#داستان_کودکانه تندرو و تیزرو
دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقتها با اجازه مامانهاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی میکردن. اسم یکی از بچه موشها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو.
یه روز، توی شهر موشها مسابقه دو برای موشهای کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.
وقتی که تندرو میخواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندونهاش رو به همدیگه فشار داد و لبهاشم محکم بست. زودی کفشهای ورزشیشو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.
وقتی رسید در لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر میخوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.
چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند.
مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر میکردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر میکرد. حدس میزنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.
تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمیذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو...» تیزرو دلش نمیخواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.
تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همونجا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد
⛅️کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
⛅️سایت رهروان انتظار نور
http://r-entezar.ir
#داستان_کودکانه نجات زنبور کوچولوی تنبل
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.
نزدیک کندو، مشغول پیداکردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود. مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگربر نمیآمد.
مورچهها باهم حرف میزدند تا چارهای بیندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند.
⛅️کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
⛅️سایت رهروان انتظار نور
http://r-entezar.ir
#داستان_کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏🐏
ببعی تپلو😊🐑
یکی بود یکی نبود. توی یک دهکده کوچک چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آنها یک گوسفند کوچکی بود به نام ببعی.
ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود.
یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند.
فردای آن روز چوپان قیچی اش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود.
چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت: آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد.
در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت: پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم.
گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را می کند. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم.
چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره می ترسید و می لرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشم هایش را کوتاه کرد.
بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید: پشم ها را به کجا می برند؟
گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آنها خودشان را گرم نگه دارند.
بعد از اینکه پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد.
و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود.
🐑🐑🐑🐑🐑🐑
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کودکانه
🐠پولک طلا و قورقوری
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد.
یک روز که پولک طلا برای بازی راهی شد، صدای دوستش قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او تا به حال قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دیگه نمیتونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، اینطوری نیست. من باز هم میتونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز میخواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. اینجا هم میتونم نفس بکشم، چون ما قورباغهها، میتونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی میکنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
🐸🐸🐠🐠🐸🐸🐠🐠🐸🐸🐠
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کودکانه
#آموزنده
بی نظمی خیلی بده
@Ghesehaye_koodakaneh
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست.
همه لباس ها ریخته روی زمین، بچه گربه ها اسباب بازی هاشونو پخش کردن روی زمین و هر جای خونه رو که نگاه می کنی وسایل شونو می بینی.
گربه ها که دیشب با کامواهای بافتنی مادربزرگشون بازی می کردن همه کامواها رو باز کردن و اونها رو به هم پیچیدن.
خلاصه اینکه خونه بچه گربه ها خیلی کثیف و نامرتب شده آخه دو روزه مامان و بابای گربه ها رفتن مسافرت و بچه گربه ها تا اونجایی که تونستن خونه رو نامرتب کردن. امروز وقتی بچه گربه های شیطون و بازیگوش داشتن با هم بازی می کردن و دنبال هم می دویدن یه دفعه یکی از کامواها پیچید دور پای خواهرکوچولوشون و به شدت زمین خورد.
روی زمین هم پر از وسیله بودن و بچه گربه کوچولو حسابی دردش گرفت و گریه کرد.
همین موقع بود که مامان و بابای گربه ها به خونه برگشتن و از دیدن این وضع حسابی ناراحت شدن.
مامان گربه برای بچه گربه ها گفت که بی نظمی اونها باعث این اتفاق شده و اگه از روز اول با نظم بودن و خونه رو شلوغ نمی کرد این مشکل پیش نمیومد و حالا خواهر کوچولوشون سالم بود.
گربه های بازیگوش قصه ما حسابی ناراحت شدن و به مامان شون قول دادن دیگه هیچوقت این کارو نکنن و همونجا به مامان و بابا کمک کردن و همه با هم خونه رو تمیز و مرتب کردن و اون موقع بود که فهمیدن خونه شون وقتی مرتبه چقدر قشنگ تره.
🌼🌼🌼🌸🌸🌸
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های. کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کودکانه
🌸🚂لوکوموتیو 🚂🌸
ﺭﻭﺯﻱ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺳﻬﻤﮕﻴﻨﻲ ﻭﺯﻳﺪ ﻭ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ، ﺻﺨﺮﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺍﺯ ﻛﻮﻩ ﺳﺮﺍﺯﻳﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺑﻴﺎﻓﺘﺪ.
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻱ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﻳﺪ. ﺍﻭ ﭘﻴﺶ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ، ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﻢ ﭼﻮﻥ ﻳﻜﺴﺎﻋﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﺨﺮﻩ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻜﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﻴﭻ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﻧﺨﻮﺭﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﺍﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﺍﺳﺖ.
ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ ﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﻡ.
ﻣﺮﻍ ﺩﺭﻳﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻳﻢ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻫﺎﻱ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺳﺮﻳﻊ ﺍﻟﺴﻴﺮ ﻫﻢ ﺑﺰﻭﺩﻱ ﻣﻲ ﺭﺳﺪ.
ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺳﻮﺗﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻗﻮﻳﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻨﺪ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ. ﺍﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﺮﻭﻳﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻣﺪ.
ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺻﺨﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺻﺨﺮﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩ
ﺩﻭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻞ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭﻟﻲ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻣﻮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻳﻨﻜﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻭ ﺳﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﭼﻬﺎﺭ ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺻﺨﺮﻩ ﻱ ﺳﻨﮕﻲ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺳﻨﮓ ﺍﻭﻝ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﻭ ﭼﺮﺧﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ. ﻟﻮﻛﻮﻣﻮﺗﻴﻮﻫﺎ ﻭ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﺮﻥ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺗﻨﺪﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺳﻮﺕ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ: ﻣﺘﺸﻜرم
🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂🚂
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#داستان_کودکانه #آموزنده
@Ghesehaye_koodakaneh
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
😊🌹بچه های گلم
چقدر خوبه قبل از هر تقاضا و خواهشی از بزرگترها اول بگین *لطفا*😊🌹
داستان زیر رو بخونین👇
ملکه زنبور ها غرغر کنان گفت : « من این خمیر دندان را دوست ندارم ! برایم یک چیز خوب بیاورید. خمیر دندانی که مزه توت فرنگی داشته باشد. » اما بانوی خدمت کار حمام گفت : « واه واه واه. ملکه خانم شما نمی توانید این طور با من حرف بزنید. تا نگویید لطفاً خمیر دندان برای تان نمی آورم. » ملکه زنبور ها گفت : « برو دنبال کارت » و با عصبانیت دور شد. ملکه زنبور ها گفت : « من نان برشته با کره و چای می خواهم. مربا و کلوچه هم فراموش نشود. نزدیک بود یادم برود ، یک کیک شکلاتی بزرگ هم می خواهم که رویش گیلاس چیده باشند ! » آشپز غرغر کنان گفت : « فکر نمی کنید زیاد است ؟ » « نه ، اصلاً زیاد نیست ! » ملکه خانم تا نگویید لطفاً ، برای تان صبحانه آماده نمی کنم . » ملکه زنبور ها گفت : « تو دیگه چی می گی ؟ » از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود. آن قدر ناراحت بود که دوباره می خواست به تخت خواب باز گردد اما به جای این کار به طرف اتاق ناهار خوری دوید و فریاد زد : « یک فنجان چای برایم بریز. » خدمت کار مخصوص با حیرت پرسید : « آیا با من هستید ؟ » سپس ابرو های پر پشت و سیاهش را بالا برد و با اندوه سر تکان داد و گفت : « متاسفم ملکه خانم ... اما تا نگویید لطفاً ، برای تان چای نخواهم ریخت. » ملکه زنبور ها غرید : « این قدر به من گیر ندهید. » ملکه به قدری ناراحت و عصبانی بود که به طرف دروازه قصر دوید. گل های داوودی را لگد کوب و با پاهایش آن ها را پرپر کرد. خیلی دلخور شده بود اما او ملکه زنبور ها بود. باید کاری می کرد که همه آن ها را از بد جنسی خود پشیمان شوند. ملکه زنبور ها فریاد زد : « همه آن ها را بازداشت کنید ! » منشی ملکه واقعاً دست پاچه شده بود. منشی ملکه گفت : « نمی توانم این کار را بکنم ، ملکه خانم. گذشته از این ، ما همه با هم تصمیم گرفته ایم دیگر به شما کمک نکنیم مگر این که بگویید لطفاً ! » ملکه زنبور ها فریاد زنان گفت : « همه شما بد جنس هستید. » ملکه مثل توفان می غرید سپس آهسته و با احتیاط از پله های تاریکی که با شیب تند به طرف زندان می رفت ، پایین رفت ... وارد سیاه چال تاریکی شد. در را قفل کرد و کلید آن را بیرون انداخت. ملکه زنبور ها از شدت خشم ، آرام و قرار نداشت. غمگین بود؛ غم و اندوهش به اندازه ای زیاد بود و به قدری آزارش می داد که هم راه اشک فرو می ریخت. ملکه گریه کنان از خود پرسید : « چرا همه این قدر بد شده اند ؟ هیچ کس مرا دوست ندارد. همه دوستانم را از دست داده و تنها شده ام. از همه بدتر این که خودم در این جا زندانی کرده ام. » صدایی گفت : « نه تو این کار را نکرده ای. » ملکه سرش را بلند کرد : « دلم می خواهد یک نفر با مهربانی مرا بغل کند. لطفاً ! » « هورا ملکه خانم ! می بینی که لطفاً چیزی است شبیه بغل کردن و در آغوش فشردن یا لبخندی که روی لب هایت می نشیند.»
@Ghesehaye_koodakaneh
از کودک بپرسید :
- چرا ملکه خواهش نمی کرد ؟
- بهتر بود ملکه چطور خواسته هایش را مطرح کند ؟
- اگر همه به تو دستور دهند چه احساسی پیدا می کنی ؟
@Ghesehaye_koodakaneh
به کودک بگویید :
باید بدانی که وقتی کسی کاری برای تو انجام می دهد در اصل دوستت دارد که این کار را می کند و او هیچ وظیفه ای ندارد ؛ بنا بر این وقتی کسی این قدر با محبت با ما رفتار می کند ، اولین کاری که باید بکنیم این است که لطف او را با کلمات مناسب جواب بدهیم ؛ بنا بر این وقتی با محبت حرف نمی زنیم حال خودمان هم چندان خوب نیست. ادب ، دنیا را بهتر و دوست داشتنی تر می کند.
🌼🌼🌼
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
#داستان_متن
#داستان_کودکانه
🌿🐮قصه گوساله کوچولو 🐮🌿
گوسی گوساله همه قندها را خورد.
مامان گاوه دعوایش کرد.
گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”
گوسی گوساله از خانه بیرون آمد.
توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.
گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟”
هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله رفت.
توی راه پیشو پیشی را دید.
پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.
گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟”
پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید.
گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟”
موشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم.”
گوسی گوساله از خوشحالی ماع ماع کرد. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه موشی موشه رفت.
شب شده بود. موشی موشه برای خودش و گوسی گوساله قند آورد. گوسی گوساله لپ لپ قندها را خورد.
موشی موشه گفت: “خب حالا بخواب.”
گوسی گوساله گفت: “بخوابم؟! ما که هنوز شام نخوردیم!”
موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!”
گوسی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!”
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب.”
گوسی گوساله دیگه چیزی نگفت.
موشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
گوسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش!
موشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت: “گوسی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم.”
گوسی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم.”
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب.”
گوسی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت.
گوسی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد.
گوسی گوساله، سرش را به موشی موشه تکیه داد.
موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی.”
و دوباره خوابید.
گوسی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه موشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود.
از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش یچه هایش خوابیده بود.
از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود.
گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟”
صدای مامان گاوه بود. گوسی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری!
🌸🌼🌼🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_کودکانه
#آموزنده
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
#اسراف🙁
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
یک آلوی درشت از سطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
😔😔😔🌸🌸🌸😔😔😔🌸🌸🌸
بچه های قشنگم
اسراف کردن خیلی کار بدیه ، باید مواظب باشیم که اسراف نکنیم و بی خودی چیزی رو دور نریزیم.
🌹🌹🌹🌹🌹
👈انتشار دهید
اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
#داستان_کودکانه
🌳🌲🌳🌲🌳🌲🌳
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
#داستان_متنی
🌳🌲🌳🌲🌳🌲🌳
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_کودکانه
🐓🐔🦊🐔🦊🐔🦊🐔🐓
قصه شیرین
🐱🐓 روباه و خروس🐓🐱
از کتاب مرزبان نامه
خروسی بود پرطلایی و تاجقرمزی که خیلی قشنگ بود. یک روز خروس همانطور که دانه برمیچید، رفت و رفت تا از ده دور شد. یکدفعه سرش را بلند کرد، روباهی دوان دوان به طرفش میآمد. به طرف ده برگشت. دیدی وای، خیلی از ده دور شده است. این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. یک درخت در آن نزدیکی بود. پرید و روی یکی از شاخههای درخت نشست. روباه آمد زیر درخت و گفت: «ای خروس پرطلایی، چرا تا مرا دیدی، بالای درخت پریدی؟ نکند از من ترسیدی؟»
خروس گفت: «باید هم روی درخت میپریدم. باید هم از تو میترسیدم. آخه تو دشمن منی.»
روباه گفت: «تاجقرمزی، پرطلایی، مگر خبر نداری که سلطان جانوران، شیر مهربان، گفته که همه باید با هم دوست باشند؛ مهربان باشند؛ کسی نباید به کسی بدی کند؛ باید از امروز، گرگ و میش از یک چشمه آب بخورند؛ کبوتر و باز، تو یک لانه بخوابند؛ روباه و خروس هم با هم دوست باشند؟ حالا خروسجان، از درخت بیا پایین. بیا تا کمی با هم گردش کنیم، گل بگوییم و گل بشنویم.»
خروس زرنگ، خروس قشنگ کمی فکر کرد و گفت: «راست میگویی، آروباه؟ چه خبر خوبی! واقعاً که خیلی خوب شد.»
روباه گفت: «پس معطّل چه هستی؟ بیا پایین دیگر…»
خروس گفت: «کمی صبر کن. چند تا جانور دارند مثل باد به اینجا میآیند. صبر کن آنها هم برسند تا همگی با هم به گردش برویم. اینطوری بیشتر به ما خوش میگذرد.»
روباه که ترس برش داشته بود پرسید: «چه شکلی هستند؟»
خروس در جواب گفت: «مثل گرگ هستند؛ امّا گوش و دمشان درازتر است. فکر کنم سگهای گلّه باشند.»
روباه تا این را شنید، پا گذاشت به فرار.
خروس فریاد زد: «کجا داری میروی؟ مگر به گردش نمیآیی؟»
روباه گفت: «سگها دشمن من هستند. مرا تکّه و پاره میکنند.»
خروس گفت: «آروباه، مگر خودت نگفتی که به فرمان شیر همه باید با هم دوست باشند؟»
روباه گفت: «چرا گفتم؛ ولی میترسم اینها هم مثل تو فرمان شیر را نشنیده باشند. آنوقت تا بخواهم به آنها حالی کنم که چه شده و چه نشده، تکّهبزرگم، گوشم میشود.»
روباه این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. خروس هم از درخت پایین آمد و به ده برگشت.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه
#اول_مهر_گرامی_باد
#داستان_کودکانه
#آموزنده
🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢🐢
من دوست ندارم که به مدرسه بیایم😔
لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.
اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.
اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.
در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
« چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »
لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، بر توی لاک.
توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.
من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.
یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟»
از آن به بعد لاکی هر وقت ناراحت میشد و یا از چیزی خوشش نمی آمد ، از خودش می پرسید :
« مشکل چیه ؟ »
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh