سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...💙!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهیدصدرزاده:)
◖🖤🍁◗
ماعهدبستهایمبمیریمدرغمش،
مُردنبرایروضهٔمادربنایماست❤️🩹((:؛
#فاطمیه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت30> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• مادر اول یک نگاه به راهرو انداخت، که یک عالمه ک
#رمان <پارت31> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
تو پاگرد پله، بالای سرم، یک دختر عجیب و تقریبا همسن خودم ایستاده بود؛ مو های سیاه کوتاهی داشت؛ از آن بالا بهم بخند می زد، ولی نه یک لبخند گرم، نه یک لبخند دوستانه؛ سردترین و ترس آورترین لبخندی که در عمرم دیده بودم!
دستی به شانه ام خورد؛ برگشتم!
لئو بود:
+من توپ بسکتبالم رو میخوام!
اگر پیداش نکنم از خونه بیرون نمیرم!
-لئو...خواهش میکنم!
دوباره به پاگرد بالای سرم نگاه کردم، دختره رفته بود؛ تمام تنم یخ کرد؛ پاهایم لرزیدند و نرده را محکم گرفتم؛ صدا زدم:
-پدر! بیا اینجا...خواهش میکنم!
لئو ترسید و داد زد:
+هی، من که کاریت نکردم!
-نه...تقصیر...تقصیر تو نیست!
این را گفتم و دوباره پدر را صدا کردم!
پدر آمد پای پله؛ هنوز هیچی نشده، صورتش به خاطر خالی کردن اسباب های اتاق نشیمن از کارتن ها، خیس عرق شده بود:
-آماندا !
اگر اجازه بدی، من باید به کارهام برسم!
بالای پله ها را نشان دادم و گفتم:
+پدر، من اون بالا یک آدم دیدم!
یک دختر!
پدر شکلکی در آورد و گفت:
-آماندا، محض رضای خدا از این خیالبافی هات دست بردار...خب؟!
غیر از ما چهار نفر، کس دیگری تو این خونه نیست...
البته شاید چندتا موش هم باشه!
لئو یک مرتبه سر شوق آمد و پرسید: -گفتی موش! جدی؟ کجا؟!
با صدای گرفته ای گفتم:
+تخیل نبود، پدر!
واقعا ناراحت شدم که حرفم را باور نکرد. پدر به پاگرد بالای پله ها نگاه کرد و گفت:
-آماندا، اون بالا رو نگاه کن!
چی می بینی؟!
نگاهش را دنبال کردم و یک دسته از لباس های خودم را روی پاگرد دیدم؛ حتما مادر همان موقع از چمدان درشان آورده بود؛ پدر چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-یک مشت لباس؛ دختری در کار نیست، چیزی که دیدی، لباسه!
آهسته گفتم: متاسفم!
و وقتی از پله ها بالا می رفتم، دوباره تکرار کردم: متاسفم!
ولی راستش متاسف نبودم؛ گیج شده بودم؛ و هنوز هم می ترسیدم؛ یعنی ممکن بود من یک کپه لباس را با یک دختر که ایستاده باشد و لبخند بزند، عوضی بگیرم؟!
نه، گمان نمی کنم!
من دیوانه نیستم؛ چشم هایم هم خوب خیلی خوب می بینند؛ در این صورت، اینجا چه خبر است؟!
در اتاقم را باز کردم، چراغ سقفی را روشن کردم و دیدم پرده باز هم تکان می خورد؛
به خودم گفتم، وای نه!
دوباره شروع شد؛ تندی به طرف پرده رفتم؛ این دفعه پنجره باز بود!
کی بازش کرده بود؟!
لابد مادر!
هوای گرم و مرطوبی از پنجره وارد اتاق می شد؛ آسمان گرفته و خاکستری بود؛ بوی باران می آمد؛ وقتی به طرف تخت برگشتم، یک شک دیگر در انتظارم بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
21.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◖🖤🍂◗
پشتدر،یاتهگودال،چهفرقیدارد؟!
هرکسیذوبعلیگشتتنشمیسوزد(:!"
#فاطمیه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◖❤️🩹🌱◗
-بهدلمدردفراقحرمتافتاده،
هوسگرمۍآغوشضریحتدارم:)❤️🩹!"
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🧡!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامزمان:)
۱-چشم میبینه😂✨️!"
۲-دلمه، یه غذای اختراعی مامانم🤌🏼!"
۳-چشمات زیبا میبینه🤍!"
↬🌝🌿@ghatijat