5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)تسلیت🕯
🌹 #قصه و #داستان
💠#کلیپ_رفتار_امام_با_کودکان
🦋#کودک 🌹 #نوجوان #خانواده👆
💠قسمت 1️⃣ :
🛑چرا دوربینت رو نیاوردی؟
🌷شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)تسلیت🕯
🌹 #قصه و #داستان
💠#کلیپ_رفتار_امام_با_کودکان
🦋#کودک 🌹 #نوجوان #خانواده👆
💠قسمت 2⃣ :
🛑 چرا گریه اورا درآوردی؟
🌷شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)تسلیت🕯
🌹 #قصه و #داستان
💠 کلیپ رفتار #امام_خمینی (ره) با کودکان
🦋#کودک 🌹 #نوجوان #خانواده👆
💠قسمت 3⃣ 🛑 سوغاتی مشهد
🌷شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)تسلیت🕯
🌹 #قصه و #داستان
💠 کلیپ رفتار #امام_خمینی (ره) با کودکان
🦋#کودک 🌹 #نوجوان #خانواده👆
💠قسمت 4⃣ : 🛑 تلافی
🌷شادی روح امام و شهدا صلوات🌷
🌸
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
فرا رسیدن سالروز شهادت امام سجاد(ع) فرصتی شد تا به این کتاب تصویری ارزشمند گریزی بزنیم و آن بخش از حکایت امام سجاد(ع) و صیاد بچه آهو را بار دیگر تأمل کنیم.
کتاب چادرهای سوخته این گونه روایت می کند که روزی صیادی بچه آهویی در بغل داشت و به طرف کاخ یزید می رفت. برای این منظور باید از کنار خرابه عبور می کرد. هنگام عبور از کنار خرابه، چشمان حضرت سکینه(س) به آن بچه آهو افتاد. همان دختری که امام حسین(ع) او را « خیر النسوان» نامیده بودند.
امام سجاد(ع) برخاست و از صیاد پرسید: به کجا می روی؟ او در جواب گفت نزد یزید می روم. شنیده ام او به خاطر علاقه به سگ و میمون و بوزینه پول خوبی می دهد و حتی به حیواناتش نیز لباس حریر و طلا می پوشاند. از آن جا که من بی پول و نیازمند هستم می روم شاید دل یزید را به دست آورم و پولی کسب کنم.
امام(ع) فرمود: این بچه آهو را به چه قیمتی می فروشی؟
صیاد فکری کرد و گفت: 200 درهم. ولی خیلی سریع و با دلواپسی گفت: شما که درهم و دینار ندارید؟!
امام صبورانه منتظر ایستاده بود. صیاد کهنه کار بچه آهو را آورد. پیشکش کرد. با ناامیدی گفت: پولش؟
امام فرمود: مشتی خاک از زمین بردار. صیاد که احساس کرد شاید فریب خورده است. خک شد و مشتی خاک و سنگ از زمین برداشت.
امام فرمود: حال دستانت را باز کن.
دست مرد صیاد پر از طلا شده بود. نیم نگاهی به امام سجاد(ع) انداخت. پرسید شما که هستید؟ سپس وقتی امام را شناخت به التماس افتاد که حضرت دل و قلب او را نگاه کند تا با نگاهی زنگار قلب و روحش پاک شود.
صیاد به دستان بسته امام بوسه می زد. اشک می ریخت و خاک بر سر می کرد که اهل بیت پیامبر(ع) را در غل و زنجیر می بیند.
خبر به یزید رسید. با خشم مرد صیاد را احضار کرد. زمانی که فهمید او شیعه امام سجاد(ع) شده است دستور به قتلش داد. اما چندی نگذشت که خبر کشته شدن صیاد در همه جا پیچید. یزید هراسان شده بود. تصمیم گرفت تا امام سجاد(ع) را نیز بکشد.
امام سجاد(ع) به همراه فرزندشان محمد بن علی حضرت باقرالعلوم(ع) که تنها 5 سال داشت به همراه جمع دیگر اسراء وارد کاخ شدند. یزید آماده اجرای حکم قتل امام سجاد(ع) بود که فرزند کوچک امام سجاد(ع) جلو آمد و گفت: « اطرافیان فرعون از اطرافیان تو بهتر هستند».
یزید با غیظ خاصی پرسید: چرا؟
امام باقرالعلوم(ع) فرمودند: برای اینکه وقتی فرعون از اطرافیانش سوال کرد که با موسی و هارون چه کنم؟ آن ها گفتند: رهایش کن، در شأن شما نیست که آن ها را بکشید.
یزید که در ابلهی و کودنی زبانزد بود، پرسید: راستی به چه دلیل؟
ستاره دانش الهی با هوش نبوی و اقتدار تمام با استناد به سوره اعراف آیه صد و یازده گفت: چون اطرافیان فرعون همگی حلال زاده بودند ولی تو و رفقای تو همگی اولاد ناپاک هستید. اولاد پیغمبر(ع) را کسی نمی کشد مگر اینکه از اولاد ناپاکان باشد.
یزید که در دام فراست و علم الهی ایشان گرفتار شده بود به ناچار دستور مرخصی امام(ع) و دیگران را داد.
#نوجوان
#داستان
#امام_سجاد
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
داستان:ماهي و نمك و مرواريد
سيده راضيه حسيني
مرد سرش را پايين انداخت. گونه هايش سرخ شده بود، با پارچه اي كه در دست داشت، عرق پيشاني آفتاب سوخته اش را پاك كرد و بريده بريده گفت: شش تا بچه دارم... قد و نيم قد... چهارصد درهم بدهكارم... .
از اين پا به آن پا شد و ادامه داد: طلبكارها پولشان را مي خواهند... نمي توانم پرداخت كنم.
به صورت امام سجاد(ع) نگاه كرد. اشك به سرعت از چشمان امام مي آمد و زير ريش هايشان پنهان مي شد. چند نفري نزد امام بودند. يكي از آنان عمامه اش را عقب داد و گفت: يا بن رسول الله! چرا گريه مي كنيد؟
امام سجاد(ع) فرمود: «كدام غم از اين بالاتر است كه انسان برادر مؤمن خود را پريشان و مغروض ببيند و نتواند كمكي بكند».
مرد با دستان زبرش، نخ وصله زانويش را گره زد. بعد از امام اجازه خواست و بلند شد. بقيه هم يكي يكي بلند شدند. مرد گيوه هايش را پوشيد. همين كه خواست بيرون برود، صداي خنده بلندي شنيد. برگشت و ديد كه مردي، دستش را روي شكم برآمده اش گذاشته و مي خندد. يكي از دندان هاي جلوي اش طلا بود و چهار انگشتر در انگشت راستش كرده بود. خنده اش كه تمام شد، گفت: عجيب است! واقعاً عجيب است! بعد با اشاره به امام سجاد(ع) ادامه داد: «او يك بار مي گويد آسمان و زمين مطيع ماست؛ يك بار مي گويد براي حل مشكل برادر مؤمن خود عاجزم».
بعد تنه اي به مرد زد و رد شد. مرد اخم هايش را در هم كشيد. دست هايش را مشت كرد، دندان هايش را به هم ساييد و زير لب گفت: «منافق.» بعد دوباره كفش هايش را درآورد و برگشت. دو زانو جلوي امام نشست و گفت: «اين حرف او براي من خيلي گران تمام شد. اصلاً غم هاي خودم را فراموش كردم».
امام فرمود: «خداوند فرجي براي تو مي رساند».
بعد كنيزش را صدا كرد و فرمود: «همان چيزي را كه براي افطارم آماده كرده بودي، بياور».مرد لبخندي زد، قيافه كودكانش را تصور كرد وقتي با يك غذاي خوب به خانه برود. «بگيريد.» از جا پريد. كنيز بود. نگاه كرد. خشكش زد و لبخند گوشه لبش ماند. نمي دانست چه بگويد. دو تا نان جوين خيلي خشك. امام فرمود: «در خانه ما به جز اين دو نان چيز ديگري نيست».
فقير به نان ها نگاه كرد و با دست فشارشان داد؛ خشك و سخت بود. امام ادامه داد: «ولي خداوند به بركت اين نان ها به تو ثروت فراواني مي دهد».
به بازار رفت. نمي دانست چه كار كند. نگاهي به نان ها كرد و نگاهي به مغازه ها. قيافه بچه هايش در ذهنش آمد كه با دندان هاي كوچكشان مي خواستند به زور تكه اي از نان بكنند. بعد قيافه طلبكارها را ديد كه با تحقير مي گويند: «اين را براي طلب آورده اي؟»سرش را به اين طرف و آن طرف تكان داد و با دندان هايش گوشه لبش را گاز گرفت. بعد فاصله بين شست و انگشت سبابه اش را گاز گرفت و استغفار كرد. همين طور كه مي رفت، چشمش به ماهي فروشي افتاد. تنها يك ماهي براي او باقي مانده بود. از چين هاي پيشاني اش عرق مي ريخت. زانوهايش خم شده بود و داد مي زد: «هرچه مي خواهيد بدهيد، اين ماهي آخر را از من بخريد».مرد جلو رفت. نگاهي به ماهي كرد و گفت: «اين نان را بگير و ماهي را به من بده».
ماهي فروش كمي فكر كرد. دستارش را دور گردنش انداخت و نخ ماهي را به دست مرد داد همان طور ماهي به دست مي رفت كه جلو بقالي كمي نمك ديد كه با خاك مخلوط شده بود و كسي آن را نمي خريد. به يك دانه نان باقي مانده نگاهي كرد و به مرد گفت: «بيا اين نان را بگير و اين نمك را به من بده، شايد بتوانم با اين نمك ماهي خود را درست كنم.» بقال قبول كرد. مرد به خانه آمد. بچه ها دورش را گرفتند و انگشتشان را به بدن ماهي فرو مي بردند و مي خنديدند. زن جلو آمد و سلام كرد. مرد خنديد و گفت: «بيا اين ماهي را درست كن بده اين طفل معصوم ها بخوردند».زن تا خواست ماهي را بگيرد، در زدند. زن و مرد به هم نگاه كردند. دوباره در زدند. مرد ماهي به دست در را باز كرد. يك قدم به عقب آمد، آب دهانش را به زور قورت داد. نگاهي به ماهي انداخت. ماهي فروش و بقال نان به دست آمده بودند. نان ها را جلو آوردند. ماهي فروش گفت: «بچه هاي من نمي توانند نان به اين سختي را بخورند».اما بقال سرش را پايين انداخت و گفت: «ببخشيد! ما نفهميديم تو از روي ناچاري اين نان ها را به بازار آورده بودي».ماهي فروش هم نان ها را به زور دستش داد و گفت: «بيا نان هاي خود را بگير. ما تو را حلال كرديم و ماهي و نمك را به تو بخشيديم».مرد تبسمي زد و زير لب شكر گفت: بچه ها نان را گرفتند. هر كاري كردند نتوانستند بخورند. زن مشغول پاك كردن ماهي شد. شكم ماهي را كه خالي كرد، دو دانه سفيد و گرد داخل ظرف افتاد. تعجب كرد. دانه ها را برداشت و فشار داد. سخت بود. مرد را صدا زد. آب روي دانه ها ريختند و هر دو خيره مانده بودند. مرد خودش را روي زمين انداخت و سجده شكر كرد. در زدند، مرد بلند شد. به مرواريد ها و سپس به نان ها نگاه كرد. در را باز كرد.#نوجوان#امام_سجاد#داستان
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
شیخ صدوق (ره) به سند خود از زهری نقل میکند که روزی در خدمت امام سجاد علیه السلام بودم که یکی از شیعیان آمد و اظهار پریشانی و عیالمندی نمود و گفت: چهارصد درهم بدهکاری دارم، حضرت از شنیدن سخنان وی بسیار متأثر شده و گریه کرد، وقتی علت را پرسیدند، فرمود: کدام محنت بالاتر از آن است که برادر مؤمنی را مقروض ببینی و نتوانی مشکل او را حل کنی؟
هنگامی که مردم متفرق شدند یکی از منافقین گفت: عجیب است که ایشان یک بار می گوید آسمان و زمین در اختیار ماست و یک بار می گوید که از اصلاح برادر مؤمنی عاجزیم! آن مرد فقیر از شنیدن این سخن آزرده شد و خدمت امام سجاد علیه السلام رفت و گفت: شخصی چنان و چنین گفت و به من سخت آمد به گونه ای که رنج و محنت و پریشانی های خودم را فراموش کردم. حضرت فرمود: خداوند تو را فرج عطا فرمود؛ و دستور داد: آنچه برای افطار من آماده کرده اید بیاورید. دو قرص نان خشک شده را آوردند. حضرت فرمود: این نان ها را بگیر که در خانه ما به غیر از این ها وجود ندارد ولیکن خداوند به برکت این دو قرص نان نعمت و مال زیادی به تو می دهد.
آن مرد دو قرص نان را گرفت و به بازار رفت و نمی دانست چه کار کند. نفس و شیطان وسوسه اش نمود که نه دندان بچه ها می تواند این نان ها را بخورد و نه شکم تو و خانواده ات را سیر می کند و نه قرض تو ادا خواهد شد. همان طور که در بازار راه می رفت، به ماهی فروشی برخورد کرد که یک ماهی در دستش مانده بود و کسی آن را نمی خرید. به ماهی فروش گفت: من دو نان جو دارم بیا با ماهی مبادله کنیم. ماهی فروش قبول کرد مرد ماهی را گرفت و یک نان جو را به او داد و به راهش ادامه داد و بقالی را دید که مقداری نمک مخلوط با خاک دارد که هیچ کس از او نمی خرد، به او پیشنهاد کرد بیا این قرص نان را بگیر و آن نمک را بده تا این ماهی را کباب کرده و استفاده کنم. و نمک را نیز گرفت و به خانه رفت در فکر بود که ماهی را پاک کند کسی در زد. وقتی در را باز کرد، دید هر دو مشتری نان ها را پس آورده اند و گفتند: بچه های ما این نان های خشک را نمی توانند بخورند و ما فهمیدیم که تو از ناچاری این نان ها را به بازار آورده ای بیا و نان خود را بگیر، ما از تو راضی هستیم و آن ماهی و نمک را به تو حلال کردیم.
آن مرد آنها را دعا کرد و ایشان رفتند و چون کودکانش نمی توانستند آن نان ها را بخورند، تصمیم گرفت ماهی را کباب کند و به کودکانش بدهد. وقتی شکم ماهی را پاره کرد که آن را تمیز کند دید پر از در و مروارید است که نظیر ندارند، پس خداوند متعال را شکر کرد و در فکر بود که آنها را به چه کسی بفروشد و چه کار کند که شخصی از طرف امام سجاد علیه السلام آمد و پیغام آورد که امام سجاد علیه السلام فرمود: خداوند متعال در کار تو گشایش ایجاد کرد و از پریشانی نجات داد. اکنون قرص های نان را به ما برگردان که آن ها را به غیر از ما کسی نمی خورد.
#نوجوان
#داستان
#امام_سجاد
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
📚معرفی کتابِ
﴿توحیدِ مُفَضَّل﴾
شگفتی های آفرینش
در کلام امام صادق
علیه السلام
🔸🌸🔸🌸🔸
🌸 سوالهایِ زیادی
🍃 پرسیده یارِ امام
🌼 امامِ صادق دادند
🌱 جوابِ کامل تمام
🌸 پرسیده خرطومِ فیل
🍃 بگین چه رازی داره ؟
🌼 مرغِ ماهیخوار چرا
🌱 پایِ درازی داره ؟
🌸 ناخنهایِ ما چرا
🍃 بلندمیشن زودبهزود؟
🌼 پهنی و تیزیهایِ
🌱 دندونا رازش چه بود؟
🌸 امامِ صادق دادن
🍃 توو یککتابی جواب
🌼 «توحیدِ مُفَضَّلَه »
🌱 اسمِ قشنگِ کتاب
🌸🌼🍃🌼🌸
#شعر_آموزشی
#معرفی_آشنایی_با_کتاب
#امام_صادق_و_شاگردان
#نوجوان
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
-1262215424_-212621.pdf
حجم:
6.6M
📚#معرفی_کتاب 📚 PDF
🌻#کودک و 🌷#نوجوان
📚 🔆زندگی
حضرت معصومه سلام الله
🏴#شهادت_حضرت_معصومه(س)
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
مادر بزرگ دلش تنگ شده.pdf
حجم:
3.33M
📚#معرفی_کتاب 📚 PDF
🌻#کودک و 🌺#نوجوان
💐📗 مادربزرگ دلش تنگ شده 👇👇👇
📚کتاب«مادربزرگ دلش تنگشده» یکی از جلدهای مجموعه داستان کودک گلدونه و دردونه با محوریت سبک زندگی اسلامی است. این کتاب با موضوع احترام به پدر و مادر به قلم لیلا خیامی و تصویرسازی مرضیه صادقی است.
❤️#من_کتابخوانی_را_دوست_دارم
📚 #هفته_کتابخوانی
https://eitaa.com/ghesehmazhbi
khnh_khd_drkhwchh_mst (1).pdf
حجم:
2.87M
📚 #معرفی_کتاب 📚 PDF
🌻#کودک و 🌺#نوجوان
💐📗 🕋 #کتاب: خانه خدا در کوچه ماست
📜#24داستان درباب آشنایی و انس کودکان با #مسجد برگرفته از #احادیث
❤️من #کتابخوانی را دوست دارم
📚هفته #کتاب #کتابخوانی #کتابدار مبارک📚🌷💐🌷
https://eitaa.com/ghesehmazhbi