خُـداکہسکوتمیکنہمُنتظـرھبِرۍ،
سُراغِشوَقتۍهمکہمیـرۍحَواسِتبـٰٰاشہ،
راھِحَلۍروکہدَراِختیـٰارِتگُذاشتہ،
گُمِشنَکنۍ😌💕...!"
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت5> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• پدر اعتراف کرد که خودم هم همینطور: +ولی حتما مرد
#رمان <پارت6> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
پدر با عصبانيت گفت:
+ما هنوز توی خونه هم نرفتيم!
آقاي داز نگاهي طولاني به لئو انداخت و گفت: +بياين بريم تو!
لئو با سماجت گفت:
+من بيرون ميمونم!
لئو بعضی وقتا خيلی لجباز ميشود؛ خب من هم مثل او از ديدن آن خانه قديمی غصه ام شده بود؛ ولی محال بود مثل او رفتار کنم؛ مادر پرسيد:
-لئو نميخواهی اتاقت را انتخاب کنی؟
+نه!
من و لئو به طبقه بالا نگاه کرديم؛ دوتا پنجره بزرگ و برجسته کنار هم از ديوار بيرون زده بودند؛ به نظرم آمد آن پنجره ها هم مثل دو تا چشم بزرگ سياه به ما زل زده اند؛ آقای داز از پدر پرسيد:
+چند وقته که تو خونهی فعليتون زندگي ميکنيد؟
پدر يک لحظه فکر کرد و گفت:
-حدود چهارده سال؛ بچه ها همهی عمرشون اونجا زندگی کردند!
آقاي داز با همدردی گفت:
+جابه جا شدن هميشه سخته!
و بعد مرا نگاه کرد و گفت:
+ميدونی آماندا، من همين چند سال پيش اومدم دارک فالز؛ من هم اولش اين جا رو دوست نداشتم، اما حالا حاضر نيستم هيچ جاي ديگری زندگی کنم!
اين را گفت و به من چشمک زد؛ وقتي لبخند ميزد چانه اش چال می افتاد:
-خيلی خب؛ بريم تو، باورتون نميشه اما توی خانه واقعا قشنگه!
همه غير از لئو، دنبال آقای داز راه افتاديم، لئو با لحنی که بيشتر به بازپرسی شبيه بود، تا به سوال، پرسيد:
+اين دور و بر بچه های ديگری هم زندگی ميکنند؟!
آقاي داز سرش را تکان داد، خيابان را نشان داد و گفت:
+مدرسه دو تا چهار راه اونور تره!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تـوکـھلـبـخـندزدے؛
جـهانبـودکـھزیـبـاشـد🫀✨:))))!"
#انگیزشے_جآت🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
حاج قاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!
قضاوتفقطڪارخداست!
فلذاحواسمـونباشھ🤌🏻✨:)))!"
#حاج_قاسم🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat