eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
❓ به جای تلویزیون دیدن و بازی با موبایل، چه کارهایی می شود با بچه ها انجام داد؟ 💡 آشپزی و پخت و پزخانوادگی دغدغه خیلی از مادر ها آماده کردن ناهار و شام خانه است آن هم بدون بهانه گیری بچه ها. حالا میشه بچه ها را هم در این کار شریک کرد تا هم مامان به کارهایش برسد و هم بچه ها سرگرم شوند. کارهایی که بچه ها می توانند در آشپزی کمک کنند: 🍩 تهیه لیست مواد اولیه و همراهی در خرید مواد غذایی 🍩 شستن، پاک کردن و خرد کردن مواد غذایی 🍩 تزیین غذا 🍩چیدن سفره ی غذا ❓ چه کارهای دیگری می توان انجام داد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يک بازی جالب برای افزايش دقت و تمرکز کودکان زير شش سال👌 از کودک بخواهيد شکلهای مشابه را با هم تطبيق دهد. ✔️ مناسب 2 تا 6 سال
💦شلیک به هدف ابزار: آب پاش، سطل یا لیوان پلاستیکی ❇️چند سطل پلاستیکی سبک را روی هم می چینیم. می توانید در چیدمان آن ها از بچه ها کمک بگیرید. ❇️ آب پاش را پر از آب می کنیم و از روبه رو به هدف که همان سطل ها هستند، شلیک می کنیم. ❇️آنقدر شلیک می کنیم تا تمامی سطل ها روی زمین بیفتند. ✅بازی برای بچه های👇 🌀بازی با👇 @ba_gh_che
#یه_بازی_خوووب #هیجانی #آب_بازی شلیک به هدف @ba_gh_che
‍ 🐟🐧پنگوئن شکمو🐧🐟 یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود. پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟ می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم. مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی. پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم. هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد. یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند. پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد. اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه. پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود. پنگوئن کوچولو اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه. 🐧 🐟🐧 🐧🐟🐧 join🔜 @childrin1
‍ 🌳🍊شاخه ای که نه برگ داشت و نه پرتقال🍊🌳 صبح بعد از یک شب بارانی در باغ پرتقال، شاخه تقریبا بلندی چشم هایش را باز کرد. دید باد و باران، نه برگی برایش باقی گذاشته بودند و نه پرتقالی! جیغ بلندی کشید، آن قدر بلند که چند برگ از شاخه درختان با سرگیجه روی زمین افتادند. درخت ها با اعتراض گفتند: برای چی داد می زنی؟ شاخه خودش را بالا کشید، چرخی به شاخه های کوچک ترش که مثل انگشت بود داد و گفت: ببینید! نه برگی برایم مانده و نه پرتقالی! بعد، زد زیر گریه. شاخه همان طور که هق هق می کرد گفت: می شه چند تا میوه و برگ به من قرض بدید؟ شاخه ای پرسید: چی! قرض؟ چه طور می خواهی نگه شان داری؟ شاخه انگشت های لاغرش را از هم باز کرد و گفت: توی مشتم. شاخه های بالایی برایش برگ و پرتقال انداختند. شاخه سریع انگشت هایش را جمع کرد و همه را محکم نگه داشت. بعد نفس راحتی کشید. همان موقع دو کلاغ شاخه را به هم نشان دادند، یکی از آن ها گفت: آن جا را ببین! چه شاخه خسیسی! برگ ها و میوه هایش راتوی مشتش نگه داشته. دیگری گفت: چه می گویی! او با درخت های دیگر دعوا کرده، چنگ انداخته و یک مشت برگ و میوه کنده. روزها گذشت و گذشت. برگ ها و میوه ها در مشت شاخه پلاسیده شدند، خشک شدند. شاخه با دیدن آن ها جیغ کشید و همه را روی زمین ریخت. پرتقال افتاد روی سر یک حلزون، حلزون شاخک هایش رابلند کرد و گفت: بی تربیت! شاخه هر روز میوه و برگ قرض می گرفت، اما میوه ها و برگ ها چند روز بیش تر دوام نمی آورند و روی زمین می ریختند. دیگر شاخه ای به او میوه و برگ قرض نمی داد. بعد باران بارید. برف بارید. تا این که خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و بهار آماده آمدن شد. در یک روز، نزدیک بهار شاخه با احساس خارشی زیر پوستش، بیدار شد. جوانه های کوچکی دید که از زیر پوستش بیرون می آمدند. حالا شاخه شکوفه هایی داشت که پرتقال می شدند. پرتقال هایی که مال خود خودِ او بودند. ╲\╭┓ ╭🌳🍊 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
اولین نماز من دیشب نماز می خواند مادربزرگ نازم پهلویش ایستادم با چادر نمازم او حمد و سوره را خواند خیلی بلند و زیبا من یاد می گرفتم از او نماز خود را بعد از نماز بوسید پیشانی مرا زود چون اولین نمازم دیشب کنار او بود #شعر ╲\╭┓ ╭ 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 من پشت کسی حرف نمی زنم 🌈 بچه های عزیز پشت سر کسی حرف زدن و غیبت کردن اصلا کار دستی نیست و خدای مهربون هم این کار را دوست ندارد، پس سعی کنیم هیچ وقت غیبت نکنیم... من داشتم با دوستم تلفنی درباره ی نرگس حرف می زدم. نرگس حرف می زدم. نرگس همکلاسی هر دوی ماست. او اخلاق خوبی ندارد و همیشه دنبال بهانه ای می گردد تا دعوا راه بیندازد. من به دوستم گفتم: نرگس دختر خوبی نیست. آن روز یادت هست پیش خانم معلم فضولی فاطمه را کرد؟ خانم معلم هم خیلی عصبانی شد و گفت چرا پشت سر فاطمه حرف می زنی؟ دوستم گفت: بله! او خیلی کار بدی کرد. یادت هست خانم معلم گفت هر کس پشت سر دیگران حرف بزند، گناه بزرگی انجام داده؟ گفتم: یادم هست. خانم معلم گفت پشت سر دیگران حرف زدن، غیبت کردن است. مادرم که داشت به حرف های ما گوش می کرد، گفت: حالا خوب است خانم معلمتان به شما گفته نباید پشت سر کسی حرف بزنید. شما که داریدپشت سر نرگس حرف می زنید! من زود از دوستم خداحافطی کردم. مادر راست می گفت. به مادرم گفتم: اگر کسی از اشتباهاش پشیمان شود، خدا او را می بخشد؟ او گفت: البته! اما باید از کسی که پشت سرش حرف زده ای، عذر خواهی کنی. گفتم: اما من اگر به نرگس بگویم پشت سرش حرف زده ام، بیشتر ناراحت می شود و دعوایم می کند! مادرم گفت: پس برایش دعا کن و از خدا بخواه تا اخلاق نرگس خوب شود. وقتی اخلاقش خوب شد از او عذرخواهی کن. دیگر هم پشت سر کسی حرف نزن! ╲\╭┓ ╭🌈 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍄🐰خرگوش باهوش🐰🍄 در دشت سبز و خرّمی یك خرگوش چاق و سفید همراه سه فرزندش زندگی می کرد. روزی خرگوش و فرزندانش بیرون از لانه ی خود در دشت، مشغول بازی و جست وخیز بودند كه ناگهان از دور گرگی نمایان شد. بچه ها هم چنان مشغول بازی بودند و مادر هرچه فریاد می زد، صدایش را نمی شنیدند. مادر با سرعت خود را به آنان رساند اما دیر شد و همه در چنگال گرگ اسیر شده بودند. آن ها خیلی ترسید بودند اما خرگوش مادر سعی می كرد طوری رفتار كند كه اصلاً نترسیده است. گرگ گفت: چند روزی است كه غذا نخورده ام و می توانم با خوردن تو و بچه هایت، شكم خود را سیر كنم. خرگوش فكر كرد چگونه می تواند از چنگال گرگ فرار كند و خود و بچه هایش را نجات دهد. ناگهان فكری به خاطرش رسید و به گرگ گفت: اگر با ما كاری نداشته باشی، آهوی بزرگ و ». چاقی را به تو نشان می دهم گرگ گفت می خواهی مرا گول بزنی؟ وقت این حرف ها گذشته، من گرسنه هستم و شكمم منتظر خوردن شما است خرگوش كه سعی می كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: چه كسی می تواند تو را گول بزند؟ آیا می دانی گوشت آهو از گوشت خرگوش خوشمزه تر است. اگر می خواهی مكان او را نشانت دهم؟ گرگ گرسنه گفت: مكان او دور است و من تحمل گرسنگی بیشتر را ندارم. خرگوش گفت : اتفاقاً نزدیك است و به زودی به آن جا می رسیم. گرگ گفت : سریع تر حركت كن ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. خرگوش براه افتادند، بچه خرگوش ها به لانه ی خود رفتند و منتظر آمدن مادر شند خرگوش و گرگ رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. گرگ فریاد زد: من دیگر طاقت ندارم، آهو كجاست ؟ خرگوش رفت و كنار درختی ایستاد و با صدای آهسته گفت: همین نزدیكی است از این جا به بعد آرام و بی صدا حركت كنیم تا آهو فرار نكند. گرگ مغرور فریاد زد: كسی نمی تواند از چنگال من جان سالم به در ببرد. خرگوش سرش را به علامت تأیید پایین آورد. خرگوش كه می دانست كمی پایین تر لانه ی پلنگی قرار دارد،خود را به گوشه ای رساند و گفت: پشت این سنگ، لانه ی آهو است. من كنار می روم چون او خیلی زرنگ و چالاك است گرگ مغرور فریاد بر آورد: حوصله ام سر رفت. بی درنگ خود را به كنار لانه ی پلنگ رساند و فریاد زد: بیا بیرون! ناگهان پلنگ تیز دندانی از لانه بیرون پرید. گرگ كه خود را آماده گرفتن آهو كرده بود، ناگهان در جایش میخكوب شد. پلنگ به طرف او حمله كرد.آن دو حیوان درنده به جان هم افتادند. خرگوش كه منتظر فرصت بود، به سرعت از آن جا دور شد و به طرف لانه اش رفت. بچه خرگوش ها از دیدن مادرشان خوشحال شدند و از داشتن چنین مادر فداكار و زیرك، خدا را شکرکردند. 🐰 🍄🐰 🐰🍄🐰 Join🔜 @childrin1