eitaa logo
قصه کودکانه
4.5هزار دنبال‌کننده
582 عکس
1.3هزار ویدیو
217 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👧👦👶 شعر چراغ راهنما و آموزش مفاهیم رنگ های آن 😍😍😍😍👇👇 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شاااااد تولد با اجراي باب اسفنجي و پاتريك 😍 🔴🔴لطفا ب دوستان خودتون فوروارد کنید و هر کدوم از اعضای محترم ب کانال اضافه کنید👇👇👏👏🙏 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- ㉤@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر ایستگاه یادگیری() 😍😍😍😍😍😍😍 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- ㉤@ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش و حفظ شعر برای کودکان 🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝 کندو داری تو صحرا سر میزنی به هرجا 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروسه میگه قوقولی قوقو ، سلام علیکم آقا کوچولو🐓 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
هدایت شده از مدرسه من
مداد رنگی هایی که ناراحت شدند .mp3
7.17M
✨✨✨✨هرشب یک قصه✨✨✨✨ ✨✨هرشب یک ماجرا✨✨✨✨ ✨ 🗳نوع فایل ::# مداد رنگی هایی که ناراحت شدند 👩‍🏫تهیه کننده: 🏫 منطقه/ناحیه: ۳ اصفهان ⏰زمان :۷:۲۸ 📆 تاریخ: ۱۲ آذر ۱۴۰۱ ┄┅┅✶🍃🌻🍃✶┅┅┄ @madrese_yar
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔ کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. با ما دیده شوید. جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانال مطالب مفید فرهنگی و پرورشی @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham
شعر کودکانه زیبا برای وضو مناسب مهد ها و ابتدایی 🌸🍃🌼🍃🌷🍃🌼🍃 اتل متل چه نازه وضو واسه نمازه اینجا یه حوض آبه دورش گلای نابه مسجد اذون که میده وقت نماز رسیده الان کنار شیرم دارم وضو می گیرم آب می ریزه توو دستم بعدش که شیرو بستم... با دستای تمیزم به صورت آب می ریزم آب وضو روونه از پیشونی تا چونه میشورمش از بالا صورت تمومه حالا نوبتِ دست راسته آبِ زیاد نخواسته آب وضو همیشه یک کیلو هم نمیشه آرنج تا نوکِ انگشت آب می ریزم با چند مشت دست میکشم تا پایین همونجوری که گفت دین چون دست راست چنینه دست چپم همینه این دست راست که تَره برای مسحِ سره مسح می کشم رو پاها از شصت پام تا بالا ترتیب مسح پا هم راسته و چپ نه باهم دیگه به لطف خدا وضوم تمومه حالا شکر خدا که بازم آماده ی نمازم 🌸🍃🌼🍃🌷🍃🌼🍃🌸 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
برای كودكان خود از اين شعر جهت تشويق به نماز استفاده كنيد👇 اتل متل چه شاده💕 داریم می شیم آماده💕 ببین صدا اذونه💕 که پخش آسمونه💕 خدای بی نیازه💕 به ما میگه نمازه💕 شيطون که دشمن ماس 💕 دروغ میگه عین راس💕 ميگه آهای مسلمون 💕 نمازو دیرتر بخون💕 هر کسی که زرنگه 💕 با شیطونه می جنگه 💕 نماز ستون دینه💕 اول وقت شیرینه💕 ⭐️«اللهم عجل لولیک الفرج»⭐️ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
مداد و پاک کن .mp3
5.48M
قصه گو : همکار گرامی سرکار خانم ضیایی @ghesehayekoodakaneeh
kodak.mp3
3.68M
قصه گو : فرهاد عسگری منش @ghesehayekoodakaneeh
هدایت شده از مدرسه من
شعر کودکانه مسجد.m4a
924.6K
شعر کودکانه برای مسجد 🟢✅️😍 مناسب برای ها و مدارس ابتدایی دویدم و دویدم به مسجدی رسیدم مسجد چقد قشنگه گلهاش چه رنگارنگه صحن و سراش چه زیباس حوضش چقد با صفاس چه گنبد قشنگی با کاشیای رنگی هرکی به مسجد میره اول وضو می گیره میاد از اون مناره بانگ اذون دوباره اذون شده پس بیا وقت نمازه حالا هر کی نماز میخونه همیشه مهربونه با خدا چونکه یاره خدام هواشو داره شادم که مامان بابام میان به مسجد باهام بگو با من یکصدا مسجدو دوس داریم ما ایتای سیدصادق آتشی: @madrese_yar
💢اختلاف نظر تربیتی خودتون رو مقابل فرزندتون بروز ندین ... 👈فک نکنین که فسقلی‌تون متوجه اختلاف‌نظرهای شما نمیشه. 👌به خاطر داشته باشین که این کوچولوهای باهوش بیشتر اوقات‌ منتظر فرصتی هستن 🔺که یک اختلاف‌نظر تربیتی بین پدر و مادرشون پیدا کنن تا بلافاصله اون رو مصادره به مطلوب کنن!
هدایت شده از داستان مدرسه
زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت اول شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله‌ داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، می‌پذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود   شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعت‌های پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب @storyylove
🍁قدیمی ها میگفتند: 🔹لباس مرد، تمیز بودن زن را نشان می‌دهد. 🔹لباس زن، غیرت مرد را نشان می دهد. 🔹لباس دختر، اخلاق مادر را نشان می‌دهد و لباس پسر، تربیت مادر را نشان می‌دهد. ✍رحمت خداوند بر پدر و مادرمان که در تربیت ما نقش داشتەاند. آنها خواندن و نوشتن بلد نبودند، اما در دانش گفتار، تسلّط داشتند. آنها ادب را نمیخواندند، اما ادب را به ما یاد دادند.آنها قوانین طبیعت و علوم زیستی را مطالعه نکردەاند، اما هنر زندگی را به ما آموختند.آنها یک کتاب دربارۀ روابط مطالعه نکردەاند، اما رفتار و احترام را به ما آموختند. آنها در دین تحصیل نکردند، اما معنای ایمان را به ما آموختند.آنها کتاب برنامەریزی را نخواندەاند، اما دور اندیشی را به ما آموختند.آنها به ما یاد دادند كه به دیگران، چگونه احترام بگذاریم 👳 @ghesehayekoodakaneeh
گنجشک کوچولو .mp3
5.82M
قصه گو : همکار گرامی ناحیه ۳ اصفهان سرکار خانم ضیایی @ghesehayekoodakaneeh
شتر.mp3
5.13M
قصه گو : فرهاد عسگری منش @ghesehayekoodakaneeh