2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خیلی خوشحالم که مهدی رسولی در محضر مقام معظم رهبری مداحی میکنه و دعوت شده به مراسمهای بیت
🔹️خیلی دقت کنید به مداحان و سخنرانهایی که دعوت میشن به بیت رهبری، مخصوصا سخنرانهارو، چون مستقیما خود آقا انتخابشون میکنه
🔹️سخنرانهایی که دعوت میشن واقعا باسواد و مورد تایید مقام معظم رهبری هستن، مثل حجت الاسلام عالی، حجت الاسلام رفیعی و...
#حسین_دارابی
°•|🖤🥀|•°
- زهرا دسٺہایم بسٺہ بود، ولے با چشمہایم دیدم ݘہ ڪرد :)
- زهرا حسرٺ بہ آغوش ڪشیدن محسن بر دلم ماند...
- زهرا یادش بخیر قبل از فٺح خیبر برایم چہار قل خواندے🥀
- زهرا؛ أنا علے، صدامۅ مےشنۅے نۅر ݘشمم؟! :)
#_احساس_پاک
دیروز دم ماهی فروشی دختر بچه هه👧 به مامانش میگفت🧕 مامان میشه اون ماهی دو رنگه که از همه زشت تره رو برداریم؟ آخه اونم باید یکی بخره دلش نشکنه دیگه.....🌹
#کمیقرآن
🔶 و تِلْکَ الْأَيَّامُ نُداوِلُها بَيْنَ النَّاسِ
🔹قسمتی از آیه 140 سوره آل عمران
🌼 ترجمه: و ما این روزها[یِ پیروزی و ناکامی] را [به عنوان امتحان] در میان مردم می گردانیم
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 زوار قبرستان بقیع در غیاب نیروهای امنیتی آل سعود برای لحظاتی قبور ائمه علیهم السلام را زیارت کردند
" چقدر غریبه مدینه"😭
#فاطمیه
•┈┈••✾•|🍂|•✾••┈┈•
🍃♥️روز و شب ذڪر اضطرارم شده؛
أیـنَ فرجُـڪالقـریـب؟!
یابنالحسـن...♡|•
•┈┈••✾•|🍂|•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
✅نوجوانی که می خواست حاج قاسم سلیمانی را فریب دهد!
✍بخشی از کتاب "آن بیست و سه نفر"؛ کتابی که مورد تمجید رهبر انقلاب قرار گرفت و خواندن آن را توصیه کردند. روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند... قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را برانداز می کرد. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو می افتادند.
فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالاتر می رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ دلم میخواست حاج قاسم می فهمید من فقط کمی قدّم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال سنّ کمی نیست! دلم می خواست جرئت داشتم بایستم جلویش و بگویم: "آقای محترم! شما اصلا می دونید من دو ماه جبهه دارم؟.." اما جرئت نداشتم.
با خودم فکر می کردم کاش ریش داشتم. به کنار دستی ام که هم ریش داشت و هم سبیل غبطه می خوردم! لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود... باید صورت لعنتی ام را به سمتی دیگر می چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدّم چه؟ یک سر و گردن پایین تر بودم؛ درست مثل دندانه شکسته شانه ای میان صفی از دندانه های سالم. باید برای آن دندانه شکستی فکری می کردم... از کوله پشتی ام برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم...