✍
پروفسور سمیعی
محلـه ما یـک رفتگــر دارد ، صبــح که با ماشـیـن از درب خـانـه خـارج می شــوم سلامی گرم میکند، من هم پیاده میشوم و دستی محترمانه به او میدهم ، حال و احوال را می پرســد و مشغـول کارش می شود
همسـایه طبقه زیریــن ما نیز دکتر جراح است ، گاهی وقت ها که درون آسانسور میبینمش سلام میکنـم و او فقط سرش را تکــان میــدهــد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز بر می دارد
به شخصه اگــر روزی برای زنــده مانـدن نیازمند ایـن دکتــر شــوم ، جــارو زدن سنگ قبــرم به دست آن رفتگر ، بـشـدت لذت بخــش تر از طبــابت آن دکتـر برای ادامه حیاتم است...
تحصیلات مطلقا هیـچ ربطی به شعور افراد ندارد!!
هدایت شده از سفیران رمضان
زخم هایت یادمان رفته
آرمان هایت را قاب گرفتیم
سالی یک بار برایت یادواره میگیریم
و این تمام سهم توست
و چند کنایه !
که دردش بیشتر از این زخم هاست...
کانال سفیران زینبیون
@safiranzenabiyoon
✍
حکایت گنجشکی که با خدا قهربود !
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
سوره بقره / آیه 216چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانید.
کانال دختـــر بایـد خانـــــوم باشـد
@dokhtarbayadkhanoombashad