#دلـانـہ 💙🌈
پلاکـ را از گردنت درآوردے...
گفتم: از کجاتورابشناسند؟!
گفتے: آنکہ بایدبشناسد، مےشناسد!💔🍂
دستگیری_نیازمندان✨
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می آمد. وقتی هم که به خانه ما می آمد، مستقیم به زیرزمین می رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم.😕 وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می دید، می گفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید⁉️... خیلی ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما ...»😔 خلاصه هرچی که بود جمع می کرد و می ریخت توی ماشین و با خودش می برد به نیازمندان میداد.👌
#راوی: مادر شهید
شهیدعباس بابایی🌷
⭕️ مسؤلین با دقت بخوانند!
#شهید_دکتر_چمران:
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی
زمین سرد خوابیده بود...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم
می داد! و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد...
رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد
و مریض شدم ...
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی ...
شهید_دکتر_مصطفی_چمران🌷
#یاد_شهدا_صلوات
❤️رای من هدیه به حاج قاسم❤️
#کمپین_مردمی_سرباز_وطن
#انتشارشباشما
[وَ اصطَنَعتُکَ لنَفسِی
و تو را برای خودم پروردم...
طه | ۴۱
+بعضی ها را خدا برای خودش جدا کرده!🙂♥️
#چقدرقشنگیتوآخه(:🌿
•
🍃دغدغه حجاب داشت...
می گفت یک چادر از #حضرت_زهرا (س) به خانم ها ارث رسیده است؛
چرا بعضی ها لیاقتِ داشتن
این ارثیه دختر پیامبر (ص) را ندارند.😔
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
#پویش_حجاب_فاطمے
#حجاب
💫دسـ✋ـتهایی که در حــال خدمٺـند#مقـدستــر از لـب هــایـے هستند ڪـه #دعــا مےخـوانـند.🍃😊
🍃✨
.
.
ابراهیمـ میگُفت:
دوست دارم در نبرد بآ
اسرائیل شـهـید بشمـ...✌️🏻
.
.
|🌙| #ابراهیم_هادیو_میگم
#طنز_جبهه
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند.😕
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ☹️
⇐ما هم اذیتشان میکردیم😌.
دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👟 یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم😜
⇐صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!»😁 دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟😛» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد اما این همه ماجرا نبود.
⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد»😁