فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ سال
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
#آموزش #ابتدایی
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ سال نو❤️❤️❤️🌻
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
#آموزش #ابتدایی
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ سال نو❤️❤️❤️🌻
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
#آموزش #ابتدایی #پایه_ششم
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جملات استوری سال نو
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar6
#آموزش #ابتدایی
2.02M
گوینده : فهیمه محمدی
داستان : نخ و سوزن بر گرفته از اشعار خانم پروین اعتصامی
هدف: ازبین بردن صفت خودشیفتگی
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
نمک نشناس.mp3
3.76M
📔داستان: نمک نشناس
📚کتاب: ضرب المثل ها
🎙گوینده: فرهاد عسگری منش
#هرشب_یک_قصه
📚| @Ghesehshabaneh
دروغ آسمانی.mp3
3.49M
📔داستان: دروغ آسمانی
📚کتاب: ضرب المثل ها
🎙گوینده: فرهاد عسگری منش
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
1.7M
گوینده :فهیمه محمدی
داستان:کرمی که خودش را باور نداشت
گروه سنی:الف و ب
هدف:باور کردن توانایی ها
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
روز پدر .mp3
7.05M
قصه گو : سرکار خانم ضیائی
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_شب
🦊 روباه و لک لک
روزی روزگاری روباه بدجنسی در جنگل زندگی می کرد که دوست داشت حیوانات دیگر را اذیت کند و به آنها بخندد. کسی از این کارهای او خوشش نمی آمد اما خودش از مسخره کردن دیگران لذت می برد و خیلی می خندید. در آن جنگل لک لکی زندگی می کرد که باادب و خوش اخلاق بود. روباه تصمیم گرفت لک لک را هم مسخره کند.
یک روز به لک لک گفت: « من شما را برای ناهار به خانه ام دعوت می کنم. فردا ظهر به خانه ام بیایید تا با هم ناهار بخوریم.»
لک لک که خیلی مهربان بود، دعوت او را قبول کرد و برای ناهار به خانه اش رفت. روباه بدجنس شیربرنج پخت و آن را داخل دو تا بشقاب صاف ریخت و سر سفره گذاشت. لک لک با منقار بلندش نمی توانست شیر برنج را از داخل بشقاب بخورد اما روباه با زبانش تا ته بشقاب را لیسید و شیربرنج را خورد و از طعم خوب آن تعریف کرد و به لک لک که نتوانسته بود از آن بخورد خندید و مسخره اش کرد. لک لک چیزی نگفت اما نقشه ای کشید و چند روز بعد روباه را به خانه اش دعوت کرد. آش خوشمزه ای پخت و آن را در دو کوزه با دهانه های تنگ و باریک ریخت و سر سفره آورد و به روباه تعارف کرد تا آش بخورد. لک لک منقار بلند و باریکش را داخل کوزه کرد و تندتند آش را خورد اما پوزه ی روباه داخل کوزه نمی رفت و روباه نتوانست آش بخورد. لک لک گفت:« من هم می توانم تو را به خاطر اینکه نمی توانی از درون کوزه آش بخوری مسخره کنم اما این کار را نمی کنم، چون مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست.»
روباه که خیلی خجالت کشیده بود، به لک لک قول داد که دیگر کسی را مسخره نکند. از آن روز به بعد دیگر کسی ندید که روباه دیگران را مسخره کند و به آنها بخندد.
🐢💭شکارچی حریص💭🐢
روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشت بودند که با هم دوست صمیمی بودند.
طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت.
هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس لذت ببرد.
یک روز یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و می خواست که آن را به بازار برده و بفروشد، تا از فروش آن پول خوبی به دست بیاورد.
پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که به او اجازه دهد تا از لاک پشت خداحافظی کند.
شکارچی خواهش طاووس را قبول کرد و او را پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که می دید دوستش اسیر شده است، خیلی ناراحت شد.
او از شکارچی خواهش کرد که طاووس را در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کند. شکارچی قبول کرد. سپس لاک پشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون آمد.
شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود، فورا طاووس را آزاد کرد.
مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص دوباره کنار رودخانه برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی طاووس، چیز کمی گرفته است و تهدید کرد که دوباره طاووس را اسیر خواهد کرد، مگر اینکه مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی بگیرد.
لاک پشت که قبلا به طاووس گفته بود برای آزاد بودن، به جنگل دوردستی برود، از دست مرد حریص خیلی عصبانی شد.
لاک پشت به شکارچی گفت: بسیار خب، اگر اصرار داری مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی داشته باشی، مروارید را به من بده تا دوباره همانند آن برایت پیدا کنم.
شکارچی به خاطر طمع زیادش، مروارید را به لاک پشت داد.
لاک پشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدهم. بعد بدون اینکه حتی یک مروارید به شکارچی بدهد، در آب ناپدید شد.
#قصه
🐢
💭🐢
🐢💭🐢
💭🐢💭🐢
🐢💭🐢💭🐢
🍃🌸🍃🌼🍃