🌈خشکشویی اژدهای بخار🌈
♧آشنایی با مشاغل♧
گل پامچال گل پامچال بیرون بیا ، بیرون بیا وقت بهاره، عزیز موقع کاره
آقای پیس پیسی با سبیل های دسته موتوری و جلیقه ی سورمه ایش، توی مغازه بزرگش در حال کار بود. داشت برای خودش آواز می خواند که یک مرتبه صدایی شنید و رفت جلوی در مغازه و دید یک گربه فیس فیسی با پنجول های کوچکش دارد می زند به در. آقای پیس پیسی در مغازه خشکشویی اژدهای بخاری را رویش باز کرد.
گربه هم دمش را کج کرد. سرش را خم کرد به بدنش قوسی داد. تیلیک تیلیک روی دو تا پاهای حنایی اش آمد توی مغازه و گفت فیس …سلام … اسم من خال من خالی است. بیرون خیلی سرد است . چقدر برف آمده.
آقای پیس پیسی با تعجب به خال من خالی نگاه کرد. لبخند زد و گفت چه گربه ی ملوسی . تو اینجا چکار می کنی.
خال من خالی با تعجب به اطراف نگاه می کرد و گفت فییس آخه خونه ما روبروی مغازه شماست
ما امشب باید برویم مهمانی سبیل طلاهای محله. آخه پدر من از سبیل طلاهای محله ست.
مامانم می خواهد برای مهمانی امشب مرا ببرد حمام. ولی من از آب خوشم نمی آید. ناسلامتی ما گربه ایم ها. اردک که نیستیم. فیسس … دیدم بالای مغازه شما نوشته خشک شویی. فکر کردم شاید شما بتوانید من را بدون آب، خشک بشویید. می شود من را هم بشویید . بدون آب تمیز شوم. تا حمام نروم
آقای پیس پیسی قاه قاه خندید و خال من خال را بلند کرد و گذاشت روی میز مغازه. و گفت ببین خال من خالی ما اینجا لباس ها را می شوییم و اتو می کنیم . ولی اگر بعضی لباس ها با آب شسته شوند خراب می شوند برای همین آنها را بدون آب می شوییم.
خال من خالی که دهانش از تعجب باز مانده بود پرسید پس چطوری بدون آب تمیز می شوند.
ما یک ماده شوینده به لباس ها می زنیم تا بدون آب هم خوب تمیز شوند. بعد از تمیز کردن هم اتوشان می زنیم. تازه پرده و کفش و خیلی چیزهای دیگر را اینجا می شوییم.
خال من خالی به سقف مغازه نگاه کرد. چشم هایش گرد شد و گفت فییییس چرا اینهمه لباس را از سقف آویزان کرده ای. فیسس… کمد نداری مگر.
این ها لباس های اتو شده است. برای اینکه بتوانیم لباس ها را راحت پیدا کنیم و اتو بزنیم. روی سقف هم میله زدیم و لباس ها را آنجا آویزان می کنیم.
گربه ی فیس فیسی حنایی هر جا را نگاه کرد اتویی ندید برای همین پرسید فییسسس پس توی شما کجاست؟
صاحب خشکشویی اژدهای بخاری رفت و در اتوی بزرگ خشکشویی را باز کرد و چشم های خال من خالی از تعجب گرد تر شد. آقای پیس پیسی یک لباس چروک مچاله شده از سبد لباس های شسته شده برداشت و توی اتو گذاشت . بعد در اتو را بست. وقتی دوباره در باز کرد. خال من خالی دید که لباس صاف صاف شده.
آقای پیس پیسی او را بغل کرد و گفت همه برای اینکه تمیز شوند باید بروند حمام. لباس ها هم وقتی شسته می شوند. انگار رفته اند حمام. تو هم برای مهمانی امشب باید حمام کنی تا شیک و پیک باشی. من هم قول می دهم جلیقه ات را که رویش پر از لک و پیس شده مثل روز اولش برایت تمیز تمیز کنم. تازه اتویش هم نی کنم
چند ساعت بعد خال من خالی بعد از حمام کردن ، جلیقه ای را که آقای پیس پیسی برایش شسته بود و اتو کرده بود پوشید. حالا هم موهای حنایی اش از تمیزی برق می زد و هم لباسش تمیز و صاف و قشنگ شده بود.
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۱ مهر ۱۳۹۹
💜🌈 خنده گمشده🌈💜
یک قصه در مورد خنده ای که به همه کمک می کرد تا شاد باشند
یک خنده بود که گمشده بود. برای همین هر روز از جایی به جایی می رفت و از لبی به لبی می نشست تا جای مناسبی برای خودش پیدا کند. روی هر لبی می نشست احساس راحتی نمی کرد. برای همین بلند می شد و روی صورتی دیگر می رفت.
خنده رفت و رفت تا به یک مدرسه پسرانه رسید. بچه ها صف بسته بودند. خنده آمد و یواشکی روی لب دومین پسر توی صف نشست. آقای ناظم جلوی صف، برای بچه ها صحبت می کرد. دومین پسر توی صف یک مرتبه زد زیر خنده و قاه قاه خندید.
خنده از روی لب او بلند شد و نشست روی لب پسر جلویی. پسر جلوی هم بلند خندید. ناظم چوب بلندش را به طرف آن دو پسر گرفت و گفت شما دو تا چی تو گوش همدیگه می گید که این قدر خنده داره. زود از صف بیاین بیرون و اون گوش بایستید. دو نمره از انضباط هر دوتون هم کم میشه.
پسر جلویی گفت آقا بخدا ما چیزی نگفتیم.
پسر پشت سری هم با ناراحتی گفت آقا به خدا ما هم هیچی نگفتیم.
ناظم با ابروهای اخمو آمد جلو که خنده پرید روی لبهایش . لب ناظم کج و کوله شد. این وری و آن وری شد. ناظم با دست لبش را گرفت و با عصبانیت گفت این چیه روی لب من.
همچنین بخوانید داستان کودکانه آدمک ها
و خواست چیزی را که نمی دید از روی لبش بردارد. بچه ها که دیدند ناظم شکلک در می آورد زدند زیر خنده. آنقدر خندیدند که از خنده دلشان را گرفتند وچشمانشان پر از اشک شد.
همان یک وقت پسر کوچک گریه کنان با مادرش آمد دم در مدرسه . مادر دستمالی از کیفش در آورد اشکهای پسر را پاک کرد و گفت نه نمیشه من بیام باید خودت تنها بری. برو توی صف، دیر شد . هر روز کارت شده گریه و زاری . مدرسه جای خوبیه بهش عادت می کنی برو دیگه.
پسر همینطور که فین فین می کرد و رفت ته آخرین صاف. کنار دیوار ایستاد. خنده در مدرسه چرخی زد و آمد کنار دیوار و روی لب مرد اخموی نقاشی روی دیوار گچی نشست. لب مرد اخمو از هم باز شد و سبیل کلفتش از دو طرف بالا رفت. پسر بچه گریان تا چشمش به سبیل مرد اخمو افتاد خواست بخندد اما بیشتر اخم کرد. خنده آرام و یواشکی از روی لب مرد نقاشی بلند شد و نشست روی لب پسر کوچک. پسر یکدفعه شاد شد و خندید . برای مرد نقاشی شکلک درآورد و باز هم خندید و خندید . خنده جای مناسبی برای خود پیدا کرده بود . این نرم لب و درست اندازه اش بود.
#قصه_متنی
🌈
💜🌈
╲\╭┓
╭ 💜🌈 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۲ مهر ۱۳۹۹
💕🌛 ماه اگه خوابش ببره🌛💕
♤قسمت اول♤
سارا کوچولو در یک خانه قشنگ زندگی می کرد. سارا دختر مهربان و خوبی بود. هیچ وقت کسی را اذیت نمی کرد. عاشق بازی بود. همیشه هم سر وقت غذا می خورد و به موقع هم می خوابید
آن روز صبح که از خواب بیدار شد. بعد از اینکه دست و صورتش را شست و با حوله ی مخصوص خودش را خشک کرد. با لبخند به پدر و مادرش سلام کرد. پدر و مادر جواب سلامش را دادند و صبح بخیر گفتند . نشست سر سفره ی صبحانه و پرسید بابا صبح یعنی چه؟
پدر گفت : صبح یعنی وقتی که خورشید خانم می آد توی آسمون و یه روز جدید شروع میشه . یعنی هر کسی مشغول کار خودش میشه
سارا با خوشحالی نان و پنیر و گردو را که خیلی دوست داشت، خورد
بعد بلند شد و رفت به اتاقش تا با خانوم گلی بازی کند. خانوم گلی اسم عروسکی بود که بابا برای تولدش خریده بود . سارا حسابی دوستش داشت و بازی های زیادی با خانوم گلی می کرد. کنار خانوم گلی نشست و گفت خب خانوم گلی امروز چی بازی کنیم.
خودش جواب خودش را داد : آهان تو میشی مریض و منم خانوم دکتر. صبح زود میای پیش من.
خب حالا عزیزم بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟
سرت درد می کنه؟ خوب نخوابیدی؟ باید شبها زود بخوابی تا خواب های رنگی ببینی. حالا هم باید داروها را بخوری تا خوب خوب بشی.
سارا کوچولو همین طور با خانوم گلی بازی می کرد که مادرش برای نهار صدایش زد و سارا، سارا جان بیا وقت نهاره
سارا از مادرش پرسید : مامان جون ظهر شده یعنی چی؟
مادر با لبخند گفت یعنی نصف روز گذشته . خورشید خانوم اومده وسط آسمون و گرما و نور خودشو برامون هدیه آورده .
سارا سرش را بالا آورد و از پنجره به آسمان نگاه کرد . می خواست ببیند وقت ظهر و ناهار خورشید خانوم چه شکلی است. سارا دید که آسمان روشن است و خورشید خانوم وسط آسمان می درخشد.
سارا فکری کرد و گفت : پس کی شب میشه
مادر لپ سارا رو کشید و گفت : وقتی که خورشید خانوم بره پشت ابرها و آقا ماهه به جاش بیاد تو آسمون شب میشه و وقت شام. یعدش هم وقت خواب و استراحته دختر عزیزم. حالا برو دستهاتو بشور و بیا تا ناهارتو بیارم. سارا نهارش را که خورد نشست پای تلویزیون و برنامه ی کودک نگاه کرد تا وقتی که پدرش از سرکار آمد.
هر سه رفتند پارک نزدیک خانشان تا کمی بازی کنند. کم کم هوا تاریک و تاریک تر می شد. خورشید خانوم هم رفته بود پشت ابرها پنهان شده بود و داشت استراحت می کرد. پدر گفت : سارا جان دیگه شب شده . باید بریم خونه سارا قبول کرد . به آسمان نگاه کرد و گفت فهمیدم الان وقت شامه .
پدر دستی روی سرش کشید و گفت : ای شکمو معلومه که شکمت به صدا در اومده و حسابی گرسنه ای.
سارا خندید معلومه گرسنه ام.
سارا فکری کرد و گفت : بابا جون پس ماه کجاست ؟ کی می آد توی آسمون
پدر به آسمان اشاره کرد گفت : ببین دختر گلم، اوناهاش . اونم آقا ماهه . ببین چقدر قشنگه . اون ها هم که دارن چشمک می زنن ستاره ها هستن.
سارا با خوشحال و خنده به خانه رفت و شامش را خورد . دندان هایش را مسواک زد و بعد از گفتن شب بخیر، رفت که بخوابد
وقتی خوابش برد، یک خواب عحیب و غریب دید.
ادامه دارد....
#قصه_متنی
💕
🌛💕
╲\╭┓
╭ 🌛💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۹ مهر ۱۳۹۹
🌛💕ماه اگه خوابش ببره💕🌜
♤قسمت دوم♤
سارا خواب دید که صبح است و خورشید آمده توی آسمان . همه هم از خواب بیدار شده اند و دارند می روند سرکارهایشان. بچه ها می روند مدرسه . پدرها و مادرها به شرکت و اداره. دکترها و پرستارها به بیمارستان و رفتگرهای زحمتکش هم خیابان ها را جارو می زنند. هر کسی دنبال کار خودش بود.
بعد از چند ساعت وقت نهار شد و همه نهار خوردند. حتی بعد از ظهر شد. اما هر چه که عقربه های ساعت مثل همیشه جلو می رفتند. هوا هنوز روشن بود و انگار نمی خواست تاریک شود. ساعت روی دیوار ده شب را نشان می داد ، اما هوا هنوز تاریک نشده بود و مثل روز روشن بود. همه ی مردم خمیازه می کشیدند و خوابشان می آمد. اما خورشید خانوم هنوز نرفته بود پشت ابرها تا استراحت کند. آقا ماهه هم هنوز نیامده بود توی آسمان.
تا اینکه یکی از ستاره ها متوجه شد آقا ماهه خوابش برده برای همین است که نمی آید توی آسمان. ستاره کوچولو رفت و آقا ماهه را بیدار کرد . آقا ماهه بیدار شو. همه خسته شدن . خوابشون می آد . پاشو پاشو برو توی آسمون . تا هوا تاریک بشه و همه بخوابن و استراحت کنن. آقا ماهه از خواب پرید. دور و برش را نگاه کرد و دید که ای دادوبیداد ، خورشید خانم هنوز نرفته پشت ابرها و پشت سر هم خمیازه می کشد. زود زود چشمهایش را مالید و رفت توی آسمان. خورشید خانوم هم کوله بار نور و گرمایش را جمع کرد، رفت آن پشت پشت ها پنهان شد و خیلی زود خوابش برد. آقا ماهه خندید و به خودش قول داد که دیگر هیچ وقت خواب نماند و همه کارها و برنامه های مردم را به هم نریزد. ستاره های دور و نزدیک، کوچک و بزرگ، دور و بر آقا ماهه می چرخیدند و چشمک می زدند . همه ی مردم کم کم خوابشان برد
همین جا بود که سارا از خواب پرید. همانطور که گلی خانوم را بغل می کرد. با خودش فکر کرد اگه یه روزی ماه خوابش ببره و نیاد توی آسمون ، خیلی خیلی بد میشه
توی دلش دعا کرد خدایا هیچ وقت هیچ وقت آقا ماهه خوابش نبره
پایان...
#قصه_متنی
💕
🌛💕
╲\╭┓
╭ 🌛💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۹ مهر ۱۳۹۹
⭐️🌟ستاره ی درخشان🌟⭐️
بیدار شدم و به طرف در رفتم. تکه های ریز درخشان در هوا می درخشیدند. زیر پایم را نگاه کردم. وای! یه تورفتگی در زمین بود. تورفتگی را دنبال کردم. با خودم گفتم: حتماً چراغ قوه ای است که نورش شبیه تکه های نورانی است! وقتی که به آخر تو رفتگی رسیدم، تعجب کردم. یک ستاره ی زیبای طلایی رنگ آن جا بود. به ستاره گفتم: تو از کجا آمده ای؟ جواب داد: من از آسمان به زمین آمده ام. گفتم: چرا به زمین آمدی؟ راستی من چطوری دارم با تو حرف می زنم؟ ستاره گفت: کسانی می توانند با من حرف بزنند که قلب مهربانی داشته باشند و حالا به تو می گویم که چطوری به این جا آمده ام. کمی مکث کرد و ادامه داد: من یک دوست صمیمی داشتم. ما همیشه با هم بودیم و با هم بازی می کردیم و در شادی و غم کنار هم بودیم ولی داشتیم به خاطر جای مان در آسمان با هم دعوا می کردیم. من از عصبانیت زیاد قرمز شدم. بعد هم افتادم زمین چون در آسمان هر کسی از عصبانیت زیاد قرمز شود، می افتد پایین. من گفتم: آن وقت چطوری بر می گردد؟ او گفت: باید از کاری که کرده، پشیمان شود و وقتی که خورشید طلوع و غروب می کند، از او معذرت خواهی کند و وقتی هم که ماه و ستاره ها در می آیند، از آن ها هم معذرت خواهی کند. به او گفتم: حالا بیا برویم خانه ی من و امشب را پیش من باش تا فردا. ستاره در جواب گفت: ممنونم.
به طرف خانه به راه افتادیم. شنیدم ستاره زیر لب می گفت: من اصلاً ناراحت و پشیمان نیستم.
چهار روز گذشت. ما خیلی با هم بازی کردیم و شاد بودیم. ولی در روز پنجم، او سرحال نبود. علتش را پرسیدم، او گفت: دلم برای دوستم، خانواده ام و آسمان تنگ شده است. به او گفتم: خب چرا به آسمان
نمی روی؟ ستاره گفت: مشکل همین جاست که اگر نروم دلم برای آن ها تنگ می شود و اگر هم بروم دلم برای تو تنگ می شود. به او لبخندی زدم و گفتم: ممنونم ستاره، ولی من فکری دارم. تو می توانی
از ماه اجازه بگیری که هفته ای دو تا سه روز پیش من و بقیه ی هفته کنار خانواده ات باشی.
از آن وقت به بعد آن ها همین کار را کردند و همیشه شاد بودند.
#قصه_متنی
💕
⭐️💕
╲\╭┓
╭ ⭐️💕@ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۹ مهر ۱۳۹۹
🌿🐐آقا غوله و بزهای ناقلا🐐🌿
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند. یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🐐🌿 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۳ آبان ۱۳۹۹
🐔🐭موش، خروس و گربه🐭🐔
🔹روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
🔹اون که تا حالا خروس ندیده بود،با خودش گفت:"وای چه موچود ترسناکی!عجب نوک و تاج بزرگی!حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
🔹کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.اون تا حالا گربه هم ندیده بود.پیش خودش گفت:"این چقد حیوون خوشگلیه!عجب چشمایی داره. چقدر دمش خوشرنگه."همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
🔹موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست، اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.
🔸موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۳ آبان ۱۳۹۹
🐈🐀موش میخوری یا آبگوشت؟!🐀🐈
یكی بود، یكی نبود. پیرزن فقیری بود كه در خانه خرابه ای زندگی میکرد، نه شوهری داشت و نه فرزندی. نه فامیلی و نه آشنایی.
تنها همدم پیرزن گربه ای ضعیف و لاغر بود كه وقتی راه میرفت، دنده هایش از زیر پوستش بیرون زده و شكمش به پشتش چسبیده بود. پیرزن چشمش به دست مردم بود و گربه چشمش به موش های آن خانه ی خرابه. پیرزن با لقمه ای نان سیر میشد و هر بار خدا را شكر میكرد كه روزی او را رسانده و او را از یاد نبرده. ولی گربه غر میزد و به خانه های اطراف سرك می كشید، به امید این كه غذایی چرب تر از موش های خانه ی پیرزن پیدا كند.
روزی گربه همان طور كه به دنبال غذا بو میكشید، از خانه ی پیرزن دور شد.به كوچه و محله ای رسید كه از هر طرف آنجا بوی خوبی می آمد.گربه گیج از آن همه بو به راهش ادامه داد و ازآشپزخانه ی قصر پادشاه سر در آورد. آهسته و آرام پشت دیگی پنهان شد و تنش را به دیگ چسباند و به آن پنجه كشید. پنجه اش را جمع كرد و یك طرف صورتش را به دیگ چسباند و دور آن چرخید، راه ورودی پیدا نكرد. صدای پای آشپز را شنید و دوباره پشت دیگ پنهان شد. آشپز كنار دیگ ایستاد. در آن را باز كرد و ملاقه ای در دیگ فرو كرد، آن را بالا آورد. لبهایش را به لبه ی ملاقه چسباند، قدری چشید و گفت : به به! در همین لحظه بوی خوش آبگوشت در آشپزخانه پیچید. آشپز برگشت كه كاسه ای بردارد. گربه از خود بیخود شد و به لب دیگ پرید.
آشپز برگشت و گربه را دید . ساطور را برداشت و به طرفش پرتاب كرد. گوشه ی ساطور به پای گربه خورد. تا مغز استخوانگربه از درد تیر كشید. با یك جست پرید و از آشپزخانه بیرون دوید. با این كه از دسترس آشپز دور شده بود، از ترس او باز هم تندتند میدوید. وقتی نفس نفس زنان به خانه ی پیرزن رسید. تازه آرام در گوشه ای نشست، زخمش را لیسید و با خود گفت: « نه گوشت و آبگوشت را میخواهم و نه درد این زخم را. نزد یك بود، سرم را از دست بدهم. خوب شد كه زودتر خودم را به این جا رساندم.»
گربه چشمهایش را بست و بعد از مدتی كه دوباره چشم باز كرد. موشی را دید، پرید آن را گرفت و خورد. این بار موش به دهانش از آبگوشت هم خوشمزه تر بود.
#قصه_متنی
╲\╭┓
#قانع_بودن
╭🐈🐀@ghesehayemadarane
┗╯\╲
۴ آذر ۱۳۹۹
🌿🐰گوش دراز پر حرف🐰🌿
یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود به اسم گوش دراز، که توی یک جنگل قشنگ زندگی می کرد. گوش دراز خیلی خرگوش مهربان و خوبی بود، فقط خیلی حرف میزد. معلم، خانواده و دوستانش، از پرحرفی های گوش دراز خسته می شدند و هر وقت به او میگفتند، گوش دراز ناراحت میشد و فکر میکرد که آنها او را دوست ندارند.
یک روز گوش دراز که خیلی از دوستانش ناراحت شده بود، توی جنگل قدم می زد، یک دفعه چشمش به یک پرنده ی زیبا افتاد. گوش دراز سلام کرد و گفت: سلام. تو دیگر چه جور پرنده ای هستی؟ تازه به اینجا آمدهای؟ اسمت چیست؟ چند روز است که به اینجا آمده ای؟ با کسی هم دوست شده ای؟ از کجا آمدهای؟ تنها هستی؟ چیزی خورده ای؟ خانه ای داری؟ و خلاصه دوباره شروع کرد به پرحرفی. پرنده تمام مدت ساکت بود و چیزی نگفت. و البته فرصت نمی کرد حرف بزند و جواب بدهد. پرنده بالاخره از سوال های زیاد و پرحرفی گوش دراز حوصله اش سر رفت و از آن شاخه پرواز کرد و رفت. پرنده بعد از کمی پرواز چشمش به یک خرگوش افتاد که داشت گریه می کرد. رفت پایین و پرسید چی شده خانم خرگوشه؟ خانم خرگوشه گفت: پسرم گوش راز از صبح که رفته هنوز برنگشته.پیش همه دوستانش رفتم و آنها گفتند مثل همیشه بعد از پرحرفی زیاد وقتی به او تذکر دادهاند او هم قهر کرده و ناراحت شده و رفته. میترسم گیر گرگ و روباه افتاده باشد. پرنده متوجه شد که آن خرگوش پر حرفی که دیده بود به احتمال زیاد همین گوش دراز است. پرنده به خانم خرگوشه گفت: من پسر شما را دیده ام. او را به خانه بر می گردانم. پرنده پرواز کرد و گوش دراز را پیدا کرد.
پرنده کمی با خودش فکر کرد، سپس پیش گوش دراز رفت و هنوز گوش دراز حرفی نزده بود، پرنده شروع به حرف زدن کرد و گفت: من طوطی هستم و میتوانم حرفهای بقیه را تقلید کنم و اگر دوست داشتی می توانم با تو دوست شوم و از همین حالا حرف های تو را تقلید و تکرار کنم. گوش دراز خیلی برایش این موضوع جالب و جدید بود. به خاطر همین قبول کرد. طوطی به همراه گوش دراز به خانه آنها رفت و در تمام مسیر هر حرفی که گوش دراز می زد طوطی آن را تکرار میکرد. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز گوش دراز وقتی از خواب بیدار شد دیگر حرفی نزد. گوش دراز تمام آن روز را ساکت بود و حرف نمی زد. همه دلواپس گوش دراز شده بودند و سعی می کردند کاری کنند تا گوش دراز با آنها صحبت کند. ولی گوش دراز گوش هایش را محکم گرفته بود و با هیچ کس حاضر نبود حرف بزند. (بچه ها به نظر شما چرا گوش دراز حرف نمی زد؟)
طوطی میدانست چرا گوش دراز حاضر نیست حرف بزند. او میدانست گوش دراز از پرحرفی های طوطی خسته شده و می داند اگر هر حرفی بزند طوطی باز تکرار میکند.
گوش دراز توی یک کاغذ برای طوطی نوشت: طوطی عزیزم، میشود از تو خواهش می کنم که کمتر حرف بزنی؟
طوطی وقتی یادداشت را خواند، پرواز کرد و از پیش گوش دراز رفت. گوش دراز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: ولی من که حرف بدی نزدم و خیلی مودبانه از او خواهش کردم. چند دقیقه بعد طوطی با یک دسته گل زیبا برگشت. آن را به گوش دراز داد و به او گفت این هم جایزه من به تو.
تو بالاخره متوجه شدی که پرحرفی چقدر میتواند بد و آزاردهنده باشد و بقیه را اذیت کند.
#قصه_متنی
🌿
🐰🌿
╲\╭┓
╭ 🐰🌿@ghesehayemadarane
┗╯\╲
۱۹ آذر ۱۳۹۹
⭐️🌈بهترین مزه ی دنیا🌈⭐️
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز»
روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا»
#باران
#قصه_متنی
⭐️
🌈⭐️
╲\╭┓
╭ 🌈⭐️ @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۲ آذر ۱۳۹۹
🍉 میوه ی شب یلدا🍉
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه…مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من مستحق دعای خیر اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر
بله دوستان ، قصه درباره ی شب یلدا ما رو خوندید . شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه و کلی شعر و قصه درباره ی شب یلدا می خونند.
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟
#قصه_متنی
💕
🍉💕
╲\╭┓
╭ 🍉💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۲ آذر ۱۳۹۹
🍉 میوه ی شب یلدا🍉
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه رفت نزدیک تر
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
پیرزن ایستاد برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه…مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من مستحق دعای خیر اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر
بله دوستان ، قصه درباره ی شب یلدا ما رو خوندید . شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه و کلی شعر و قصه درباره ی شب یلدا می خونند.
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟
#قصه_متنی
💕
🍉💕
╲\╭┓
╭ 🍉💕 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
۲۴ آذر ۱۳۹۹