بچه اردک ها در ساحل
یک روز آفتابی دانل داک تصمیم گرفت خواهرزاده هاش رو به کنار دریا ببره. وقتی که بچهها این رو شنیدند خیلی خوشحال شدند و به دانل داک کمک کردند تا وسائل رو ببنده و قلاب ماهیگیری و سطل و بیلچه هم با خودشون برداشتند و به علاوه، چند تا از کرمهایی که برای طعمه پرورش داده بودند وهمین طور، لباس شنای خودشون رو هم آوردند و بعد قایق کوچولوشون رو به پشت ماشین بستند و راه افتادند.
درراه، با خوشحالی میخوندند و میخندیدند و شادی میکردند. آخه بچهها خیلی کنار دریا رو دوست داشتند
به محض اینکه رسیدند، دانل داک قایق رو ازپشت ماشین باز کرد و بچهها کمک کردند تا اون رو به دریا ببرند و به آب بندازند. بعدهمگی سوارقایق شدند. دانل داک هم موتور قایق رو روشن کرد و قایق حرکت کرد. دانل داک کمی که جلوتر رفتند گفت: «به به! چه هوای خوبی! کی میاد شنا کنیم؟» و بچهها گفتند: «ما» اخه بچهها واقعاً شناکردن رو دوست داشتند.
خیلی فوری همه لباس شنای خودشون رو پوشیدند و با خوشحالی پریدند توی آب.
بعد با هم مسابقه گذاشتند تا ببینند کی زودتر به ساحل میرسد. خوب معلومه که همه اونها خیلی خوب شنا بلد بودند؛ چونکه اونها از همون اول که به دنیا اومده بودند شنا کردن رو یاد گرفته بودند. ولی با وجود این، همشون خیلی احتیاط میکردند و با وجود اینکه شنا بلد بودند زیاد از ساحل دور نمیشدند.
🦆🦆🦆🦆🦆🦆🦆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بوستان_سعدی
#این_داستان :شاگرد بخشنده
🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده بوستان سعدی آشنا نماییم.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت فوری👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹❤️این داستان بازبانی کودکانه و رعایت شرایط قصه گویی برای کودکان بازگو می شود:🌹❤️
در زمانهای خیلی پیش که امام یازدهم(ع)ما زندگی میکرد،پسر کوچکی در خانه داشت که اسمش مهدی بود.امام(ع) و پسرش دشمنانی داشتند،دشمنان امام(ع) خلفای عباسی بودند،آنها تصمیم گرفته بودند که این کودک را از بین ببرند و همه جا سراغ او را میگرفتند.به جز تعدادی از نزدیکان امام(ع)،کس دیگری از محل زندگی ایشان اطلاعی نداشت.روزی عده ای از نزدیکان امام حسن عسکری(ع)از او خواهش کردندکه جانشین و امام بعد از خود را معرفی کند.امام(ع)هم برای اینکه امام دوازدهم(عج)را به اطرافیان نشان دهد و بشناساند به تقاضای آنها پاسخ داد و دستور داد تا فرزند خود مهدی(عج)را که تا آن زمان کمتر کسی او را دیده بود در مجلسی حاضر کردند و مردم او را دیدند.آنها بسیار خوشحال شدند ،زیرا با امام دوازدهم خود که در آن روزها پسر بچه کوچکی بود آشنا شدند.وقتی که امام یازدهم(ع) فوت کرد،یکی از نزدیکان که میدانست خیلی از مردم از وجود حضرت مهدی(عج) خبر ندارند از این وضعیت استفاده کرد و گفت که من کسی هستم که بعد از امام یازدهم امام شیعیان خواهم بود،وقتی مردم جنازه امام(ع)را برای تدفین به قبرستان بردند ، همان شخص جلو آمد و خواست بر جنازه امام حسن عسکری(ع )نماز بخواند و به این وسیله خود را جانشین او و امام دوازدهم معرفی نماید. در این موقع مردم متوجه شدند که ناگهان کودکی جمعیت را کنار زد و جلو آمد و آن مرد را نیز از کنار جنازه پدر خود دور کرد و بر جنازه پدر خویش نماز خواند و خود را پسر امام حسن عسکری(ع)معرفی کرد.این خبر به گوش خلیفه رسید و مطلع شد که پسر امام حسن عسکری(ع)زنده است تصمیم گرفت هر طور شده او را از میان بردارد.ولی خدا می خواست حضرت مهدی (عج)زنده بماند،از این رو از نظرها غایب شد تاروزی که خداوند مصلحت بداند ظهور کند و دنیا را پر از عدل و داد کند.
#قصه
🌹
❤️🌹
🌹❤️🌹
@ghesehayemadarane
هدایت شده از معرفی کانال
✅فهرست کتاب های مربیان✅
#کتاب با کودکان خود طیب سخن بگوئیم
https://eitaa.com/farsakala/843
#کتاب بازی بازوی تربیت
https://eitaa.com/farsakala/831
#کتاب آموزش اخلاق، رفتار اجتماعي و قانون پذيري به کودکان
https://eitaa.com/farsakala/817
#کتاب اصول و مهارتهای بلوغ با هم بودن
https://eitaa.com/farsakala/809
#کتاب و خدایی که در این نزدیکی است..
https://eitaa.com/farsakala/799
#کتاب رمان تیک
https://eitaa.com/farsakala/788
کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟
https://eitaa.com/farsakala/781
#کتاب جذاب سازی کلاسهای دینی کودکان و نوجوانان
https://eitaa.com/farsakala/767
#کتاب شیوه های جذاب سازی کلاس های معارف دین
https://eitaa.com/farsakala/748
#کتاب مجموعه قصه های قرآنی ( دوره 8 جلدی)
https://eitaa.com/farsakala/718
#کتاب ما منتظریم
https://eitaa.com/farsakala/710
#کتاب شصت پرسش اعتقادی
https://eitaa.com/farsakala/678
#کتاب کاردستی های قرآنی
https://eitaa.com/farsakala/676
#کتاب تربیت دینی کودک و نوجوان: نکته ها و روش ها
https://eitaa.com/farsakala/672
#کتاب پیشوایان هرزه (شخصیت های الگوساز برای نوجوانان)
https://eitaa.com/farsakala/666
#کتاب سفیران آمریکایی (شخصیت های الگوساز برای کودکان پسر)
https://eitaa.com/farsakala/663
#کتاب جادوگران برهنه (شخصیت های الگوساز برای کودکان دختر)
https://eitaa.com/farsakala/659
#کتاب کتابخانه معرفتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/656
#کتاب کتابخانه تربیتی مربی
https://eitaa.com/farsakala/653
🐯🐱 گربه پرافاده 🐱🐯
یکی بود، یکی نبود. یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
- ببر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند!
گربه تا این را شنید، چشمهایش از شادی درخشید. لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خوب! پس من از خانواده خیلی مهمی هستم. چطور تا حالا این را نمیدانستم؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهرهای بزرگم را ببینم!»
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید. همین که به الاغ رسید. بدون آن که سلام و علیکی بکند، با یک جست بلند پرید پشت او، و سوارش شد. الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
- جناب گربه! ممکن است بپرسم کجا میخواهی بروی؟
گربه پرافاده «میو» ی بلندی کشید و گفت:
- اول تو به من بگو ببینم. هیچ میدانی که من از چه خانواده بزرگ و مهمی هستم؟!
الاغ سرش را تکان داد و گفت:
- نه! از کجا بدانم؟ مگر تو از چه خانوادهای هستی؟
گربه با غرور گفت:
- من از خانواده ببر و پلنگ هستم.
اگر هم حرف مرا قبول نداری میتوانی از کلاغ سیاه بپرسی!
الاغ به راه افتاد و رفت تا به کلاغ سیاه رسید. آن وقت حرفهای گربه را برای الاغ تعریف کرد و پرسید:
- کلاغ جان! گربه راست میگوید؟
کلاغ سیاه سری تکان داد و گفت:
- آره! تازه، غیر از ببر و پلنگ و شیر و یوزپلنگ و گربه وحشی هم از خانواده گربه ها هستند.
گربه، وقتی این را شنید دیگر میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. با هیجان دهنه الاغ را کشید و سرش داد زد:
- حالا حرف مرا باور کردی؟ پس راه بیفت برویم!
الاغ که حوصلهاش از دست گربه سر رفته بود، با دلخوری پرسید:
- خوب ، کجا برویم؟ خانه ببر، یا خانه پلنگ؟
گربه پرافاده که از این حرف الاغ ترسیده بود، «میو»ی بلندی کشید و فریاد زد:
- نه! نه! هیچ کدام! من با ببر و پلنگ کاری ندارم. من را ببر به لانه... لانه... لانه... موشها!
الاغ هم خندید و بهسرعت، گربه را به لانه موشها رساند.
به این ترتیب، معلوم شد که گربه مغرور، با همه ناز و افادهاش، فقط یک گربه است! فقط یک گربه! نه چیزی بیشتر از آن!
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐯🐱 🆑 @childrin1
┗╯\╲
حنانه_خانم_و_مداد_سیاه.mp3
8.43M
#جهش_تولید
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#علی_اکبر_ع
🌹حنانه خانم و مداد سیاه🌹
🔅بالای ۳ سال
🔅قرائت: #دعای_سلامتی_امام_زمان_ع
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅نویسنده:منصوره صادقی
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
Eitaa.com/lalaiyehfereshteha
🌸کپی با یک صلوات🌸
1⃣6⃣0⃣
🐰🐍 هوش کجا به درد میخورد 🐍🐰
♧قسمت اول♧
یکی بود، یکی نبود. در نزدیکی سرزمین قصه ها آن طرف رود خیال های شیرین، کنار کوه خواب های خوش، جنگلی بود. توی این جنگل هر جور حیوانی زندگی می کرد.
یک روز حیوان های جنگل دور هم نشسته بودند. از هر دری حرفی می زدند. حرف به اینجا رسید که نیرومندترین حیوان جنگل کیست؟
خرس گفت: «نیرومندترین حیوان جنگل ببر است. همه ما از ببر میترسیم. وقتی که صدای ببر بلند می شود، همه حیوان های جنگل میلرزند. وقتی که ببر آهسته حرف میزند. حتی درخت ها هم سرشان را پیش می آورند تا حرف های او را بشنوند. بله، نیرومندترین حیوان این جنگل ببر است.»
در این وقت کبوتری که روی شاخه درختی نشسته بود، بالا و پایین پرید و گفت: «بله، بله، نیرومندترین حیوان این جنگل ببر است. تو راست می گویی! ولی من حیوان دیگری را می شناسم. این حیوان، همین جا پیش ما نشسته است. از صدای او هیچ حیوانی نمی ترسد. برای همین هم هست که او هیچ وقت اش را بلند نمی کند. اگر او حرف بزند، درخت ها صدایش را نمی شنوند. چه رسد به اینکه سرشان را پیش بیاورند. از این حیوان که من می گویم هیچ حیوان دیگری، حتی کرم کوچولو از او نمی ترسد.»
حرف های کبوتر تمام شد. حیوانها فهمیدند که این حیوان که کبوتر می گوید، خرگوش است. همه به خرگوش نگاه کردند و خندیدند.
خرگوش اوقاتش تلخ شد.
این بار اول نبود که حیوان ها به او می خندیدند. چون او آزارش به حیوان دیگری نمی رسید مسخره اش می کردند. ولی خرگوش می دانست که هوشش از همه آنها بیشتر است. با خودش گفت: «باید کاری کنم که آنها بدانند که هوش من از هوش همه آنها بیشتر است. آن وقت دیگر نمی توانند مرا مسخره کنند.»
آن شب خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود. صبح زود به راه افتاد. رفت و سر راه ببر ایستاد. وقتی که ببر آمد، خرگوش به او گفت: «ای ببر، من میدانم که تو از همه حیوان های این جنگل نیرومندتری. ولی خوب می دانی که من از تو باهوش ترم. در خیلی از کارها هم کمکت کرده ام. چرا به حیوان های دیگر نمی گویی که من از تو با هوش ترم؟»
ببر می دانست که هوش خرگوش از هوش او بیشتر است، ولی هیچ دوست نداشت جلو دیگران بگوید که خرگوش از او باهوش تر است. ببر گفت: «قبول دارم که تو خیلی باهوشی. ولی توی جنگل هوش به چه درد می خورد؟
من همین حالا می توانم تو را بگیرم و بخورم. تو هم با همه هوشت نمی توانی جلو مرا بگیری توی جنگل بهتر است که حیوان نیرومندتر باشد تا باهوش. تازه خیلی هم فکر نکن که خیلی باهوش هستی. اگر راست می گویی برو و با هوشت مار بزرگ جنگل را بگیر و پیش من بیاور. اگر من به همه می گویم که تو باهوش ترین حیوان جنگل ها آن شب باز هم خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود و فکر کرد صبح خیلی زود بیدار شد به جنگل رفت. سوراخ خیلی درازی سر راه مار کند. چند تا ماهی توی سوراخ گذاشت با خودش گفت: «وقتی که مار توی سوراخ رفت تا ماهی ها را بخورد من در سوراخ را میبندم.»
آن وقت خرگوش پشت درختی پنهان شد. نزدیک ظهر مار آمد. سوراخ را دید. بوی ماهی ها را شنید. دمش را به دور درختی بست و توی سوراخ رفت.
خرگوش فهمید که مار از شرطی که بین او او ببر است باخبر شده است. برای همین هم دمش را به درخت بسته است.
شب بعد باز هم خرگوش نخوابید. تمام شب ناراحت بود و فکر کرد. عاقبت راه تازه ای پیدا کرد. او رفت و سر راه مار نشست.
ادامه دارد....
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐰🐍 🆑 @childrin1
┗╯\╲