eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
945 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلتنگ حاجی🥀🥺...! 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
بمناسبت‌این‌روزای‌پراز‌دغدغه‌فرانسه، شعری‌سرودم😂❤️..!" برای‌این‌هوای‌آلوده، برای‌شانزه‌لیزه‌و‌درختای‌فرسوده، برای‌خروس‌واحتمال‌انقراضش👐🏻، برای‌نوشتن‌ازهلوکاست‌ممنوعه... برای‌محرومیت‌موسادیارا، برای‌ممنوعیت‌حجاب‌برای‌دخترها، برای‌چهره‌ای‌که‌می‌خنده، برای‌دانش‌آموزا،‌برای‌آینده😂!" 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
۱-سلام راحت باشین☺️" ۲-سلام هر‌موقع وقت شه چشم✨️" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-ببخشید دیروز وقت نداشتم✨️" ۲-سلام خواهش میکنم🤍" ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت هفتم👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نام‌رمان: <میشه‌یکم‌اینجا‌بمونم:)؟> با اشاره قاضی دادگاه شروع شد..
[پارت هشتم👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نام‌رمان: <میشه‌یکم‌اینجا‌بمونم:)؟> همسر مادرم به طرف ما اومد... با یه نگاه غرور آمیزی، و با اون صورت زشت‌اش که شیش تیغ زده بود، به پدرم نگاه میکرد؛ نگاه‌اش رو از روی پدرم برداشت و به من نگاه کرد... من بهش توجه نکردم و نگاهم رو ازش دزیدم، حرص خوردنش رو حس کردم، خیلی دلم خنک شد... بالاخره زبون باز کرد و گفت: -بهت گفتم که موفق نمیشی‌‌‌... عمرا حضانت‌ این دخترت‌ رو بهت بدن... از الان منتظر گرفتن باش مرد... پدرم انگشت اون مرد که به طرف من گرفته بود با دستا‌ش گرفت و اون رو پیچوند؛ همسر مادرم صداش در اومد، از یه طرف جیگرم‌ حال اومد که بابا اینکار رو باهاش کرد، از طرفی هم اینجا جاش نبود... -اولا وقتی راجب من و دخترم حرف میزنی از این انگشت‌ات استفاده نکن، دفعه بعدی مثل الان نمی‌پیچونم‌، دفعه بعد از جا درش میارم؛ و دوم هیچ وقت رنگ بچه‌ی من رو نه تو نه اون به خودتون نمیبینین... بابا دستم رو گرفت و بدون هیچ حرفی از دادگاه بیرون اومد؛ عصبانیت رو ازش حس میکردم، برای همین ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم تا خودش به حرف بیاد... همینجوری داشتیم به خونه نزدیک می‌شدیم ولی بابا هیچ حرفی نمیزد... تصمیم گرفتم خودم شروع کنم... +بابا حالت خوبه؟! نگران نباش اتفاقی نمیفته قول میدم... این دفعه بابا مثل همیشه حرفم رو تایید نکرد، این دفعه مطمئن بود نمیشه، مطمئن بود که نمیتونه من رو نگه داره... منم مطمئن بودم ولی باز یه امید کوچیکی داشتم، نمیدونم چرا ولی قلبم بهم میگفت که اون اتفاقی ما ازش میترسیم به حقیقت نمیپیونده!!!! -چرا انقد مطمئنی؟! ندیدی چی شد؟! از همونی که می ترسیدم استفاده کردن، دیگه عمرا حضانت تو رو به من بدن... دیگه نمیدونم چیکار کنم... همه‌ی حرفاش رو با بغض گفت، ناراحت بود، عصبانی بود، نگرانی داشت، استرس داشت دیوونه‌اش میکرد؛ انقد روش فشار بود که متوجه اینکه دستم رو ول کرد و رفت نشد... به طرفش دویدم و گفتم: +من میرم کلاس تو برو خونه... -باشه میام دنبالت خودت نیا... بازم متوجه نشد، من امروز کلاس نداشتم ولی نیاز داشتم با معلم‌ام حرف بزنم، خیلی کمکم‌ میکرد، حرفاش همیشه منو آروم میکرد‌‌‌‌... بابا به طرف خونه رفت و منم به طرف کلاس... •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نویسنده:میم‌.ت✏️♥️" <کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
عباس ياعباس.mp3
6.26M
یا‌عباس😍💚:)))! 🌿 ↬🌝🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat