📝 *ایام شهادت و ولادت ائمه، بهانه ی خوبیست برای آشنایی کودکان با امامان... این بار آشنایی با امام حسن عسگری ع*
یکی بود، یکی نبود.
مرد نقاشی بود که نامش يونس بود. یکی از روزها یونس نقاش با ترس و اضطراب پیش امام حسن عسکری آمد و گفت: من مجبورم از این شهر بروم. اتفاق بدی افتاده.
امام حسن فرمود: چه شده؟
یونس گفت: خلیفه یک نگین انگشتر خیلی گران به من داده بود تا روی آن نقاشی کنم. وقتی داشتم کار می کردم ناگهان نگین از وسط نصف شد. خلیفه حتما خیلی عصبانی می شود.
الان هم یک سرباز فرستاده بود و گفت که فردا پیش او بروم.
حضرت فرمود: نگران نباش. اتفاقی نمی افتد. ولی نیازی نیست فرار کنی. فردا به پیش خلیفه برو و به خدا توکل کن و مطمئن باش همه چیز به خوبی پیش می رود.
یونس نزد خلیفه رفت. قبل از اینکه چیزی بگوید، خلیفه گفت: همسران من بر سر اين نگين دعوایشان شده. اگر می شود آن را نصف کن و به دو انگشتر تبدیلش کن.
یونس نقاش، با خوشحالی بازگشت تا از امام حسن عسکری تشکر کند که او را راهنمایی کرد.
✅ این داستان، برای کودکان *بالای هفت سال* مناسب است.
#امام_حسن_عسکری #قصه #مذهبی
@ba_gh_che
اما_عسکری(ع)و_طلای_زیر_خاک.mp3
2.14M
#عمو_قصه_گو
#لالایی_فرشته_ها
#قصه_های_قرآنی
#امام_حسن_عسکری
ماجرای امام عسکری(ع) و طلای زیر خاک
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
لطفا لینک را برای دوستانتان ارسال کنید
منبع: کتاب چهل داستان از امام حسن عسکری(ع)
متاسفانه مطيع بودن در فرهنگ ما حسن اخلاق است. به همين دليل كودك حرف گوش كن و مودب را كودك خوب مى نامند. اما در حقيقت اين كودكان، مضطرب وحشتزده و خجالتی هستند.
محتاط بودن، محافظه كار بودن، مودب بودن كودك نشانه نگران بودن كودك است و كودك ياد ميگيرد مثل چشم زندگى كند.
يعنى همه را ببيند مراقب همه باشد اما تصورى از وجود خود نداشته باشد.
Join @nooredideh
❌ غُر زدن ممنوع! حالا وقتِ سینما رفتن است...
عموم خانوادهها، نوجوانان وحتی کودکان گلایه دارند که:
چرا گاه #یکبار در سال هم، خانوادهها با فرزندانشان نمیتوانند با خیال آسوده به تماشای یک فیلم سالم و جذاب در #سینما بنشینند؟
گلایهی بجاییست
اما خب واقعا چرا؟؟!
پاسخ ساده است:
۱. فیلم سالم وقوی ساخته نمیشود( کوتاهی سینماگران)
۲. معدود فیلمهای سالم و خوب، گاه با بیاعتنایی همین خانوادههای #همیشه_شاکی، در فروش خود شکست میخورد و این میشود که کارگردان و تهیهکننده، مأیوس شده و دیگر رغبتی برای تولید یک فیلم خوب ندارند
🔰 حالا اما اینروزها سینماهای کشور #دو_مهمان_ناخوانده اما دوستداشتنی دارد؛
🔺فیلم سینمایی جذاب #منطقه_پرواز_ممنوع
🔺انیمیشن سینمایی #بنیامین
اولی مناسب سنین ۹ سال تا ۸۰ سال است! دومی مناسب ۵ تا ۱۲ سال.
حال نوبت آنهاست که همیشه گلایه داشتند؛
بسمالله؛ اگر میخواهید اینگونه تولیدات سینمایی، بهتر و بیشتر ادامه پیدا کند اکنون وقت حمایت است؛
#غُر_زدن_ممنوع!
بلیط بخرید، به سینما بروید، لذت ببرید و البته با این کار، از آثار سالم و جذاب حمایت کنید
#شعر_کودکانه
💠شعر امام زمان(عج)🌷💚🌷
🌸سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
🌷می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
🌸مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
🌷همون که بهترینه
منجی این زمینه
🌸آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
🌷کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
🌸اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
🌷اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
🌸میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
🌷میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
🌸اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
🌷میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
🌸اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
🌷برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
🌸با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
🌷فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
🌸عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
🌷دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
🌸راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
🌷مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...🙏🌸🌷🌸
سروده: ن. علی پور
#تربیت_مهدوی
#امامت_حضرت_مهدی(عج)
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
شنبه
مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم.
گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید.
همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد.
خنده ام گرفت یواشکی قار قار قار خندیدم
یکشنبه
امروز بابا کلاغه برایم یک دکمه ی قشنگ آورد دکمه مثل ستاره برق می زد.
از آن خیلی خوشم آمد اما دیدم مامانم را بیش تر از آن دوست دارم دکمه ی برق برقی را روی بال او گذاشتم.
مامان کلاغه خوش حال شد او مرا بوس کرد.
یک بوس محکم.
دوشنبه
امروز از شاخه درخت افتادم پایین.
دختر کوچولویی که زیر درخت بود مرا دید بغلم کرد.
مامان کلاغه و بابا کلاغه رسیدند دختر کوچولو را دعوا کردند. کاش دعوایش نمی کردند.
چون دست هایش خیلی مهربان بود.
سه شنبه
زیر بال مامان کلاغه خوابیده بودم یک دفعه صدایی شنیدم ترق ترق.
یواشکی نگاه کردم جوجه ی همسایه از تخم بیرون آمده خوش حال شدم.
فهمیدم که دیگر تنها نیستم یک همبازی دارم.
چهار شنبه
با مامان کلاغه و بابا کلاغه روی لانه نشسته بودیم گردو می خوردیم یک دفعه همسایه داد زد قارقار مار مار مار.
زیر درخت یک مار بود.
همه کلاغ ها از لانه بیرون پریدند آمدند تا مار را دعوا کنند اما وقتی رسیدند قار قار خندیدند چون مار نبود فقط یک طناب بود.
پنج شنبه
امروز باید پرواز می کردم بار اولم بود می ترسیدم. دختر کو چو لو هم زیر درخت ایستاده بود نگاهم می کرد و می گفت بپر قار قارجان بال هایم را باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم مامان کلاغه و بابا کلاغه از خوش حالی داد زدند قار قار.
دختر کو چو لو هم دستش را برایم تکان داد و گفت خدا نگه دار.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane