eitaa logo
قاصدک
102.5هزار دنبال‌کننده
67.4هزار عکس
47.1هزار ویدیو
139 فایل
👈ما نمیتونیم آینده رو انتخاب کنیم، فقط رقمش میزنیم همین...😉 . . . . آیدی ادمین تبادلات: @Maleka_ad تعرفه تبلیغات؛ https://eitaa.com/joinchat/3446669459Cc4cd1f4ae2 جهت رزرو تبلیغات به لینک بالا بپبوندین👆👆 🎎خیلی کانال خوبیه. @shapaarak
مشاهده در ایتا
دانلود
چای می نوشم بدون تو ولی دلچسب نیست خاطراتت دائما سرمی رود ازاستکان... #فرشته خدابنده... @ghaseedak #عصرتون_گلباران🌸🍃🌸🍃🌸
دیگران را ببخش وخود را رها کن...!! اگر کینه ای در دل نداشته باشی سبکتر خواهی بود... هیچ پرنده ای با بار سنگین اوج نخواهد گرفت..‌. @ghaseedak
زندگی همیشه هر چه را بگیرد با چیزی بهتر جایگزین می کند اما اکثر انسان ها چنان به چیز از دست رفته خیره می مانند که نعمت جدید را نمی بینند...!!! @ghaseedak
بی ما تو به سر بری همه عمر من بی تو گمان مبر که یکدم @ghaseedak #سعدی
هنر زندگی کردن اینست که، لذت را در ساده ترین و معمولی ترین اتفاقات پیدا کنی..‌‌. @ghaseedak
برخی آدما فقط با از دست دادن شما خواهند آموخت.‌‌.. که قدرتان را بدانند... _@ghaseedak
«کافر اگر عاشق شود» بی پرده مومن می شود چیزی شبیه معجزه با«عشق» ممکن می شود... @ghaseedak 🕊❤️🕊
سلام دوستای گلم💞💞 چن روزیه که روزی 2 پارت رمان میذارم تو کانال ساعت 1ظهر و 9 شب رمان جذابیه امیدوارم خوشتون بیاد 💞💞💞
قاصدک
#پارت35 یلدا نیما ـ گم شو چیه؟ راست می گم دیگه! از فردام دنبالم نیا، بذار این آخر عمري رو معصیت نکن
یلدا نیما ـ خب، این بهتر شد. حالا داریم کم کم به یه گفتمان دوستانه می رسیم. حالا تو یه درجه از اینم بیا پایین تـر! بـرو در حـد بی سوادي. ـ حد بیسوادي چیه؟ نیما ـ همون که می گه ببخشید ... خوردم! ـ نیما خیلی پررو شدي ها! یادت نره حالا حالاها با من کار داري! نیما ـ ممنون از یادآوري ت! تا همین حد معذرت خواهی کافیه. ـ حالا جریان خواستگاري رو بگو ببینم چی شده. نیما ـ امروز عصري بابام جور کرده که بریم خواستگاري. گویا با آقاي پرهام صحبت کرده. اونم شکر خـدا چیـزي نگفتهـ و فقـطگفته تشریف بیارین. انگار داره همه چی جور می شه. ـ جون من راست می گی؟! شوخی نمی کنی؟! نیما ـ نه، جون تو راست می گم. ـ آفرین به آقاي ذکاوت! از طرف من دو تا ماچش بکن! دستش درد نکنه. نیما ـ خب، پس برنامه ي امشب مونم جور شد. دیشب یه خواستگاري رو جوش دادم و امشبم یه خواستگاري رو بهم می زنم! ـ چی می گی؟! نیما ـ آهان ببخشین، اشتباه شد! دیشبی یه رو بهم زدم و باید امشبی یه رو جور می کنم! تو دفتر روزنامه م یادداشت کـنم کـه اشتباه نشه. خب حالا دیگه برو برس بکار و چسبیدن! یعنی بچسب به کار! » ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش. اونقدر خوشحال بودم که نمی دونـستم چیکـار کـنم. زود رفـتم پـایین وجریان رو به مادرم گفتم و خودمم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. هم بخاطر اینکه خوشحالیم اونقـدر زیـاد بود که حتما باید در موردش با یکی حرف می زدم و هم بقدري دلم براي یلدا تنگ شده بود که ببا خودم گفـتم شـاید از اتـاقنیما بتونم لااقل یه دفعه ببینمش. یه ربع بعد رسیدم در خونه شون و زنگ زدم. نیما آیفون رو جواب داد » ـ بله. ـ نیما، منم. نیما ـ اینجا چیکار میکنی؟! من همین الان تلفن رو قطع کردم! ـ خلوت بود خیابونا زود رسیدم. جمعه س دیگه! نیما ـ آخه من تازه چسبیدم! هنوز چسبم خشک نشده که! ـ اِه ... ! لوس نشو. نیما ـ بیا بالا، ببینم، ایدز میدز که نداري! ـ آخه تو آیفون این حرفا رو می زنن؟! » در رو وا کرد و رفتم تو و با پدر و مادرش سلام و احوالپرسی کردم و اونام بازم بهم تبریک گفتن که بعد رفتم طبقـه ي بـالا،اتاق نیما و رفتم تو. دیدم نشسته تو بالکن اتاقش پشت یه میز و رو میزم یه صبحونه ي مفصل براش چیدن! تخم مـرغ نیمـرو،تخم مرغ عسلی، تخم بلدرچین، آب پرتغال، عسل، مربا، کره، پنیر، خامه، دو تا برش کیک، یه قـوري چـایی! خلاصـه انـدازه يچهار نفر آدم براش صبحونه آورده بودن!
قاصدک
#پارت36 یلدا نیما ـ خب، این بهتر شد. حالا داریم کم کم به یه گفتمان دوستانه می رسیم. حالا تو یه درجه
بترکی نیما! همه ي اینا رو تو می خوري؟! نیما ـ نه، یه لقمه م می دم تو بخوري! بذار ببینم چی اضافه س بدم تو بذاري تو دهن ت! صبحونه خوردي؟ ـ نه! نیما ـ خب بیا بشین. بذار ببینم کدوم از اینا رو نمی خوام خودم بخورم بدم به تو. « یه نگاه رو میز کرد و بعد بلند داد زد » ـ زینت خانم! زینت خانم! ـ زینت خانمو چیکار داري؟ نیما ـ می خوام بگم واسه تو ام صبحانه بیاره. ـ پس اینا چیه؟ همینا بسه دیگه! نیما ـ این مال خودمه! ـ همه ي اینا رو می خواي خودت تنها بخوري؟! نیما ـ پس چی؟! باید جون داشته باشم تو این کتاب وامونده حرف بزنم یا نه؟! تو که این کتاب یه کلمه م حرف نمی زنی، همه ش یه ریز من باید صحبت کنم! خب ضعف می گیرتم دیگه! اونم با این کتاباي مزخرف! اگه من نباشم که حرف بزنم تـو چـی می خواي توش بنویسی؟! ـ هیچی بابا! چقدر تو شیکم به آب زنی! بیا! همه شو خودت بخور! اما این چیزا رو تو توپ بریزي می ترکه! از این بـه بعـدم تـو کتابا کمتر حرف بزن، مردم سرشون رفت! نیما ـ تو پریچهر که اگه من نبودم تو همه ش می خواستی بري شابدولعظیم و بشینی پیش خدابیامرز پریچهر خانم و اونـم هـی از زندگی تعریف کنه و گریه کنه، تو ام گریه کنی و بزنی تو سر خودت! تو یاسمین م هی رفتی پیش خدا بیامرز اقاي هـدایت و اونم برات هی ویلون می زد و قصه می گفت! آخرشم معلوم نیس چه جوري سر خدا بیامرز رو کردي زیر آب و دست گذاشتی رو چنند صد میلیون تومن پول! شانس آوردي حالا تو تا کتاب من دست چند تا دختر خانمو گرفتم و آوردم تو داستان! وگرنـه کی پول می داد کتاب ترو بخره؟! تو شیرین م که اگه من نبودم معلوم نبود الان دین و ایمـون درسـت حـسابی داشـته باشـی! اونجام بالاخره به هر دري بود زدم تا بهار و رویا رو راضیکردم بیان تو داستان! تازه می گفتن محض خاطر تو بود نیما جون کـه ما اومدیم تو کتاب و نخواستیم روي ترو زمین بندازیم وگرنه این سیاوش انقدر « یبس » و بیحاله که پنجاه سال طول می کـشه تا به اأم بگه دوستت دارن و بیاد خواستگاري! خب راست می گن دیگه! یه کاسه ماست رو دادن دست منو و اسمـشو گذاشـتن سیاوش! اونوقت می گن برو کتاب رو باهاش پر کن! اینم از کتاب یلدات! رفتی یه دختره ي ایدزي رو پیدا کردي و نزدیک بود بیچاره مون کنی! به دادت نرسیده بودم بدبخت الان هزار تا کوفت و مرض گرفته بودي! یادت رفت خونه شون همچـین چـایی رو با اشتها می خوردي که انگار عمه جونت برات چایی شیرین آورده! حالا حد اقل اون چشم کور شده ت رو ببند بذار یه لقمـه چیز بخورم که الان باید دوباره شروع کنم به حرف زدن ! « بشقاب نیمرو رو کشیدم طرفم که داد زد و گفت » ـ اِ ... ! می گم اون نیمرو مال منه! آي زینت خانم! زینت خانم! چهار تا تخم مرغ دیگه م نیمرو کن. به من اصلا هیچی نرسید! ـ خجالت بکش نیما! من همه ش یه لقمه می خورم!
همه یادشون می مونه باهاشون چیکار کردی، ولی یادشون نمی مونه براشون چیکار کردی... @ghaseedak ✨🌸✨🌸✨
افکارت چرک نویس گفتارت هستند. واعمالت پاک نویس گفتارت پاک نویست را با اعمال اشتباه تباه وخط خطی نکن @ghaseedak