامل خوانده،فیلم آموزشی را حتما ببینید. کسانی که قبلا ثبت نام کردند نیاز به ثبت نام مجدد ندارند)
mahdavicity.ir/competition-rules/
https://mahdavicity.ir/competition-rules/
✅ کانال ایتا برای مشاهده کلیپها مسابقه:
https://eitaa.com/joinchat/446169199C57d424c2cc
🔷️زمان برگزاری: سه شنبه ۱۳ دی ساعت ۱۵
♦️لینک شرکت در مسابقه( روز ۱۳ دی راس ساعت ۱۵ روی لینک ذیل کلیک کنید و از قسمت ورود، وارد آزمون مسابقه شوید ساعت۱۵:۴۰ همان روز پایان زمان مسابقه است)
www.quiz24.ir/q/9n3LZXwvpskHUXX
✅تلفن پشتیبانی(در صفحه ثبت نام همه چیز توضیح داده شده اگر باز مشکلتان حل نشد تماس بگیرید)
09103347002
اینجا جاده نجف به کربلا نیست!
اینجا مسیر منتهی به گلزار شهدای شهر کرمان است...
#جان_فدا
#سردار_دلها
#امامزمانعج
#لبیکیاخامنهای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌱
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
غمِ تو،
قصهیِ عشق است و با همه تکرار،
به هر زمان و به هر جای و هر زبان، تازه است..
- عزیزنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت عجیبی درمورد حاج قاسم سلیمانی
در حرم حضرت زینب سلام الله علیها ، دو روز قبل از شهادتش ...💔
#حاج_قاسم
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
#هادـی_دلها #قهرمان_مـن
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
「⃢🦋➺@gharebtoos
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
#سلام_بر_ابراهیم
با شهدا بودن سخت نیست
باشهدا ماندن سخته🍂
#رفیق_شهیدم_دعام_کن🤲
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
#هادـی_دلها #قهرمان_مـن
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━┓
「⃢🦋@gharebtoos
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 نوای جانسوز شهید ابراهیم هادی 🎤
❤ صدایت آرامش روح است رفیق شهیدم ❤
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
#هادـی_دلها #قهرمان_مـن
┏━━☆━━♡━━☆━┓
「⃢🦋➺@gharebtoos
┗━━☆━━♡━━☆━┛
🌹☘🌹
☘🌹
🌹
☘﷽🌹
🌹اَلسَّـــــــــ♡ــــــلامُ عَلَیکَ یا بَقِیَّه الله "عج"☘
🌹اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَهَ وَ اَبِیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَسِرِّالمُستُودَعَ فِیهَا بِعَدَدِ مَا اَحَاطَ بِهِ عِلمُک☘
🌹خلاصه زیارت روز دوشنبه☘
🌹اَلسَّـــــــــ♡ــــــلامُ عَلَیکَ یَا حَسَنِ ابنِ عَلیِّ اَیُّهَاالمُجتَبَی "ع" اَلسَّـــــــــ♡ــــــلامُ عَلَیکَ یَاحُسَینِ ابنِ عَلیِّ "ع" اَلشَّهِیدِ بِکَربَلَا وَ رَحمَهُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه☘
🌹ســــــــ♡ــــــــلام دوستان ، صبح دوشنبه دوازدهمین روز دی ماه پرخیر و برکت ، همراه با رزق و روزی حلال☘
🌹ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه☘
🌹پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله وسلم ☘
🌹إنّ الشَّديدَ لَيسَ مَن غَلَبَ النّاسَ ، و لكِنَّ الشَّديدَ مَن غَلَبَ على نَفسِهِ☘
🌹پهلوان كسى نيست كه بر مردم چيره شود، بلكه پهلوان كسى است كه بر نفْس خود چيره شود.☘
🌹📚 تنبيه الخواطر - ۲/۱۰☘
🌹یک روز مانده تا سالروز شهادت سردار دلها ، دلمان تنگ رُخ توست علمدار علی ☘
🌹طاعات و عباداتتون قبول حق، روزتون مهدوی، التماس دعا.☘
🌹
☘🌹
🌹☘🌹