eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
سرود زیبای یا ابالزهرا.... کاری از شبکه هدهد فارسی... https://www.aparat.com/v/oMJiN @ttej_bazi
🌸 معمای مذهبی 🌸 در موضوع : پیامبر اکرم ( ص ) 🕋 ۱. آخرین پیامبر و فرستاده خدا 🕋 ۲. نام پدر حضرت محمد ( ص ) 🕋 ۳. نام مادر حضرت محمد ( ص ) 🕋 ۴. پیامبراکرم در کجا به دنیا آمدند ؟ 🕋 ۵. سفر فضایی پیامبر اکرم ( ص ) 🕋 ۶. معجزه جاودان حضرت محمد ؟! 🕋 ۷. حضرت محمد ، در چند سالگی ، پیامبر شدند ؟ 👈 باهوشا بسم الله @amoomolla 🕌 🕌
به نام ؛ گاو جدید یکی بود یکی نبود. خال خالی، اسم یک گاو بزرگ و قوی بود که تازه به مزرعه اومده بود. روزی که صاحب مزرعه خال خالی را خرید و به مزرعه آورد حیوانات دیگر مزرعه، خیلی از دیدن خال خالی تعجب کرده بودند. چون تا آن روز گاو به این بزرگی ندیده بودند. مرغ و خروس ها سریع جوجه هایشان را دور خودشان جمع کردند. گوسفندها و بزها سریع رفتند پیش بره و بزغاله هایشان. و اردک و غاز پریدند توی آب‌. و خلاصه همه از خال خالی می ترسیدند. سگ رفت پیش الاغ و بهش گفت توی این مزرعه، تو از همه بدبخت تری. چون هم بیشتر از بقیه کار می کنی و هم اینکه مجبوری از این به بعد با این گاو خشن و بدجنس یکجا زندگی‌کنی. الاغ عرعر کرد و گفت ولی من اصلا احساس بدبختی نمی کنم. من خوشحالم که جای گرم و راحتی زندگی می کنم و غذای آماده و خوشمزه‌ای میخورم و فقط مشکلم تنهایی بود که آن هم با آمدن این گاوبزرگ حل شد. حتی اگر این گاو، بزرگ و بدجنس هم باشد برای من مهم نیست. من خیالم راحت است که یکی دیگر هم پیش من زندگی میکند و اینکه ما هنوز با او صحبت نکردیم که بدانیم، اوچگونه گاوی است. شاید بدجنس نباشد و یک گاو مهربان و خوش قلب باشد. سگ از این حرف الاغ خندید و گفت چقدر این الاغ خوش باور است. چند روزی گذشت. خال خالی توی این چند روز هنوز دوستی پیدا نکرده بود. چون به هر طرف که می رفت همه از او فرار می کردند و سگ مزرعه هم سریع جلوی او را می گرفت و از او می خواست که به داخل آغل برگردد الاغ هم که هر روز صبح برای کار به مزرعه می رفت و وقتی برمی گشت از خستگی سریع خوابش می‌برد. یک روز مزرعه دار وقتی دنبال الاغ آمد تا برای کار به مزرعه بروند، خال خالی را هم آماده کرد و با خودش به مزرعه برد. اون روز، خیلی الاغ خوشحال بود، چون تمام مسیر را با خال خالی صحبت کرد. حالا به خاطر زور زیاد خال خالی، کار مزرعه برای الاغ راحت تر شده بود و کمتر خسته می شد. وقتی غروب الاغ و خالی همراه مزرعه دار به خانه برگشتند، الاغ دیگر خیلی خسته نبود. بعد از خوردن آب و غذا، تا ساعت‌ها صدای خنده و صحبت الاغ و خال خالی شنیده می‌شد. همه حیوانات مزرعه تعجب کرده بودند. سگ نزدیک آغل آمد و الاغ را صدا کرد. وقتی الاغ بیرون از آغل آمد حیوانات از او پرسیدند چرا انقدر خوشحالی و می خندی؟! الاغ گفت من هیچ وقت از کار زیاد ناراحت نبودم و همیشه از اینکه جای خوب و راحتی زندگی میکردم خدا را شکر میکردم و خوشحال بودم و حالا که مزرعه دار خال خالی را به اینجا آورده خیلی بیشتر خوشحالم چون هم کارم کمتر و راحت تر شده و هم یک دوست خوب و مهربان پیدا کردم و حالا می دانم که من خوشبخت ترین الاغ این اطراف هستم. نویسنده: مریم طیلانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گربه کجاست؟رو پرچین جوجه کوچولو تازه از تخم بیرون آمده بود، جیک جیک کرد و گفت:«مامان گرسنه ام» خانم مرغه گفت:« همین جا بمان تا برایت دانه بیاورم جایی نروی ها ممکن است گربه این اطراف باشد» جوجه کوچولو گفت:«گربه خطرناک است؟» خانم مرغه گفت:«بله خیلی زیاد او می خواهد تو را بخورد» و در حالی که از لانه بیرون می رفت گفت:«جایی نروی ها، زود بر می گردم» جوجه کوچولو کمی صبر کرد خیلی زود حوصله اش سر رفت، آرام از لانه بیرون آمد، خوب به اطراف نگاه کرد، همه جا زیبا بود درختان و سبزه ها، گل های سرخ، همه را خوب نگاه کرد، سرش را بالا گرفت آسمان آبی بود، توی آسمان آبی یک موجود زیبا با خال های رنگارنگ دید، موجود زیبا روی گل سرخ نشست، جوجه کوچولو یاد حرف مامانش افتاد و سریع گوشه ای پنهان شد اما موجود زیبا که او را دیده بود گفت:«تو از من می ترسی؟» وخندید. جوجه کوچولو جیک جیک کنان گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم» موجود زیبا خندید و گفت:«من چطور می توانم تو را بخورم؟ من یک پروانه هستم» جوجه کوچولو گفت:«یعنی گربه نیستی؟» پروانه گفت:«نه که نیستم، بالهای زیبایم را ببین، گربه که بال ندارد» جوجه کوچولو کمی جلو تر رفت پروانه ترسید و پرید، جوجه کوچولو داد زد:« کجا می روی؟ بیا باهم بازی کنیم» پروانه گفت:«نه تو مرا می خوری!» و از آنجا دور شد. جوجه کوچولو باز به اطراف نگاه کرد، پرید روی چمن ها، چمنِ نرم پایش را غلغلک داد، جوجه کوچولو حالا از لانه دور شده بود، یک دفعه روی چمن ها یک چیز عجیب دید، چیز عجیب داشت وول می خورد، جوجه کوچولو ترسید و پشت تکه سنگی پنهان شد. چیز عجیب که او را دیده بود، خندید و گفت:« تو از من می ترسی؟» جوجه کوچولو گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم» چیز عجیب بلندتر خندید و گفت:«من تو را بخورم؟ من کرم هستم، ببین تنم چقدر کوچک است» جوجه کوچولو از پشت سنگ سرک کشید و گفت:«یعنی تو گربه نیستی؟» کرم وول خورد و گفت:«نه که نیستم تن دراز و لاغرم را ببین گربه که این شکلی نیست» جوجه از پشت سنگ بیرون آمد خواست جلو برود که کرم یکهو رفت توی سوراخ! جوجه گفت:«کجا می روی بیا باهم بازی کنیم» کرم از توی سوراخ داد زد:«نه تو مرا می خوری!» جوجه کوچولو باز تنها شد باز هم جلوتر رفت و لانه دورتر شد. یک دفعه صدایی شنید:«میو....میو» بلند گفت:«آهای تو کی هستی؟ بیا بیرون» صاحب صدا سرش را از پشت پرچین بالا آورد و گفت:«سلام جوجه ی ناز می آیی باهم بازی کنیم؟» جوجه با دیدن کله ی پشمالوی گربه خنده اش گرفت و گفت:«تو چقدر با مزه ای! چه سر پشمالو و قشنگی داری! پروانه و کرم که نیستی! پس چی هستی؟» گربه آب دهانش را قورت داد و گفت:«من.... من.... اسمم پشمالو است آمدم با تو بازی کنم» جوجه کوچولو گفت:«پس تو هم گربه نیستی؟» گربه جواب سوال جوجه کوچولو را نداد از پرچین بالا آمد و گفت:«بیا من کمک می کنم از پرچین بپری بالا این جا توی باغچه نمی شود بازی کرد» جوجه جیک جیک کنان جلو رفت، گربه بازهم آب دهانش را قورت داد اما تا خواست از پرچین پایین بپرد و جوجه را به دهان بگیرد چوبی محکم توی سرش خورد، آقای کشاورز از سرِ زمین برگشته بود. جوجه با دیدن آقای کشاورز لرزید و گفت:«حتما این گربه است و آمده من و دوستم را بخورد» آقای کشاورز جوجه کوچولو را بغل کرد و به لانه برد. مامان مرغه قدقدکرد و گفت:«می دانی چقدر دنبالت گشتم؟» جوجه کوچولو توی بغل خانم مرغه پرید و گفت:«این گربه می خواست من و دوستم پشمالو را بخورد» خانم مرغه میان اخم خندید و گفت:«این که گربه نیست بچه این آقای کشاورز است پشمالو گربه است» جوجه کوچولو جیک جیک خندید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا قصه کودکانه شب بیماری سندی محتوا : هر چیزی را نباید خورد یکی بود یکی نبود. سندی اسم یک سنجاب خوب و مهربون بود که توی یک جنگل قشنگ زندگی میکرد. یک روز سندی و دوستاش با هم قرار گذاشتن تا به یک گردش برن. صبح خیلی زود همه با هم حرکت کردن. توی راه خرس تپلی چشمش به بوته های تمشک افتاد و شروع کرد به خوردن تمشک. بقیه هم که حسابی دهنشون آب افتاده بود رفتن پیش خرسی و مشغول خوردن تمشک شدند. همون موقع سندی چشمش به چند تا قارچ افتاد که زیر بوته ها دراومده بود. سندی خم شد و یکی از قارچهارو چید. بعد به دوستاش گفت: بچه ها ببینید چه قارچهایی پیدا کردم. به نظر خیلی خوشمزه ان. برفی گفت: با این قارچها میتونیم یک سوپ خوشمزه درست کنیم. خرسی گفت من توی کوله پشتیم جا دارم. میتونیم قارچهارو اونجا بذاریم. برفی گفت: منم توی خونه هویج و سبزی تازه و حبوبات دارم، و با این قارچها یک سوپ خوشمزه درست میکنم. از اینجا که برگشتیم، همگی بریم خونه من. بچه ها همه خوشحال شدن و قبول کردن. و قارچهارو جمع کردن و توی کوله پشتی تپلی گذاشتن. نزدیک غروب بچه ها از گردش برگشتن و به خونه برفی رسیدن. و همگی کمک کردن تا زودتر سوپ خوشمزه آماده بشه. ولی انگار حال تپلی خیلی خوب نبود. و همش میگفت: گرمم شده و سرم داره گیج میره. دوستاش فکر میکردن تپلی به خاطر گرسنگی اینطوری شده. و بهش میگفتن: تپلی شکمو یکم صبر کن، الان سوپ آماده میشه. ولی انگار واقعا تپلی حالش بد بود. تپلی شروع کرد به ناله کردن و نشست روی زمین. سندی سریع رفت و دکتر آورد. دکتر از تپلی پرسید امروز چیکار کردی و چی خوردی. تپلی گفت صبح و ظهر عسل خوردم. سندی از تمشکها یادش اومد و گفت: البته کلی هم تمشک خورد. ولی ماهم خوردیم. همون موقع برفی با یک کاسه سوپ داغ وارد اتاق شد و به دکتر گفت: فکر کنم خوردن این سوپ حال تپلی رو بهتر کنه. دکتر وقتی سوپ رو دید از برفی پرسید؟ از این قارچهایی که توی سوپ ریختی باز هم داری؟ برفی رفت و بقیه قارچهارو آورد. دکتر به برفی گفت: خیلی زود همه ی این سوپ و تمام این قارچهارو توی سطل زباله بریزید. این قارچها سمی ان. کسی هم از این قارچها و سوپ خورده؟ بچه ها گفتن: نه تازه سوپ آماده شده و هنوز هیچکدوممون نخوردیم. تپلی خیلی آروم گفت: ولی من خیلی گرسنه بودم و یکی از این قارچهارو خوردم. دکتر چون علت بیماری تپلی رو متوجه شد تونست اونو خوب کنه. ولی چند روز طول کشید تا حال تپلی کاملا خوب شد. خب بچه ها به نظر شما سندی و دوستاش از این اتفاقی که برای دوستشون افتاد چی یاد گرفتن؟ نویسنده: مریم طیلانی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم. بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند. در اینجا مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره. فرق این کانال با بقیه کانالهای قصه این هست که مطالب اضافی نداره و نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی و بعد بارگزاری شود . آیدی ارتباط با مدیر @OmidvarBeFazleElahi @ghesehayemadarane
0164 ale_emran 65-67.mp3
9.81M
۱۶۴ آیات ۶۷ -۶۵ «داستانی هایی از سیره پیامبر صلی الله علیه و آله» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب منبع قصّه این برنامه👇 📚 برگرفته از کتب «تاریخ پیامبر اسلام، صفحه ۵۶۴» اثر ابراهیم آیتی و «الصحیح من السیرة النبی الأعظم صلی الله علیه و آله، جلد ‏۲۳، صفحه ۳۰» اثر سید جعفر مرتضی عاملی 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
🔶طرح فهم قرآن دبستان، خیرگزینی را همراه با فعالیتهای گوناگون و مهیج، در هر شش پایه تحصیلی، محقق می‌کند. 1⃣ "پایه اول" : فعال شدن ابراز و شادی و نشاط 2⃣ "پایه دوم" : فعال شدن توان تمیز و تمایز 3⃣ "پایه سوم" : فعال شدن توان تفصیل و کشف ارتباط 4⃣ "پایه چهارم" : فعال شدن توان ترجیح و اولویت بندی 5⃣ "پایه پنجم" : فعال شدن توان شناخت خیر و رغبت به خوبی 6⃣ "پایه ششم " : انجام خیر و گسترش آن 🆔️ @fahmeghoran_dabestan 🌐 www.fahmeghoran.ir
💢کودکان می آموزند آنچه را زندگی می کنند: اگر کودکان با انتقاد زندگی کنند، می آموزند محکوم کنند. اگرکودکان با خصومت زندگی کنند، می آموزند مبارزه کنند. اگر کودکان با ترس زندگی کنند، می آموزند نگران باشند. اگر کودکان با ترحم زندگی کنند، می آموزند برای خودشان احساس تاسف کنند. اگر کودکان با تمسخر زندگی کنند، می آموزند خجالتی باشند. اگر کودکان با حسادت زندگی کنند، می آموزند رشک بورزند. اگر کودکان با شرم زندگی کنند، می آموزند احساس گناه کنند. اگر کودکان با تشویق زندگی کنند، اعتماد به نفس می‌آموزند. اگر کودکان با تحمل زندگی کنند، شکیبا یی می‌آموزند. اگر کودکان با تحسین زندگی کنند، قدردانی می‌آموزند. اگر کودکان با پذیرش زندگی کنند، می آموزند عشق بورزند. اگر کودکان با تأیید زندگی کنند، می آموزند خودشان را دوست بدارند. اگر کودکان با به رسمیت شناختن زندگی کنند، می آموزند هدفمندی خوب است. اگرکودکان با به اشتراک گذاری زندگی کنند، سخاوت می آموزند. اگر کودکان با صداقت زندگی کنند، راستگویی می آموزند. اگر کودکان با انصاف زندگی کنند، عدالت می آموزند. اگر کودکان با مهربانی و مراعات زندگی کنند، احترام می آموزند. اگر کودکان با امنیت زندگی کنند، ایمان می آموزند. اگر کودکان با دوستی زندگی کنند، می آموزند که دنیا مکان خوبی‌ است که در آ ن زندگی‌ کنند. این کاریکاتور با عنوان کودکان از ما می آموزند اثری است از فرهاد بهرامی که در عین سادگی بسیار پر مفهوم می باشد. @intrnship
🌸 🌺 🌻 فاطمه غلامی باالگو پذیری از برنامه مل مل شبکه پویا کاردستی اتو ودمپایی رو انجام داد ؛ وهمه کاراشو خودش به تنهایی انجام داد فقط غالب دمپاییشو من براش کشیدم وخودش الگو دراورد؛ ودراین کاردستی دست ورزی واشکال هندسی وگوشه وتقویت تمرکز رو فاطمه آموخت. 🌹درود بر مادرانی که در دوران آموزش مجازی فقط مادری میکنند. (سخت نمیگیرند، استرس وارد نمیکنند. رابطه مادریشان را با دو صفحه مشق و حل چند صفحه ریاضی معامله نمیکنن) ❤️🌹🌹🌹🌹🌹 ان شاءالله مادریتان به مادری حضرت زهرا سلام الله علیها متصل باشد؛ ☀️آن به آن ☀️ @madresearmani