⭕️ تا حالا فکر کردید مادر حضرت موسی (ع) چطور بچهاش رو در رود نیل گذاشت؟!
شازده کوچولو بعد از انجیل پرفروشترین کتاب تاریخ در قرن بیست هست و بیشتر از بیست تا ترجمه فارسی از اون وجود داره. یکی از مهمترین وجوه داستان اینه که آدم بزرگا یاد بگیرن از دریچهی چشم بچهها دنیا رو نگاه کنن و نه از دریچهی چشم خودشون 🤔
هر چقدر توی این موضوع موفقتر عمل کنیم، مسیرمون در ارتباط موثر با کودک هموارتر هست و به رشدشون داریم کمک میکنیم. مثلاً با بچه میریم پارک و غریزهی اون با تمام وجود اومده وسط و بچه میخواد که کفشهاش رو در بیاره و وسط چمنها بدو بدو کنه اما ما چون فکر میکنیم ممکنه چیزی توی پاهاش بره نمیگذاریم!
خُب هم دغدغهی ما درسته و هم نیاز کودک! اینجا باید چی کار کنیم؟
بهترین راه اینه که بین این دو تا جمع به وجود بیاد یعنی هم کودک به نیازش برسه و هم منِ مادر دغدغهی آسیبی که دارم برطرف بشه! مثلاً توی اینجا میتونیم یه محدوده رو خوب وارسی کنیم، بعد برای کودک با نخ مشخص کنیم که بین اونها راحت بازی کنه.
توی #پست_قبلی سوالهایی که پرسیدم اکثراً حول این محورهایی میگشت که آسیب جدی به همراه نداشت. اکثراً آسیبهای جسمی ساده یا کشمکشهای روانی و درونی ساده مثل قهر و آشتیهای کوتاه بودند! خیلیها اومدن و گفتن ما ترسمون از این چیزها نیست، از آسیبهای جدیتر هست! 🧐 پس چند تا نکته؛
۱. اگر از این چیزها نمیترسیم پس با فراق بال بگذاریم کودک زمین خوردن، بازی با حیوانات و امثالهم رو تجربه کنه.
۲. باور کنیم اینکه کودک چند دقیقه با خودش خلوت کنه، ناراحت و غمگین باشه، براش بد نیست البته حق نداریم از عمد چنین شرایطی رو برای کودک ایجاد کنیم.
۳. اگر از آسیب جدی میترسیم، مگر این چیزها چقدر تحت کنترل ما هست؟! مگه میشه مثل کِش به شلوار بچه وصل بود و همه جا از اون محافظت کرد؟! اصلاً چند درصد افراد آسیب جدی میبینن؟!!
👈 امروزه رسانه، تمام قد جلوی خانوادهها ایستاده و کارش ترسوندن ماها شده! از بین هر چند ده هزار کودک، یکی آسیب میبینه و ما باقی بچهها رو از حرکت، هیجان، تجربه، لمس و رشد محروم میکنیم که مبادا آسیب ببینن!
👈 من که هر وقت به بچه خودم نگاه میکنم میبینم من و مامانش تقریباً هیچ نقشی در محافظت از اون نداریم و نداشتیم! ولو اینکه بقیه جور دیگهای فکر بکنن!
👈 راستی تا حالا فکر نکردید که یه کس دیگهای داره از بچهتون محافظت میکنه؟! داستان حضرت موسی که مادرش اون رو به آب انداخت رو چند بار تا حالا مادرانه خوندید؟!
👈 اصلاً دعا و توسل چقدر توی تربیت ماها نقش داره؟!
✅ من فکر میکنم ما در عین مراقبت، وظیفهمون ایجاد فضای رشد برای کودک هست و این رشد جز با تجربه مستقیم به دست نمیاد! توی سنین پایین آزادی کودک رکن اساسی برای رشدش هست و اگه جلوش رو بگیریم، جلوی رشدش رو گرفتیم. خواهشاً بگذاریم بچههامون با تجربههاشون بزرگ بشن نه با اون چیزی که ما داریم بهشون میگیم چون لزوماً فهم ما درست نبوده!
#سقراط_حکیم ۲۶۰۰ سال قبل همین حرف رو به نحوی دیگری گفته! سقراط میگفت «من کل فلسفه رو مبتنی بر دو اصل میدونم. یکی اینکه خودت رو بشناس و دیگری اینکه زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد!» و این یعنی اینکه بگذاریم هر انسانی زندگی رو خودش آزمایش و تجربه کنه و هیچ معلمی هم براش بالاتر از این نخواهد بود.
فکرم نکنید اگر بچه خودش تجربه کنه و شکست بخوره این ناراحتی و غم براش بد هست! البته شکستهای مداوم برای کودک چیز خوبی نیست اما به قول پروفسور جینات رشد کودک من هیچ وقت موهبت غم رو از کودک نمیگیرم چون جلوی رشدش رو میگیرم! حالا این یعنی چی، در موردش صحبت میکنیم ....
🌹ممنون که برای دیگران هم میفرستید🌹
-----------
پینوشت ۱. اینجا حرف خیلی زیاد هست ولی به همین مقدار فعلا بسه چون فضای مجازی بیش از این ظرفیت انتقال این پیام رو نداره یا من بلد نیستم تو اینجا بیشتر از این جلو برم.
پینوشت ۲. در مورد حدود و ثغورِ آزادی دادن به بچهها بعداً حتماً صحبت میکنم اما در کل بدونید آزادی یکی از مهمترین عوامل رشد کودک هست. کودک باید قدرت انتخاب داشته باشه وگرنه انگیزههای درونی لازم برای رشد رو از دست میده.
#حمید_کثیری
#بهترین_مامان
❤️ @maadar_khoob
📖 #یه_قصه_◼️
🏴 عمو عباس
یک روز دشمنان امام حسین که در کربلا بودند، جلوی آب را گرفتند و نگذاشتند یاران امام حسین، آب بردارند. حتی برای اسب ها هم آب نداشتند.
جنگ شروع شد و همه ی یاران امام حسین شهید شدند. فقط یک یار امام حسین باقی مانده بود.
امام حسین خیلی یارش را دوسش داشت .
❔شما میدونید کدوم یار امام حسین بود؟
بله عمو عباس.
عمو عباس هم آماده شد که به میدان برود.
امام حسین به عمو عباس گفت: قبل از اینکه به جنگ بروی، برو و یکم آب بیار.
حضرت عباس هم راه افتاد و رفت تا آب بیاورد.
چون عمو عباس خیلی قوی بود، همه ی دشمنان وقتی او را دیدند، رفتند پشت درختان قایم شدند.
عمو عباس رفت و رفت و رفت تا به آب رسید. خواست کمی از آب بخورد که یک دفعه یادش افتاد امام حسین و بچه ها تشنه اند.
خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: پس منم آب نمیخورم.
مشک را پر از آب کرد و راه افتاد رفت.
اما دشمنان ناقلا که پشت درختان قایم شده بودند، به عمو عباس حمله کردند و دستای عمو عباس را زخمی کردند. یک تیر هم به مشک آب زدند و همه ی آب ها روی زمین ریخت.
آخرین یار امام حسین و قوی ترین یارش هم شهید شد.
✅ شما دوست داری یار امام حسین باشی؟
#محرم
@ba_gh_che
Screenshot_2019-09-15-16-18-28.png
374K
#قصه_ضرب_المثل
آستين نو ، بخور پلو
روزي ملا نصرالدين به يك مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
🌼🌸🌼🌸🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌈☀️مترسک شجاع☀️🌈
♧قسمت اول♧
وسط یک مزرعه دور افتاده یک مترسک تو زمین کاشته شده بود. مترسک قصه ما با بقیه مترسکها یک فرقی داشت. اون ترسو بود و از پرنده ها می ترسید.
یک روز صبح وقتی مترسک از خواب بیدار شد دو تا کلاغ را دید که یکی از آنها روی سرش و یکی دیگر هم روی دستش نشسته بودند. مترسک که حسابی ترسیده بود خیلی سعی کرد آنها را از خودش دور کند، اما نتوانست. کلاغ ها مدام با نوکشان تو سر مترسک می زدند. سرش به شدت درد گرفته بود. می دانست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره کلاغ ها و پرنده های دیگر او را نابود می کنند.
روزها به همین شکل گذشت. تا اینکه یک روز خروس مزرعه اومد کنار مترسک نگاهی به چشمهای غمگین و دکمه ای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک! برای چی جلوی پرنده ها را نمی گیری؟ مترسک گفت:چطور بگیرم. من می ترسم اونها با نوکشان من را تیکه تیکه کنند.
خروس گفت: نترس، آنها اگر از تو شجاعت ببینند این کار را نمی کنند. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی و گرنه صاحب مزرعه تو را از بین می برد و یک مترسک جدید در مزرعه می گذارد. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. بالاخره صبر مزرعه دار هم حدی دارد تا صبرش تمام نشده سعی کن آنها را دور کنی.
مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز، ببین اصلا می توانم کسی را بترسانم؟ خروس گفت: اون مشکلی ندارد. من می توانم چهره ات را عوض کنم تو هم باید کمک کنی تا به ترس ات غلبه پیدا کنی. خروس این را گفت و رفت. عصر آن روز با خودش یک لباس سیاه وحشتناک و یک کلاه بزرگ سیاه آورده بود. خروس کمک کرد و لباس ها را تن مترسک کرد و گفت: مطمئن باش آنقدر وحشتناک شدی که من هم از تو میترسم. حالا می خواهم ببینم فردا چی به سر پرنده ها می آوری؟ بعد هم خنده ای کرد و رفت.
فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد. پرنده ها با دیدن مترسک میخکوب شدند. چند تاشون خواستند شجاعت کنند و بیایند جلو. اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک حرکت شدید همه پرنده ها را از خودش دور کرد.
وقتی دید واقعا پرنده ها ترسیدند شجاعت اش بیشتر شد. از آن روز به بعد هر روز که می گذشت به شجاعت مترسک افزوده می شد و دیگر هیچ پرنده ای جرأت نمی کرد به مزرعه آسیب بزند...
ادامه دارد...
╲\╭┓
╭🌈☀️🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از معرفی کانال
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 اینها رو در مورد ورزشگاه رفتن خانم ها به شما نمیگن!!☝️
🔺اگه میخوای طرفدار غربی ها باشی همه اش رو بگو..!
✖️جلوگیری #مراجع از سربازی رفتن خانمها در زمان پهلوی!
🎙سخنان جالب #حجت_الاسلام_امینی_خواه
#داستان_متنی
بزهای ناقلا
🚺🚹🚼
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
#آقاغوله و بزهای ناقلا
🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
👈انتشار دهید
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
🌈☀️ مترسک شجاع ☀️🌈
♧قسمت دوم♧
یک روز بعدازظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر چاهی به طرف اش آمد. مترسک سعی کرد کبوتر را بترساند، اما کبوتر با اینکه ترسیده بود باز هم جلوتر آمد تا وقتی که این جرأت را به خودش داد و روی دست مترسک نشست.مترسک با عصبانیت گفت: چی میخواهی؟ کبوتر چاهی با ترس گفت: مترسک میدونم که تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی ما هم مخلوق خداییم و باید از این مزرعه سهمی داشته باشیم. به ما رحم کن، اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند، چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد.
مترسک با نگرانی گفت: خوب اگر من هم این کار را بکنم نابود میشوم و مزرعه دار من را از بین می برد. کبوتر چاهی گفت: شاید مزرعه دار این کار را نکند، ولی مطمئن باش که ما و جوجه هایمان از گرسنگی می میریم. مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم. کبوتر چاهی گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید می آیم به سراغ ات. بعد هم پرواز کرد و رفت.
آن شب مترسک تا صبح نخوابید و به حر فهای کبوتر چاهی فکر کرد. با خودش گفت: اگر من شجاع شدم فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود. پس اینقدرها هم شجاع نیستم. چون به خاطر یک ترس بزر گتر یک ترس کوچکتر را رها کردم و این اسم اش شجاعت نیست. اگر بخواهم شجاعت را به دست بیاورم باید ترس از مرگ را رها کنم. فردا صبح درست موقع طلوع خورشید کبوترچاهی دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده مترسک فکرهایت را کردی؟ مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستید كه از مزرعه استفاده کنید.
کبوتر چاهی خوشحال نزد دوستان اش رفت و آنها را با خودش آورد، از آن روز به بعد پرنده ها می آمدند و در مزرعه خودشان را سیر می کردند و می رفتند. مزرعه دار وقتی متوجه شد که پرنده ها از مترسک نمی ترسند و اون به هیچ دردی نمی خورد مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند.
از آن سال به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرنده های نواحی آن روستا، با همدیگر یک صدا، سرودی می خوانند که اسم اش هست "مترسک شجاع."
#قصه
پایان...
╲\╭┓
╭🌈☀️🆑 @childrin1
┗╯\╲
دوازده امام
اول امام علی (ع)
هست جانشین نبی
دوم امام حسن (ع)
سرور هر مرد و زن
سوم امام حسین (ع)
فدای او هر دو عین
چهارم امام سجاد (ع)
سجده می کردند زیاد
پنجم امام باقر (ع)
عالم بودند و طاهر
ششم امام صادق (ع)
راستگو و خیلی لایق
هفتم امام کاظم (ع)
خوشرو بودند و عالم
هشتم امام رضا(ع)
راضی به کار خدا
نهم امام جواد (ع)
بخشنده و خوش نهاد
دهم امام هادی(ع)
راهنمای آزادی
یازدهم عسکری (ع )
دور و برش لشکری
آخر امام زمان (عج )
بیش از پدر مهربان
#شعر_آموزشی
╲\╭┓
╭ 🆑 @childrin1
┗╯\╲
وقتی میگم نرو بالا میفتی. آیا فرزندمان در جواب میگه اوه مرسی گفتی من نمیدونستم ودیگه تکرار نمی کنم؟
وقتی میگم: نخور کثیفه فرزندمون میگه: وای جدی؟ من فکر میکردم تمیزه ممنون گفتی، دیگه نمی خورم؟
یا بچه ها کار خودشون را انجام میدن؟
اگر کسی به شما بگوید من سال هاست داد میزنم جیغ میزنم دعوا میکنم تکرار میکنم نصیحت میکنم گریه میکنم قهر میکنم که نکن یا بکن وطرفم به حرفم گوش نمیده شما بهش نمیگید چطور راه بی نتیجه رو هنوز ادامه میدی؟ راهی که بعد از چهار بار تکرار به نتیجه نرسیده معنیش اینه راه را اشتباه میری؟
❤️ @maadar_khoob
⁉️امام زمانمان را چگونه ببینیم؟⁉️
❤️امام مهدی عجل الله فرجه را باید با قلب دید یعنی به آن مقام باطنی امام در قلب خودمان باید برسیم.
❤️ آن مقام در وجود ما مظلوم است. آن مقام امام زمان را باید در وجود خودمان یاری کنیم تا به ظهور برسد.
❤️ امام زمان و خدا که پنهان نیستند. آن ها در وجود ما پنهانند به همین دلیل مظلومند...
❤️زمانی که به مقام امام در قلب رسیدیم و آن را یافتیم آن وقت همیشه با امام خواهیم بود. خوشا آنان که دائم در نمازند...
#معرفت_امام
#یاری_امام
http://eitaa.com/joinchat/1943535617C235633b5fa