📷 گروهی از زنان و دختران در نیویورک با آغاز فصل گرما تصمیم گرفتند برای رهایی از نگاههای خیره و جنسی مردان به خود در مترو به جای لباسهای تابستانی، بلیز گشاد و بلند بپوشند.
یکی از آنها میگویند نگاه خیره مردان یک احساس فیزیکی عذابآور است. حتی اگر نبینم کسی به من خیره شده، آن را حس میکنم. هر بار که این پیراهن را نمیپوشم، پشیمان میشوم و به این فکر میکنم که سریع برگردم.
این لباس ما را از نگاههای خیره در تابستان حفظ میکند.
#حجاب
#هشدار
#جمعه
https://eitaa.com/girl_313
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فکر میکنید قوانین کدام دانشگاه است ؟!؟!
30.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بی حجابی ناامنی میآورد
🔹متاسفانه برخی انقدر خود را به خواب زده اند که مجبوریم این کلیپ ها را بسازیم و پخش کنیم و نتایج پوشش نامناسب را نشان دهیم.
☝️متاسفیم باید نشان دهیم با بی حجابی چه بر سر دختران ما خواهد آمد
🔻 امنیت و راه حل نجات پسرها و دخترها حجاب و عفاف است.
#حجاب
#هشدار
#روز_دختر
https://eitaa.com/girl_313
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
تلاوت امروز آیه های نور
سوره ی مبارکه ی 👇
#شهید_سید_علی_اکبر_شجاعیان
🌷🌷🌷🌷🌷
#مـــعـرفــی_شـهــدا
سـردارشهیـدسیـدعلیاڪبرشجـاعیان
تاریخ_تولد:۱۳۳۹/۱۱/۱۰
محل_تولد:امیرکلا_بابل
تاریخ_شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۳۰
محل_شهادت: #ماووت_عملیاتکربلای۱۰
محل_مزارشهید:
گلزارشهدایزادگاه شــهـــیــد
شهیددانشجوی رشته پزشکی بوده و درمدت خدمتش مسئولیتهای زیادی رابرعهده داشت.وی درزمان شهادت
فرمانده گردان یارسولالله(صلی الله علیه و آله)لشکر۲۵کربلا بوده است
#فـرازےازوصیتـنامهشهیـد
..میدان جنگ محل آزمایش مؤمنین است جنگ به ما عزت داد و میان ملت های دنیا سرافرازمان نمود و نشان داد اسلام تسلیم پذیر نیست،جنگ جوهر وجودی انسان را نشان داد جنگ ما را از خمودی بی حالی و اسارت نجات داد و به تلاش و پیگیری واداشت که نتیجه آن رشد و حرکت به طرف استقلال از سلطه شرق و غرب نمود..
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۲۳
*═✧❁﷽❁✧═*
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه🏦 بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون🏘 مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم 📚برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ🍵 هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه👀 می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب😴 ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح📿 بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن😂 ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه 👀می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام 👂رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ⏰ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم 🙏... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس 📚خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ 👵رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ 🥚رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش 👂به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی 🚽... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
22.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ دختر خوب تو
🔸️کاری از گروه سرود ساقی کوثر
🔹️تهیه کننده:سیدبهنام خدامی
🔹️کارگردان:رضا دهقان
🔹️سرپرست گروه:جواد البرزی
🔹️شاعر:علی عابدی
🔹️آهنگساز :مهدی جهانبخش
🔹️تهیه شده در گروه هنری طاها
💥راستی برای دوستانتون ارسال کنید 💚
باکیفیت : 1080p
https://www.aparat.com/v/BA4q7
#حجاب
#جمعه
#روز_دختر
https://eitaa.com/girl_313