eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
940 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ5> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> از شدت دردی که از ناحیه پهلوم‌ ح
<پاࢪٺ6> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با شنیدن اتفاقاتی که براش افتاده بود یاد خودم افتادم؛ چقدر سرنوشت‌مون شبیه هم بود؛ توی تمام دقایقی که داشت تعریف میکرد، کل اتفاقات اون روزِ نحس از جلوی چشمام رد شد‌؛ کنارش نشستم، تصمیم گرفتم بعد از ۲۰ سال خودم رو خالی کنم؛ ۲۰ سال توی خودم ریختم و یه گوشِ شنوا نداشتم تا اون اتفاقات رو براش تعریف کنم؛ حتی یاور که تنها فردِ نزدیک بهم بود؛ آره، میترسیدم اونم با شنیدن سرگذشتِ زندگیم ازم دور بشه؛ البته حق داشت، ممکن بود جونِش در خطر قرار بگیره؛ بیخیال افکارم شدم و گفتم: «حدود ۲۰ سال پیش من و پدر و مادرم توی یه کلبه شبیه به اینجا زندگی میکردیم؛ زندگی‌مون خوب بود، پدرم یکم ناتوان شده بود و کار آهنگری براش سخت شده بود، برای همین خونه نشین شد و من به جاش کار میکردم تا بتونم یه چیزی سر سفره ببرم، مادرم هم به پدرم رسیدگی میکرد تا بتونه سرپا‌ بشه؛ بگذریم، اون سال تازه این حکم از طرف حاکم گفته شد که انسان‌هایی که قدرت دارن هرچند کوچیک باشه تنها مجازات‌شون مرگه؛ راستش من خیالم راحت بود‌ چون ما جزء این دسته از آدم‌ها نبودیم، ولی نرگس این راحتیِ خیالَم فقط چند ساعت دووم داشت!» نرگس که تموم این مدت‌ با دقت به حرف‌هام گوش میکرد به حرف اومد و گفت: «یعنی والدین‌ات هم قدرت داشتن؟» سری تکون دادم و ادامه دادم: «وقتی رسیدم خونه کل ماجرا رو براشون تعریف کردم؛ پریده شدن رنگِ صورت‌شون رو توی اون لحظه به وضوح دیدم؛ نرگس اون زمان من جوون بودم و خام، بلد نبودم مثل یه انسانِ بالغ تصمیم درست بگیرم؛ پدر و مادرم بعد از گفتنِ حقیقتِ اینکه اوناهم قدرت دارن منتها پنهون‌اش کردن‌‌ کنارم نشستن و در گوشم میگفتن‌ ممکنه منم قدرت داشته باشم ولی هنوز نتونستم بیرون بیارمش؛ منِ بی فکر نمیدونستم دارم چیکار میکنم، عصبی شدم و ترسیدم، خیلی هم ترسیدم، برای همین از خونه زدم بیرون و رفتم دریا، مکانِ آرامشم!» نرگس دستی به شونَم کشید و چند ضربه‌ی آرومی بهش زد، لبخندی زد و گفت: «یعنی تو هم قدرت داری؟» دستی به محاسن‌ام کشیدم و گفتم: «نه، هنوز نتونستم بیرون بیارمش، البته راضیم، حداقل دیگه ترس اینو ندارم بیان منو هم از بین ببرن؛ بگذریم، اون روز موقعی که تونستم خودم رو یکم آروم کنم، به سمت خونه برگشتم، اواسط راه دودی که کل جنگل رو پوشونده بود توجه‌ام رو جلب کرد؛ سرعت‌ام رو بیشتر کردم تا برسم به کلبه، ولی ای کاش هیچوقت‌ نمیرسیدم، ای کاش هیچوقت اون صحنه رو نمیدیدم؛ صحنه آتش گرفتن کلبه و هرچیزی که داخل‌اش بود؛ موقعی که من رسیدم سربازها از اونجا رفته بودن، حدس اینکه پدر و مادرم هم توی خونه سوخته باشن سخت نبود، واضح بود!» اشک‌هام سرازیر شده بودن و توانِ تعریف کردن بقیه ماجرا رو نداشتم؛ خواستم لب باز کنم‌ که دست‌های کوچیکی‌ روی صورتم‌ قاب شد؛ با همون دست‌های ریزِش مشغول پاک کردن اشک‌هام بود، در حالی که می‌شد از چشمای آبی رنگِ خودش‌ بغض رو دید؛ به حرف اومد و گفت: «لازم نیست بقیه‌اش رو تعریف کنی میتونم حدس بزنم، خودت رو اذیت نکن!» لبخندی به صورتش حَواله‌ کردم و گفتم: «بعد از ۲۰ سال یه گوشِ شنوا پیدا کردم، آخرش رو هم بگم که خالی بشم؛ بعد از فوتِ پدر و مادرم من از اون شهر فاصله گرفتم، مغازه رو تعطیل کردم و به سمت شمالِ جنگل نقل مکان کردم؛ خودم با هر ضرب و زوری که بود این کلبه رو ساختم و توی این ۱۹ یا ۲۰ سال توش زندگی کردم؛ کارهای مختلفی انجام دادم تا بتونم خرج زندگیم رو در بیارم؛ الانم دارم با این سرمایه‌ای که توی این سالها جمع کردم زندگی میکنم، برای همین فعلا مشغول کاری نیستم؛ بگذریم گرسنه نیستی نرگس خانوم؟!» از جام بلند شدم و دستم رو به طرف‌اش دراز کردم؛ حس خوبی داشتم، بالاخره هرچی رو که اینهمه‌ سال توی خودم ریخته بودم رو خالی کردم؛ احساس سبکی کل وجودم رو گرفته بود؛ با قرار گرفتن دست‌های سردش روی دستام‌ به خودم اومدم و به طرف میز کشوندمش‌، روی صندلی نشوندمش‌ و بشقابی رو که از غذا پر کرده بودم جلوش قرار دادم‌، قبل از اینکه حرفی بزنه خودم گفتم: «چرا انقدر دست‌هات سرده دختر؟ جایی‌ات درد میکنه آیا؟ حالت خوبه اصلا‌؟!» همونطور که به غذای رو به روش نگاه میکرد، سرش رو بالا آوارد و گفت: «من همیشه سردم، کلا بدنم اینجوریه، ولی بر خلاف من تو خیلی گرمی؛ بگذریم، خودت نمیخوری؟!» بعد از تحلیل کردن حرفی که زد به بشقاب رو به روم اشاره کردم؛ سری تکون داد و مشغول شد؛ خیلی میلی به غذا نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشه و یا معذب نشه چند قاشق رو به زور از حلقم دادم پایین‌؛ بهش نگاه میکردم‌، اما چون سرش پایین بود خیلی دیدِ خوبی بهش نداشتم؛ برای چند ثانیه که سرش رو آوارد بالا با صورتی خیسِ از اشک مواجه شدم، ترسیده بلند شدم، به طرفش رفتم! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ6> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با شنیدن اتفاقاتی که براش افتاده
«یــعــنــی‌تـــوهـــم‌قـــدرت‌داری😮‍💨🤎» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
-عاشقان‌راسرشوريده‌به‌پيكرعجب‌ست، دادن‌سرنه‌عجب‌داشتن‌سر‌عجب‌ست🖐🏿❤️‍🩹!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-شیوھ‌حملہ‌دشمـن، درفضـاے‌مجـازے☺️🖐🏻:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-مگه‌شهیدمیمیره‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥲❤️‍🩹:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہ‌نآم‌اللھ...☃️!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌پیامبراکرم:)
بہ‌نآم‌اللھ...🇮🇷!
۱-سلام میذارم امروز🌝🤍!' ۲-سلام ممنون از نظرتون🧡!' ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-همه‌باهم‌‌همه‌باهم، یه‌قلب‌ویه‌ایران‌باهاتونه♥️🇮🇷!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-لحظه‌لحظه‌خاطرات‌بهمنی، که‌یکدفعه‌بهارشد✌️🏼🇮🇷:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat