عبدالله بن حسن ع.mp3
19.97M
#عبد_الله_بن_حسن
#محرم_الحرام
#نوجوانان_حسینی
🌹#عبد_الله_بن_حسن🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_شرح
🎶تدوین : _
📚منبع :تبیان
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣9⃣
حضرت آدم ع(1).mp3
22.69M
#یا_رقیه
#عمو_عباس
#هر_خانه_یک_حسینیه
🌹#حضرت_آدم_ع🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_طارق
🎶تدوین : _
📚منبع : قصههای پیامبران
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣8⃣
حضرت ابراهیم و اسماعیل.mp3
22.98M
#یا_ابا_عبد_الله
#حاج_قاسم
#ماسک_سلامتی
🌹#حضرت_ابراهیم_و_اسماعیل_ع🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_کوثر
🎶تدوین :____
📚منبع : قصه های پیامبران
https://eitaa.com/joinchat/1495048311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣3⃣
بهترین عموی دنیا.mp3
20.9M
#علمدار_کربلا
#فرات_آب
#حاج_قاسم
🌹#بهترین_عموی_دنیا🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_شمس
🎶تدوین : __
📚منبع : تبیان
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣8⃣3⃣
آشتی با خاله.mp3
17.35M
#یا_علی_بن_موسی_الرضا
#دولت_مردمی
#حاج_قاسم
🌹#آشتی_با_خاله🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_قارعه
🎶تدوین : ____
📚منبع : پیامبر و قصه هایش
https://eitaa.com/joinchat/14095483116b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣5⃣
علی اصغر ع.mp3
19.92M
#امان_از_دل_رباب
#یا_علی_اصغر 🏴
#شیرخوارگان_حسینی
🌹#علی_اصغر_ع🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_شمس
🎶تدوین : _
📚منبع : تبیان
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣8⃣1⃣
حضرت شعیب ع.mp3
23.34M
#یا_ابا_عبد_الله
#سلام_بر_محرم
#حاج_قاسم
🌹#حضرت_شعیب_ع🌹
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_کو
🗣قرائت : #سوره_نصر
🎶تدوین :_____
📚منبع : قصه های پیامبران
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣6⃣
یک حرف بی دلیل.mp3
3.23M
#یا_علی_بن_حسین 🏴
#یا_زینب_کبری
#کربلا_شام
🌹#یک_حرف_بی_دلیل🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤 با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت :#سوره_زلزال
🎶تدوین : مرضیه دری
📚منبع: تبیان
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣8⃣5⃣
با کاروان.mp3
26.3M
#امان_از_دل_زینب
#خیمه_گاه_یاران
#حاج_قاسم
🌹#با_کاروان🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_فجر
🎶تدوین : _
📚منبع : تبیان
https://eitaa.com/joinchat/1408548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣8⃣4⃣
ذوالکفل ع.mp3
24.22M
#یا_ابوالفضل_العباس
#محرم_شهادت
#حاج_قاسم
🌹#ذوالکفل_ع🌹
🙍♂بالای ۴ سال
🎤با اجرای : اسماعیل کریم نیا
#عمو_قصه_گو
🗣قرائت : #سوره_تکاثر
🎶تدوین : ____
📚منبع : قصههای پیامبران
https://eitaa.com/joinchat/1409548311C6b48882918
🔰کپی آزاد با یک صلوات 🔰
4⃣7⃣7⃣
#قصه_کودکانه
روضه
ریحانه عروسکهایش را کنار دیوار چید. استکانهای رنگارنگش را کنار سماور صورتی گذاشت. به عروسکها نگاه کرد و گفت:«همه چی برای روضه آمادهست»
بلند شد. به اتاق مادر رفت. مادر داشت خیاطی میکرد. کنار مادر ایستاد و پرسید:«مامانی چی میدوزی؟»
مادر لبخند زد. پایش را از روی پدال چرخ برداشت. جواب داد:«دارم لباس مشکی بابا رو آماده میکنم تا امشب که میره هیئت بپوشه»
ریحانه کمی فکر کرد و پرسید:«برای منم لباس مشکی دوزیدی؟»
مادر ریز خندید و گفت:«دوزیدی نه قشنگم، دوختی! بله پارسال لباس مشکی برات دوختم، امسال هم میتونی بپوشی»
ریحانه مادر را محکم بغل کرد و گفت:«اخ جون الان کجاست؟»
مادر دست ریحانه را بوسید و گفت:«توی کمده عزیزم صبح گذاشتمش دم دست برو بردار»
ریحانه به طرف کمد دوید. پیراهن را از توی کمد برداشت و پوشید. کنار مادر برگشت و گفت:«مامانی لباس عروسکهای من همشون گل گلیه»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. مادر دست روی سر ریحانه کشید و گفت:«اینکه غصه نداره!»
تکههای پارچهی مشکی را از روی زمین برداشت و گفت:«اینها تیکه پارچههای باقی مونده از دوخت لباس بابا و چادر مشکی منه، میتونی باهاشون برای عروسکهات لباس و چادر مشکی بدوزی»
ریحانه از جا پرید و گفت:«وای مامان جون تو بهترین مامان دنیایی» پارچهها را گرفت. عروسکها را به اتاق مادر آورد.
مادر که دوخت لباس مشکی پدر را تمام کرده بود کنار ریحانه نشست. ریحانه با کمک مادر چند دست لباس مشکی و چادر کوچک برای عروسکها دوخت.
آن شب مادر مهمان مراسم روضهی ریحانه و عروسکهایش بود.
#باران
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
نخود هر آش
نخودی روی بوته چسبیده بود و میلرزید. از پشت پردهی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟»
نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامیچینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین میروی»
نخودی خودش را توی پوستهاش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟»
نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی»
نخودی کمی جابهجا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا میپزند»
نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو میشود هر آشی پخت»
نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟»
نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظهای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!»
نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند»
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری میشدم»
نسیم شاخهی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی»
نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوتهی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکانها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد.
صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوستهی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری میخرد؟»
یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمیکنم توی کیسههایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!»
نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته میشد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشهی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشهای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسهای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه میریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیهی نخودها افتاد. میخواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همینقدر میخواستم»
نخودی پوفی کرد و همانجا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!»
چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسهای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمیبرند!»
پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانهاش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانهی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم»
پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همانطور که نخودها و لوبیاها را جابهجا میکرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...»
پیرزن میخواند و اشک میریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4