#شعر_کودکانه
💠شعر امام زمان(عج)🌷💚🌷
🌸سلام سلام بچه ها
گل های باغ خدا
🌷می خوام بگم براتون
از امام خوبمون
🌸مهدی صاحب زمان
ولی حق در جهان
🌷همون که بهترینه
منجی این زمینه
🌸آخرین امام دینه
رهبر مومنینه
🌷کسی که دوستش بشه
عاقبتش خیر میشه
🌸اگر دعا کنیم ما
زودتر میاد اون آقا
🌷اون خیلی مهربونه
داده به ما نشونه
🌸میخواد که ما غرق نشیم
یه وقتی گمراه نشیم
🌷میخواد توی طوفانها
کمک کنه به ماها
🌸اگر که ما خوب باشیم
اهل بدی نباشیم
🌷میشیم ما یار مولا
اهل بهشت اعلا
🌸اون وقت خدا راضیه
این زمینه سازیه
🌷برای ظهور مولا
این دستوره از خدا
🌸با ظهور امام زمان
میشه بدی ها نهان
🌷فقر و بدی پاک میشه
از این جهان همیشه
🌸عدالت برپا میشه
ظلم و گناه نمیشه
🌷دنیا میشه گلستان
تحت لوای قرآن
🌸راه نجات دنیا
فقط هستش این ندا
🌷مهدی صاحب زمان
زودتر بیا مولاجان...🙏🌸🌷🌸
سروده: ن. علی پور
#تربیت_مهدوی
#امامت_حضرت_مهدی(عج)
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
شنبه
مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم.
گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید.
همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد.
خنده ام گرفت یواشکی قار قار قار خندیدم
یکشنبه
امروز بابا کلاغه برایم یک دکمه ی قشنگ آورد دکمه مثل ستاره برق می زد.
از آن خیلی خوشم آمد اما دیدم مامانم را بیش تر از آن دوست دارم دکمه ی برق برقی را روی بال او گذاشتم.
مامان کلاغه خوش حال شد او مرا بوس کرد.
یک بوس محکم.
دوشنبه
امروز از شاخه درخت افتادم پایین.
دختر کوچولویی که زیر درخت بود مرا دید بغلم کرد.
مامان کلاغه و بابا کلاغه رسیدند دختر کوچولو را دعوا کردند. کاش دعوایش نمی کردند.
چون دست هایش خیلی مهربان بود.
سه شنبه
زیر بال مامان کلاغه خوابیده بودم یک دفعه صدایی شنیدم ترق ترق.
یواشکی نگاه کردم جوجه ی همسایه از تخم بیرون آمده خوش حال شدم.
فهمیدم که دیگر تنها نیستم یک همبازی دارم.
چهار شنبه
با مامان کلاغه و بابا کلاغه روی لانه نشسته بودیم گردو می خوردیم یک دفعه همسایه داد زد قارقار مار مار مار.
زیر درخت یک مار بود.
همه کلاغ ها از لانه بیرون پریدند آمدند تا مار را دعوا کنند اما وقتی رسیدند قار قار خندیدند چون مار نبود فقط یک طناب بود.
پنج شنبه
امروز باید پرواز می کردم بار اولم بود می ترسیدم. دختر کو چو لو هم زیر درخت ایستاده بود نگاهم می کرد و می گفت بپر قار قارجان بال هایم را باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم مامان کلاغه و بابا کلاغه از خوش حالی داد زدند قار قار.
دختر کو چو لو هم دستش را برایم تکان داد و گفت خدا نگه دار.
کانال قصه های کودکانه
@GhesehayeKoodakane
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان جالب انتهایش تکان دهنده است.. ببینید یک نمره چگونه سرنوشت یک فرد و یک ملت را عوض میکند..
❤️ @maadar_khoob
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک کانالها قرار میگیره، فرق این کانال با بقیه اینه که مطالب اضافی نداره.
همچنین سعی شده تا قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود.
آیدی ارتباط با مدیر
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
⭐️💚 قصه انتظار 💚⭐️
سلام به گل های خوب زندگی
دوستان خوب و مهربون امام مهدی
امروز می خوام براتون داستان نرگس خانم و بگم آماده اید ؟حالا هر کس هر اندازه امام زمانش و دوست داره یک صلوات بلند برای سلامتی امام مهدی مون بفرسته.
اللهم صل محمد و آل محمد…
نرگس خانم صبح زود از خواب بیدار شد آخه امروز خیلی خوشحال چون قراره پدربزرگش از مشهد بیاید.خونشون. صبحانه اش و خورد. و رفت تو اتاقش و مشغول قصه خوندن شد. یک ساعتی که گذشت. یکم حوصله اش سر رفت و بلند شد ورفت پیش مادرش که مشغول آماده کردن غذای ناهار بود. نرگس اهی کشید و گفت: مامان جون چرا بابابزرگ نمی آد.؟ من دلم براش تنگ شده خیلی وقته منتظرش هستم. مادر لبخندی زد و گفت: دخترم خوبه که منتظری ولی فکر نمی کنی اگه به من کمک کنی تا زودتر خونه همه جا را تمیز کنیم بابابزرگ که بیاد خوشحال تر میشه. تو که می دونی ایشون گل و باغچه رو خیلی دوست داره تو می تونی بری حیاط و آب و جارو کنی .به گلدان ها آب بدی.اتاقت و مرتب کنی. بعد لباس های قشنگت و بپوشی. تا هر و قت که بابابزرگ آمد تو به استقبالش بری عزیزم.
نرگس چند ثانیه ای به فکر رفت بعد لبخدزنان به سمت حیاط رفت و با خوشحالی شروع به تمیز کردن و آب و جارو کردن کرد.
بچه ها نرگس خانوم تا غروب به مادرش کمک کرد. حیاط و آب و جارو کرد اتاقش و حسابی مرتب کرد تا بابابزرگ که می آد ناراحت نشن.
کارای نرگس خانوم که تمام شد رفت کنار پنجره ایستاد و به کوچه نگاه می کرد. مادرش که داشت قرآن می خواند گفت: خانوم خسته نشدی از بس کنار پنجره ایستادی؟ نرگس گفت: نه مامان جون اصلا.
نرگس با شنیدن صدای ماشین پدرش با خوشحالی گفت:آخ جون بابا , بابابزرگ و آورد. و سریع به سمت در حیاط دوید… و دربرای مهمانش باز کرد..
بله بچه های عزیز نرگس خانوم منتظره بابابزرگش بود .شنیدید خونه رو مرتب کرد تا وقتی مهمانش می آد ناراحت نشه. بچه ها ما هم اگه منتظر امام مهدی هستیم نباید مثل نرگس خانم یک کارهایی بکنیم؟؟؟
آره عزیزای من، ما هم اگر واقعا منتظر امام هستیم تا بیاد و با اومدنشون دنیا پر از خوبی ومهربونی بشه، باید یک کارهایی کنیم و یک کارهایی رو نکنیم تا هم امام مهدی خوشحال بشن هم زودتر خدا ایشون و بیاره. کسی که منتظره که نباید دست روی دست بذاره. یا اینکه بگه من فقط دعا می کنم تا امام مهدی خودش بیاد و همه چیز و درست کنه.
اما همان طور که نرگس خانم قبل آمدن بابابزرگ یک کارایی کرد. ما هم باید یک کارایی کنیم
شما می تونید بگید ما برای آمدن امام مهدی چه کارایی می تونیم بکنیم.؟؟؟
اما قبلش دوست دارم با هم یک شعر و بخونیم
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای مهربونم
درد و بلات به جونم
مکه یا کربلایی
نمی دونم کجایی
ولی تا زنده هستم
منتظرت می مونم
دلم برات تنگ مبشه
دوستت دارم همیشه
بچه های عزیزم وقتی کسی می خواد میوه ای بکارد اول تخم و تهیه می کنه بهش آب میده . کود میده همه شرایط و فراهم می کنه
برای آمدن امام مهدی هم باید یک چیزهایی فراهم باشد. اون هم این که همه مردم امام و بخوان و کارهای خوب کنن و کارهای بد نکنن. مثل نرگس که خونه شون و تمیز کرد.ما هم باید خونه دل مون و پاک کنیم. اگر هم کسی داره کاره بدی ی کنه بهش بگیم که امام مهدی این کار و دوست نداره.
ما باید محیط جامعه مون رو برای آمدن امام مهدی مهربون آماده کنیم.
آقا که بیان همه رو به سمت خدا دعوت می کنن. بچه ها میگن وقتی امام مهدی بیان حضرت عیسی (ع) هم میان و پشت امام ما نماز می خونن. آن وقت همه مسیحیان هم مسلمان میشن آخه مسیحیان حضرت عیسی (ع) رو خیلی دوست دارن.
امام مهدی میان تا همه مظلومان جهان و نجات بدن ان شالله..
#قصه_امامان
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
ماجرای_گم_شدن_راشد_همدانی_در_راه_مکه.mp3
2.69M
#عمو_قصه_گو
#لالایی_فرشته_ها
#قصه_های_قرآنی
#امام_زمان_علیه_السلام
🔅ماجرای گم شدن راشد همدانی در راه مکه
🔅آموزش سوره ی قدر
🔅منبع: کتاب امامزمان (ع)سرچشمه نشاط جهان
🔅نویسنده:عبدالکریم پاک نیا
🔅با اجرای : اسماعیل کریم نیا
(عمو قصه گو)
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_ساده
♡کاردستی بسیار ساده موش با مخروط کاغذی♡
╲\╭┓
╭ 🐞🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
قصه هایی از شاهنامه
فردوسی در شاهنامه پهلوانان بسیاری را به تصویر می کشد و صحنه های نبرد آن ها را با هنرمندی توصیف می کند. هریک از پهلوانان شاهنامه ویژگی های خاص خود را دارند. سهراب از مشهورترین آن هاست و اغلب ما نام این پهلوان را در کنار رستم، شنیده ایم. سهراب در لغت به معنی آب سرخ و سرخاب است. او فرزند رستم (پهلوان ایرانی و بزرگترین پهلوان شاهنامه) و تهمینه (دختر شاه سمنگان از سرزمین توران) است که نزد مادرش زندگی می کند. وقتی به سن نوجوانی می رسد سراغ پدر را از مادر می گیرد. تهمینه در معرفی رستم به سهراب می گوید:
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
یعنی خداوند پهلوان سوارکاری مانند رستم نیافریده است. مادر مهره ای را که رستم به او داده تا اگر صاحب دختر شد بر گیسوی او و اگر صاحب پسر شد بر بازوی او ببندد، بر بازوی نوجوان جویای پدر بست. سهراب توران را به قصد ایران و در پی رستم ترک کرده و در مسیر رسیدن به پدر با چند پهلوان مبارزه می کند و به سبب پاکدلی و ساده دلی که ویژگی نوجوانی است به برخی از آن ها رحم می کند هرچند که توانایی پیروزی بر آنها را دارد و از این لحاظ می توان سهراب را بزرگترین پهلوان شاهنامه به شمار آورد که در سخت ترین شرایط به ندای دل خود بی اعتنا نیست و محبت انسانی را سرلوحه رفتارش قرار می دهد.
بالاخره پدر و پسر بی آنکه یکدیگر را بشناسند، رو در روی هم قرار می گیرند. سهراب نوجوان با دیدن رستم باتجربه، دلش می لرزد و نمی خواهد و شرم دارد از اینکه با او مبارزه کند، بنابراین به رستم می گوید:
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
اما رستم بی اعتنا به نشانه ها پاسخ می دهد:
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو، زین در مکوش
و در نهایت غمنامه رستم و سهراب به اینجا می رسد که پدر پهلوی پسر را می درد:
سبک تیغ تیز از میان برکشید
برِ شیر بیداردل بردرید
در همین حین نوجوان زخمی و دلشکسته مهره را به رستم نشان می دهد و می گوید: من پسر رستم، پهلوان نامدار ایرانم و اگر پدرم خبردار شود که با من چه کردی، از تو انتقام خواهد گرفت. رستم که تازه به فاجعه پی می برد، جهان در برابر چشمانش تیره و تار می شود. برای نجات پسرش سراسیمه از اطرافیان نوشدارو می خواهد اما کاووس شاه (شاه ایران در زمان نبرد رستم و سهراب) از ترس اینکه سهراب زنده بماند و جانشین رستم شود، نوشدارو را به موقع نمی رساند و پسر در برابر چشم پدر جان می دهد.
داستان که به اینجا می رسد دل فردوسی هم از این تراژدی (غمنامه) به درد می آید و این بخش را با بیت زیر به پایان می رساند:
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
🍂🍃🍂🌸🍃🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh