تاحالا پشه نیش تون زده؟؟؟؟
حتما میگید: خب معلومه که آره
حالا بگید: تا حالا پلنگ یا فیل دنبالتون کرده؟
خیلی بعیده!
درسته؟؟
همین عیب هاییی که فکر میکنیم کوچیک هستن و مهم نیست مثل....👇👇👇
➖زود عصبی شدن
➖پرتوقع بودن
➖حسادت
➖تکبر
➖ترس
➖مال دوستی
شاید اینا بنظر خودمون یک سرس عیب های درونی هستند ..که خیلی مهم نیستن
اما اگر خوب دقت کنیم میبینیم ما تو زندگی هر ضربه ای میخوریم بخاطر همین خصلت هاست!....
اونایی که امام حسین رو دوست داشتن اما جزء خاذلین شدن یعنی نیومدن کربلا کمک آقا....
و حتی بعضی هاشون با حضرت تا کربلا هم بودن اما وقتی دیدن خطر تو راهه ،برگشتند.....
هرکدومشون بنظر خودشون یه عیب کوچیک داشتن
دقیقا مثل من و شما
اگر به فکر خودسازی نباشبم و برای همین عیوب به نظر کوچک کاری نکنیم ....
یاد این جمله استاد صفایی افتادم ..همه ی ما فرعونیم ..مصر های ما کوچک است
پناه بر خدا
بیایید همگی تو وجود خودمون
به این سوال جواب بدبم ....👇👇
عیبِ کوچیک ما چیه؟⁉️
چی قراره مارو گرفتار کنه؟
💫گلچیــــ🌸ــــن شده ها💫
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت 3) #قسمت_سوم ✅صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت4)
#قسمت_چهار
آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت» 🌀مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... ◾️چند نفر جنازهام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتادهام... 🍀در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.
هر چه میگفت میشنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار میکردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ میکرد. 🍃 چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک میساختند سخت ناراحت بودم. 🍂با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقهای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند... ♻️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمیشد چقدر نامهربان بودند.. 🔘پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:
قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. 🔸با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریختهاند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن میتوانست بدن انسان خاکی را منهدم کند... 🔵از ان همه فشار روحی گریهام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود... 💥در همین افکار غوطهور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که میگفت:
بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده! ✨ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشتههای الهی هستم. 🍃گفتم: گمان میکنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟
گفت: آری؟
گفتم: قسم یاد میکنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم....
گفت: این را تو میگویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در برزخ بمانی..
✏ادامه دارد..