تقریبا تمام عمر راه رفتنم را صرف پروراندن ایدههای عجیب و غریبی کرده بودم که جز او کسی حتی یکاش را هم نشنیده بود؛ تاحالا.
📖 #جزء_از_کل
به نظر میرسید که یک هدف سیاسی پشت آن بود. آنجا نسبت به دفاع از حقوق اکثریت، خیلی محکم برخورد میکردند، اما توجه به انسانهای فقیر یا مظلوم اهمیت چندانی نداشت.!
📖 #جنگجوی_عشق
اژدهای کوچک پرسید: «داری به چی فکر میکنی؟»
پاندای بزرگ گفت: «هیچی. فوق العادهست.»
📖 #پاندایبزرگ_و_اژدهایکوچک
اژدهای کوچک گفت: «با همه مهربون بودن سخته.»
پاندای بزرگ گفت: «درسته و از همه سختتر مهربون بودن با خودمونه، ولی باید تلاش کنیم.»
📖 #پاندایبزرگ_و_اژدهایکوچک
اژدهای کوچک گفت: «نمیتونم از این چاله بیام بیرون.»
پاندای بزرگ لبخندی زد و گفت: «پس من میآم و اونجا پیشت میشینم.»
📖 #پاندایبزرگ_و_اژدهایکوچک
وقتی پیرمرد داستانش را در سلول تاریک تمام کرد، یکی از تبهکاران پرسید: «پس که اینطور! اگه اشتباه نکنم اون پیرمرد بدبخت کلبهنشین که از همه بزرگتر بود، کسی جز تو نیست؟»
پیرمرد ریشو بیآنکه حرف او را تایید یا تکذیب کند زمزمه کرد: «هی فرزندان عزیز، زندگی چیز عجیبیه!»
تبهکارانی که به حرف های او گوش داده بودند، برای لحظاتی سکوت کردند. چون که برخی اتفاقها، حتی تیرهبختترین آدمها را هم به فکر میاندازد.
📖#شصت_داستان
داستان عظمت انسان