eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه بزرگ "دنیای زیبای من" این مسابقه با هدف تصویرسازی کودکان و نوجوانان از دنیای خالی از هر گونه بدی به عنوان نمادی از زمان ظهور حضرت صاحب الزمان(عج)اجرا می شود. 🔻کودکان و نوجوانان تا ۱۵ سال می توانند با موضوع «جهان خالی از بدی ها» نقاشی های خود را کشیده و عکس اثر خود را در نرم افزار واتساپ به شماره 09035794063 ارسال و یا در فرهنگسرای مجازی به نشانی https://majazi.farhangsara.ir و صفحه اینستاگرام به نشانی velafarhangsara بارگذاری نمایند. 🔻جوایز: دوچرخه،تبلت و جوایز نقدی 🔻اسامی داوران مسابقه: استاد مصطفی رحماندوست،استاد محمد رضاسرشار و آقای کمیل کریمی 🔻مهلت ارسال آثار: ۱۵ اسفند ماه ◽️در کنار مسابقه نقاشی افراد علاقه مند می توانند قصه نقاشی کشیده شده را با صدای خود ضبط و به نشانی های مجازی اعلام شده ارسال و در مسابقه قصه گویی هم شرکت نمایند. ◽️جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانید با شماره 33380303 تماس حاصل نمایند. @chashmbe_rah
📱مسابقه پیامکی کتاب 🎁همرا با جایزه 🤩🤩 ⭐️۱۲ نفر اول هر نفر ۳۱۳ هزار تومان ⭐️۱۲ نفر دوم هر نفر ۲۲۰ هزار تومان ⭐️۱۲ نفر سوم هر نفر ۱۱۰ هزار تومان ⭐️۷۲ نفر چهارم هر نفر ۱۰۰ هزار تومان 💠ویژه دانش آموزان مقطع ابتدایی💠 : 📚 انتشارات مرکز تخصصی مهدویت قم 🏢 دفاتر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) ☎️ شماره تماس جهت تهیه کتاب ۰۲۵-۳۷۸۴۱۱۳۰-۱ 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe ✅و کانال در تمامی پیام رسان ها مراجعه نمایید. @chashmbe_rah 🗓 ۱۳ دی ماه، سالروز شهادت سردار سلیمانی لغایت 🗓 ۲۷ اسفند ماه مصادف با سوم شعبان ولادت امام حسین(علیه السلام) و 💠=========== 📱 برای شرکت در مسابقه کد پاسخنامه را به شماره ۱۰۰۰۰۳۳۵ پیامک نمایید. 🗳 قرعه کشی و اعلام برندگان ۱۴۰۰/۱/۹ ولادت امام مهدی(علیه السلام)
حاج قاسم قهرمان.pdf
16.66M
📚 فایل PDF 🎁همرا با جایزه 🤩🤩 ⭐️۱۲ نفر اول هر نفر ۳۱۳ هزار تومان ⭐️۱۲ نفر دوم هر نفر ۲۲۰ هزار تومان ⭐️۱۲ نفر سوم هر نفر ۱۱۰ هزار تومان ⭐️۷۲ نفر چهارم هر نفر ۱۰۰ هزار تومان 📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با به کانال در ایتا مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶 تقدیم به سردار شهید از طرف دختران مهربان شما @ghesehayemadarane
عرض تسلیت دارم چقدر میدانید در مورد این عالم بزرگوار❓😭😭
مسابقه فرهنگی کانال تربیتی همسران خوب .mp3
7.22M
👆💙 مسابقه فرهنگی ❤️👆 از فایل صوتی ٣٠ دقیقه ای(هیئت ماهانه خانگی در منزل استاد پوراحمد"این هیئت در ایام #کرونا در جمع اعضای خانواده و بصورت #خصوصی برگزار میشود") #سخنران : حجت الاسلام و المسلمین محمد نیازی 💓 سوالات از محتوای فایل صوتی👇(پاسخ سوالات حداکثر چند کلمه ای هستند) : ١. موضوع این سخنرانی درباره اهمیت چه موضوعی است؟ ٢. در این سخنرانی به کدام آیات از قرآن کریم اشاره شد؟ ٣. ساحت انسان دارای چند بعد است؟ ۴. دلیل افزایش آمار افسردگی و خودکشی در جهان چیست؟ ۵. امام حسین علیه السلام هنگام مواجهه با داغ بزرگ شهادت حضرت علی اصغر (ع) چه فرمودند؟ ۶. در عالم چه کسی از همه بیشتر مصیبت کشیده و در عین حال بیشترین صبر را داشته است؟ 💜 ١١٠ نفر از عزیزانی که پاسخ صحیح دهند، به قید قرعه مشمول بهره مندی #رایگان از یکی از کلاسهای آموزشی و مهارتی استاد پوراحمدخمینی خواهند شد.(به انتخاب خودشان) ✅ این مسابقه، همزمان در کانال تربیتی #همسران_خوب در پیام رسان های ایتا، سروش، بله و تلگرام برگزار می‌گردد. ❤️ لطفا پاسخها را به آی دی زیر ارسال نمایید 👇 ✅ @Manamgedayefatemeh7 ✅ مهلت ارسال پاسخ #مسابقه و #قرعه_کشی: ساعت ٢١ روز پنجشنبه مورخ ١١ دیماه 💓 اطلاع رسانی حداکثری... 🌹 🌹🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
‍ ❄️☃داستان بابا برفی❄️☃ درختان دچارسرما زدگی شده بودند – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود و یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟ بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند. اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد….. …..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ. بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند: بابابرفی! بابابرفی! چه کم حرفی! چه کم حرفی!…. …. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند. تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است. بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند: سَرت رفت و کُلاهِت موند، بابابرفی، بابابرفی! دِلِت شد آب و آهِت موند، بابابرفی. بابابرفی! دو چشم ما به راهت موند، بابابرفی، بابابرفی! پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند: بابابرفی، بابابرفی ❄️ ☃❄️ ❄️☃❄️ @ghesehayemadarane
0177 ale_emran 96-97.01.mp3
11.53M
۱۷۷ - ۱ آیات ۹۷ - ۹۶ قاسم «ویژه برنامه سالگرد شهادت سردار سلیمانی - قسمت اول» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹ 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
اینم برای خانواده های گل همراه کانال👇👇 غریبی سخت منو دلگیر داره یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم فلک بر گردنم زنجیر داره یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم فلک از گردنم زنجیر بردار یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم که غربت خاک دامن گیر داره یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم آی یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم میسوزم مثل شمعی نیمه شب یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم دل مو غم داره غمخوار نداره یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم آی یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم مسلمانان غریبی مفلسم کرد یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم طلا بودم که نقره خالصم کرد یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم آی یار نارنجی جونم گل جان نارنجی جونم @ghesehayemadarane
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد. خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم . خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد. پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد. یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم. یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت پارچه و پلاستیکی انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود . خرگوش فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید. اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
با عرض سلام 🌹 برای سلامتی همه ی بیماران مخصوصا بچه ها دعا کنید. خانوادشون خیلی در استرس و تشویش هستند براشون نور صلوات هدیه کنید. جهت سلامتی همشون، صلوات و حمد شفا بخونیم. از خدا بخواهیم بحق نرگس خانوم، مادر امام عصر (عج) همه ي مريضها شفا پیداکنند.😔