eitaa logo
قصه های مذهبی
8.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
793 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀و روزی قصه ای، کودکی سه ساله را هزار سال پیر کرد... 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 آی قصه قصه قصه ای بچه های قشنگ           برای قصه گفتن دلم شده خیلی تنگ   من حضرت رقیه یه دختر سه سالم                      همه میگن شبیه گلهای سرخ ولالم گلهای دامن من سرخ و سفید وزردند              همیشه پروانه ها دور و برم می گردند از این شهر و از اون شهر آدمهای زیادی             میان به دیدن من تو گریه وتو شادی هرکسی مشکل داره میزنه زیر گریه                مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه خلاصه ای بچه ها اسم بابام حسینه                   به یادتون میمونه بابام امام حسینه پدر بزرگم خوبم امیرمومنینه                            اون اولین  امامه ماه روی زمینه تو دخترا ی بابا از همشون ریزترم                خیلی منو دوست داره از همه عزیزترم مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم             گردنبند ستاره به گردنم می بستم یه روزی از مدینه سواره و پیاده                       راه افتادیم و رفتیم همراه خانواده به شهر مکه رفتیم تو روز و تو تاریکی                تاخونه خدا رو ببینیم از نزدیکی چند روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا         راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا به کربلا رسیدیم اونجا که دریا داره                   اونجا که آسمونش پرشده از  ستاره تو کربلا بچه ها سن وسالی نداشتند            بچه کبوتر بودند پرو بالی نداشتند همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم     به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدم                   با اینکه تنها بودیم ولی نمی ترسیدیم تو کربلا زخمی شد چند جایی ازتن من          سبد سبد گل سرخ ریخته تو دامن من بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت           ما توی خیمه موندیم بزرگا رفتن بهشت گلهای دامن من از تشنگی می سوختند    با گریه کردن من چشماشو نو می دوختند تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته مخصوصا اونجایی که خشک و بی درخته دامنم آتیش گرفت مثل گلهای تشنه            به سوی عمه زینب دویدم پا برهنه خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم         خوردم زمین دراومد گوشواره از توگوشم غولا منو گرفتن دست و پاهامو بستند        خیلی اذیت شدم قلب منو شکستند تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید             شدیم    اسیر     غولا  پیاده و پیاده همراه عمه زینب              را ه اوفتادیم و رفتیم از صبح زود تا به شب تا اینکه مارسیدیم به کشور سوریه              از اونجا تا کربلا راه خیلی دوریه توی خرابه شام مارو زندونی کردند             با اینکه بچه بودم نامهربونی کردند فریاد زدم آی مردم عموی من عباسه    بابام امام حسینه کیه اونو نشناسه سر غولا داد زدیم اونا رو رسوا کردیم    توقلب مردم شهر خودمونو جا کردیم بابام یه شب توخوابم اومد توی خرابه     گفت که باباحسینه اومد پیشت بخوابه دست انداختم گردنش تو بغلش خوابیدم   خیلی شب خوبی بود خوابای رنگی دیدم صبح که بیدارشدم دیدم که یه فرشتم         مثل دادش اصغرم منم توی بهشتم 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دویدم ودویدم به کربلارسیدم کنار نهرآبی لبهای تشنه دیدم یه باغبون خسته بایه دل شکسته کنارباغ نشسته زانوزده نشسته کوچولوی شش ماهه که پاک وبی گناهه اگه طاقت بیاره عموجونش توراهه آهای آهای ستاره یه دختر سه ساله خواب باباشو دیده اشک میریزه میناله امام مظلوم من کاشکی کنارت بودم وقتی که تنها موندی رفیق ویارت بودم @ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 داستان واقعه ده روز کربلا به زبان کودکانه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴@ghesehmazhbi
🏴 داستان واقعه ده روز کربلا به زبان کودکانه 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود هزار و چهارصد ساله پیش یه خبر مهمی بود تو سرزمین کربلا قاضریه یا نینوا روز دوم محرم الحرام آدمای بی وفا کوفیای بی مرام بعضیشون برا مقامو بعضیشون به انتقامو بعضی هم میون مردم برای یه کیسه گندم مسیر امامو بستن دله زینبو شکستن یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود صبح هفتم از محرم که دمید دیگه جون بر لبه آسمون رسید دیگه غصه ها شد آغاز ، با چهارهزار تیرانداز دشمنا فراتو بستن دله زینبو شکستن شب عاشورا که اومد ، غصه که رو دلها اومد به همه صحابا گفت امام حسین دیگه نیستید هیچکدوم به زیر دِین هر کی که همین حالا توهمین تاریکیها میخواد از اینجا بره بدونه مسافره یکی گفت آقای من شهادت برای من از عسل شیرینتره مثله فتح و ظفره یکی گفت تموم عمرم بودم عاشقه تو هر دم حالا که شاهه مدینه میونه سپاه کینه شدی تو محاصره کجا برم خلاصه اش که بچه ها شد تموم خیمه ها تا سحر گرمه دعا یکی بود یکی نبود عاقبت هرجوری بود اومد اون روز بلا ، توی دشت کربلا بی نظیر بودن صحابه ی آقا دونه دونشون شجاع و با وفا از جوون تا موسپید همگی شدن شهید نوبت فردای عاشقی رسید اولین نفر نبود به غیر اکبر اشبه الناس پیمبر، صاحبه صولت حیدر زد به قلب دشمنا مثله شیر لافتی مدینه..... تمام قلب من اذان بگو موذن حرم اذان بگو تمام حاصلم اذان بگو علی اکبرم اذان بگو اشهد ان علیا ولی الله اذان بگو ولی حیف ساعتی بعد،میون لشگر سعد پیکرش بین عبا بود ،گریونش خون خدا بود تشنگی دیگه امون بریده بود جون به لبهای حرم رسیده بود علی اصغر چشماشو رو هم گذاشت دیگه تاب گریه کردنم نداشت مشک آبو بچه ها دادن به سقا همه گفتن که ابالفضل میرسه کنار دریا عمو میره آب میاره رو دلا مرهم میذاره دشمنای بیشمار میذارن پا به فرار خزونه خیمه میشه بازم بهار یکی بود یکی نبود میون آتیش و دود تو دلا ولوله بود عمو دل گرمیه یک قافله بود دیگه سقا راهیه حرم نشد خیمه ی عمو دیگه علم نشد عمو عباس علمت کو عموی خوبم عمو عباس تو نرو تا که پا نکوبم میگذره حالا هزار سال از همون قصه ی گودال توی اون سرزمینه پر از بلا شده برپا دو تا گنبد طلا همه از نزدیک و دور میرسن برا طواف این قبور شبای جمعه حرم داره مهمونای خیلی محترم شبای جمعه پر از اشک چشای خواهرش می رسه زمزمه های مادرش بُنی قتلوک ذبحوک و من الماء منعوک اگه که خدا بخواد یه روزی منتقم حسین میاد یه روزی قرار عالمین میاد یه روزی بدر سحر میگه پیک خوش خبر میگه آقا اومده ، نور زهرا اومده نور دلها اومده، نور دلها اومده 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
826285827_-214009.pdf
7.92M
کاربرگ موضوعات مربوط به محرم 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
658179_-210723.pdf
441.6K
ریسه رنگی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
723712_-210725.pdf
420.8K
ریسه بدون رنگ جهت رنگ آمیزی کودکان 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
400629507_-212976.mp3
10.55M
🕊قصه کبوتران خوش‌آواز قسمت اول🕊 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
413343488_-213218.mp3
11.72M
قسمت دوم... 🕊 کبوتران خوش آواز 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
کبوتران خوش آواز.mp3
11.41M
قسمت سوم... 🕊 قصه کبوتران خوش آواز 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
مدینه بود و غوغا بود            اسیرِ دیوِ سرما بود محمد سر زد از مکه             که او خورشیدِ دلها بود لا لا خورشیدِ من لا لا           گلِ امیدِ من لا لا  خدیجه همسرِ او بود              زنی خندان و خوش خو بود برای شادی و غم ها              خدیجه یارِ نیکو بود لا لا لا شادیم لا لا                غمم آزادیم لا لا  خدا یک دخترِ زیبا              به آنها داد لا لا لا به اسمِ فاطمه زهرا               امیدِ مادر و بابا لا لا لا کودکم لا لا               قشنگ و کوچکم لا لا علی دامادِ پیغمبر               برای فاطمه همسر برای دخترِ خورشید           علی از هر کسی بهتر چراغِ خانه ام لا لا             گلِ گلدانِ من لا لا  علی شیرِ خدا لا لا             علی مشکل گشا لا لا شبِ تاریک نان می برد       برای بچه ها لا لا لا لا مشکل گشای من          گل باغِ خدای من  حسن فرزند آنها بود           حسن مانندِ بابا بود شهیدِ زخم دشمن شد           حسن یک کوه تنها بود لا لا کوه بلند من               تو شیرین تر ز قند من  علی فرزند دیگر داشت      جوانی کوه پیکر داشت همیشه حضرت عباس        به لب نامِ برادر داشت لا لا نازک بدن لا لا          عصای دستِ من لا لا  گلِ پرپر حسینم کو            گلِ سرخ و گل شب بو کنار رود و لب تشنه          تمامِ غنچه های او لا لا لا غنچه ام لا لا         لا لا لا لا گلِ تنها  حسین و اکبرم لا لا          علی اصغرم لا لا کجایی عمه جان زینب      سکینه دخترم لا لا لا لا لا لا گل لاله            نکن گریه نکن ناله  شبی سرد است و مهتابی   چرا گریان و بی تابی برایت قصه هم گفتم         چرا امشب نمی خوابی لا لا لا جان من لا لا        گل باران من لا لا شعر: مصطفی رحماندوست 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
ده داستان بسیار زیبا از زندگی امام حسین.pdf
1.42M
ده داستان زیبا از زندگانی وشهادت امام حسین علیه السلام🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
عُقاب🐎 و شهزاده حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ اسم من عُقاب🐴 است. زمانی که رسول رحمت☀️ ۵ سالشون بود، من را به ایشون هدیه دادند. چه دوران خوبی بود. ایشان روی من می نشستند. من هم از شدت خوشحالی تند تند می دویدم🐎 همه نگران بودند که نکند من ایشان☀️ را زمین بزنم. اما من که سوارم را زمین نمی زدم. آنقدر در کنار پیامبر رحمت☀️ به من خوش می گذشت که دوست نداشتم عمرم تمام شود. بعد از پیامبر اسب امام علی(علیه السلام)☀️ شدم و بعد از ایشان اسب امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام)☀️☀️ شدم. البته امام حسين(علیه السلام)☀️ ذوالجناح🦄 را داشتند. برای همین من را به علی اکبرشان☀️ هدیه دادند. اولین بار که حضرت علی اکبرم☀️ را دیدم، بالا و پایین پریدم. گفتم: خدایا، پيامبرم☀️ زنده شده. باورنکردنی بود. حضرت علی اکبر(علیه السلام) در صورت و اخلاق و رفتار شبیه پيامبر مهربان☀️ بود. هر گاه بر من سوار می شد، از خوشحالی دست هام رو بالا و پایین می بردم. خودش هم می دانست. روزگار خیلی خوبی داشتم. خیلی از اسب های دیگر به من غبطه می خوردند. من اسب خیلی خوشبختی بودم🐴 گذشت تا وارد زمین کربلا شدیم. حتما داستان کربلا را شنیده اید. آدم های بد و ظالم👹 لشکریان عمر بن سعد و شمر👺 مقابل امام حسينم ایستادند. برای اینکه جلوی خوبی ها و کارهای خوب را بگیرند. دانه دانه یاران✨ امامم جلو رفتند و خیلی از آن آدم های پلید👹 را به درک فرستادند. خودشان هم شهید شدند😔 نوبت به خانواده امام رسیده بود. اولین نفر که از امام☀️ اجازه گرفت به میدان برود، صاحب من، يعني حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ بود. من با چشم خودم دیدم که امام بدون معطلی به حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ اجازه میدان داد. با خودم گفتم، اگر سوار من حضرت علی اکبرم☀️ به میدان برود، آدم های بد، از جنگ، دست می کشند. آخه او خیلی شبیه پيامبر☀️ است. امام حسينم☀️ به حضرت علی اکبر جوان☀️ فرمودند: پسرم اذان بگو تا نماز بخوانیم. حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ اذان گفتند. اذان گوی کربلا او بود. همه نماز خواندند. بعد امام حسين(علیه السلام)☀️ فرمودند: به سوی خیمه ها برو و با خانم ها خداحافظی کن. چه خداحافظی غمناکی بود😔😭 خودم دیدم حضرت سکینه دست در کمر برادر انداخته، رقیه ۳ ساله روی پای برادر افتاده بود😭🐎☀️🐎☀️🐎☀️ عُقاب🐎 و شهزاده حضرت علی اکبر(علیه السلام) امام حسينم☀️ علی اکبرش را صدا زد. زره و کلاه خود پیامبر رحمت☀️ را تنش کرد. شمشیر پیامبر رحمت را به کمر نوردیده اش حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ بست. خدای من! با این شباهت خود پیامبر بود☀️ من منتظر بودم، آدم های بد با دیدن حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️دست از کارهای زشتشان بردارند. سوار من شد. من🐴 و علی☀️ جلو رفتیم. امام حسينم☀️ نگاهش به آسمان بود. فرمود: خدایا تو شاهد باش که جوانی به میدان می رود که خیلی شبیه پیامبر رحمت است. عمر بن سعد ملعون👹 تا حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ را دید، دست از جنگ کشید. داد زد. پیامبر☀️ پیامبر زنده شده... دست از جنگ بردارید. یکی از میان لشکر تاریکی گفت: شبیه پیامبر است. اما اسمش ✨علی✨ است. با او بجنگیم. راستش یادم میاد، اون موقع که اسب امام علی مهربان☀️ بودم، ایشان مقابل همه بدیها ایستادند. آدم های بد از اون موقع از امام علی(علیه السلام)☀️ کینه داشتند. امام حسينم☀️ چون پدرشان حضرت علی(علیه السلام)☀️ را خیلی دوست داشتند، اسم همه پسرانش را علی گذاشتند. من🐴 و علی☀️ وارد میدان شدیم. حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ می خواند: ✨منم علی، پسر حسین بن علی ✨منم علی، پسر فاطمه و علی ✨منم علی، پسر عشق و برادر نبي راستش منم تو دلم می گفتم: منم عُقاب، افتخار می کنم که صاحبم ✨علی✨است. تعداد لشکریان دشمن👹👺 خیلی زیاد بودند. راستش من ترسیدم. اما می دانستم که ترس برای سوار من معنی ندارد☀️ ما جلو می رفتیم. حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ هر که جلویش بود را به جهنم می فرستاد. سپاهیان دشمن👹 از او ترسیده بودند. تنهایی جلو نمی آمدند. با خودم گفتم: همین طور جلو برویم، آدم های بد👹 یا کشته می شوند و یا فرار می کنند. اما عمر بن سعد👺 نقشه کشیده بود که از پشت حمله کند. برگشتیم دیدیم، دو سپاه هزار نفری به سوی ما می آیند. اما حضرت علی اکبر(علیه السلام)☀️ با آنها مقابله می کرد. ناگهان تیرها به سمت ما آمد. سوار من، به زمین افتاد و به شهادت رسید☀️ و بزرگترین غم عالم من را فرا گرفت🐎 ای دسته گل لیلا آرام دل بابا رفتی و شدی راحت گردیده حسین تنها بعد از تو علی سیرم از زندگی دنیا بر خیز و تماشا کن تنهایی بابا را ای تازه جوان من ای سرو روان من برخیز و تماشا کن تنهایی بابا را 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi
عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم. گفتم خوب او کیست؟ عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است. گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟ عمو سعید گفت: خوب قضیه اش مفصل است. گفتم مفصل باشد خواهش می کنم برایم تعریف کنید. عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند. اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود. وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند. من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت:  روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند. او با مشک آب به سمت رودخانه رفت اما بعضی از سربازان، پشت درختها پنهان شده بودند و از پشت سر و از پهلو ،به او حمله کردند و او را تیرباران کردند. عمو عباس با وجود اینکه از دستهایش خون می ریخت، مشک آب را به دندانش گرفته بود و سعی می کرد هر طوری شده مشک آب را به خیمه ها برساند. اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند. عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم. سقای دشت کربلا ابالفضل ابالفضل                     ای پهلوان کربلا ابالفضل ابالفضل ای مهربان عموی ما ابالفضل ابالفضل                    ای باوفا عموی ما ابالفضل ابالفضل ای نازنین برادرم ابالفضل ابالفضل                     ای تک سوار لشکرم ابالفضل ابالفضل ای پاسدار خیمه ها ابالفضل ابالفضل                      ای پسر شیر خدا ابالفضل ابالفضل عباس علمدار حسین ابالفضل ابالفضل                      میر و سپهدار حسین ابالفضل ابالفضل 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 @ghesehmazhbi