eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
932 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-همه‌باهم‌‌همه‌باهم، یه‌قلب‌ویه‌ایران‌باهاتونه♥️🇮🇷!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-لحظه‌لحظه‌خاطرات‌بهمنی، که‌یکدفعه‌بهارشد✌️🏼🇮🇷:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
وازجایی‌که‌گمان‌نمیکنی‌، نورهاوارد‌میشوند🌝🧡:))!"
-یخ‌در‌بهشت😍🥺🤍:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
+طلب‌رزق‌ندارم‌زدربار‌کسی، هرچه‌دارم‌زآقا‌ی‌خراسان‌دارم🥲❤️‍🩹!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ6> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون> با شنیدن اتفاقاتی که براش افتاده
<پاࢪٺ7> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِ‌نرگس> گذشته‌مون شبیه هم بود؛ اونم عزیز ترین افراد زندگیش رو مثل من، در اثر همون حادثه و بخاطر همون دلیل، از دست داده بود؛ قاشق رو برداشتم و کمی از غذایی که رو به روم گذاشته بود رو خوردم؛ از حق نگذریم خیلی خوشمزه بود، ولی برای من یادآوری اتفاقاتِ دیشب بود؛ دقیقا توی همین لحظات‌ بابام رو از دست دادم؛ اشک‌هام سرازیر شده بودن و با پایین آواردنِ سرم سعی در پنهون کردنش داشتم، اما موفق نشدم، چون صدای قدم های هراسونِ آرون رو به سمتم میشنیدم‌؛ دست‌های گرم‌اش رو قالبِ صورت یخ‌ زده و خیسَم کرد و گفت: «چیشد عزیزم، خوبی؟!» میون اشک‌هام لبخندی از سرِ شنیدن کلمه‌ی عزیزم زدم؛ سری تکون دادم و با بغض گفتم: «کاش میتونستم خوب باشم؛ کاش هرچیزی که جلوی چشمامِ یاد آورِ اتفاقات دیشب و از دست دادن بابام‌ نبود، کاش نجاتَم نمیدادی تا بتونم یه بار دیگه بابام رو ببینم، کاش نجاتَم نمیدادی تا بقیه روزهای زندگیم رو اینجوری سپری نکنم!» نتونستم ادامه بدم‌ و به سکوت بسنده کردم‌؛ توی اون لحظه که سعی می‌کردم دیگه اشک نریزم‌؛ تنِ سردم رو به آغوشِ گرمش کشید و منو وارد عطری کرد که عجیب شبیه‌ بوی عطر تنِ بابام‌ بود؛ حس خوبی داشتم‌، برای اولین بار کسی به جز پدرم منو آروم کرد، کسی به جز پدرم منو به آغوش‌ِ گرم‌اش کشید‌؛ دست‌هام‌ رو دورِ کمرش‌ حلقه کردم و خودم رو بیشتر بهش فشردم،‌ سرم روی شونه‌اش گذاشتم و توی آرامش فرو رفتم‌؛ لب باز کرد و گفت: «آروم باش دختر؛ همه چی درست میشه، بهت قول میدم، خون بی گناهِ پدرت رو زمین نمیمونه‌، همینطور والدینِ من!» لبخندی از حرف‌هاش زدم و بر خلاف میل‌ام از آغوش‌اش بیرون اومدم‌؛ دست‌هام روی دستِ گرم‌اش قرار دادم و به چشمای سبز رنگ‌اش نگاه کردم، و گفتم: «اون لحظه که بهم گفتی چشمات قشنگه‌‌ چون حالم خوب نبود نتونستم جواب بدم، الان میگم؛ اولاً که چشمای خودت خیلی قشنگ‌تره منو یادِ سرسبزی جنگل میندازه، دوماً‌ ممنونم بابت غذا خیلی دستپخت خوبی داری، و آخر که ممنونم بخاطر آروم کردنم‌!» لبخندِ نرگس کُشی زد و با گفتن قابل‌ات رو نداشت‌، از جاش بلند شد و روی صندلی مقابلم‌ نشست و مشغول خوردن باقی مونده غذاش شد؛ چند دقیقه پیش قبل از اینکه به گریه بیفتم دیدمش که بی میل مشغول خوردن بود، اما الان چنان با اِشتها غذاش رو می‌خورد که من رو هم وادار کرد که باقی مونده غذام رو بخورم و البته همینکار رو هم کردم؛ بعد از خوردن غذا توی جمع کردن میز بهش کمک کردم، مابینِ انجام دادنِ اینکار‌ جای زخم‌ام تیری کشید و آخِ بلندی از دهنم خارج شد، که باعث شد آرون دست از کار بکشه و به سمتم بیاد؛ دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند‌ و گفت: «بهت گفتم زیاد تقلا نکن تا زخم‌ات بهتر بشه، الان هم بشین تا درد ات آروم شه، اگه نشد بگو تا برم از شهر دارو بگیرم!» •چـــنـــدروزبــــعـــــد• آرون بیرون از خونه مشغول خُرد کردن چوب‌ها برای شومینه‌ی کلبه بود چون هوا توی این چند روز به شدت سرد شده بود؛ من هم در این مدت زخم‌ام خیلی بهتر شده بود و تقلا کردن برام راحت‌تر شده بود‌؛ امروز باید از آرون خداحافظی میکردم، نمیتونستم زیاد اینجا بمونم، هم براش خطر داشت، هم خودم احساس شرمندگی و مزاحمت رو داشتم‌‌، ولی خب ته قلبم دلم خیلی براش تنگ میشد؛ توی این چند روز ‌باعث حالِ خوبَم بود و کمتر نبودِ پدرم رو حس میکردم‌؛ نگاهِ آخری به کلبه انداختم و ازش خارج شدم، به سمت آرون رفتم که هنوز مشغول خُرد کردن چوب‌ها با تَبَر بود؛ لباسِ قهوه‌ای رنگی پوشیده بود و موهای نسبتاً بلندش روی سرو صورت‌اش ریخته بودن، و همین باعث میشد که بدجور خواستنی بشه‌؛ بالاخره دست از برانداز کردنش‌ برداشتم‌ و گفتم: «من میخوام برم، ممنون که این چند روز ازم مراقبت کردی‌، قول میدم یه جوری واست جبران‌اش کنم!» دست از کار کشید و تبر رو روی زمین انداخت، به طرفم اومد و رو به روم وایساد و با صورتی که سوال و تعجب ازش میبارید‌ گفت: «کجا میخوای بری؟! با این زخمت کجا میخوای بری؟!» قد بلندی داشت و برای اینکه بتونم به صورت‌اش نگاه کنم، چند قدم عقب رفتم و گفتم: «زخم‌ام خوبه به لطف تو؛ من نمیتونم اینجا بمونم، به چند دلیل، یک اینکه جونِت به خطر میفته چون قطعا اینو میدونی که دنبال منَن، و دوم اینکه نمیخوام بیشتر از این مزاحمِت باشم بالاخره تو هم زندگی خودت داری من نمیتونم همیشه اینجا بمونم!» فاصله‌ای که بینِ هم داشتیم رو با اومدنش‌ به کنارم پُر کرد، دست‌هاش رو روی شونَم گذاشت و گفت: «حالا تو گوش کن، یک جونِ من در خطر نیست‌ من میتونم مواظب خودم باشم، دو تو به هیچ وجه مزاحم من نیستی؛ من تنهام‌، خیلی هم تنهام، تو هر چقدر که بخوای میتونی بمونی‌، حالا چی؟!» •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ7> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِ‌نرگس> گذشته‌مون شبیه هم بود؛ اونم عزی
«من‌تـنـهـام‌خـیـلـی‌هـم‌تـنـهـام🥲❤️‍🩹» •دیالوگ‌رمان‌ِ‌مونه🌚💕• حرفی،نظری‌،پیشنهادی‌راجب‌رمان❤️‍🔥: { 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }