eitaa logo
💜دخترونه ➬
2.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
224 فایل
من یک دختـ♕ـر هستمツ 💞(: من نه عــاشــق هستم ... ونه محتاج نگاهی که بلغزد برمن من خودم هستم ویک حس غریب که به صد عشق وهوس می ارزد
مشاهده در ایتا
دانلود
· · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرز تهیه کوکی🧁 - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• 🧚🏻‍♀♥️ • ☁️ . · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده دیزاین برای اتاقتون:) - · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 7 از لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از دانیال خودم نه. فقط گاهی مانند یک عابر، درست در وسط خانه و اشپزخانه‌مان از کنارم رد میشد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه پدر در خانه نمی‌پیچید. درست جایی شبیه به اخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه‌مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من اشفته‌تر. هیچ خبری از حضور این مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن‌اش. هرجا که ذهنم فرمان میداد به جست‌جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی! مدام با مبایلش تماس میگرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان‌هایی که روزی تعقیبش میکردم، سرزدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می‌گرفتم. به خودم امید میدادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده‌های زیادی روبه‌رو شدم که انها هم گمشده داشتند. تعدادی تازه‌مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گمشدگان بود. مدت زیادی در بی‌خبری گذشت. دراین بین با عاصم اشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می‌گفت کشورش ناامن است و در واقعا فرار کرده؛ که اگر مجبور نمیشد، می‌ماند و هوای وطن را نفس می‌کشید؛ که انگار بدبختی در ذات‌شان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، خیابان‌ها و شهرهای آلمان را زیر و رو میکرد. بیچاره عاصم! به طمع اسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش اوار شده بود. من و او یک درد داشتیم. پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و سبیلی سیاه‌رنگ که کنار ته‌ریش اش، هارمونی مردانه‌ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم‌هایش برق میزد. ما روزها، هرکدام‌مان با عکسی در دست، خیابان‌ها رادرو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه‌شان میرفتم و او چایی برایم می‌ریخت. من از چایی بدم می‌آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی؛ و حالا این پاکستانی ترسو. او نمیدانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد. حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. انها گاهی از زندگی‌شان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه اسمان را در پیش گرفت. و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه‌ای خلقتش، چیزی جز بدبختی ادم‌ها هویدا نبود. هربار انها میگفتند و من فقط گوش میدادم، بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی. عاصم از دانیال میپرسید و من به کوتاه‌ترین شکل ممکن پاسخ میدادم. او با عشق، از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی‌ و بلبل زبانی‌اش دل میبرد از برادر؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی‌شان گذاشت. · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
نوشته بود : "من به هرکی گفتم ببین من فقط تورو دارم، خیلی زود خدا بهم نشون داد که نه عزیزم تو فقط منو داری، فقط من" و چقد حرف دل خیلیامونه... · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
آرزو نه هدف،بگو زبونت عادت کنه🤌🏼🤍 ☁️ . · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
💓 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
چایت را من شیرین میکنم پارت 8 دردمان مشترک بود. هانیه هم، با گروهی جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف‌تر و بی‌صداتر شده و شب‌ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض‌های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی‌معنا و...؛ درست شبیه برادرم دانیال! آنها هم مثل من، یک نشانی می‌خواستند از پاره تنشان. اما تلاش‌ها بی‌فایده بود. هی سرنخی پیدا نمی‌شد؛ از دانیال ،نه از هانیه. این،من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می‌کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می‌کشید بر صفحه صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز اینکه« با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته‌اند» نداشتیم. چه مبارزه‌ای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه... مبارزه... کلمه‌ای که زندگی هممان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه‌ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی‌دانستم در کجای جغرافیای زندگیم ایستاده‌ام. عاصم پرسید: - مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟ و من مدام سوالش را زیر لب تکرار می‌کردم. چقدر ساده ،تمام زندگیم را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این‌ها با هانیه حرف می‌زد و تمام داشته‌هایش را روی دایره می‌ریخت و نشانش می‌داد که چیزی برای مبارزه نمانده است.حکم را صادر کردم:« مسلمان‌ها دیوانه‌ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم میماند.» حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در‌می‌اوردم؛ حداقل از مبارزه‌ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه مبارزه. مدتی از جست‌وجو های بی‌نتیجه‌مان گذشت و تا امیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری‌های بی‌فایده‌ام به مادر همیشه نگران، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک می‌ریخت. بعد از مدت‌ها تلاشم خیابان‌گردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ‌گونه مردی‌مسلمان در یکی از خیابان‌ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری‌شکل برسر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و بامهربانی خبیثانه‌ای، پاسخ جوانان جمع شده را می‌دادند و بروشورهایی را بین‌شان توزیع می‌کردند. اکثر مردم‌هم بی‌تفاوت از کنار جمعیت رد می‌شدند و با نیم نگاهی از خیرشان میگذشتند. مسلمانان حیله گر... · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
''چه کم دارد آنکه تو را دارد؟ و چه دارد ، آنکه تو را ندارد؟''ᥫ᭡ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
👩🏻‍🚀 تا از زمین نگذری، به فراتر از زمین نمیرسی،... این رو فضانوردان به ما می‌آموزند:) +اهل فراتر باش · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
📸Γ +حالمان خوب است در پریشانی دنیاシ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
بالاخره‌می‌رسیم‌به‌ اون‌روزایی‌که‌صائب‌گفته؛‌ آرامش‌است‌عاقبت‌اضطراب‌ها..'🌱 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینکه دوست دارمو دروغ نگفتم..(:💔 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
<🪴> . بطری وقتی پُره و میخوای خالی کنی خَمِش میکنی دیگه! دل آدم هم همینطوره؛ بعضی وقت‌ها از غم ، حرف و طعنه دیگران پُر میشه. خدا میگه ما میدونیم و اطلاع داریم دلت می‌گیره به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند ! پس سجده کن و خدا رو تسبیح کن.✨ · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
(。♥‿♥。) . +امروز همه تویی و فردا همه تو! · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
🧸 · · · • • • • ◜♡◞ • • • • · · · ↷🖤⌜ @Girls_city
https://harfeto.timefriend.net/16922034002685 کانال ادمین میگیره:) دخترایی که میخوان ادمین بشن ایدیشونو تو ناشناس بزارن 🙂