قصه های مذهبی
🔰🔰🔰🔰
محتوای مربوط دهه ی آخر صفر
#حضرت_محمد ص
#امام_حسن ع
👆👆👆
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السَّلامُ عَلَى مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ
اَلْسلامُ عَلیکَ یَا اَبا مُحمّد یا حَسنَ بنَ عَلی، اَیُّها الْمُجْتبی
عالم امروز پر از ماتم و رنج و محن است
گرد غم بر سر هر محفل و هر انجمن است
این چه شور است که بر پا شده در ارض و سماء
این چه سوز است که در سینه هر مرد و زن است
بانگ وفریاد به گوش آید از افلاک مگر
رحلت ختم رسولان و عزای حسن است
🏴 سالروز رحلت پیامبر مهربانی و رحمت، نگین و خاتم نبوت، حضرت محمد مصطفی (ص) و شهادت دومین نور ولایت امام حسن مجتبى (ع) بر شما تسلیت باد 🥀🖤
━━━━🖤🖤🖤━━━
#شهادت_حضرت_رسول_ص
#شهادت_امام_حسن_ع
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
هدایت شده از قصه های مذهبی
.
⚜ قصه زندگی پیامبر مهربانی ها⚜
💚حضرت محمد(ص)💚
♦️دوران کودکی♦️
👌مخصوص کودکان 5 تا 12 سال👦🏻👧🏻
#پیامبر_مهربانی_ها
#حضرت_محمد
@ghesehmazhbi
قصه های مذهبی
. ⚜ قصه زندگی پیامبر مهربانی ها⚜ 💚حضرت محمد(ص)💚 ♦️دوران کودکی♦
داستان زندگی حضرت محمد ص
#پیامبر_مهربانی_ها
#حضرت_محمد ص
👆👆👆👆
یک رویداد واقعی ،
خاطرهای ازیک معلم
و درس زیبایی که او ازیک راننده گرفت.
بعد از فراغت از تربیت معلم سهمیه استان فارس شدم اداره کل فارس ابلاغم را زد شهرستان لار
آخر شهریور بود و باید هرچه سریعتر خودم را به اموزش وپرورش لار معرفی می کردم عصر جمعه ای رفتم ترمینال تا بلیط بگیرم.
جنب و جوش شروع سال تحصیلی بود مسافرتها زیاد و ترمینال مملو از مسافر بود.
به چند تا تعاونی مراجعه کردم بلیط گیرم نیامد .
یک نفر راهنماییم کرد گفت اتوبوس لار داره مسافر سوار می کنه برو با راننده ش صحبت کن بگو معلم هستم شاید سوارت کرد.
رفتم طرف جایگاهی که اتوبوس ایستاده بود. شلوغی مسافرها را که دیدم با خودم فکر کردم معلمی که برای مردم جایگاهی نداره و اگر بفهمه معلم هستم ممکنه سوارم نکنه یه فکری به نظرم رسید.
آمدم کنار راننده ایستادم سلام کردم پرسیدم ببخشید راننده این اتوبوس شمائید گفت بله.
گفتم من آقای ... هستم قاضی دادگاهم ابلاغم را زدن برای دادگاه لار و باید فردا خودم را به آنجا معرفی کنم لطف کنید یه صندلی برام درنظر بگیرید.
اگر یک وقت گذارت به دادگاه افتاد بیا پیشم هر کاری داشتی برات انجام میدم.
آقای راننده با احترام دستم را گرفت آمدیم جلو در اتوبوس گفت: برو صندلی پشت سر راننده بنشین.
تو مسیر هم نهایت احترام را بهم گذاشت و چند بار ازم پذیرایی کرد. رسیدیم لار پیاده شدم مبلغی پول گرفتم جلوش هرچه اصرار کردم کرایه هم نگرفت. موقع رفتن تاکید کردم حتما بیا دادگاه و سری بهم بزن .
خداحافظی کردم و هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدام زد. ایستادم آهسته بهم نزدیک شد.
گفت ببخشید یه خواهشی ازت دارم دلم هری ریخت پایین فکر کردم همین اول کار مشکلی تو دادگاه داره میخواهد براش حل کنم.
نگاهی بهم انداخت گفت ،،ان شالله از این به بعد که میری سر کلاس مواظب باش هیچ وقت دروغ گفتن یاد دانش آموزات ندی .
یادت هم باشه به احترام معلمیت سوارت کردم
گفتم شما از کجا میدانی که من معلمم.
گفت اونی که راهنمای ات کرد و فرستادت پیش من ، بهم گفت.
خلاصه،،درسی که آن روز یک راننده بیسواد در ابتدای کارم و در دو جمله به من یاد داد تاثیرش بیشتر از تمام دروسی بود که دو سال در تربیت معلم خوانده بودم.
https://eitaa.com/ghesehmazhbi